«بعدها ثمربخشیِ من در کارِ روزانه به چیزی نزدیک به صفر رسید و آذر با خوشرویی و درکِ رفیقانه، کارِ سنگینِ خانه، کودکان و دوستان را انجام میداد.»