ɞ این «ادامه دارم» وسط آزادنویسی‌ها شکل گرفت. خوبی‌ِ تندنویسی‌های جنون‌آسا این که خودت را با جمله‌های عجیب و غریب غافلگیر می‌کنی. »ادامه دارم» یعنی در من حرف‌های بسیار است. یعنی من در نوشتن جاری‌ام و پایان‌ناپذیر. آزادنویسی برای تجربه‌ی همین تداوم است.

ɞ رفتم نزد آقا رضا چمن‌زن و مویی کوتاه نمودم. یعنی در اصل قصد دیگری داشتم از رفتن به خیابان اسکندری که ناخواسته سر به دلاک سپردم.

ɞ دوازده و نیم شب است که این سطرها را می‌نویسم. داشتم کتاب «رنگین کمان تغزل» از اکتاویو پاز را می‌خوانم. از شاعرانی که دستی در آتش نظریه‌پردازی هم دارند بیشتر خوشم می‌آید. سعید هنرمند در آغاز «مقدمه‌ی مترجم» می‌نویسد:

«به قول خود پاز”تخیل فراتر از هر نیرو و قدرتی در حال کشف دنیاهای تازه‌ی انسانی است.” و انسان خلاق در این رهگذر، همواره در پی آن است که درهای دیگر را بگشاید. درهایی به نام واژه، مستتر در واژه و برانگیخته با واژه.»

ɞ در جلسه‌ی امروز «سایت نویسنده» رفتیم سراغ نثر صدرالدین الهی و پاره‌یی از کتاب «دوری‌ها و دلگیری‌ها»ی او را برای بچه‌ها خواندم.

ɞ تصمیم چند روز پیش نتیجه‌ی مثبتی داشت. نوشتن محتوای اختصاصی برای کانال تلگرام محتوای بازخوردهای بهتری دارد، حس خودم را هم به کانال تغییر می‌دهد و با حال بهتری می‌نویسم. به این فکر می‌کنم که باید یک وقتی تاریخچه‌ی رابطه‌ی خودم و این کانال را بنویسم. در طفلانگی آغازیدم، همان اوایل راه‌اندازی تلگرام. وبلاگ‌ها و کانال‌ها و پیج‌ها بخشی ناگسستنی از زیست ما هستند، بنابراین باید به نوشتن تاریخچه‌ی خودمان و آن‌ها فکر کنیم؛ همانطور که بارها مدیر و سردبیر نشریه‌یی از تجربه‌ی دوران فعالیتش مقاله‌ یا کتاب نوشته. وبلاگ یا کانالی جدی چیزی کم از رسانه‌های سنتی ندارد. حتا در این فضاها به خاطر سرعت و سهولت ارتباط گاه ماجراهای بیشتر و دامنه‌دارتری شکل می‌گیرد. برای مثل چت‌های مدیر و ادمین‌ها با مخاطبان خود ماجرایی‌ست به مراتب پیچیده‌تر از نامه‌نگاری مرسوم خوانندگان نشریات. باری، این‌ها که گفتم فکر خامی‌ست که بهتر است با نوشتن جستاری با عنوان «من و کانال تلگرام مدرسه نویسندگی» سروسامان بیابد.

ɞ وقتی می‌بینم لیوانی تازه و خوشگل به آشپزخانه اضافه شده کیف می‌کنم.

ɞ امروز چه کیفی کردم از خواندن یکی از داستان‌های احسان طبری. یک ساعت و نیم میخکوبم کرد توی کافه. نثرش کلاس درس است. بزودی درباره‌ی داستان‌هایش با جزییات خواهم گفت.

ɞ هما احمدی طباطبایی محبت کرده و مطلب زیبایی درباره‌ی مدرسه نویسندگی نوشته: مدرسه نویسندگی در ۶ دقیقه

ɞ برای خوب نوشتن از برخی چیزها باید بسیار درباره‌ی آن‌ها حرف زده باشی، و برای بهتر حرف زدن از برخی چیزها باید بسیار درباره‌ی آن‌ها نوشته باشی.

ɞ بعضی وقت‌ها هنگام راه رفتن یا توی ماشین چیزی به ذهنم می‌رسد، شعری، عنوانی، حس می‌کنم آنقدر خوب است که محال است یادم برود، اما چند ساعت بعد هر چی زور می‌زنم یادم نمی‌آید چه بوده، و برای بار هزارم به خودم لعنت می‌فرستم به خاطر غفلت در یادداشت‌برداریِ سریع.

ɞ و هجوم خمیازه‌ها. و شوق تماشای فیلم. و میل خواندن شعر. و وسوسه‌ی بیشتر نوشتن.

ɞ بدیِ خوشبختی این است که هیچ امیدی به دوام آن نیست. اصلن شاید خوشبختی یعنی اطمینان از دوام خوشبختی و چون این ناممکن است خوشبختی هم ناممکن است.

ɞ نوشتن به شوق زندگی، زندگی به شوق نوشتن.

  • دو کلمه‌‌ی تازه به ده کلمه‌ی محبوبم افزوده‌ام: ایران و جمله. بگذار ببینم اصلن چی بودند این ده کلمه: نوشتن، خلوت، آینده، عشق، کتاب، کلمه، شب، باران، ایران و جمله. (فهرست سالیان پیش). هم شکل این کلمات را دوست دارم هم مفهومشان را. یعنی شکلشان را به خاطر مفهومشان دوست دارم؟‌ نمی‌دانم.
  • هر چی جلوتر می‌روم و مشغله‌هایم بیشتر می‌شود، بیشتر به اهمیت خرد کردن کارها و انجام آن‌ها در مدت زمانی طولانی‌تر پی می‌برم. شاید این تنها راه انجام برخی پروژه‌های جاه‌طلبانه باشد، وگرنه ممکن است بعضی ایده‌ها و اهداف دایورت شود به قرن بیست و دوم. خرد کردن کارها امید و انرژی نابی در پی دارد. می‌بینی داری برای کاری که دوست داری قدمی برمی‌داری،‌ هرچند کوچک.
  • فکر می‌کنم بخشی از شادی‌ام را مدیون معاشرت روزانه با آدم‌هایی سرشار از شوقم. یعنی به شوق دیدن شوق آن‌ها کار می‌کنم. شوق خواندن، شوق نوشتن، شوق کمک‌رسانی.
  • جلسه‌ی ششم کلاس تولید محتوا درباره‌ی «فرمول‌نویسی». البته نه فرمول ریاضی. حرف درباره‌ی استفاده از شکل فرمول‌ برای بیان مفاهیم بود. فردا فهرست فرمول‌های خودم را در سایتم هوا می‌کنم.
  • در حرکت کلمات از «فرهنگ موضوعی فارسی»، کار درخشان بهروز صفرزاده، گفتم. به‌نظرم به خاطر طبقه‌بندی موضوعی بیش از هر فرهنگی برای یک نویسنده مفید است.
  • هوا ابری است و دلم باز.
  • صبح با خواندن کتابی درباره‌ی حافظه شروع شد. می‌گوید خواب خوب بخش اساسی سلامت حافظه و جلوگیری از آلزایمر است. هفت-هشت ساعت خواب خوب شبانه و چرت‌های کوچکی در میانه‌ی روز کمک می‌کند ذهنتان بازدهی بیشتری داشته باشد. من البته این حرف‌ها را می‌دانستم. اما مهم‌ترین نکته یادآوری است. من اصلن برخی کتاب‌ها را فقط برای یادآوری مجدد چیزهایی که می‌دانم می‌خرم.
  • با نردبان نوشتن پیش می‌روم و اینبار نتیجه بهتر از تجربه‌ی سالیان پیش است. یک جدول ساده چه کارها که نمی‌کند.
  • بخشی از مطالعاتم در این روزها درباره‌ی نگارش فیلم‌‌نامه‌های تلویزیونی است. البته قصد چنین ارتکابی ندارم. محض کنجکاوی و انجام کار دیگری می‌خوانم. کتاب «ترسیم فیلم‌نامه‌ی سریال‌های تلویزیونی» از دنیل پی. کلویسی بدک نیست برای شروع خواندن در این زمینه.
  • «پنهان‌داشته‌هایت را بنویس.» این را لابلای یادداشت‌های پراکنده‌ام دیدم. نمی‌دانم از خودم است یا دیگری، باری. حرف خوبی‌ست و ای بسا که باید اولویت نویسنده در نوشتن باشد.
  • یازده و ربع شب است. هنوز دفترم. شب‌هایی که تصمیم می‌گیرم زودتر بروم، بیشتر می‌مانم، حیا نمی‌کنم. کارهایم تمامی ندارد. این ناتمامی اما رضایت‌بخش است. نوجوان که بودم با یک کارت برای خودم چیزی شبیه موبایل ساخته بودم و ادای آدم‌هایی که سرشان شلوغ است درمی‌آوردم. شغل آینده: سرشلوغ. من خیلی یاد نوجوانی‌ام می‌افتم، البته شاید هم بیفتند. من اما یاد نوجوانی‌ام می‌افتم تا حس خوشبختی کنم. حس می‌کنم اگر همین الان هم بمیرم، به خاطر آن نوجوانی پربار احساس خسارت نخواهم کرد. البته زخم طلاق پدرومادر و آوارگی‌های گاه به گاه هم بود اما هنر از نوجوانی‌ام چیزی ساخت که شاید هر کسی تجربه نکند. من مجذوب هنر کاریکاتور بودم. هنوز هم دیدن هر کاریکاتوری تنم را از خوشی می‌لرزاند. منظم بودم و پر کار. بدون آنکه کسی توصیه کرده باشد یا جایی دیده باشم جدولی کشیده بودم برای هر ماه؛ هر روز یک کاریکاتور می‌کشیدم، برایش اسمی انتخاب می‌کردم و در جدول ثبت می‌کردم. آخر ماه، به سیاق مسابقات کاریکاتور طرح‌هایم را روی زمین می‌چیدم و طرح‌های برگزیده‌ی ماه را انتخاب می‌کردم. یک طرح می‌شد طرح برتر ماه و سه تای دیگر هم در رده‌یی پایین‌تر قرار می‌گرفتند. با همین مسابقه‌ساختن‌ها خودم را جوری سرگرم کرده بودم که هرگز به آتاری و پلی‌استیشن احساس نیاز نمی‌کردم. از کاریکاتور برای خودم یک قصه‌ی بزرگ ساخته بودم. می‌نشستم درباره‌ی انواع جشنواره و نشریات و کاریکاتوریست‌ها و ایده‌ها خیالبافی می‌کردم.
  • همه‌ی کامنت‌هایی قبلی را دیدم و تأیید کردم برای انتشار.
  • یازده و چهل دقیقه است. دیگر واقعن جمع کنم بروم خانه.
  • مدت‌هاست فیلم سینمایی را مثل سریال می‌بینم. شب‌ها تا گرم فیلم می‌شوم چشم‌هایم گرم خواب می‌شوند و این‌طوری تماشای هر فیلم یک هفته طول می‌کشد.
  • درگیر نوشتن دو-سه مقاله‌ی بلندم، بنابراین کم‌تر می‌رسم در اینجا بنویسم.
  • انگار با نوشتن به نیروی نوشونده‌یی دست می‌یابی که با هیچ کار دیگری نمی‌توان به آن دست یافت.
  • نیمه‌شب است. راضی‌ام از روزم. وقتی دوروبرم خلوت‌تر است بهتر کار می‌کنم. در تنهایی متهورتر عمل می‌کنم.
  • در وبلاگ اصلی‌ام نوشته‌ی تازه‌یی هوا کردم تا ایده‌های کلیدی‌ام در یک دهه‌ی اخیر را فهرست‌وار نشان بدهد. بخشی از دو-سه ماه آتی را می‌گذارم برای تکمیل این مطلب.
  • دارم فیلم آخر لانتیموس را می‌بینم. فیلم‌های او را درجه‌یک و شاهکار نمی‌توان خواند، اما بی‌باکی‌اش در ساخت موقعیت‌های نو تحسین‌برانگیز است.
  • به این نتیجه رسیده بودم و باز هم رسیدم که خواندن آثار برخی نویسنده‌ها بیشتر محرک یادداشت‌نویسی است، و این لزومن به معنی کیفیت بالای آثار آن‌ها نسبت به دیگران نیست. ممکن است شاهکار نثر را بخوانی و ذره‌یی حس یادداشت‌نویسی پیدا نکنی، اما نثر متوسطی فوری هُلت بدهد سمت نوشتن. در نثر باید نوعی رهایی و پُر‌گوییِ هنرمندانه باشد تا نطق خواننده را هم باز کند. سفرنویسه‌های بهمن فرسی یادم افتاد که همیشه میلم به روزانه‌نویسی‌ را دوچندان می‌کنند.
  • جلسه‌ی اول دوره‌ی نویسندگی خلاق امروز برگزار شد. آنقدر بهم خوش گذشت که نمی‌دانم از کجایش بگویم. ولی خوشحالم که بعد از حدود شصت دوره، نه‌تنها از شوقم کاسته نشده که هر بار میل بیشتری برای به‌روزرسانی و اجرای مجدد کلاس می‌یابم. یک نکته‌ی شیرین دوره هم دیدار با دوستانی‌ از دوره‌های قبل است که دوباره شرکت کرده‌اند. اینکه آن‌ها در جریان تغییرات تازه‌ی دوره قرار می‌گیرند حس خوشایندی دارد.
  • یک لایو تازه هوا کردم و از نوشتن درباره‌ی غذا و غذاخوردن گفتم. ویدیوی آن‌ در پیجم ذخیره شد.
  • به حرکت توسعه‌ فردی برگشتیم. امشب با اشاره به کتاب «راهنمای رستگاری در جابلقا» از نگارش نوع متفاوتی‌ از کتاب‌های خودیاری صحبت شد.
  • دو تا متن کوتاه در کانال تلگرام مدرسه نویسندگی هوا کردم. وقتی چیزی اختصاصی برای کانال می‌نویسم حسم به آن بهتر است. این هم نکته‌یی‌ست: تولید محتوای اختصاصی برای هر رسانه باعث می‌شود آن را جدی‌تر بگیریم، حسی که با بازنشر نوشته‌های وبلاگی‌ام در کانال اصلن تجربه نمی‌کنم.
  • امروز چند تا کتاب خوب هم پیدا کردم، از جمله دفتر شعری از عبدالحسین مجیدکفائی که فقط یکبار در سال ۵۸ در پاریس چاپ شده. یک نقاشی از شاعر هم وسط کتاب آمده که دیدنی‌ست.
  • و قهوه چه خوب است اگر بهنگام نوشیده شود.
  • امروز، زیاد نه، ولی خوب نوشتم. خوب به این معنا که ایده‌ی تازه‌یی شکل گرفت برای پروردن در روزهای آتی.
  • در میان انواع شاید ورزدادن یک مقاله در طولانی‌‌مدت از هر کار دیگری برایم جذاب‌تر باشد. یعنی ماه‌ها فایل مقاله باز باشد و هی به آن بیفزایم و دست‌آخر بخش زیادی از آن را بزدایم و چیز خوبی بیرون بکشم.
  • رفتن به بورسِ چیزها را دارم. دیدن یک عالمه مغازه که کنار هم کالاهای مشترکی می‌فروشند به یافتن جنس بهتر امیدوارم می‌کند. امروز رفته بودم بورس «دکمه»، حوالی جمهوری و ولیعصر. هیچوقت یک‌جا این‌همه دکمه ندیده بودم. البته من دنبال پیچ خاصی برای ساس‌بندم می‌گشتم که هیچ‌یک نداشتند. ولی شنیدن بحث و جدل‌ دکمه‌فروش‌ها و خیاط‌ها برایم چیزهایی داشت که شاید بشود از آن داستان کوتاهی ساخت.
  • امروز هیچ وبیناری برگزار نکردم تا فردا جلسه‌ی اول دوره‌ی جدید نویسندگی خلاق را با نیروی بیشتری برگزار کنم.
  • در حال برنامه‌ریزی دوره‌یی جامع و جاندار درباره‌ی داستان کوتاه هستم.
  • از ۱۰ صبح تا ۱۰ شب کلاس داشتم. خوشبختانه همه‌ی کلاس‌های خوب و مطابق برنامه پیش رفت.
  • تصمیم گرفتم در کانال تلگرام مدرسه نویسندگی به جای نقل قول، بیشتر خودم بنویسم.
  • در طول روز با «نردبان نویسندگی» پیش رفتم. بیشتر روی کاغذ نوشتم.
  • در هفت‌کار بخشی از نوشته‌های محمدعلی اسلامی‌ ندوشن را برای بچه‌ها خواندم.
  • «هفت‌کار» شد یکی از بهترین تجربه‌های من در برگزاری دوره. همه چیز برمی‌گردد به مخاطب. مخاطب جدی که داشته باشی سر ذوق میایی و هزار برابر بیشتر تلاش می‌کنی.
  • امروز رفتم سراغ شعرهای رضا زاهد. علاقه‌ی من به زاهد پس از خواندن کتاب گفت‌وگوی او داریوش کیارس شروع شد. درباره‌ی برخی پاره‌های آن کتاب باید چند تا یادداشت بنویسم.
  • مسعود کیمیایی عشق دوران نوجوان من بود. محو ابهتش بودم. امروز که میلاد کلیپی از او را برایم فرستاد، دیدم هنوز هم برایم عزیز است.
  • آدمی که خوب خوابیده نمایشی می‌نویسد، آدم کم‌خواب گزارشی.

 

  • می‌خواستم از اول روز در اینجا بنویسم. چنان گرفتار شدم که نشد. البته لابلای کارها برای خودم چیزهایی نوشتم.
  • چند مصاحبه‌ی تلفنی دوره‌ی نویسندگی خلاق را انجام دادم. خوشحالم که دوباره خودم صدای متقاضیان دوره را می‌شنوم. چی بهتر از گوش‌سپردن به دغدغه‌های مشتاقان نوشتن.
  • این روزها وقت بیشتری صرف نوشته‌های محمدعلی اسلامی ندوشن می‌کنم.‌ نثر درجه‌یکی دارد و‌ سرمشق خوبی است در درست‌نویسی.
  • در «هفت‌کار» امشب پاره‌یی از ترجمه‌ی احمد میرعلایی از منظومه‌ی «ایکور» گاوین بنتاک را برای بچه‌ها خواندم: «بیزارم از حاملان آن بیماری که بی‌ذوقی خوانده می‌شود…»
  • در وبینار «اهل نوشتن» از نوشتن قصه‌یی با پرسوناژی وسواسی گفتم؛ کسی که با وسواسی عجیب ده تا جمله را مدام بازنویسی می‌کند و راضی نمی‌شود.
  • نظرات اینجا را یک هفته است که نرسیده‌ام بخوانم و جواب بدهم. پوزش از دوستان کامنت‌نویس. من در پاسخگویی به پیام‌ها فاجعه‌ام.
  • امروز هم‌ چند تا کتاب ناب گیر آوردم، از جمله یک دفتر شعر خوشگل از پروین دولت‌آبادی با امضای خود شاعر، چاپ ۵۳. چه خوب که استوری اینستاگرام هست و می‌توانم پاره‌یی از این کتاب‌ها را هم‌رسانی کنم.
  • این «هم‌رسانی» را داریوش آشوری ساخته گویا. از «اشتراک‌گذاری» بهتر است، ولی نمی‌دانم شانس فراگیر شدن دارد یا نه.
  • عجب فیلمی ساخته این ویکتور اریسه. «چشمانت را ببند» را می‌توان بارها دید.
  • نوشتن یادداشت شبانگاهی را دوست دارم، سبب می‌شود به کل روز فکر کنم و به نتایج تازه‌یی برسم. البته نود درصدش را قلمی نمی‌کنم.
  • امروز محمد قائد یادداشتی هوا کرد درباره‌ی «مقدمه‌نویسی». کلاس درسی‌ست برای تعریف دقیق و خواندنیِ گونه‌‌یی از نوشتار.
  • فردا از صبح تا شب کلاس دارم. حسم به برگزاری کلاس مثل آشپزی است. پنداری سرآشپز رستورانی شلوغ و قدیمی‌ام و در هر وعده باید غذای تازه و خوب جلوی مشتری بگذارم. بنابراین فرایند طراحی هر اسلاید و جزوه‌یی درست مثل ریختن فلفل و نمک توی غذاست.
  • یادداشت‌نویسی روزانه یعنی از آویزش با هیولای روزمرگی قصه ‌ساختن.

۱:۲۳ شب. چند جمله‌ی پراکنده: خوابم میاید اما گفتم حتمن چند سطری اینجا بنویسم. امروز گشتن دنبال یک کتاب باعث شد کمی به کتاب‌های اتاقم سروسامان بدهم. همیشه در جستجوی هر کتابی چند کتاب فراموش‌شده‌ی خوب هم از نو به چشمم می‌خورد و برخی را می‌آورم در سبد مطالعه‌ی ر‌وزانه‌ام. نفهمیدم این هفته چطور به این سرعت گذشت، ولی خوب بود. «هفت‌کار» بهتر از انتظار پیش رفت. گاهی فکر می‌کنم نوشتن‌ یعنی چشم دوختن به خویشتن. مادر و خواهرغلام رفته‌اند ترکیه. صبح‌ها باید قرص گربه‌کوچولو را به زور بکنم توی دهنش. از فردا باید از همان اول صبح شروع کنم به نوشتن در اینجا. کمی دیگر از کتاب درخشان «اثر انتظار» را خواندم. چقدر یادداشت امروز شبیه کتاب «اتوپرتره» شد، شاید چون چند شب است پاره‌‌هایی از آن را برای بچه‌های هفت‌کار می‌خوانم. سری جدید مصاحبه‌‌های نویسندگی خلاق از فردا شروع می‌شود. شب مرتضی عباسی آمد دفتر و با تمرین هفت‌کار همراه شد و دو سه صفحه نوشت. یک عالمه جمله نوشتیم با این شروع: «من کمک می‌کنم تا…». جمله‌هایم را فردا در سایتم منتشر می‌کنم. در جلسه‌ی امشب هفت‌کار پرانتزی باز کردم و از اهمیت‌ تایپ با رایانه برای نویسندگان حرفه‌یی گفتم، از هر فرصتی برای یادآوری این نکته استفاده می‌کنم. ابزار بر رفتار ما اثر می‌گذارد. با مرتضی سرانجام یک‌ روز فونتی می‌سازیم مخصوص نویسندگان. امروز چند تا جمله‌ی تازه در سایت «خودگویی» منتشر کردم. هنگام نوشتن این جمله‌ها سراسر حس خوبم. از انفعال بیزارم‌. و با خودم عهد کرده‌ام معاشرت و همکاری با بچه‌های منفعل را به حداقل برسانم. از هُل دادن خسته‌ام. در برخی روابطِ کاری حس می‌کنی با ماشین قراضه‌یی طرفی که هر سه دقیقه یکبار خاموش می‌شود و وادار می‌شوی هلش بدهی، می‌شوی ماشینِ هُل. رابطه‌ی کاری پویا یعنی اینکه همیشه دست پُر بیایی، پیشنهادهای تازه بیاوری و از الف تا ی اجرای ایده‌هایت را بپیمایی، نه که رخوت و تنبلی خودت را بیندازی گردن دیگری. چه لطفی دارد انجام یک کار بعد از صد بار پیگیری؟ نق بس. پایبندی به اصولم را جدی‌‌تر می‌گیرم.

۲:۳۶ نصفه‌شب است. نشد بیایم و بنویسم. کلاس آنلاین تولید محتوا و هفت‌کار خوب ‌پیش رفت. در اولی از نوشتن دیالوگ‌های بسیار کوتاه به عنوان نوعی از محتوای پرمخاطب در شبکه‌های اجتماعی گفتم و در دومی از اعتراف، و اعتراف کردیم و اعتراف کردیم و اعتراف. یک مقاله‌ی خیلی خوب از شفیعی کدکنی خواندم (شعر جدولی) که زیبایی مقاله سبب شد حس مثبت‌تری به آثار او پیدا کنم. نسخه‌ی اصلی چاپ اول داستان بلند «نماز میت» از رضا دانشور را سرانجام یافتم و خریدم، یک و هشتصد با تخفیف خیلی ویژه مثلن. فراخوان نویسندگی خلاق را به‌روز کردم. و کلی فکر و کار دیگر. و‌ خوبم. از دیشب انگار فکرم مسیر دیگری یافت، هجوم نشخوارهای ذهنی متوقف شد و آماده‌ام برای روزهای تازه. پیش به سوی یازدهمین کمپ ایده‌پزی.

۱

آداب تکاپو

در تکاپوی حل یک مسئله‌یی بغرنج به این رسیدم که «آداب تکاپو برای حل مسئله» را بنویسم. این نخستین گام است:

  • هر مسئله داستانی‌ست و یک پاداش حل آن داشتن داستانی کامل است.
  • حتا مسائل حل‌نشده هم می‌توانند دست‌کم داستانی خوب باشند، به شرط آن‌که بر کیفیت تکاپو بیفزاییم.
  • مسئله تکاپو می‌طلبد. اما تکاپو چیست؟ لغت‌نامه می‌گوید: «۱. آمدوشد با‌شتاب؛ تک‌وپو؛ دوندگی. ۲. جستجو.۳. در جستجوی چیزی به هر سو دویدن.»
  • هر مسئله نقشه‌ی تکاپو می‌خواهد. مسئله را در یک یا دو کلمه خلاصه کنیم و در مرکز یک کاغذ در میان دایره‌یی کوچک بنویسیمش. حالا از مرکز دایره به هر سو بدویم. بگذاریم دایره دایره بزاید. تمام چیزهایی که درباره‌ی مسئله به ذهنمان متبادر می‌‌شود بنویسیم.
  • شرح صحیح مسئله بخش کلیدی فرایند حل آن است.

۲

پی‌درپی کلاس داشتم و نشد آداب تکاپو را کامل کنم، باقی‌ش می‌ماند برای روزهای بعد.

روز عجیبی بود. شاید حتا بعدها بتوانم از آن به عنوان نقطه‌عطفی در زندگی‌ام‌ یاد کنم. نقاط عطف قرار نیست لزومن پرسروصدا باشند، گاهی رسیدن به اندیشه‌یی ظریف هم نقطه‌ی عطف است.

۳

درباره‌ی دوره‌ی نویسندگی خلاق تصمیم تازه‌یی گرفتم. بعد از یکسال و نیم، دوباره خودم می‌خواهم با تک تک متقاضیان، تلفنی مصاحبه کنم. وقت‌گیر است، بله، ولی به کیفیت رابطه می‌افزاید. دوست دارم بدانم که برای چه کسانی با چه دغدغه‌هایی حرف می‌زنم. چی بهتر از معاشرت با شیفتگان نوشتن؟

۴

باز هم به تأثیر عجیب ابزار بر رفتار پی بردم: رول کاغذیِ بزرگی که میخ کرده‌ام به دیوار هی ترغیبم می‌کند تا ایده‌ی تازه‌یی روی آن بنویسم.

۵

امروز چند تا شعر نوشتم و دور ریختم.

درباره‌ی شعر به نتیجه‌یی رسیده‌ام، اینکه شعر خوب باید به شکلی خودکار و طبیعی در میان یادداشت‌های روزانه‌ی شاعر جاری شود. یعنی دلم نمی‌خواهد بنشینم و بگویم «حالا می‌خواهم شعر بنویسم.» مطلوب این است که آزادانه بنویسم، بدون فکر به قالب نوشتار. حالا این وسط شاید شعری هم شکل بگیرد.

 

۱

لایو دارم. درباره‌ی مونولوگ‌نویسی. می‌خواهم در قالب سلسله‌برنامه‌هایی تمام گزینه‌های منوی رستوران نویسندگی را تشریح کنم. در باب هر یک یادداشتی هم نوشت. دیروز اولی را همین‌جا خواندید.

تهران برفناک است. آدم چطوری می‌تواند خوشحالی‌اش را از بارش برف و باران نشان بدهد که کلیشه‌یی هم نباشد؟ اصلن شاید درباره‌ی برخی چیزها فقط می‌توان به گفتن جمله‌هایی قالبی و کهنه بسنده کرد:‌ برف می‌بارد. برف خوب است. من برف را دوست دارم. من در روزهای برفی احساسات رمانتیکی دارم. این بود انشای من.

۲

کاش همه‌ی روزها شبیه تعطیل بود: خلوت، کم‌صدا، کم‌استرس. در روزها تعطیل بهتر و بیشتر کار می‌‌کنم و کم‌تری چیزی از توانم می‌کاهد.

همچنان می‌بارد.

به کارهای کوچک فکر می‌کنم؛ همان کارهای کوچک که در کوتاه‌مدت به چشم نمی‌آیند، ولی وقتی روی هم انباشه می‌شوند در بلندمدت به نتایج خیره‌کننده‌یی می‌‌رسند. باید به گذشته‌ام بنگرم: نمونه‌ی موفقی از این کارها داشته‌ام؟ خواندن، نوشتن، منتشر کردن. باید مدام در پی کشف کارهای کوچک و مؤثر بود؛ قطره‌هایی که می‌توان به دریاشدن آن‌ها دل بست.

دلم می‌خواهد بروم راه بروم. این دو «بروم» چه جالب در جمله‌ی قبلی پی در پی آمده‌اند. اما قبلش باید فراخوان کمپ جدید «ایده‌پزی» را نهایی کنم و به اسلاید جلسه‌ی امروز «سایت نویسنده» سامان بدهم.

۳

هم صبورتر شده‌ام هم کم‌طاقت‌تر. حالت متضاد و مضحکی‌ست. گاه از صبوری خودم بی‌حوصله می‌شوم و گاه از بی‌حوصلگی خودم شرمسار.

کماکان می‌بارد.

رفتم سری به کتابفروشی عباس و میلاد زدم و برگشتم. خلوت بود.

بازگشت به پنج دقیقه‌ها حسابی دلگرمم کرده. وقتی می‌بینیم خود من هم صبح تا شب کارم نوشتن است به چنین تمرینی نیازمندم مصمم‌تر می‌شوم برای ترویج آن.

باید یک کار مهم دیگر را هم با همین روش ۵ تا ۵ دقیقه انجام دهم. شما اگر بخواهید به یکی از اولویت‌هایتان هر روز ۵ تا ۵ دقیقه بپردازید انتخابتان چیست؟ کاری که می‌دانید بسیار مهم است اما نمی‌رسید به طور منظم آن را دنبال کنید.

۴

۳ وبینارِ پی در پی. در سایت نویسنده‌ی یکی از مقاله‌های طنزآمیز ابولقاسم حالت را خواندم. بعد وبینار خوش‌آمد‌گویی دوره‌ی‌ نویسندگی خلاق را برگزار کردم. البته دوره از هفته‌ی بعد شروع می‌شود و هنوز در حال ثبت‌نام هستیم. آخرین وبینار هم هفت‌کار بود که واقعن خوش گذشت. هفت‌کار بهتر از تصورم پیش می‌رود. مشارکت بچه‌ها در تمرین و استقبال آن‌ها از نکات فوق‌العاده است. باید بگردم چند تا کلمه‌ی خوب پیدا کنم برای بیان وجد و خوشی‌ام از بودن در کنار آن‌ها.

بساطم را جمع می‌کنم و روانه‌ی خانه می‌شوم. کاش بتوانم فیلم خوبی برای دیدن پیدا کنم. فیلمی که نگذارد از جایم تکان بخورم.

۵

در تکاپوی حل یک مسئله‌ام. مسئله‌یی که نتیجه‌ی آن تصورم درباره‌ی بسیاری از بخش‌های زندگی‌ام را تغییر خواهد داد. گاهی گمان می‌کنم برای حل مسائل باید «آداب تکاپو» داشت، اما مگر همه‌ی مسائل می‌توانند آداب تکاپوی یکسانی را بپذیرند؟

۱

پنج پاره برای امروز.

بازگشت به ایده‌های قبلی سودمند است؛ فاصله سبب می‌شود بتوانی با چشمی دیگر به آن‌ها بنگری و بهبودشان بدهی. تمرین «۵ تا ۵ دقیقه» را مدتی رها کرده بودم، البته می‌شنیدم که خیلی از دوستان انجامش می‌دهند. در چند دوره‌ از کلاس نویسندگی خلاق نخستین تمرین پیشنهادی‌ام بود. بعد اما رسیدم به تمرین «۱۰ تا ۱۰ دقیقه | نردبان نویسندگی». این یکی را چند ماهی به طور منظم در وبینار اهل نوشتن پیش بردیم. حالا اما حس می‌کنم برای بیشتر افراد «۵ تا ۵ دقیقه» شدنی‌تر است. پس عنوان «نردبان نویسندگی»‌ را از تمرین «۱۰ تا ۱۰ دقیقه» می‌گیریم می‌دهیم به «۵ تا ۵ دقیقه». از امروز دوباره می‌خواهم نردبان‌هایم را بچسبانم به دیوار اتاق. (۵ دقیقه‌ام تمام شد، اما در این تمرین محدودیتی وجود ندارد، قاعده‌ی آن این است که هر بار حداقل ۵ دقیقه بنویسیم. پس ادامه می‌دهم.)

تمرینی برای همیشه نوشتن: ۵ تا ۵ دقیقه تا پیمودن نردبان نویسندگی

۱. برای هر روز روی کاغذ نردبانی شبیه جدولی با ۵ خانه‌ی مربعی بکشید. از پایین به بالا ۱ تا ۵ عدد بزنید.

۲. متعهد شوید که در طول روز ۵ نوبت زمان‌سنج را تنظیم کنید و حداقل ۵ دقیقه بنویسید.

۳. هر بار باید دست‌کم ۵ دقیقه نوشت و هیچ محدودیتی برای بیشتر نوشتن وجود ندارد. برخی ۵ دقیقه‌ها می‌توانند تا ۲ ساعت هم ادامه بیابند. اما هر بار فقط یکی از خانه‌ها را پُر کنید. یعنی اگر ۲۵ دقیقه پشت سر هم نوشتید، همه‌ی خانه‌ها را علامت نزنید. برای مثال اگر در اولین ۵ دقیقه‌ی روز صفحات صبحگاهی نوشتید -که نوشتن آن حدود یک‌ربع تا نیم‌ساعت زمان می‌برد- فقط یک خانه را پُر کنید. دلیل این کار توزیع نوشتن در طول ساعات روز است.

۴. محیطی مشوق نوشتن بسازید. سعی کنید در جاهای مختلف خانه (دفتر کار و ماشین و…) دفتر و قلم را قرار دهید. بگذارید جای‌جای محیط پیرامون نوشتن را برایتان تداعی کند.

۵. برای نوشتن منتظر وقت مناسب و حال خوب و سکوت و آرامش نباشید. وقت بدزدید. در میان گرفتاری‌های روزمره، از مهمانی گرفته تا جلسات کاری، سرقت ۵ دقیقه وقت کار دشواری نیست.

۶. نوشتن را آن‌قدر به تعویق نیندازید که مجبور شوید در آخر شب تمام ۵ دقیقه‌ها را پشت سر هم بنویسید. هدف، تبدیل تمام بخش‌های روز به وقت مناسبی برای نوشتن است.

۷. از ارزیابی نابهنگام نوشته‌ها دست بپرهیزید. حتا اگر تمام نوشته‌هایتان را دور بریزید باز هم ضرر نکرده‌اید. این تمرین‌ کمک می‌کند تا فاصله‌ی مغز و دست شما به‌تدریج کم‌تر شود و با وضوح بیشتری ایده‌هایتان را روی کاغذ بیاورید.

۸. در ۵ دقیقه‌ها می‌توانید بخش‌هایی پروژه‌های نوشتاری‌تان را پیش ببرید، اما اگر هیچ ایده‌یی ندارید، بهترین کار آزاد‌نویسی است.
آداب آزاد‌نویسی:

  • با هر ابزاری می‌توانید بنویسید. بهتر است به‌طور متناوب از قلم و کاغذ و ابزارهای الکترونیکی استفاده کنید. 
  • بداهه بنویسید.
  • بی‌وقفه بنویسید.
  • اگر حس می‌کنید هیچ چیزی برای نوشتن ندارید همین موضوع را به بهانه‌یی برای شروع نوشتن تبدیل کنید.
  • وقتی موضوع تازه‌یی به ذهنتان رسید موضوع قبلی را ادامه ندهید؛ حتا می‌توانید برخی جمله‌‌ها را نیمه‌کاره رها کنید. 
  • خودسانسوری مخل آزادنویسی است. از نوشتن هیچ چیزی امتناع نکنید؛ بعد از نوشتن می‌توانید کل متن یا هر بخشی از آن را که نمی‌خواهید از بین ببرید.
  • از تکراری‌نوشتن نپرهیزید. شما می‌توانید هزاربار یک موضوع را تکرار کنید.
  • تا می‌توانید بیشتر و سریع‌تر بنویسید تا منتقد درونتان ذهن فرصت ویرایش نیابد.
  • نگران غلط‌ها نباشید. در این مرحله از هر ویرایشی بپرهیزید.
  • ممکن است در پایان یک نشست نوشتاری هیچ ایده‌یی نصیبتان نشود، اما این نباید دلسردتان کند. آزادنویسی نوعی فیزیوتراپی قلمی است. شما آزادنویسی می‌کنید تا برای پروژه‌های نوشتاری‌تان ورزیده‌ بشوید.

۹. پس از هر ۵ دقیقه یک خانه از نردبان را با ضربدر علامت بزنید. در پایان روز نردبان پیموده‌شده را بچسبانید روی دیوار یا در پوشه‌یی آرشیو کنید. دیدن جدول‌ها پُر شده سبب می‌شود با انگیزه‌ی بیشتری به این تمرین ادامه بدهید.

۱۰. اگر می‌خواهید پایبندی به این تمرین را افزایش بدهید، پس از نوشتن هر پنج‌دقیقه، به خودتان پاداشی فوری بدهید. این پاداش می‌تواند آوردن لبخندی ساده بر لب، نوشیدن چای، کمی تحرک بدنی یا هر چیز دیگری باشد. مهم این است که بلافاصله این کار را انجام دهید و تمرین نوشتن و دریافت پاداش را به هم گره بزنید. با این کار پنج‌دقیقه‌ها را در مغز خودتان به کاری خوشایند تبدیل می‌کنید و پس از آن مغز شما نه تنها از انجام تمرین سر باز نخواهد زد بلکه هر روز با اشتیاق بیشتری شما را به انجام این کار سوق خواهد داد. (دربار‌ه‌ی اهمیت پاداش‌دهی در کتاب «عادت‌های خرد» از پرفسور بی جی فاگ بیشتر بخوانید.)

۲

صبح پشت میز ناهارخوری نشسته بودم و می‌نوشتم که صدای مادرغلام از بیرون قاب آمد: «پسرِ بهبود خودشو کشته.» گفتم: «حالا زنده‌س یا مرده؟» گفت: «خودشو کشته‌ دیگه، مرده.». آی مادرغلام، در پرسش من اندک امیدی بود، اندک امیدی به خودکشیِ ناموفق (این «خودکشی موفق و ناموفق» هم از آن اصطلاحات یاوه است). بله، «خودکشی موفقِ» پسر ۱۸ ساله‌ی ورزشکار در روز نمناک، با طناب، توی باغ پدر. پدرش خندان‌ترین و  فعال‌ترین بقالی‌ست که در عمرم دیده‌ام. سی سال است از بام تا شام توی مغازه جان می‌‌کند و نصف خانه‌ها و مغاز‌ه‌های اطرافش را با همین کارِ بی‌وقفه خریده. حالا چطوری به اندوه مرد خندان فکر کنم؟‌ یعنی بعد سی سال بل‌اخره در مغازه را چند روزی می‌بنند؟ بغض.

۳

۱۶ دقیقه‌ی دیگر نخستین جلسه‌ی دوره‌ی اول «هفت‌کار» برگزار می‌شود. از صبح هیجان همین‌ دوره را دارم و بیشتر نیرویم را نگه داشته‌ام برای اجرای آن. طی این سال‌ها به این نکته هم پی برده‌ام که هر وقت فراخوان یک دوره را دوست داشتم خود دوره‌ را هم خیلی بیشتر دوست خواهم داشت. نوشتن فراخوان هفت‌کار شیرین بود و با هر جمله حس می‌کردم سرانجام ایده‌ی دوره بعد از دو سه سال اتود زدن دارد ساختار می‌یابد.

امروز چند ساعتی در کتابفروشی میلاد و عباس بودم. یک کتاب چاپ‌نشده پیدا کردم از احمد سمیعی گیلانی چند تا داستان است که با ماشین تحریر نوشته شده و با دست‌خط سمیعی ویرایش شده. میلاد گفت سمیعی این داستان‌ها را هیچوقت رسمن چاپ نکرده و این را لابه‌لای کتابخانه‌اش پیدا کرده‌اند (سمیعی ۲ فروردین امسال در ۱۰۲ سالگی درگذشت). بخوانم ببینم چیزی از توش بیرون میاید. اصلن بگذار همین الان یک چیزی ازش نقل کنم برایتان،‌ از داستان «در شهر اتفاق افتاد» که اسم این کتاب هم هست:

خورشید خانم از سکوت استفاده کرد و بی سر خر اشعه خودشو پهن کرده بود یک طرف حیاط، آجرها داغ شده بودند و از لابلای بعضی از آنها بخار بلند می‌شد…

در جمله‌ی بالا سمیعی «سر خر»‌ را خط زده و بالاش نوشته: «هیچ مانعی».

۴

جلسه‌ی اول هفت‌کار خیلی خوب پیش‌ رفت. البته نه به خاطر کار من که به خاطر حضور آنلاین بیش از ۱۳۰ از بچه‌هایی که بسیاری‌شان در این سال‌ها ثابت‌ کرده‌اند که در نوشتن جدی‌اند و خوش‌ذوق. یک ربع هم با هم نوشتیم؛ قرار شد قلم‌انداز هر چه درباره‌ی خودمان به ذهنمان می‌رسد در فهرستی از جمله‌ها بیاوریم.

این جمله‌ها بخشی از تمرین من است (شرمنده که دو سومش را سانسور کردم):

  1. من عاشق نوشتن‌ام.
  2. من از تدریس لذت می‌برم.
  3. من گاهی در حین تدریس عصبانی می‌شوم.
  4. من دوست دارم مهربان و آرام باشم.
  5. من از ساختن دسته‌بندی‌های تازه لذت می‌برم.
  6. من دلم می‌خواهد یک فونت مخصوص برای نویسندگان بسازم.
  7. من وقتی حالایم را با ده سال قبل مقایسه می‌کنم بسیار امیدوار می‌شوم.
  8. اسم وبینارهای هفتگی من «بازکشف نوشتن» است.
  9. من نگران بالارفتن سن دوستانم می‌شوم.
  10. من دوست دارم سایت «خودگویی» به رسانه‌یی پرمایه و پرمحتوا تبدیل شود.
  11. من دلم می‌خواهد شب فیلم جدید لانتیموس را ببینم.
  12. من فکر می‌کنم تکنولوژی زندگی آینده را به نحو عجیبی تغییر خواهد داد.
  13. من نمی‌توانم با آرامش بنشینم در خانه و ساعت‌ها کتاب بخوانم.
  14. من دلم می‌خواهد سحرخیز باشم و مثل گرنت کاردون اولین پیروزی روزم غلبه بر خورشید باشد.
  15. من الان صدای ناله‌ی گربه‌ها را از پشت پنجره می‌شنوم.
  16. من از اینکه پسرِ بهبود خودش را کشت خیلی ناراحتم.
  17. من از اینکه بی‌وقفه می‌نویسم لذت می‌برم.
  18. من دوست دارم کلمه‌یی نو به زبان فارسی بیفزایم.
  19. من برخی از این جمله‌ها را در دفترچه‌ یادداشت آنلاینم منتشر خواهم کرد.
  20. من از اینکه این همه کتاب خوب دارم لذت می‌برم.

۵

واپسین ۵ دقیقه را ولو شده روی تخت می‌نویسم. منتظر دانلود‌ فیلم «the holdovers» هستم. قبل از آمدن به خانه یکی از داستان‌های سمیعی را خواندم. نثر و طرح هر دو کهنه بود اما فعلن ارزیابی دقیقی نمی‌توان داشت، باید همه را بخوانم. در نگاهی سرسری بعضی جمله‌ها جالب جلوه می‌کنند.

از نوشتن یادداشت امروز در قالب ۵ تا ۵ دقیقه راضی‌ام.  شاید تا مدت‌ها با همین فرمان بروم جلو.

راستی، شب که رسیدم مادرغلام گفت روایتی از خودکشی پسر بهبود شنیده. گویا پسره دختری را می‌خواسته و باباهه گفته اول باید بروی سربازی و بعدش می‌رویم خواستگاری. که نتیجه شد این.

  • صبح با نخستین جلسه‌ی کارگاه جدید تمرین نوشتن شروع شد. ظهر سومین جلسه‌ی کلاس آنلاین تولید محتوا را برگزار کرد و کل عصر هم با کلاس حضوری نویسندگی گذشت.
  • فیلم کوتاهی که ده سال پیش ساخته بودم پیدا کردم و با ماهان و دانیال دیدم. یک قاب آن را هم استوری کردم. این فیلم را روی تپه‌‌ها با یک مترسک و دو نابازیگر ساخته بودم. تمرینی برای آموختن کارگردانی. تماشای مجددش سبب شد باز حس کنم که چه بی‌اندازه‌ی مشتاق فیلمسازی‌ام.
  • قدری توی فیس‌بوکم پرسه زدم و رسیدم به پست‌های آغازینم در اوایل دهه‌ی نود. چه سطحی و شلخته بود خیلی از فرسته‌هایم. از گذر زمان خشنود شدم.
  • دکتر جاوید آمد دفتر و با کتابش غافلگیرمان کرد، مجموعه داستانکی با عنوان «اولین دیدار». جرقه‌یی که با دوره‌ی ۱۰۰ داستانک زده شده حالا در این کتاب آتشی به پا کرده است.
  • لایو گذاشتم و یکی-دو گزینه‌ی‌ منوی رستوران نویسندگی را تشریح کردم.
  • اسم وبینار من در سلسله‌ وبینارهای اهل نوشتن تغییر کرد و شد «بازکشف نوشتن».
  • یک رول کاغذی بزرگ نصب کردیم به دیوار اتاقم. دیدنش وسوسه‌ام می‌کند به ایستادن و ایده‌پردازی.
  • برای انجام کارهای تازه، نخست باید بستری بسازی که به تو فرصت‌ انجام کارهای تازه را بدهد. برای مثال، چند سال از زندگی من، تمام‌وقت به تولید محتوا گذشت تا رسانه‌یی شخصی‌ بسازم، و در نتیجه رسانه‌ی شخصی بستری شد تا کارهای تازه‌یی بکنم (برگزاری دوره‌هایی با استاندارهایی فراتر از آموزش رسمی و رایج).
  • از فردا دوباره از «نردبان نویسندگی» بالا خواهم رفت و همه‌ی ۵ دقیقه‌ها را در همین وبلاگ خواهم نوشت.
  • دارم بیهوش می‌شوم اما اصرار دارم این‌ نوشته دست‌کم ۳۰۰ کلمه باشد. نوعی وسواس فکری است که به نفع من عمل می‌کند. تمرین دوام‌آوردن و تسلیم‌نشدن است.
  • از فونتی که دامون خانجان‌زاده برای نشر چشمه طراحی کرده، چندان خوشم نمیاد. حروف بیشتر چشم‌آزار شده‌اند تا چشم‌نواز. کج‌وکوله‌کردن زورکی حروف برای رسیدن به تایپ‌فیسی متفاوت گاهی نتیجه‌اش می‌شود چنین چیزی.

گاهی لذت اکنونیدن مطالب قبلی، ببیشتر از خلق چیزی تازه است.

(درباره‌ی «اکنونیدن»: برابری‌ست که برای update پیشنهاد شده (+). گمان نمی‌کنم شانس چندانی برای فراگیرشدن داشته باشد. اما دوست دارم‌ گاهی در اینجا ازش استفاده کنم.)

حالیا به عنوان یک فروند اکنونگر از اکنونش اخیرم بگویم:

در لایو امشب اینستاگرام از نسخه‌ی اکنونیده‌ی منوی رستوران نویسندگی گفتم. این منو در اصل فهرستی‌ست از تمرین‌ها و تکنیک‌های رنگارنگ نوشتن. نحوه‌ی استفاده  از آن هم درست مثل انتخاب غذا در رستوران است: منو را می‌گشایید، یکی-دو تمرین انتخاب می‌کنید و مشغول می‌شوید.

این فهرست جلوی فراموش شدن روش‌های خوب را می‌گیرد و نمی‌گذارد در شروع نوشتن‌ در بمانید.

از امروز:

  • دو تا دفتر شعر خوب پیدا کردم، یکی از میرزاآقا عسگری (مانی) و دیگری تنها دفتر شعر مسعود کیمیایی. از هر دفتر یک شعر را برای بچه‌های دوره‌ی پیشرفته خواندم. زیبایی‌ِ شعر خوب در بلندخوانی دوچندان می‌شود. از هر دو کتاب تصاویری را در اینستا استوری خواهم کرد.
  • بازخوردهای مهرآمیز زیادی به خاطر خبرنامه‌ی دیروز دریافت کردم. این دلگرمم می‌کند تا پروژه‌ی خودگویی را جدی‌تر ‌پیش ببرم.
  • تصمیم جدی گرفتم تا هر طور شده از امروز وقت بیشتری برای انبوه پیام‌های دریافتی‌ام بگذارم.
  • امروز به ماه بودن دانیال بیشتر پی بردم. محبت بی‌دریغش در پیشبرد کارها قوت قلب من است.
  • امروز واپسین جلسه‌ی دو تا از کلاس‌های حضوری برگزار شد. از تجربه‌ی این کلاس‌ها بسیار می‌توان نوشت، اما افسوس که الان باید تسلیم خواب بشوم. فقط همین را بگویم که از بین بچه‌های کلاس پیشرفته‌ نثرنویس‌های درخشانی بیرون خواهد آمد، البته نه لزومن به خاطر این کلاس، به خاطر مجموع فعالیت آن‌ها در رسانه‌های شخصی‌شان.
  • تصمیم نهایی را گرفتم. بزودی دو تا از دوره‌های پرطرفدار مدرسه نویسندگی را دوباره‌ برگزار خواهیم کرد. یکی‌ش «۱۰۰ داستان» است، با ساختاری جدید و ۱۰۰ داستان نابی که طی این سال‌ها گردآورده‌ام. این دوره سه-چهار سال پیش چهار بار پشت سر هم برگزار شد و هنوز هم از شرکت‌کنندگان آن نظرات خوبی دریافت می‌کنم. نوشتن ۱۰۰ داستان‌ کوتاه در ۱۰۰ روز راحت نیست، اما انجام‌ نیمه‌کاره‌ی آن هم سرشار از درس است.

سرانجام برای «خودگویی» کاری کردم. نسخه‌ی خامی از سایت با کمک دانیال هوا شد و در نامه‌یی برای اعضای خبرنامه‌ی مدرسه نویسندگی از آن رونمایی کردم. این وبگاه قرار است منبعی باشد برای هزاران جمله‌ی الهام‌بخش. و درنهایت گزیده‌یی از جملات را به گوینده‌یی خوش‌بیان خواهم سپرد تا اجرا کند و بگذاریم برای دانلود رایگان.

صبح کلافه بودم. احساس می‌کردم همه چیزم را باخته‌ام. دیدم نمی‌توانم بمانم دفتر. در را که باز کردم ماهان را دیدم. گفتم بیا چند لحظه قدم بزنیم. رفتیم و بحث چنان گُل کرد که سر از کریمخان و کافه‌ی نشر ثالث درآوردیم. تو کافه‌ی‌ ثالث همیشه یاد کامبیز درم‌بخش می‌افتم و اند‌‌وهگین می‌شوم. حیف آن‌همه ذوق نبود که برود زیر خاک؟ استاد همیشه صبح تا ظهر گوشه‌ی ثابتی از کافه می‌نشست و طرح می‌زد. گاهی به بهانه‌یی می‌رفتم دیدنش. آخرین بار برای گرفتم «Top 10» کارهایش رفتم آنجا. با روی باز پذیرفت و فلش گرفت تا طرح‌ها را بریزد و بیاورد.

اتفاق جالب شب افتاد. تو کتابفروشیِ میلاد داشتم می‌گشتم که چشمم خورد به مجموعه‌ی نفیسی از آثار درم‌بخش، چاپ آلمان. میلاد تا متوجه شد درم‌بخش را دوست‌ دارم کتاب را هدیه داد بهم. کتابفروشِ شاعر یک فرقی با بقیه دارد دیگر. دمش گرم. دو سه تا کتاب خوب هم پیدا کردم از جمله دفتر شعری ناب که فردا بخش‌های از آن را استوری می‌کنم تو اینستا.

اما پیاده‌روی با ماهان عجیب سودمند بود و یک خروار نشخوار ذهنی را شست و برد. شاید اگر تنها قدم می‌زدم هرگز این‌قدر بهتر نمی‌شدم. ماهان در گفت‌وگو شنونده‌ی خوبی‌ست که کار ظریفی را هم بلد است: عکس‌العمل فعالانه به آنچه می‌شنود.

بعد که برگشتیم دفتر، با بچه‌ها کمی درباره‌ی حضور و غیاب بدن در ادبیات معاصر گپ زدیم و من رفتم به کارهایم رسیدم. جلسه‌ی دو ساعته‌ی دوره‌‌ی سایت نویسنده خیلی خوب پیش رفت. همه‌ی مقاله‌ها را بررسی کردم، برخی از نوشته‌ها واقعن امیدوارکننده بود.

نیمه‌شب است و میل خواندن در اوج.

انگار چیزی در مرکز هر روز هست که برای نوشتن یادداشت روزانه باید اول آن را بیابی. نمی‌یابمش. اما یک فهرست می‌نویسم تا راه نوشتن را بگشایم: نوشتن. باران. درختچه‌ی خشک. پیام. دندان. معماری. تخیل. ازدحام. استیصال. کلاس و کلاس و کلاس. فهرست‌بازی بس. بگذار همان چیزی را بگویم که سر شب -وقتی از خستگی ولو شده بود روی صندلی‌ها- برای ماهان و دانیال گفتم، اما نه، بی‌خیال. باسمه‌یی است. برای اینکه حرفی قابلیت نوشتن داشته باشد باید مسیری را بپیماید. بعضی حرف‌ها فقط در شکل شفاهی شیرین و جالبند، نوشتن بدجور از رنگ و رو می‌اندازدشان…

حال جمله‌یی را تا حالا گرفته‌یی؟ می‌بینی یک جمله دارد زور می‌زند ژن خودش را در جملات بعدی تکثیر کند و کل نوشته را بگیرد، اینجاست که باید حالش را گرفت. باید جمله‌یی بنویسی که به کل سیر و منطق جمله‌ی قبلی را بهم‌ بریزد. فکر کنم ریموند چندلر بود که گفت وقتی دیدی داستان درست پیش نمی‌رود یکی را بفرست توی صحنه تا تمام شخصیت‌ها را گلوله‌باران کند و بعد از نو شروع کن. منظورم من هم جمله‌یی‌ست که جمله‌های قبلی را آبکش کند و پرچم خودش را بکوبد تو صفحه. اما حال این جمله را هم باید چند سطر جلوتر یکی بدتر از خودش بگیرد…

کاش می‌شد ذره‌یی از خیال را در واقعیت عینِ عینِ خود خیال زیست. اما نمی‌شود و تمام سرخوردگی آدم‌ از این شکاف پر نشدنیِ بین خیال و واقعیت است. البته گاهی شانس میاوری و‌ واقعیتی قشنگ‌تر از خیال می‌بینی.  اما کو شانس…

و باید تسلیم خواب شد. اصلن بیچارگی این است که خواب از همان بدو بچگی تسلیم شدن یادمان می‌دهد. هزار بار بهت ثابث‌ می‌کند که سرانجام باید ناگزیر خواب را به هر چیزی ترجیح بدهی. بهش می‌گویی بابا من نشسته‌ام دارم عزیزترین کار زندگی‌ام را می‌کنم، در اوج لذت و تمرکزم، دست‌بردار. اما جبار و سرکش است و به‌زور وادارت می‌کند موقتن بمیری تا صبح. چه ایده‌ها و حس‌ها که به خاطر وقفه‌ی نابهنگام خواب رنگ‌ نباخته‌اند…

امروز را خلاصه می‌کنم در همین یک جمله.

نزدیک یک نیمه‌شب است. اول جمله‌ی بالا را نوشتم و گفتم بگذار یادداشت امروز فقط همین تک‌سطر باشد. بعد چند لحظه مکث کردم و دیدم نه، دلم رضایت نمی‌دهد یک جمله بنویسم و بروم.

دیشب بدخواب شدم و تا صبح آنقدر خواب دیدم که یک دور خواب دیگر نیاز بود تا خستگیِ آن همه رؤیا و کابوس را بشورد و ببرد. بعدِ بیداری بی‌درنگ چهار پنج صفحه نوشتم و کمی ذهنم شفاف‌تر شد و روانه شدم. کم لباس پوشیده بودم و باد سرد اذیتم می‌کرد و از این اذیت شدن لذت می‌بردم.

می‌دانی؟ یادداشت‌های روزانه‌ی آدم وقتی جالب است که همه چیز را بنویسی. وقتی با خودسانسوری راه نوشتن را سد می‌کنی، توقع داری چه شود؟ هیچی. می‌نویسی، اما بی‌رنگ و بو.

از کارهای امروز:

  • در «حرکت کلمات» از واژه‌ی «بومیایی» گفتم و کلماتی که یک نویسندگان و فلاسفه برای بیان مفاهیم تازه می‌سازد.
  • در جلسه‌ی ششم دوره‌ی آنلاین نویسندگی خلاق از انواع راوی گفتم و دیدم هیچوقت از مثال‌زدنِ «آئورا»ی فوئنتس خسته نمی‌شوم.
  • در جلسه‌ی بازخورد سایت نویسنده از این گفتم که مقاله‌نویس نباید به نثر داستانی بی اعتنا باشد و آثار گلی ترقی و مهشید امیرشاهی را پیشنهاد دادم.
  • به دو سه تا کتاب تازه نوک زدم. از جمله‌ی بخش‌هایی از کتاب تازه‌یی درباره‌ی مغز را خواندم. ساختار کتاب درست مثل یک داستان پرهیجان است. معرفی کتاب بماند بعد از مطالعه‌ی کامل.
  • یک دفتر شعر قدمی از سیمین بهبهانی پیدا کردم با امضای خود شاعر. اول یکی از این غزل‌های کتاب این بیت خاقانی نقل شده. از زمزمه‌ی چندباره‌اش لذت بردم:

شکسته‌دل‌تر از آن ساغر بلورینم
که در میانه‌ی خارا کنی ز دست رها

  • طبق برنامه صبح زود بیدار شدم. خوب خوابیدم. پشت‌پرده‌یی‌های تیره‌یی که دیروز برایم نصب کردند، اتاق را ظلمات محض کرده و این هم در زود به خواب رفتم مؤثر بود.
  • صد صفحه از کتابی تازه را خواندم. تا کامل نخوانده‌ام ازش اسم نمی‌برم. نویسنده‌ی کتاب اصرار دارد بگوید ماندن در محدوده‌ی آسایش خیلی خوب هم خوب است و اصلن کی گفته برای رشد بیشتر باید از دایره‌ی امن خودمان خارج شویم؟
  • صبح سر راه دیدم کافه‌ی محبوبم پلمپ شده. اعصابم بهم ریخت.
  • ناهارم را زودتر از همیشه خوردم. بی‌برنج. اما آیا بدون برنج چیزی را می‌توان غذای واقعی حساب کرد؟ نگفتم مفید، واقعی.
  • پی یک کار اداری رفتم و باز هم به خاطر مشکلات فنی کار به هیچ‌جا نرسید و اعصاب من خردتر شد.
  • آمدم، خواندم و نوشتم و دگرگون شدم. با روحیه‌یی بشاش به فهرست‌ کارهای روزانه‌ام پرداختم.
  • کاتالوگ راهنمای شرکت در کلاس نویسندگی خلاق را بازبینی و منتشر کردم. گرافیک زیبای کاتالوگ کار مرتضی عباسی است. پگاه جهانگیرنژاد هم زحمت تنظیم و ویرایش محتوا را کشید.
  • اسلاید کلاس سایت نویسنده را نهایی کردم. شاید عجیب باشد ولی «اتوپیا» و «هتروپیا» هم پایشان به دوره‌ی ما باز شده.
  • در جلسه‌ی «با من بنویس»‌ امروز بررسی کهن‌الگوهای پیرنگ را شروع کردیم.
  • یک عالمه کار خرده‌ریز را سروسامان دادم.
  • می‌روم کمی در کتابفروشی بچرخم و برای کلاس‌های عصر تا شب آماده بشوم.
  • و رفتم و چرخیدم و چند تا دفتر شعر و داستان خوب و کمیاب هم یافتم.
  • بعد برگشتم و یکسره تا ده شب وبینار برگزار کردم.
  • نیمه‌شب است و خواب‌آلودم. نشد از جزییات کلاس‌ها بیشتر بنویسم.
  • فهرست پایین را هم فردا تایپ می‌کنم.

ادامه‌ی تمرین دیروز:

  1. اولین نکته‌یی که باید در برنامه‌ریزی روزانه به آن توجه کرد: نوشتن فهرست کارها یک چیز است و مشاهده‌ی منظم آن در طول روز یک چیز دیگر. فقط برنامه‌یی شانس اجرای می‌یابد که مدام جلوی چشم ما باشد.
  2. در اولین لحظه‌ی بیداری حتا اگر لبخندی الکی هم بر لب بیاوریم، روز بهتری را شروع می‌کنیم.

شنبه است و هوا نیمه‌ابری. ساعت ۱۶:۰۱. دفترم. تنها. و کیفور از تنهایی و تمرکز. حتا پریشان‌فکری هم برایم شیرین است در این لحظات. ۱۹۰ تا کامنت توی سایت اصلی‌ام ثبت شده که می‌خواهم همه را جواب بدهم و بعد بروم قدری در کتابفروشی عباس‌آقا پرسه بزنم.

یکسره پنج-شش ساعت کار کردم و بعد رفتم کتابفروشی. دو سه تا کتاب خوب هم یافتم از جمله کتابی با عنوان «زر ناسره | بازشناسی چیستی شعر نامرغوب». کتاب پر است که مثال‌هایی از شعر کلاسیک فارسی. همراه با بقیه‌ی کتاب‌های می‌برمش خانه تا شب را با هم سر کنیم.

امشب زودتر می‌روم خانه. زود من البته همیشه مایه‌ی خنده‌ی دوستان است، به ده یازده شب می‌گویم زود. ولی من این زود‌ آمدن و دیررفتن را ارزش می‌دانم. از کم‌کاری گریزانم و همیشه مشتاق پرکاری‌ام. هیچ باکی هم ندارم از اینکه پرکاری بهم لطمه بزند، به پاداشش می‌ارزد.

شب سعی می‌کنم زودتر بخوابم تا صبح زودتر بیدار شوم. هر طور هم که حسابی کنی صبح برای کار کردن بهتر است.

بخشی از امروز برای یک کار مسخره‌ی اداری هدر رفت و به هیچ‌جا نرسید. حتا سامانه‌‌های آنلاین اداری هم شبیه هزارتوی رخوت‌زده‌ی اداره‌هاست.

چند روزی بود داشتم به تلفظ «مشکین» فکر می‌کردم در این مصرغ غزل معرف حافظ: «ز تابِ جَعدِ مشکینش چه خون افتاد در دل‌ها»، تا اینکه امروز در آغاز کتاب «شعر سپید» از مهدی علیایی مقدم این حرف به چشمم خورد: «… اگر واژه‌ای داری دو یا چند گونه باشد، ممکن است برخی از آن‌ها به معنایی ویژه از دلالت‌های واژه‌ی اصلی اختصاص یابد. نمونه‌ها از این تغییر در زبان فارسی کم نیست. مثلاً صفت «مشکین» در گونه‌ی تاریخی زبان فارسی به سبب کیفیت خاص ماده‌ی مشک همزمان هم معنی چیزی آغشته به مشک را می‌رسانده،‌ هم دلالت بر رنگ سیاه داشته‌است. ولی از آنجا که این صفت دو گونه تلفظ داشت، یعنی هم «مُشکین» تلفظ می‌شد و هم «مِشکین»، رفته‌رفته هر کدام از این تلفظ‌ها به یکی از دو معنای مشهور این صفت اختصاص یافت. به طوری که در تلفظ «مُشکین» دلالت خو‌ش‌بویی غلبه کرد و در «مِشکین» و یا «مِشکی» دلالت رنگ سیاه.»

 

تمرین

با بچه‌های کلاس آنلاین تولید محتوا قرار گذاشتم که تا جلسه‌ی بعدی کلاس هر روز بیست جمله بنویسیم که حتمن کلمه‌ی «اولین» در جایی از آن‌ها باشد. این هم اولین بیست جمله‌ی من:

  1. اولین کتابی که با عشق و اشتیاق خواندم «کارگردانی فیلمِ» نشر سروش بود با ترجمه‌ی گلی امامی. تقریبن بعد از هر صفحه که می‌خواندم چرت می‌زدم و خواب فیلم‌سازی می‌دیدم. آن‌قدر خام بودم که می‌خواستم دو سه ساله فیلم بلند بسازم. اما بعد از ساخت چند فیلم کوتاه فهمیدم که راه سینمای اصیل از ادبیات می‌‌گذرد و به روزی افتادم که می‌بینید.
  2. اولین سایه‌یی که به چشمم خورد و در خاطرم ماند، سایه‌ی پدرم بود در حالی که مرا روی کولش نشانده بود و از شب‌نشینی برمی‌گشتیم. حس می‌کردم او هم مانند شتری‌ست که چند روز پیش از آن، در عزاداری، روی آن نشانده بودندم.
  3. اولین و آخرین باری که در بزرگسالی بلندبلند گریستم برای مرگ دایی یوسف‌ام بود. بغضِ پنهان اما بسیار داشته‌ام.
  4. اولین بودن در یک کار زمانی خوشایند است که بهترین هم باشی، وگرنه می‌تواند مایه‌ی سرافکندگی هم باشد.
  5. اولین جمله‌یی که معمولن در آغاز بداهه‌نویسی روی کاغذ می‌آورم «می‌خواهم بنویسم.» است. همین جمله‌ی کوتاه مرا راه می‌اندازد.
  6. زیباترین استفاده از «اولین» در ادبیات کهن فارسی:‌
    ای تو صهبای ساغرِ همه کس/نشئه توست در سرِ همه کس/جلوه‌یِ سروِ چُست رفتاران/شورِ حرفِ درست گفتاران/در خمِ زلف لولیان تابی/در سرِ بختِ عاشقان خوابی/خنده‌یِ زخم‌های بی‌ مرهم/نمکیِ داغ‌های بر سرِ هم/اضطراب وصال نادیده/که بود پای تا به سر دیده/لذتِ اولین نگاه به یار/غیرت عشق و حسرت دیدار/شرم عشقی که خصم اظهاراست/منع حُسنی که سَدّ دیداراست/شعله شمع و داغ پروانه/دود گرم دِماغِ دیوانه/لذت درد با دوا در جنگ/که کند مرهمیش نیش خدنگ/آن نگاهی که دل زدست برست/آن دعایی که تشنه اثرست/کنج چشم فریب را نازی/دل تنگ شکیب را رازی
    -سنایی
  7. اولین تمرینی که نگاهم به نوشتن را دگرگون کرد: صفحات صبحگاهی
  8. هر بار که به یک پیاده‌روی طولانی می‌‌روم انگار اولین بار است که چنین چیزی را تجربه می‌کنم. نشاط و نیروی که در راه‌رفتن‌های طولانی تجربه می‌کنیم هیچوقت تکراری نمی‌شود.
  9. اولین نکته‌یی که باعث شد قدردان کارم باشم این بود:‌ «وقتی کارم را زیاد و خوب انجام می‌دهم، هرگز احساس تنهایی نمی‌کنم.»
  10. یادم باشد به اولین درختی که هر روز به چشمم می‌خورد، ژرف‌تر بنگرم.
  11. اولین راه نجات این است که ببینی چگونه داری خودت را گول می‌زنی. کشف برخی از شیوه‌های خودفریبی مدت‌ها زمان می‌برد و به موشکافی جانانه نیاز دارد.
  12. نوشتن از «اولین» باعث شده در نوشتار دیگران هم اولین‌ها بیشتر به چشمم بخورد. در مجله‌یی قدیمی این جمله‌ی ولتر را دیدم: «یأس اولین قدمی است که انسان به‌سوی قبرستان برمی‌دارد.»
  13.  اولین چیزی که در نوشتن متن یک سخنرانی باید به آن اندیشید، قصه‌یی برای نقل در آغاز سخن است.
  14. اگر اولین کار هر روز سخت‌ترین و مهم‌ترین‌ کار آن روز باشد، در ادامه‌ی روز همه‌چیز با استرس کم‌تری پیش می‌رود.
  15. هر وقت می‌روم کتابفروشی سعی می‌کنم اولین صفحه‌ی پنج شش تا رمان را بخوانم و با هم مقایسه کنم و ببینم کدام‌یک مرا به خواندن بقیه‌ی داستان ترغیب کرده است.
  16. دوست دارم اولین کار هر روزم نوشتن فهرست اهدافم باشد و آخرین کار هر شبم، نوشتن فهرستی برای سپاسگزاری.
  17. پروازْ اولین رؤیای سرکوب‌شده‌ی من است. تو بچگی جدی‌جدی بال‌بال می‌زدم دست‌کم تا پشت‌بام پرواز کنم. اما بی که کسی سر عقل بیاوردم،‌ خودم فهمیدم پرواز را باید به هواپیما و بالگرد سپرد. سپس‌تر پشت‌بام را پاتوق کردم و روی کولر را فرودگاه. با حصیر و میخ هواپیمای جنگی می‌ساختم و با پوست تخم‌‌مرغ آب‌پزِ عسلی هلیکوپتر. احتیاط می‌کردم که فقط یک سوراخ کوچک در یک طرف تخم‌مرغ باز شود،‌ و بعد از تخلیه‌ی آن، یک حصیر کوچک را فرو می‌کردم توش و هلیکوپترکی ساخته می‌شد و فرود می‌آوردمش روی کولر. بقیه‌ی ماجرا با قصه‌گویی راست‌و‌ریس می‌شد. هر بعد از ظهر دو ساعت زیر آفتاب می‌ماندم و درباره‌ی جنگ‌های هوایی قصه می‌بافتم برای خودم.
  18. اولین معلم خوبم را در کلاس دوم راهنمایی یافتم. مردی خوشفکر بود با ریش فرِ مشکیِ مشکی و عینک ته‌اسکانی و پژوی سفیدرنگِ قراضه. علاوه بر معلمی تو کار فروش لاستیک و ماهی آکواریومی هم بود. توی کلاس سخت نمی‌گرفت به بچه‌ها و به کاریکاتورهای من علاقه نشان می‌داد. حتا وقت گذاشت و برای برخی طرح‌های من نقد نوشت. یکبار هم مرا انداخت توی ماشینش و برد دفتر یک مجله‌ی کوچک تا به عنوان «کاریکاتوریست نخبه‌ی نوجوان»‌ باهام مصاحبه کنند. کاش علی بهرامی را دوباره پیدا کنم. حتمن الان چند تار سفید هم لابه‌لای ریش‌اش پیدا می‌شود.
  19. اسفند که می‌رسد تصمیم می‌گیرم اولین قدم‌های اهداف سال بعد را بردارم. اینطوری ایام عید هدفمندتر می‌گذرد.
  20. دوست دارم گاهی به اولین پیامی که از دوستان صمیمی‌ام دریافت‌ کرده‌ام، دوباره نگاه کنم.

از صبح کلاس داشتم. ۱۰:۳۰ تا ۱۲:۳۰ آخرین جلسه‌ی دوره‌ی ۲۴ کارگاه تمرین نوشتن را برگزار شد. ناهار را در رستوران صفا با دانیال خوردیم و آمدم اولین جلسه‌ی کلاس آنلاین تولد محتوا را اجرا کردم، در نخستین تمرین، داستانی از مجموعه داستان «سنگ و آفتاب» زیتون مصباحی‌نیا را مثال زدم. داستان درباره‌ی مردی‌ست که کیوسک آدرس‌‌فروشی دارد. بعد درباره‌ی ایده‌هایی که می‌توان با شغل‌های گوناگون ساخت حرف زدیم و قرار شد درباره‌ی شغلی عجیب و خیالی قصه بنویسیم. سایر تمرین‌های کارگاه امروز هم در همین مسیر بود وبا تأکید بر اهمیت تخیل پیش رفت. این حرف اولگا توکارچوک را هم برای بچه‌ها نقل کردم: «تردید ندارم که هر تصویرِ جهانِ بهتر زاده‌ی تخیل است. تقریباً همه‌چیز زاده‌ی تخیل است و جای تعجب دارد که مدارس دوره‌های مخصوصِ پروراندنِ این مهارت را برگزار نمی‌کنند و دانشگاه‌ها دانشکده‌هایی ویژه‌ی‌ آن ندارند.*» پس از آن هم بلافاصله مشغول اولین جلسه‌ی دوره‌ی حضوری شدم و ساعت رسید به ۱۹. بعد با دانیال زدیم بیرون. رفتیم سمت طالقانی. روبروی سینما صحرا. در دفتر یکی از دوستان نمایشگاهی بر پا بود برای کسب‌وکارهای خانگی. بیست دقیقه‌یی آنجا بودیم و پیاده برگشتیم دفتر. پیاده‌روی دلچسبی بودم. تازه شدم. باران هم یکریز می‌بارید… لابه‌لای این جمله‌ها چیزهای زیادی می‌توانم بگنجانم از مشاهدتم. اما دارم گزارشی بی‌رمق می‌نویسم. چرا؟‌ گاهی حوصله‌ی گفتن از جزییات عینی نیست چون حجم نشخوارهای ذهنی فراوان است… جمع کنم بروم خانه. دلم می‌خواهد یک فیلم خوب ببینم. مثل دیشب. دیشب یکی از بهترین فیلم‌های عمرم را دیدم:  «Past Lives». چنین فیلم‌هایی کمیابند. باید بیشتر درباره‌‌اش بنویسم… راستی، یک چیز را فهمیده‌ام:‌ من باید اول گزارشی و قلم‌انداز بنویسم، تا سپس میل توانم جزئی‌نگاری را بیابم…

 

*از کتاب «کمد» ترجمه‌ی دروتا سوآپا، نشر آگه، ۱۴۰۰، ص. ۶۶

نمی‌بیند. نمی‌رود. نمی‌شود. نمی‌خواهد. نمی‌سازد. نمی‌کشد. نمی‌تواند. نمی‌نوازد. نمی‌پاشد. نمی‌داند. نمی‌فهمد. نمی‌تازد. نمی‌شیند. نمی‌نازد. نمی‌گذارد. نمی‌پوشد. نمی‌نالد. نمی‌گوید. نمی‌بازد. نمی‌برد. نمی‌آید. نمی‌زند. نمی‌دارد. نمی‌نویسد… نمی‌ساخد. نمی‌پاخد. نمی‌ساشت. نمی‌روشت. نمی‌پازت. نمی‌فاخت. نمی‌قازت. نمی‌غشد. نمی‌راخد. نمی‌ثافد. نمی‌ضاشر. نمی‌غوطر. نمی‌جالد. نمی‌چارپ.

گاهی هم مشق شب آدم این شکلی می‌شود.

پی‌نوشت:

نوشته‌ی بالا یکی از بازی‌هایی‌ست که گهگاه در دفترچه‌های شخصی انجام می‌دهم تا ترسم از نوشتن بریزد، تا ذهنم خالی شود، تا کلمات در دستم نرم شوند.

امروز با دو کلاس حضوری گذشت و خوب گذشت. فردا هم روز پُرکلاسی‌ست.

دوست داشتم عنوان یادداشت امروز «در ستایش پُرکاری» باشد. دیر شد و نشد. با اینکه عملکردم همین حالا هم از نظر اطرفیانم نهایت پُرکاری حساب می‌شود، اما باز هم کم است. اسب قصه‌ی «قطعه‌ی حیوانات»‌ بود که می‌گفت «من کار خواهم کرد، بیشتر و بیشتر»؟ بیژنی همیشه با این حرف سوژه‌ام می‌کرد وقتی از شوقم برای پُرکاری می‌گفتم. یاد دوره‌ی آنلاین «پُرکاری در خانه» بخیر. اولین دوره‌یی بود که بعد کرونا برگزار کردم. هنوز هم عده‌ی پیگیر برگزاری دوباره‌ی آن‌اند. پرسش پایدار من: «چگونه می‌توانم پُرکارتر بشوم؟» برای من افزایش کیفیت کار هم در همین واژه‌ی پُرکاری مستتر است.

باید بهای سرحال بودن در فردا را بپردازم، یعنی بخوابم.

نمی‌خوابد. نمی‌خواهد. نمی‌…

*شبیه شب شدن.

*روز را پیمودن و روشن نشدن.

*قاپیدن کلمه از دست جمله.

به سرم زده بود امروز فقط یک سری عبارت و جمله‌ی کوتاه مثل نمونه‌های بالا بنویسم. نشد اما. تند گذشت و مشغول بودم. جلسه‌ی اول «سایت نویسنده» را برگزار کردم. در حرکت کلمات از «صفت» و انواع آن گفتم و رسیدم به حالا که نزدیک یک نیمه‌شب است. لذت نوشتن یادداشت دیروز هنوز با من است. دلم می‌خواهد صبح زودتر بیدار شوم. یک فنجان تازه خریده‌ام و دوست دارم سریع‌تر در آن قهوه بنوشم. صد گرم قهوه‌ی تازه هم آسیاب کردم برای خوش‌آمدگویی به تازه‌فنجانم. ببین، دلم می‌خواهد باز مثل بالا یکسری عبارت مبهم بنویسم. به هوس‌های نوشتاری‌ام نه نمی‌گویم.

*کتاب آویزان مرد و بیدار کردن رؤیاهای خاکستری.

*هاشور زدن روی درخت.

*کارتونیست هار و همهمه‌ی رنگ‌آمیزی.

*خواهران کاکتوس و خارهای خواهرم.

*ساعت شش و اسفالت شرمنده.

این سطرها چه می‌گویند؟‌ هیچ. برای خوانند شاید هذیانی بیش نباشند، اما برای نویسنده نماینده‌ی تداعی‌های گوناگون‌اند. گاهی فقط باید از همین چیزها بنویسم. مهم نفس نوشتن است. تبدیل کلمه به چیزی عینی. دیدن واژه‌ در حالی که از انگشتانت سرریز می‌شود. باید بنویسم.

*فر و فرفره‌طور رفتن.

*کتابی که جلد قهوه‌یی دارد و اصرار بر اسرار.

*تب سماور و جای انگشت‌ها بر پنجره‌ی سرد.

*جوش و لیوان و سفیدی ماشین و خجالت ابر.

این‌ها بیانِ هذیان‌گونه‌ی چیزی‌ست که در خیالم سروته دارد و ریشه در واقعیت. این هم نوعی نوشتن است. یعنی چیزهای که درونت می‌گذرد در قالب عبارت‌هایی هذیانی بنویسی که شاید چند روز بعد رازگشایی از آن‌ها حتا برای خودت هم دشوار باشد.

*شور شب و شورای شبرنگ‌ها.

*ایستادن تا دم دمای شب و تراشیدن مداد بامداد.

*کلمات ناهمگون و همایش روز میوه‌یی.

دفترچه یادداشت شخصی جای همین بازی‌هاست.

تا سه هزار کلمه پیش می‌روم… با کدام جمله باید آغازید؟ نه، نمی‌خواهم با سیل پرسش‌ها شروع کنم. می‌خواهم بنویسم. بسیار بنویسم. بگذار هذیان بگویم. بگذار راحت باشم. خودم باشم. به قلم افسار نمی‌بندم. دیگر عادت کرده‌ام، به نوشتن در اینجا. در جاهای دیگر دستم به نوشتن نمی‌رود. اما از این‌جا نمی‌خواهم زندان بسازم. نمی‌خواهم با اندک محدودیتی از این جاها زندانی دیگر بسازم. آزادم تکرار کنم. هر چقدر که می‌خواهم تکرار کنم. هر جمله را هزار بار تکرار کنم. مگر در خلوتم چنین نمی‌کنم؟ مگر نه اینکه لذت نوشتن برخی جمله‌ها در تکرار آن‌هاست؟‌ تکرار می‌کنم. خودم را آنقدر تکرار می‌کنم تا از دل این تکرارها چیز نویی بیرون بچکد. نوشتن. نفس نوشتن برایم مهم است. کلمه را به کار بستن. کلمه را روی صفحه دیدم. عشق کردن با زبان. با خط. با علامت. با نقطه. نقطه و نقطه و نقطه. نباید خیلی لینک اینجا را آنور و آنور پخش کنم. چرا کار خودم را سخت می‌کنم. نمی‌خواهم به محاسبه بیفتم. می‌نویسم. می‌خواهم بنویسم. بیشتر بنویسم. مرا فقط همین نجات می‌دهد. من این خیال را خوش دارم، خیال بیشتر نوشتن و بهتر شدن. بیشتر و بیشتر و بیشتر. بگذار کلمات بریزند. نه. نمی‌خواهم دست از روی کیبورد بردارم. حتا یک لحظه خاراندن پوست گردنم هم نباید در نوشتن وقفه بیندازد. نه. نمی‌خواهم فرار کنم. از گریختن از نوشتن خسته‌ام. خسته‌ام از گریختن از نوشتن. چرا در یک متن یک جمله را صد شکل مختلف ننویسم؟ می‌نویسم. می‌خواهم بنویسم. می‌خواهم صدای کیبورد بلند شود و پنجره را بشکند و راه خودش را بگیرد و برود و برود و برود برسد به بنای چهاربری که در خیال ساخته‌ام. نه. توقف نکن شاهرخ. بنویس. بنویس. درنگ نکن. دست از روی کیبورد بر ندار، بر ندار که اگر برداری انگار پا روی مین گذاشته‌یی. بنویس و برهان. بنویس و درنگ نکن. بنویس و بگذار همه چیز جاری شود. کلمه‌یی آنجاست. آنجا پشت در. در انتظار من. اما تا نوشتن را رها کنم و در را باز،‌ می‌گریزد. کلمه. فکر به کلمه. لذت بردن از کلمه‌ی کلمه. گرفتن راه ذهن. جریان سیال ذهن. مغازه‌ی عباس بودم. ته قفسه‌ها را هم زیرورو کرده‌ام. امروز دیگر هیچ چیز تازه‌یی نداشت که بخرم. زنی ایستاده بود وسط مغازه و متنی از ایران باستان می‌خواند و عباس رفقایش به به چه چه می‌کردند. حواس من به قفسه‌ها بود تا چیزی از چشمم پنهان نمانده باشد. دیدن اسم کتاب‌ها هم برایم بس است. نیاز دارم هر روز اسم چند کتاب جدید را ببینم. امروز استرسم کم‌تر است. امروز چندان جلسه نگذاشتم تا ذهنم بازتر باشد. بازی‌ش به اینجا رساند کار را. که این شکلی بنویسم. من در یادداشت‌های شخصی‌ام مگر همینطوری نمی‌نویسم. بین اینجا و شخصی‌ترین یادداشت‌هایم یک فرق هست اما. اینجا قدری باتربیت‌ترم. در یادداشت‌های شخصی مثل گفتار روزمره‌ام از فحش کم‌ نمی‌گذارم. در برخی نوشته‌های قبلی برخی کلمه‌های دشنام‌گونه را نوشته‌ام اما برخی دوستان سرخ شده‌اند و ادب و تربیتشان به خطر افتاده. حوصله‌ی ناراحت کردن دوستانم را ندارم. در گفتارم به قدر کافی فحش می‌دهم که اینجا دیگر نیازی به آن نیست. بنابراین خیالتان راحت. اینجا شاهینی باتربیت خواهید دید. آیا من آدم بددهنی هستم؟ از نگاه خیلی باتربیت‌ترها شاید، اما از برچسب «بددهن» بدم می‌آید. دشنام هم بل‌اخره (بالاخره) چیزی‌ست که آدمی ساخته چون به کارش می‌آمد. انصافن هم برخی فحش‌ها خوشگل و خوش‌آهنگ‌اند و اصلن من چطور می‌توانم حضور برخی آدم‌ها بی‌چاشنی فحش تحمل‌پذیر کنم برای خودم؟ امیدوارم ولیِ محترم یکی از بچه‌های نوجوان کلاس‌ها این یادداشت را نخواند و ایمیل نفرستد که فلانی تو توی وبلاگت نوشته‌یی فحش مفید و کاربردی است و حالا من نمی‌توانم چاک دهن بچه‌ام را ببندم. اصلن فحش بد است. آدم عاقل و سالم که فحش نمی‌دهد. حتا در واگویه‌های درونی هم فحش بی‌‌فحش. گفتار باید مثل آب معدنی باشد:‌ تمیز و بی‌بو و بی‌رنگ و سالم. بله. و نشستن من. این صندلی هم نفهمیدم کی این ماسماسک بالاپایین‌کُن‌اش به فنا رفت. تا می‌دهی بالا چند دقیقه بعد زرپی میاید پایین. خیر سرش از برند معتبری‌ست و عمری هم ندارد. یکبار یکی از بچه‌های کلاس گفت ببر بده صندلی‌ات را درست کنند. خب، عزیز من واقعن کی حوصله دارد این صندلی را بار بزند ببرد بدهد ماسماسک تنظیم ارتفاعش را تعمیر کنند. بی‌خیال. بله. صدای ماهان از آن طرف میاید. کلاس داستانک‌نویسی. ماهان. هان. بی‌خیال. به اینور بازار بپردازیم. گرم شده‌ام. همین است. و راستش حوصله‌ی ویرایش سطرهای بالا را ندارم. مگر یادداشت‌های شخصی‌ام را توی دفترچه یادداشتم ویرایش می‌کنم که این‌ها را ویرایش کنم؟ اصلن لطف اینجور نوشتن به ویرایش نکردن است. و به پیش. این به پیش را من در یادداشت‌های شخصی سالیان گذشته‌ام هزاران بار نوشته‌ام. انگار فرمانده‌یی جنگی باشم، یکی شبیه آن بابا که توی فیلم غلاف تمام فلزی، و هی خودم را هُل بدهم سمت نوشتن. هل هلکی نوشت. رمان‌هایی که اسم شب دارند. جالب است چند شاهکار از مهم‌ترین نویسنده‌های معاصر ما شب‌دار است: سفر شب، شب یک شب دو، شب هول، شب ملخ. این چهار تا را که بخوانید دیگر به داستان و داستان‌نویسی مثل قبل نگاه نمی‌کنید. به کل نگاهتان را تغییر می‌دهد یا می‌دهند. داستان داریم با این جاندار و بی جان و فعل مفرد و جمع. قضیه از این قرار است که دستورنویسان سنتی می‌فرمایند که توی فارسی برای چیزهای ناجاندار فعل مفرد باید به کار برد. مثل این جمله‌ی نخست بوف کور هدایت را ببینید: «در زندگی زخم‌هایی هست…» هدایت ننوشته:‌ «در زندگی زخم‌هایی هستند…» ولی اگر جای زخم بنویسیم «آدم‌هایی» دیگر باید فعل را جمع بست. اما برخی زبان‌شناس‌ها و دستورنویس‌های جدید می‌گویند در گفتار مردم این قضیه به دقت رعایت نمی‌شود،‌ بنابراین چه بهتر که برای جمع جاندار و غیرجاندار فعل جمع به کار ببریم. باری. دقت کنید به گفتار و نوشتار خودتان و دیگران و ببینید برخورد شما با این مسئله چطور است. من تقریبن همیشه جمع می‌بندم، مگر در مواقعی که حس کنم جمله خیلی زشت می‌شود… با خودم گفتم تا سه هزار کلمه ننویسم دست نمی‌کشم. تا لحظه نزدیک هزار کلمه نوشته‌ام و گرم گرم شده‌ام. نوشتن همین است. قبل نوشتن در مکافات طفره‌یی و حس می‌کنی تهی از هر حرفی هستی اما همین‌که شروع کنی و اصرار بر ادامه‌ی نوشتن داشته باشی راه باز می‌شود و یکی باید بیاید تو را از برق بکشد. من واقعن گرم‌ شده‌ام الان. هم روحی هم جسمی. با اینکه شوفاژ‌ها خاموش است. هوا چه گرم شده این چند روزه. دیگر واقعن نمی‌شود لباس گرم را توی ماشین و مغازه تحمل کرد. آخ که چقدر همیشه نگران طبیعت بوده‌ام از بچگی. این هم از بدبختی‌های ماست که غصه‌ی محیط زیست را هم باید بخوریم. فکر نمی‌کنم پنجاه صد سال قبل چنین چیزی در فهرست غصه‌های عموم بوده باشد. آن روز مادرغلام داشت از گذشته‌ی شهرشان تعریف می‌کرد. من گفتم آن موقع آنجا همینقدر زشت بود گفت نه بابا فلان جا و فلان جا و فلان جا جنگل بود نه مثل حالا بناهای زشت و تو در تو. دو ماهی‌ست که دو سه تا از دندان‌هایم را پر کرده‌ام. الان دهنم سرویس کامل است. اما نمی‌دانم چرا برخی دندان‌هایم خوب با هم چفت نشده‌ام. بدبختی اصلن هم حوصله ندارم بروم آن پیش آن مردک عبوس تا دهنم را وارسی کند. شاید هم مثل همیشه دارم به خودم تلیقن می‌کنم. من همیشه به یکسری خرده‌بدبختی و دردک و رنجک نیاز دارم تا ذهنم به تعادل برسد و احساس آرامش کنم. این مفهوم را گی هندریکس توی کتاب «پرواز تا اوج» خیلی خوب توضیح می‌دهد. او از مفهومی به نام «اوج‌هراسی»‌ حرف می‌زند که شناخت آن برای کم‌تر به فنا رفتن ضروت دارد. می‌گوید وقتی به موفقیت می‌‌رسد ذهن شما درست است که به ظاهر خوشحال می‌شود اما از یک طرف اذیت هم می‌شود. چون به حالت زاقارت قبلی عادت کرده و حالا با حال خوبتان او را از تعادل خارج کرده‌اید. بنابراین، برای شما گرفتاری می‌تراشد تا به تعادل قبلی بازگردد و بگوید آخیش. مثلن دیده‌اید یک ورزشکار معروف در اوج شهرت یکهو در دعوای خیابانی با چاقو به جان دیگران می‌افتد یا فلان خواننده بعد از رسیدن به پول و پله معتاد می‌شود یا فلان کارآفرین خفن تر می‌زند به رابطه‌ی عاطفی‌اش؟‌ هندریس می‌گوید این آدم‌ها ناخودآگاه خودشان را به خاک می‌دهند تا ذهنشان به وضعیت قبلی خودش برگردد. این خلاصه‌یی سطحی ایده‌ی کتاب بود. و بعد. شاید از دانیال بخواهم دستی به سروگوش این نوشته بکشد تا برخی سطرها شبیه معما نشوند به خاطر غلط تایپی. و دیگر. این «و دیگر»‌ هم مثل «به پیش»‌ است که حین آزادنویسی با بیشترین سرعت ممکن به من کمک می‌کند تا متوقف نشوم. به عید فکر می‌کنم. البته شوق خاصی برایش ندارم. هیچوقت برنامه‌یی هم برایش نداشته‌ام. اصلن اینهمه سال زور زده‌ام که چنان در کارم آزادی عمل داشته باشم که هر روزم مثل تعطیلی باشد. آن‌هم نه از آن تعطیلی‌های ملال‌آور و دلگیر که با شنبه‌یی دردناک تهدید می‌شوند. نه از آن تعطیلی‌ها که کارهای موردعلاقه‌ات را با کم‌ترین استرس ممکن انجام می‌دهی. نمی‌گویم بی‌استرس که اصلن حذف کامل استرس را ممکن نمی‌دانم. و اصلن استرس انواع مثبتی هم دارد که برای انجام کارها مفید است. هزار و چهار و هفتاد و دو کلمه تا اینجا. بهتر نبود می‌نوشتم ۱۴۷۲ کلمه تا اینجا. شاید. بله. اینجوری‌ست که هشتاد درصد چیزی که در ذهنم هست را دارم می‌نویسم. آن بیست درصد را هم توقع نداشته باشید که بنویسیم. بالاخره همیشه چیزی برای سانسور کردن می‌ماند درون آدمی. به امید ورافتادن خودسانسوری که بدترین نوع سانسور است. و سطرها. و صدای آسانسور. و قهوه. چقدر دلم می‌خواهد عصرها، حوالی شش و هفت قهوه‌یی بنوشم. اما نمی‌شوم. خوابم را خراب می‌کند. البته من از خستگی شب‌ها مثل خرس بیهوش می‌شوم اما قهوه از من خرسی ناجوری می‌سازد. می‌خوابم اما قشنگ می‌فهمم این خواب ژرفایی که باید ندارد. باری. نه. نه شاهرخ. دست از روی کیبورد بر ندارد. باور کن که می‌ترسم از دست از روی کیبورد برداشتن. سرد شدن در نوشتن بدترین نوع سرماست. چون ممکن است بعدش دیگر اصلن گرم نشوی. می‌خواهم تند و تند و تند و بی‌وقفه بنویسم. من به این نوشتن‌ها نیاز دارم. با همین شلخته‌نویسی‌هاست که به نظم می‌رسم. عجیب نیست. راه نظم را با شلختگی می‌جویم. راستی، می‌بینی یک جاهایی توی این متن خودم را «شاهرخ»‌ خطاب کردم و یه جاهایی «شاهین»‌. من با هر دو اسمم صمیمی‌ام. در هر لحظه هر دو هستم. و اصلن این هم تنوعی‌ست. از یکی که خسته شوم آن یکی هست. و دیگر. این «و» هم خوب چیزی‌ست. هر چند خیلی وقت‌ها گفتار و نوشتار را طولانی و خراب می‌کند اما گاهی شاعرانگی هم می‌دهد به متن. و با «و»‌ به نوشتن ادامه می‌دهم و دست نمی‌کشم. خب. وقتی می‌خواهی تند و تند بنویسی و حس می‌کنی باید فوری چیزی برای نوشتن بیابی. چه می‌کنی؟ یک راه ساده این است که سر می‌چرخانی ببینی چه چیزی جلوی چشمت هست. نوشتن فهرست چیزها بد فکری نیست. حدود پنجاه جلد کتاب روی میزم. عطف کتاب‌ها به آن سو است و اسمشان پیدا نیست. ساعتی مربعی به دیوار که ۱۹:۳۱ را نشان می‌دهد و یک ساعت شنی کوچک با شن‌های بنفش در زیر آن. قفسه‌ی بزرگی از کتاب‌ها زیر ساعت. کتاب‌هایی که افقی چیده شده‌اند. قفسه از فلز ضخیم سیاه رنگ است و سقف طبقات آن چوبی‌ست. دو گلدان بنسای کنار پنجره که یکی‌ش پربار تر است. روی میز کارم: آب معدنی،  دو قرص جوشان، قلمدان، سه‌پایه‌ی موبایل و… اَه ولش کن حوصله‌ام را سر بردی. البته لذت هم بردم، ولی نمی‌دانم چرا گاهی حین جزیی‌نگاری حس بیهودگی بهم دست می‌دهد. یاد پتر وایس و شاهکارش «سایه‌ی تن درشکه‌چی« افتادم. شاهکار جزیی‌نگاری است. اگر هم در جزیی‌نگاری افراط می‌کنی باید آن‌طوری باشد. این کتاب آن‌قدر درخشان است که در دوره‌ی نویسندگی خلاق همیشه از بچه‌ها می‌خواهم از روی ده بیست صفحه‌ی اول آن بنویسند. بله. این «بله»‌ از آن چیزهاست که مرا گرم نوشتن نگه می‌دارد. «خب» را هم زیاد می‌گویم و می‌نویسم اما خیلی دوستش ندارم. یعنی آن‌قدر زیاد به کارش برده‌ام که دیگر حس می‌کنم خود کلمه از من خسته شده‌ است. خوشبختی یعنی. یعنی اینکه یک ساعت تمام پشت سر هم دو هزار کلمه بنویسی و کیفور شوی از این غرغگی. یک نوع خلسه و منگی ناب در تمرکز و پرکاری هست که با هیچ‌چیز قابل مقایسه نیست. تا آخر سه هزار کلمه را یک‌نفس می‌کنم. اول که نوشتن را شروع کردم در ذهنم بود که هزار کلمه بنویسم و بروم به کارهای دیگر برسم و دوباره برگردم. بعد که گرم شدم گفتم بگذار تا دو هزار تا هم پیش بروم، حالا که دو هزار کلمه را رد کرده‌ام دلم می‌خواهد سه هزار تا کامل بنویسم و بعد از جایم برخیرم. خوشبختانه مسائل جیشانی هم تا اینجا مانع تمرکزم نشده. آب ننوشیدن هم خواصی دارد به هر حال. ولی انصافن بیایید بیشتر آب بنوشیم. جمله‌ی قبل را نوشتم تا جلوی کامنت برخی دوستان مهربان و دلنگران را بگیرم. چون بعید نبود بیاید بنویسم «وای کلونتری با این همه آب نخاریدن به سلامت خودت آسیب می‌رسونی. برو آبتو بنوش (بر وزن دوغتو بنوش).». و بله خب به پیش. اینطوری است دیگر. این جمله‌ی قبل هم را الکی نوشتم که بر عهد وفادار باشم و دست از کیبورد بر نداشته باشم. یک لحظه از پنجره صدایی شبیه عرعر آمد. برای شما هم پیش میاید؟ در طول روز برخی صداهای می‌شنوی که هیچ‌جوره نمی‌شود منشا آن را تشخیص داد. مثلن آن نوع نعره فقط می‌تواند کار گرازی وحشی باشد و گراز وحشی وسط تی‌رون‌آباد چکار می‌کند؟ وقتی می‌نویسد از هدررفت زمان چندان نمی‌سوزی. نوشتن اصلن برای کاستن از حس سوزش است. ننگ بر من. دست از کیبورد برداشتم و پیشانی‌ام را خاراندم. قشنگ حس می‌کنم مثل اسبی‌ام که یک طرف ذهنم با تازیانه به جانم و افتاده و نمی‌گذارد دست از نوشتن بکشم. خوشا اسب بودن حتا اگر اسب حیوانی نجیبی نباشد. و افسوس که یک نسخه‌ی باکیفیت از فیلم درخشان امیرحسین ثقفی، «مردی که اسب شد»، در اینترنت موجود نیست. اعجوبه‌ی سینمای ماست ثقفی. کیف می‌کنم از اینکه می‌بینم چخوف و داستایفسکی را می‌خواند و به‌ زیبایی در جهان فیلم‌هایش جاری می‌کند. ثقنی مقلد نیست. شیفته‌ی سینمای روسیه و بخش‌هایی از سینمای اروپاست و شبیه آن‌ها فیلم می‌سازد اما تقلید نمی‌کند. بیلگه جیلان هم همینطور است. یعنی هم از ادبیات روسیه تأثیر پذیرفته هم از سینمای اروپا. اما جالب است که ثقفی و جیلان دو دنیای به‌کل متفاوت دارند. برای شما که اهل خواندن و نوشتن هستید دیدن فیلم‌های این دو نفر دریچه‌ی تازه‌یی به دنیاست. خوشبختانه فیلم «روسی»‌ ثققی، با کیفیت بالای،‌ توی یوتیوب موجود است، افلام جیلان هم یک گوگلیدن ساده می‌خواهد. «افلام» را عرب‌ها به کار می‌برند. «فیلم»‌ را گرفته‌اند و از آن خود کرده‌اند و به شیوه‌ی خودشان جمع می‌بندند. خیلی هم کار خوبی‌ست. کلاس ماهان تمام رفت. من چقدر دوست دارم مثل دوستان مشهدی خیلی جاها «شد»‌ را بگویم «رفت». مثلن فکر کنم به جای «فلانی رد صلاحیت شد»‌ می‌گویند «فلانی رد صلاحیت رفت». در متون کهن ما هم این سابقه دارد. اصلن فارسی خراسان را عشق است. دروغ نگویم:‌ چند لحظه برای آب‌نوشی مکث کردم. پانصد کلمه‌ی دیگر تا پایان این ماراتن نوشتاری مانده و من یاد کتابی از رضا براهنی افتادم که گزیده‌یی از نوشته‌های اوست:‌ جنون نوشتن. حرف جنون که می‌شود من یاد فیلم «مجنون‌وار»‌ می‌افتم. یکی از بهترین فیلم‌های عاشقانه‌ی دنیاست. چقدر دلم می‌خواهد دوباره ببینمش. عنوان اصلی‌اش این است:‌ «Like Crazy». دم کسی که اسم فارسی فیلم را ساخته گرم. معلوم است که با ادبیات فارسی آشنایی خوبی داشته. نوشتن باید مجنون‌وار باشد. حالا بعد از دو هزار و پانصد کلمه نوشتن حسی مثل بغض دارم. بغض ندارم واقعن. حسی شبیه به آن. چیزی مثل اشک شادی. چرا؟‌ چون باز هم برای هزارمین بار بهم ثابت شده که فقط با بیشتر نوشتن است که به اوج حس خوشبختی می‌رسم. نوشتن همین سطرهای پریشان منجی من است. قشنگ می‌دانم که بعدش مهربان‌تر می‌شوم، اول خودم و بعد با اطرافیانم و کل دنیا. گلشیری قشنگ گفته بود که نویسنده اگر ننویسد بدخلق و عصبی می‌شود. و در اوج این حس خوب حس افسوس هم هست،‌ که ای کاش قبلن بیش از این‌ها نوشته بودم. و حس نگرانی:‌ آیا در روزهای آتی هم می‌توانم به‌طور منظم همینطور پُر و آزاد بنویسم؟ اما نه نباید اشتباه کنم. شاید اگر این کار به تکلیفی روزانه تبدیل شود دیگر این‌گونه لذت‌زا نباشد. و صدای دیگری در درونم می‌گوید: نه، هست. باور کن هست. اصرار بر نوشتن همیشه جواب می‌دهد. فقط کم نوشتن است که بد است. و برای آن‌که بتوانی بسیار بنویسی نباید صداهایی که مانع این کار می‌شوند سرکوب کنی بل که باید همان‌ها را بکنی سوژه‌ی نوشتن. نوشتن وقتی مؤثر است که سراسر آن گفت‌وگویی بی‌پرده و آزاد برای همه‌ی بخش‌های ذهنت باشد. آن روز که کتاب درخشان «هیچ بخشی از ما بد نیست» را توی وبینار اهل نوشتن معرفی کردم خیالم راحت شد. آشنایی با نظریه‌ی «خانواده‌ی درونی»‌ برای ما که می‌نویسیم از همه ضروری‌تر است. با صداهای گوناگون درونمان را به رسمیت بشناسیم و بستری برای بروز این صداها ایجاد کنیم. بدون چندآوایی نوشتن هم شاید بشود یکی از چیزهای تکراری زندگی. درون سرم یک میز چوبی بزرگ می‌بینم. دور تا دور میز صندلی و کاناپه‌های خوشگلی در طرح‌ها و رنگ‌های مختلف چیده شده تا هر کی روی هر چی که خوشش آمد بنشیند. در این حلقه همه مجازند از هرچه دوست دارند هر چقدر که می‌خواهند بگویند. کسی وسط حرف آن یکی نمی‌پرد،‌ کسی به تخریب آن یکی نمی‌پردازد. کسی از جمع اخراج نمی‌شود. اینجا آن‌قدر به هر طرف فرصت داده می‌شود تا راه درست خودش را بیابد. خانواده‌ی بیرونی‌ات اگر آن‌طور که می‌خواهی نیست،‌ چرا روی خانواده‌ی درونی‌ات کار نکنی؟‌ این خانواده از همان روز اولی که به دنیا آمده‌یی تشکیل شده، پس نیاز نیست برای تشکیل آن زور بزنی. مشکل اما بلاهایی‌ست که بر اعضای خانواده آمده. تو باید مجال ترمیم اعضای سرکوب‌شده‌ی خانواده‌ات را فراهم کنی. اولین گام گوش سپردن و همدلی است. راهکار و بهبودی در دل همین شنیدن‌ها حاصل می‌شود. می‌دانی تا ایده‌یی که برایم مفید بوده،‌ با دیگران به اشتراک نگذارم آرام نمی‌شوم. نمی‌توانم از ایده‌ی خانواده‌ی درونی بهره‌مند شوم اما میل رساندن آن به دیگران را سرکوب کنم. اصلن من به عشق این پی شکار کتاب‌های خوب می‌روم که چیزی فراهم کنم برای گذاشتن جلوی دوستانم. حالا ساعت ۲۰:۱۱ دقیقه است. دو ساعت تمام یکسره نوشتم. هیچ از جایم تکان نخوردم. نه. متوقف نشو شاهرخ. تندتر بنویس شاهین. بنویس و حرکت کن. بنویس و بساز. بنویس و دوام بیاور. دوام بیاور و بنویس. گاهی باید بی‌وقفه هزاران کلمه نوشت تا نوشتن را، شکوه نوشتن، از نو کشف کرد. من این‌ها را بازکشف نوشتن نوشتم. اصلن مگر نوشتن همیشه برای بازکشف نوشتن نیست؟ فقط وقتی بیشتر می‌نویسی می‌فهمی که چقدر محتاج نوشتن بوده‌ای.

فهرست‌ها تسهیل‌گرند.

پس برای درک بهتر فرایند تبدیل هر روز به یک داستان، بهتر است کارمان را با چند فهرست شروع کنیم.

گفتیم که برای دادن ساختاری داستانی به هر روز نیازمند هدف و کوشش و کشمکشی برای دستیابی به آن هستیم.

چرا کشمکش؟ چون رسیدن به هر هدفی غالبن با موانعی مواجه است، و چیرگی بر این راهبندها خواه‌ناخواه منجر به ستیز و کشاکش می‌شود.

 

اولین فهرست می‌تواند درباره‌ی نیازهای ما باشد. در آغاز روز از خود بپرسیم «من چه نیازهایی دارم؟ رفع کدام نیاز در اولویت امروز من است؟»

فهرست ۱: نیازها

مثال:

  • آرامش
  • عشق
  • امنیت مالی
  • آگاهی
  • درک و همدلی
  • و…

پس از برگزیدن یکی از نیازها، به سراغ فهرست دوم می‌رویم: «برای برطرف کردن این نیاز چه اقدامات مشخصی را می‌توان همین امروز انجام داد؟»

فهرست ۲: اقدامات

چند مثال برای نیازهای مختلف:

  • خاموش کردن موبایل و پرهیز از هرگونه آنلاین شدن
  • تماس با فلانی و درخواست ملاقات
  • نگارش رزومه‌ی تازه و ارسال برای فلان سازمان
  • ضبط ویدیوی ۱۵ دقیقه‌ی درباره‌ی فلان چیز و آپلود در یوتیوب
  • رفتن به بازار و درآوردن ته‌وتوی قیمت فلان کالا
  • و…

بسته به نوع نیاز و ویژگی‌های خاص زندگی هر فرد هزاران اقدام گوناگون را می‌توان فهرست کرد.

پس از برگزیدن یک یا دو مورد از فهرست ۲ باید فهرستی از موانعی که بر سر تحقق هدف وجود دارد بنویسیم: «چه چیزهایی می‌تواند مانع اقدام من شود؟»

فهرست ۳: موانع

مثال:

  • تنبلی
  • ترس از رد شدن
  • خجالت
  • استرس
  • کمبود انگیزه
  • ناامیدی
  • مزاحمت اطرافیان
  • کمبود وقت
  • بی‌پولی
  • و…

(هر یک از این موارد می‌تواند با جزییات بیشتری بیان شود. ناگزیر به اشاره‌یی کلی اکتفا می‌کنم.)

با آشکار شدن بازدارنده‌ها به چهارمین فهرست می‌رسیم که نیازمند ابتکار عمل است: «برای کنار زدن موانع چه راهکارهایی را باید در پیش گرفت؟‌»

فهرست ۴: راهکارها

مثال:

  • از یک دوست کمک بگیریم تا با هم فلان کار را انجام بدهیم
  • در صفحه‌ی اینستاگرامم اعلام کنم که می‌خواهم فلان کار را انجام بدهم تا تعهدی عمومی ایجاد شود
  • شاید اندکی مراقبه از استرسم بکاهد و تمرکز لازم را به دست بیاورم
  • قبل از تماس، نیم‌ساعت پیاده‌روی کنم، تجربه نشان داده با کمی پیاده‌روی انگیزه‌ و شهامتم بیشتر می‌شود
  • اول با فلانی تماس بگیرم تا واسطه‌ شود
  • به جای یک درخواست بزرگ، اول چیز خیلی کوچکی بخواهم
  • و…

حالا فقط کافی است گزارشی از روند دنبال کردن هدف را بنویسیم تا داستان روزمان شکل بگیرد.

حتا اگر در انتهای روز به هدفمان نرسیم هم چندان احساس باخت نخواهیم کرد، چون در عوض یک قصه داریم.


می‌روم پی هدف امروزم تا چیزی برای نوشتن داشته باشم.

بیا فکر کنیم هر روزمان یک داستان است.

گاه داستانی کوتاه و گاه داستانی بلند.

ما شخصیت اصلی داستان هر روز از زندگی‌‌مان هستیم.

برخی روزها ساختاری شبیه داستان‌های کلاسیک دارند و برخی هم مانند داستان‌های مدرن‌اند.

در الگوی کلاسیک قصه‌پردازی:

یک شخصیت اصلی داریم

که حادثه‌یی زندگی‌اش را از تعادل خارج می‌کند.

و چنین می‌شود که او هدفی می‌یابد: باید کاری کند تا زندگی‌اش دوباره به تعادل بازگردد.

اما رسیدن به هدف به این سادگی‌ها نیست.

او باید موانعی را پشت سر بگذارد.

این موانع می‌‌توانند درونی و بیرونی باشند.

نمایش کشمکش شخصیت با موانع است که داستان‌ می‌سازد.

او برای رسیدن به هدف نقشه‌هایی می‌کشد.

برخی نقشه‌هایش نقش بر آب می‌شوند و برخی هم موفق می‌‌‌شوند.

در نهایت او به هدفش می‌‌رسد یا نمی‌رسد.

در برخی داستان‌های مدرن پایان قطعی و مشخصی مانند داستان‌های کلاسیک نداریم.

در قصه‌های مدرن برخی گره‌ها باز می‌شوند و برخی گره‌ها بسته می‌مانند (نگاه کنید به آثار فیلمسازانی مثل آنتونیونی یا هانکه).

حالا بیا به روزهایمان داستانی نگاه کنیم. داستان‌نگری برای ژرفابخشی به زندگی‌مان سودمند است.

زندگی ما همین الان هم مانند یک داستان است. اما نگاه داستانی‌ سبب می‌شود قدری هوشیارتر و هدفمندتر شویم.

(راستی می‌بینی امروز از فاز «اینترگریزی» بیرون آمده‌ام و هی اینتر می‌زنم؟)

می‌توانیم به یادداشت‌های روزانه‌مان در قالب داستان ساختار بدهیم.

با خودم شروع می‌کنم:

(سوم شخص می‌نویسم، انگار اینطوری داستانی‌تر است، کمک می‌کند از بیرون به خودم بنگرم.)

بیدار که می‌شود می‌بینید که هنوز سوسک نشده. شاید هم شده و خبر ندارد. از وقتی مسخ کافکا را خوانده همیشه با چنین انتظاری برمی‌خیزد.

همانجا روی تخت قدری کتاب می‌خواند. صبح‌ها هر چیزی را چند برابر بهتر درک می‌کند.

به جلساتی فکر می‌کند که باید وقت دقیقشان را اعلام کند. استرس دارد. استرسی همیشگی در آغاز هر روز، اینکه کاری مهم یادش نرفته باشد.

می‌رود توی هال و می‌بیند هیچکس نیست. رفته‌اند بیرون. نمی‌داند کجا. غذای او را گذاشته‌اند روی میز. سه تا سمبوسه. می‌خورد. عادت دارد وقت خوردن، چیزی در یوتیوب ببیند. پاره‌یی از مستندی تاریخی سرگرمش می‌کند.

(شروع این قصه، یعنی نمایش تعادل اولیه خیلی طولانی شده. مقدمه‌چینی نباید به درازا بکشد. اما در روایت روزمرگی عیبی ندارد این اضافه‌گویی‌ها. باید گفت و گفت تا شاید به لایه‌های پنهان رسید.)

هنگام خوردن حس می‌کند باید هر روز یک نقشه داشته باشد. سررسید کاغذی و برنامه‌ی دیجیتال انگار مناسب نیست. باید یک برگه‌ی کاغذی مجزا داشت برای هر روز. می‌رود از لابلای کاغذها برگه‌یی می‌‌رود. این برگه جدولی‌ست سه تکه با حاشیه‌های پررنگ سیاه. یادش نیست قبلن چرا این آن را طراحی کرده. ولی برای کشیدن نقشه‌ی یک روز ترغیب‌کننده است.

کارهایی که باید بکند می‌نویسد. پشت برگه هم کارهای روزهای بعد را فهرست می‌کند. کمی آرام می‌گیرد.

ایده‌یی به ذهنش می‌رسد: «چه بهتر که در وبینار امروز اهل نوشتن از همین کار بگویم.»

کشیدن نقشه‌یی برای هر روز؟

نقشه او را یاد قصه می‌اندازد. مگر قصه پر از نقشه‌‌هایی برای گشودن گره‌ها نیست؟

ایده‌یی قدیمی که قبلن از آن با عنوان «کارگردانی یک روز»‌ نوشته دوباره در ذهنش جان می‌گیرد.

(می‌بینی؟ داستان دارد راه می‌افتد. شخصیت اصلی پریشان بود، حس می‌کرد روز شلخته‌یی در پیش است. تا اینکه ایده‌یی برای سخنرانی امروزش یافت و حالا هدف او اجرای درست این ایده است.)

اول عنوان وبینار را شکل می‌دهد:‌ «هر روز یک داستان»

بعد تصمیم می‌گیرد یادداشت‌ امروز وبلاگش را در همین قالب بنویسد تا آن را در وبینار امروزش مثال بزند.

از جا می‌جهد. می‌رود حمام. مجموعه‌یی از نقل‌قول‌ها و آموخته‌های مرتبط به ذهنش می‌آیند.

به این فکر می‌کند که حتمن با معرفی کتاب «هیچ بخشی از ما بد نیست» از ایده‌ی خانواده‌ی درونی هم بگوید. این مدل روانشناسی کمک می‌کند تا داستانِ هر روز شخصیت‌های متنوع‌تری داشته باشد.

آماده می‌شود که برود دفتر. شصت هفتاد جلد کتاب هم هست که می‌کند تو دو تا کیسه‌ تا ببرد دفتر. با خودش عهد کرده‌ سه‌ چهار تا کتاب بیشتر کتاب کنار تختش نباشد، اما هر شب که برمی‌گردد، شوق خواندن سریع کتاب‌های تازه، سبب می‌شود دو سه تا کتاب هم همراه خودش بیاورد. این می‌شود که بعد چند هفته کتاب دوروبر تخت را برمی‌دارد.

می‌رسد دفتر. اسلاید جلسه‌ی هفتم «حرکت کلمات» را بازبینی می‌کند. ماهان هم از راه می‌رسد.

می‌رود بیرون تا قدمی بزند و قهوه‌یی بشوند تا با انرژی بیشتری در وبینار حاضر شود.

تو کافه کسی نشسته جلوی پیشخان و بلند بلند جفنگ می‌گوید. هیچ چیز از جفنگ‌های او یادش نمی‌ماند. قهوه را بالا می‌اندازد و سریع می‌زند بیرون و به بساط کتاب‌ها می‌نگرد. دریغ از یک کتاب خوب. برمی‌گردد دفتر.

(این جاها یک چیزی کم است. متن حرکت نمی‌کند. چرا؟ چون جزیی‌نگاری کم است؟ نه، شاید جزییاتی بیش از این ملال‌آور باشد. نقص اصلی فقدان کشمکش است. شخصیت باید با خودش یا هر کس یا چیز دیگری در ستیز باشید تا توجه ما جلب شود.)

در وبینار از ابوالحسن نجفی می‌گوید و حضور مؤثر او در ادبیات معاصر فارسی. پاره‌هایی از گفت‌وگوی نجفی درباره‌ی فرهنگ‌نگاری را می‌خواند و به واژه‌ها و عباراتی از «فرهنگ فارسی عامیانه» اشاره می‌کند. سپس‌ حرفی از پل والری را نقل می‌کند: در زبان فرانسه واژه‌یی نیست که ویکتور هوگو از آن در نوشته‌هایش استفاده نکرده باشد (نقل به مضمون). در نهایت می‌گوید بیایید به عنوان تمرینی دائمی، راه همه‌ی کلمات را به نوشته‌یمان بگشاییم. لغت‌نامه را باز کنیم و هر کلمه‌یی که دیدیم بهانه‌ی نوشتن کنیم. حتا می‌توانیم قصه‌یی بنویسیم درباره‌ی شخصیتی که میل مجنون‌واری دارد به کاربرد همه‌ی کلمات،‌ حتا کلمات عجیب‌وغریب و متروک.

بعدِ وبینار از برخی صفحات کتاب‌های مرتبط عکس می‌گیرد و فایل آن را می‌گذارد می‌گذارد در کانال خصوصی حرکت کلمات.

با ماهان قدری گپ می‌زند و یک شوخی سبب می‌شود چیزهایی درباره‌ی تفاوت شخصیت تاریخی و اسطوره‌یی بگوید.

دوباره می‌رود بیرون. اینبار در یک بساط پنج تا کتاب خوب می‌یابد. کتاب‌های را بی که در کیسه بگذارد دست می‌گیرد و می‌آید. معمولن تعداد کتاب‌ها که خیلی نباشد قید کیسه را می‌زند، چون بخشی از لذت خرید کتاب را لمس آن در نخستین دقایق خرید می‌داند.

می‌رسد دفتر و بخش اول همین متنی را که دارید می‌خوانید به‌سرعت و قلم‌انداز می‌نویسد. گرم نوشتن شده اما وقت تمام است و باید از ساعت هفت جلسه‌ی بازخورد دوره‌ی نویسندگی خلاق را بیاغازد.

از سروکله‌زدن به نوشته‌ها لذت می‌برد. نکاتی که می‌گوید خودش راه هم سر شوق می‌آورد برای بیشتر آموختن و بسیار نوشتن.

پس از جلسه‌ این نوشته را قدری ویرایش می‌کند تا در وبینار ساعت هشت بخواند.

در وبینار اهل نوشتن از تبدیل هر روز به یک داستان می‌گوید و همین نوشته را به عنوان نمونه می‌خواند و در نهایت با معرفی مختصری از نظریه‌ی خانواده‌ی درونی جلسه‌ را به پایان می‌رساند. وبینار امروز با بازخوردهای خوبی می‌گیرد و به دل بسیاری می‌نشیند.

به بقیه‌ی زندگی‌اش می‌رسد…

و شب می‌شود و ساعت دو نیمه‌شب با اینکه خواب‌آلود است می‌آید می‌نشیند تا این سطرها را بنویسد. حالا بعد از یک ربع نوشتن حس می‌کند گرم شده و دلش می‌خواهد بیشتر بنویسد. نوشتن همیشه همین است. در اوج خستگی هم که شروع کنی بعد از یک ربع چنان غرق کار می‌شوی که دلت نمی‌خواهد دست از نوشتن بکشی.

حالیا، داستان امروز به پایان رسیده. داستان امروز گره‌ی چندانی نداشت. با این بی‌گره‌گی می‌توان آن را داستان نامید؟ اگر سخت نگیریم، بله. اما در روزهای آتی بیشتر به خودش سخت خواهد گرفت، تا از گره‌های درونی و بیرونی، تا آن حد که می‌توان خودافشایی کرد، بیشتر بگوید.

داستانی‌دیدنِ زندگی سبب می‌شود برای روزهایمان اهداف جدی‌تر در نظر بگیریم، تا چیزی برای نقل کردن داشته باشیم.

زندگی عقلِ نقل می‌خواهد.

شب شد و تازه رسیدم بیایم اینجا چیزکی بنویسم. روز کم‌استرسی بود. دو سه تا جلسه‌ی حضوری و غیرحضوری داشتم. و چند کتاب خوب نصیبم شد، از جمله «رنگین کمان تغزل» از اوکتاویو پاز با ترجمه‌ی سعید هنرمند. در صفحه‌ی ۹۳ کتاب می‌خوانیم: «باید قدر ادبیات را دانست،‌ زیرا به چند شیوه زبان را جایگاه نخستین باز می‌گرداند: یک) با ایجاد فضا و انعطاف کافی برای طنین‌دار کردن واژه‌ها؛ دو) با ایجاد باز معنایی قاطع و موثر برای هر واژه؛ و سه) با توانمند کردن قدرت بیان و بازنمایی. وظیفه‌ی شاعر پالودن زبان است، یعنی باز گرداندن آن به طبیعت اصلی.» و همه‌ی ما که سودای نوشتن در سر می‌پروریم در وهله‌ی نخست باید بکوشیم که شاعر باشیم. شاید هرگز چیزی ننویسیم که عنوان شعر بر آن بگذارند، اصل حرف این است که با چشم یک شاعر به زبان بنگریم… از زیباسازان روز: دیدن کلمه‌یی نو. امروز در همین کتابی که گفتم «جیغواژه» را دیدم. جیغ+واژه. فریاد و هلهله جیغواژه‌اند. راه به چه ترکیب‌های نابی می‌دهد فارسی. حس می‌کنم برخی واژه‌ها برایم در حکم جیغواژه‌اند، یعنی حامل جیغ‌های من‌اند،‌ مثل:‌ هیاهو،‌ دلشوره، نگرانی، استیصال، پریشانی، بن‌بست، روزمرگی و از این قبیل. من با این کلمات جیغ می‌زنم… بهترین اتفاق امروز اعلام فراخوان دوره‌ی «هفت‌کار» بود. مدت‌ها بود که در ذهن و قلمم خیسانده بودمش و دیگر باید رونمایی می‌شد. نوشتن فراخوان کوتاه این دوره تجربه‌ی شیرینی بود،‌ بی‌پرده از استیصال خودم نوشتم و راهی که پیموده‌ام، در آن خودافشایی و آسیب‌پذیری را به کار بستم تا خود همین فراخوان نیز نشانگر چیزی باشد که در دوره از راه‌وروش آن خواهم گفت…

جمعه. در کافه‌ی کوچولو، قهوه. مرور خوشی‌ها: زبان فارسی، کتاب، آموزش، پیاده‌روی، طراحی گرافیک و قهوه. فکر ساختن چیزی. زیستن به شوق «تأسیس». مؤسس بودن. آفریدن از هیچ. لذت نوشتن جمله‌هایی با افعال پنهان… ۵:۱۱. ادامه‌ی پرسه‌گردی. قهوه‌های پی‌درپی. ده سال پیش هر جایی قهوه گیرت نمی‌آمد، اما حالا توی جاده‌ها هم بساط اسپرسو‌ برپاست. امروز روز قشنگی‌ست، چون صبح تا ظهر کارگاه تمرین نوشتن خوب پیش رفت. خیلی وقت بود مشتاق بودم بحثی درباره‌ی نثر فارسی در افغانستان را هم به کارگاه اضافه کنم، امروز با دو روایت کوتاه از عبدالحسین توفیق و ره‌نورد زریاب این اتفاق افتاد و چه استقبال خوبی هم کردند بچه‌ها. من یک زمانی اصلن تو باغ فارسی در کشورهایی مثل هند و تاجیکستان و پاکستان و افغانستان نبودم، اما طی سال‌های اخیر قفسه‌ی عریضی از کتابخانه‌ام را به فارسی‌نویس‌های این کشورها اختصاص داده‌ام. فارسی عشق من است، دغدغه‌ی من است، رؤیای من است. خود کلمه‌ی «فارسی» و «پارسی» برایم شیرین و هیجان‌انگیز است… در جستجویی اتفاقی به گفتگویی از سالار عبده برخوردم و باز هنر و‌ زندگی برادر او کنجکاوم کرد و تا جایی که مطلب در دسترس بود درباره‌اش خواندم. چه زندگی تلخ و حیرت‌آوری. نبوغ محض. فقط سی و‌ دو‌ سال عمر کنی و این‌همه پُرکار باشی و بدرخشی. چخوف‌طور. نمی‌توانم شیفتگی‌ام نسبت به آدم‌های پُرکار را پنهان کنم، البته نه هر پُرکاری؛ کسی که کمیتش به کیفیت می‌انجامد… فردا باید وقت بگذارم و‌ فهرستی بنویسم از آدم‌هایی که هر یک به‌شیوه‌یی بر دگرگشت دیدگاهم مؤثر بوده‌اند؛  حتا کسی که نگاه مرا به علامتی مثل ویرگول تغییر داده هم باید در این فهرست بیاید و بگویم که چرا و چگونه. شلختگی در یادگیری فاجعه‌یی‌ست که گهگاه به‌خاطر شوق فراوان و انبوه مطالب گرفتارش می‌شویم، چنین فهرست‌هایی دوای این دردند… برگشتم تهران. آلوده‌ی این آلوده‌شهرم و نرفته دلتنگش می‌شوم. آیا ممکن است تهران، روزی، حتا شده اندکی، درمان شود؟

از تهران زدم بیرون. نیمچه‌تعطیلات، نیمچه‌سفر. «نیمچه» برای اینکه اینجا هم بندوبساط کار و لذت و استرس تلخ و شیرین کار را فراهم کرده‌ام. اینجا را گرفته‌ام که مثلن در هفته چند روزی در آن خلوت و کار کنم. اما همین‌طوری خالی مانده. خواب و کتاب. دیشب تا حالا اینطوری گذشت. بیست سی جلد کتاب چیده‌ام روی هم که لابلای پیاده‌روی‌های امروز به هر یک نوکی بزنم… پرسه و خواندن. چرا ننوشتم «خوانش»؟ چون وقتی «خواندن» هست، باید از خودت بپرسی «خوانش» چه دقیقن چه تفاوتی با آن دارد. «خوانش» معادلی‌ست برای «قرائت». مثلن دیده‌اید می‌گویند قرائت هایدگر از آثار نیچه. بنابراین خوانش کارکردی متفاوت دارد و نمی‌شود سرسری گذاشتنش جای خواندن. البته این روزها خوانش تو دهن خیلی‌ها افتاده و بیرون بیا نیست یا شاید باید بگویم تو برو نیست، چون از دهنشان که هی میاید بیرون. درباره‌ی املای «دهان» هم یک چیزی بگویم: بسیاری از نویسندگانی که شناخت دقیقی هم از شیوه‌ی خط فارسی دارند «دهن» می‌نویسند. ترجیح من هم «دهن» است. پنداری دهن آدم به فشار می‌افتد «دهان»گفتنی… در خانه کمی جوشی‌ام و زود عصبی می‌شوم. البته این اصلن خوشایندم نیست و چندان که باید در کنترلش موفق نبوده‌ام تاکنون. کاش سر چیزهای کوچک زود تند نشوم. خوشبختی‌ام این است که اطرافیانم بزرگوارانه مدارا می‌کنند… گاهی فکر می‌کنم نوشتن فقط در هنگام پیاده‌روی شدنی‌ست که آن هم ناشدنی‌ست. «شدنی» به این معنا که ذهن در حین گام‌برداشتن آن راحتی و روانی برای جاری شدن جمله‌ها را به حد کمال دارد، اما دریغ که نمی‌شود لپ‌تاپ باز کرد و نوشت. ضبط صدا ایده‌ی بدی نیست، اما اینکه هر دو دست را بگذاری روی کیبورد و کلمه را بیرون بکشی و جلوی چشمت ببینی چیز دیگری‌ست که هیچ‌چیز جایگزینش نمی‌شود… نوشتن تنها زمانی تسکین‌دهنده است که مانند گفت‌وگو باشد، لزومن نه اینطور که دیالوگ بنویسی و سر سطرها خط تیره بگذاری. باید بین جنبه‌های مختلف درون خودت گفت‌وگو دربگیرد، درست مثل گپ با دوستی صمیمی که با هم نگرانی‌ها و شادی‌ها و همه چیز را در میان می‌گذارید. مثلن من یکی دو ساعت پیش با مهدی رفتم دوردور، قدری من گفتم، این خوب، اما او هم گفت. و گفته‌های او اگر نبود، تک‌گویی من چندان آرامم نمی‌کرد. گوش سپردن به دیگری بر تأثیر گفتار خود ما هم می‌افزاید. به همین دلیل آن‌هایی که در نوشته‌هایشان فقط تریبون را به یک طرف ذهنشان می‌دهند، بهره‌ی چندانی نمی‌برند، باید درون خود حلقه‌یی برای گفت‌وگو تشکیل داد… چار و ناچار باید پذیرفت که زمان رام‌نشدنی‌ست، روزها چنان شتابان می‌گذرند که اگر بخواهی برای گذر عمر افسوس بخوری هر لحظه‌ی زندگی زهرت می‌شود. به یک طرف ذهنم که غصه‌ی وقت را می‌خورد و حریصِ استفاده‌ی بهینه از هر ثانیه است گفتم دغدغه‌ی تو را به‌خوبی درک می‌کنم و می‌‌دانم که خیر مرا می‌خواهی که چنین استرس‌زا شده‌یی، من به تو قول می‌دهم که از امروز ذره‌ذره تغییراتی ایجاد کنم که تو دیگر اینطوری جلز و ولز نکنی… لابد متوجه شده‌اید که من در یادداشت‌هایم از صداهای متفاوتی در ذهن صحبت می‌کنم. این ایده را قبلن، با بیان‌های گوناگون، از زبان نویسندگان و فیلسوف‌هایی شنیده بودم، اما مفهوم «خانواده‌ی درونی» را از درمانگری معتبر در دنیای روانشناسی، ریچارد شوارتس، آموختم. او معتقد است وجود صداهای مختلف در درون ذهن ما کاملن طبیعی و همگانی است و کسانی که اختلال چند شخصیتی دارند صرفن آن گروه از انسان‌ها هستند که اعضای خانواده‌ی درونی‌شان آسیب‌های جدی دیده است. مفهوم خانواده‌ی درونی رویکرد علمی، عملی و نوآورانه‌یی‌ست که امیدوارم برای آشنایی دقیق با آن حوصله کنید و کتاب ناب «هیچ بخشی از ما بد نیست» بخوانید.

لحظه‌های شکل‌گیری یک باور را حالا بهتر ردیابی می‌کنم. اتفاقی می‌افتد، مثلن از کسی ناسپاسی می‌بینی و برداشتی غلط. یک طرف مغزت راه میفتد باورسازی کند و به تو بباوراند که بهتر است در را محکم‌تر ببندی و با کم‌تر کسی معاشرت کنی. اینجا یک طرف دیگر ذهن تو می‌فهمد که طرف دیگر در حال جاانداختن یک باور است. چه باید بکند؟ آن طرف باورساز را سرکوب کند و بگوید «خفه! این چه باور محدودکننده‌یی‌ست؟» نه، چه بهتر که پای حرف آن طرف بنشیند و ببیند او چرا و بر اساس انباشت چه تجربه‌هایی چنین باوری را پیشنهاد می‌دهد. آنوقت با این رویکرد همدلانه شاید دریابی که او فقط قصد محافظت از تو را دارد. سپس‌تر می‌توانی با او عمیق‌تر گفت‌وگو کنی و دست آخر به نتیجه‌ی بهتری برسید. بگذارید با همان مثال بالا ادامه بدهیم: نتیجه‌ی گفت‌وگوی خانواده‌ی درونی می‌تواند این باشد که «بله، نباید تن به هر معاشرتی داد، اما این به این معنا نیست که باید به همه‌ی آدم‌ها بدبین باشی و در رابطه را به همه ببندی. نه، تو می‌توانی دوستی‌ها و همکاری‌های بسیار بهتری را هم تجربه کنی. اما یک نکته را هم باید بپذیری، همه قرار نیست دنیا را مثل تو ببینند. آن‌ها هم در ذهنشان همزمان چندین و چند صدا دارند که ممکن برخی از آن صداها گفتار و رفتاری تولید کنند که به مذاق تو خوش نیاید. باید نگاه خطاپوش داشت، و برخی ناملایمات را پذیرفت تا چرخ رابطه بچرخد. البته تا زمانی راه رابطه با سنگلاخی ستبر سد نشود.»… اتفاق عجیب و جالبی افتاده. دیگر دلم می‌خواهد همه چیز را همینجا بنویسم. گاهی هوس می‌کنم بروم سراغ دفترچه‌ی کاغذی و به عالم و آدم بتازم، اما بعد خودم را در این صفحه می‌یابم. نوشتن در اینجا کمی چالش‌برانگیزتر است و همین قشنگش می‌کند. در خلوت خودم و برای خودم حساسیتی چندانی در کار نیست، ممکن سرسری از کلمه‌یی بگذرم یا به ساختار جمله چندان نیندیشم، اما اینجا قدری وسواسی‌ترم. به‌نوعی برای خودم محدودیتی خلاقانه ایجاد کرده‌ام، چارچوبی که وادارم می‌کند تا هر طور شده راه مناسب را بجویم و حرفم را بزنم. این برای من که همیشه درد خودسانسوری دارم مفید است. این نوشته‌ها باید وادارم کنند بیشتر و بی‌پرده‌تر از خودم بنویسم… و قوز کرده‌ام. و چقدر قوزیدن دردناک و بیخود است. البته بیشتر وقت‌ها شق و رق می‌نشینم. اما قوزندگی هم لذت‌های خودش را دارد. دیروز با مرتضی عباسی گذری سر از یک میزصندلی‌فروشی درآوردیم. یک صندلی توری‌طور که جلوش جای رایانه هم داشت، چشمم را گرفت. رفتیم تو و معلوم شد خیلی هم انعطاف‌پذیر است و هر جاش را می‌توانی همه‌جور تنظیم کنی. قیمت: ۲۱۶ میلیون تومان. مرسی، اَه. البته من با زیاد هزینه‌کردن برای ابزار کار هیچ مشکلی ندارم، اما پول یک سمند دستِ دو را بدهی صندلیِ تایوانی بخرم بیندازی زیر بادسن‌ات که چی؟ شاید تو بگویی خب این برای ارگونومی بدنت خوب است و در آینده مجبور نیستی تاوان پشت‌میزنشینی را با هزار تا دوا دکتر برای کمردرد و دردن‌گرد (گردن‌درد) بدهی. بله، این هم حرفی‌ست. اما کی حوصله‌ی دزدگیر بستن به صندلی تایوانی را دارد؟ تازه باید حساب بادسنِ رفخا را دستت داشته باشی که بادسنِ ناجور به صندلی گزند نرساند. حالیا قصه‌ی «بادسن»: رفیق باستانی ما، مازیار، دهه‌ی هفتاد رفته بوده دوره‌ی امداد و نجات که مربی دوره وقت آموزش آمپول‌زنی می‌گوید: «سرنگ رو اینطوری می‌گیرید و می‌زنید اینجای بادسن.» بله، یک حرف «د» گذاشته لای باسن که لابد زهرش را بگیرد و باتربیتانه جلوه کند. شاید هم یک روز خُل‌تر شدم و آن صندلی را خریدم. اینکه آدم را از میز بی‌نیاز می‌کند به یک دنیا می‌ارزد… برای بیچارگی آدم سند می‌خواهید؟ همین حمام دستشویی رفتن، ایضن غذا خوردن. آخه این‌ها هم شد کار که این‌همه از روز را برایشان می‌سوزانیم؟ بله، در استحمام و جیش و اغذیه لذتی هم هست طبعن، اما نه همیشه، فقط گاهی. پس نمی‌ارزد. یه بابایی بوده چند صد سال پیش که آرزوش این بوده که بشر حسابی رشد کند و بساط خوردن و مردن جمع شود. من هم یکی مثل او، امیدوارم… قصه‌ی سوسماری که ناخن‌کار است و هر روز می‌آید لب ساحل و به مشتری‌ها خدمات می‌دهد، مشتری‌هاش هم فقط آدم‌ها نیستند، تزیین پنجه و سُم می‌‌پذیرد. تا اینکه مجبور می‌شود برای یک دوره‌ی آموزشیِ پیشرفته‌ی ناخن‌کاری از آب بیرون بزند اما توی مسیر ناچار می‌شود یک تکه از بدن راننده‌ی اسنپ را بخورد، در نتیجه سر از بازداشتگاه درمیاورد و آن‌جا با مدیر یک سالن زیبایی آشنا می‌شود و با هم عهد و پیمان می‌بندند که پس از آزادی، سالن را شریک شوند و الخ… قهوه و نمایشنامه‌خوانی و نهار و اینک دفتر. نشسته‌ام پشت این یکی میز کارم و می‌خوانم. چهار پنج صفحه مطالعه کافی است تا ذهنم راه بیفتد و همت و جرئت انجام کارها را پیدا کند. می‌خواهم فراخوان کلاس حضوری را تغییر بدهم. فرصتی برای کلاس‌های حضوری ندارم و ترجیحم این است که نود و نه درصد دوره‌های مدرسه نویسندگی آنلاین باشد. یکی خوبی این کار این است که دیگر مخاطب هم دچار تردید و سرگردانی نمی‌شود. باید تا می‌توانم بر اثربخشی کلاس‌های آنلاین بیفزاییم. برای من اینگونه نبوده که کلاس آنلاین را نسخه‌ی ضعیف‌شده‌ی کلاس حضوری ببینم. برعکس، تجربه نشان داده کار آنلاین اگر درست صورت گیرد به‌مراتب مؤثرتر از جلسات حضوری است که در آن‌ها هر کار هم می‌کنی وقت زیادی برای حواشی هدر می‌رود. بنابراین کلاس حضوری را محدود می‌کنم به یک مسترکلاس یک روزه و سلسله جلساتی برای دوره‌ی پیشرفته، آن هم برای بچه‌های ثابت‌قدم و ثابت‌شده….

پرده را می‌زنم کنار و خیابان خیس را می‌بینم و کلاغ جاسنگینی را که لش کرده روی سیم ضخیم برق. پس امروز ر‌وز من است، باران و پرنده و قهوه و امیدِ انجام کارها در برابرم، چه می‌خواهم دیگر؟ …این را هم دریافته‌ام که گهگاه باید نوشتن از برخی موضوع‌ها را منع کنی‌ برای خودت، موضوعات «رادَست» و آشنا را، تا ذهن زور بزند کمی هم به چیزهای دیگر بنگرد… باری، توی این یادداشت‌ها هرجا سه‌نقطه دیدید یعنی حرف تمام شده و سخن به سوی دیگری رفته. فعلن کِرم اینترنزدن افتاده به جانم و سه‌نقطه‌ها جور اینتر می‌کشند… این کلمه‌ی «رادست» را که بالا به جمله بستم بررسیم: مال گفتار و محاوره است و غالبن در چنین جملاتی به کار می‌رود: «را دستت هست فلان کارو برام بکنی؟» یعنی امکانش برایت فراهم است یا برایت راحت است‌ که فلان کار را بکنی. الان به لغت‌نامه‌هایم‌ دسترسی ندارم تا پی‌اش‌‌ را بگیرم، اما در صفحه‌یی اینترنتی درباره‌اش می‌خوانیم: «رادست (راهه دست) به معنی راسته کار بودن. مناسب بودن. خوب بودن. ردیف بودن.(+)» درست است و جواب حرف مرا می‌دهد و بهانه‌یی‌ست برای کنجکاوی‌‌های بیشتر… و راستی دم کسی که کنج و کاوی‌‌ را آمیخته و کنجکاوی را ساخته گرم. از خوشگل‌ترین واژه‌های ترکیبی‌‌ست… و در کافه‌ام و منتظر قهوه‌ام و آسمان پاک است. این روزها زندگی‌ ما بی‌شباهت به باران و آسمان تهران نیست، درست مثل باران که یک روز -یا گاه فقط چند ساعت- آلودگی آسمان را می‌زداید، عمر کوشش‌های ما نیز کوتاه است، یک گرفتاری را رفع‌ورجوع می‌کنم، فوری یکی دیگر جایگزینش می‌شود… قهوه می‌رسد و می‌نوشتم و هوس کتاب بیدار می‌شود. صبح‌ها عادت دارم توی کافه کتاب بخوانم. تمرکز اینجا را در ادامه‌ی روز ندارم چندان… هزار تا پیام دارم که باید جواب بدهم. قال دو تا کار اداری را هم می‌کَنم امروز… شاید هر کتاب‌بازی گاهی به این پرسش می‌اندیشد: «عاقبت چه بر سر کتاب‌هایم خواهد آمد؟» شنیده‌ام‌ والتر بنیامین سر کتابخانه‌اش بدجور به مکافات می‌افتد و وادار می‌شود بخشی از کتاب‌های قیمتی را در مسیر گریختن بفروشد. این بنیامین بی‌نوا عاقبت تلخی داشته. برخی پاره‌نوشته‌های او را بی‌اندازه دوست می‌دارم، از جمله یکی‌ش درباره‌ی کتاب که اینجا می‌شود خواند… کافه که  بودم مرتضی عباسی پیام داد که می‌خواهد بیاید دفتر. اتفاقن من هم می‌خواستم بخواهم که بیاد. آمد و حالا آمدیم دنبال کارهای اداری من. الان در کوچه ولوییم تا نوبتم برسد. مرتضی از تأثیر هر چیزی بر خلاقیت می‌گوید. مثلن ممکن است کاتالوگی که صبح سرسری ورق زده‌یی، ناخودآگاه همان شب وارد طرحی که می‌زنی یا چیزی که می‌نویسی، بشود. زشت و زیبا، ریز و درشت، بی که بخواهی می‌ریزد توی آثارت. آیا باید برای ذهن فیلتر گذاشت؟ نه، شدنی نیست. باید روی خودت و هنرت چنان کار کنی که در دستگاه تو زشت و بد و بی ارزش، زیبا و خوب و ارزشمند شود… «سامانه خرابه.» و طبق معمول باید ویلان و سیلان منتظر بمانیم، ولی نمی‌مانیم و کمی آ‌ن‌سوتر کافه‌یی می‌یابیم که گویا عکاسخانه‌یی قدیمی بوده و حالا با حفظ بند و بساط عکاسی صد سال پیش شده نوستالژی‌گاه. دو تا کارامل ماکیاتو و کیک شکلات. مرتضا از در و دیوار عکس می‌گیرد و مجله‌ی گل‌آقا ورق می‌زند و هنوز از پیامک نوبت آن سامانه‌ی خراب‌شده‌ی آن خراب‌شده خبری نیست… نوبت نکبت فرا رسید. جمله‌ی‌ مهوع روی میز «از مفاد سند مطلع می‌باشم.». فضای نکبت، زبان نکبت. با «مفاد» و «سند» و «مطلع» کاری ندارم، «هستم» چه بدی داشت که آن «می‌باشد» نچسب را چسباندید آنجا؟ خب، بس است، خیلی نق‌نقو شدم… بعد رفتیم سمت بهارستان. یک سرگرمی من با دوستانم تماشای ساختمان‌های قدیمی شهر است. همیشه به اولین مالک هر خانه فکر می‌کنم، به اولین روزی که بیرون ساختمان ایستاده و هیکل ساختمان را از نظر گذرانده و درباره‌ی روزهای پیشِ رو رویاها در سر پرورده. حالیا شاید اثر از آثار طرف نمانده باشد… سپس‌تر فلافل زدیم. به فلافل انگار «خوردن»‌ نمی‌آید، فلافل را باید زد… توی راه یکی دو تا تی‌شرت خریدیم و من وبینارک «با من بنویس»‌ را برگزار کردم و از اهمیت توجه به وسواس‌های خاص شخصیت داستانی گفتم… وقتی رسیدیم دفتر، دانیال و قائدی هم سررسیدند و گپ زدیم و خندیدبم. حرف از «فرهنگ حسابی»‌ شد که پر از واژه‌های عجیب غریبی‌ست که دکتر حسابی به عنوان معادل واژگان علمی برگزیده. دارم فکر می‌کنم که چرا از حضور و حرف‌های قائدی هیچی در ذهنم نمانده که اینجا بنویسم. گفت حال خواندن کتاب غیرداستانی ندارد، و چیزی دلش می‌خواهد در مایه‌های کتاب خاطرات کودکی حمید جبلی. چه خوب که چنین چیزهایی را هم چاشنی مطالعه‌اش می‌کند. یکی دو تا مجموعه حکایت دادم ببرد. بعد با مرتضی رفتیم کتابفروشی اختران. می‌خواست کتاب «نگهبان ماموت» را بخرد. من هم دو تا نمایشنامه‌ی تازه سفارش داده بودم و الان حسابی حریص خواندنشان هستم…. ساعت ۱۸:۲۵. من در اتاقم می‌نویسم، مرتضا در سالن و دانیال هم در اتاق مجاور اسلاید می‌سازد. نیمچه‌ بارانی هم زد دوباره. امروز کلاس خاصی برگزار نکردم. به قدری فاصله نیاز دارم برای تجدید نیرو. وگرنه دنیا در نظرم تنگ و تیره می‌شود و کیفیت کار پایین می‌آید…. از اینطوری نوشتن، یعنی سیال و بی‌اینتر، کیفورم. همین که شروع می‌کنم دیگر نمی‌خواهم دست بکشم… وقتی می‌نویسم دلگرم کار می‌شوم. تمرکز لازم را می‌یابم. «ابتکار عمل». این اصطلاح را دوست دارم و زیاد به کار می‌برم. نوشتن نرمش و ورزشی‌ست برای به دست گرفتن ابتکار عمل. کسی ابتکار عمل دارد که در لحظه قدرت ایده‌پردازی داشته باشد. و چون نوشتن همیشه با ایده‌پردازی پیش می‌رود، کسی که خوب و منظم می‌نویسد ایده‌پرداز است و توانمند در ابتکار عمل. در شرایط بحرانی، زمانی که بخشی از زندگی‌تان از تعادل خارج می‌شود، به سرعت می‌توانید برای حل مسئله ایده‌های متعددی خلق کنید؟‌ این معیار مناسبی‌ست برای سنجش توان خلاقه‌ی خود. تمرینی خوبی‌ست است اگر گاهی در نوشتن درباره‌ی سناریوهای بحرانی خیالپردازی کنیم. مثلن بگوییم: «اگر در فلان زمان و مکان، فلان اتفاق برایم بیفتد چه کارهایی می‌توانم بکنم؟» اینطوری شاید برای مواجه با ترس‌هایمان آماده‌تر بشویم و قدری هم از نگرانی‌مان کاسته شود…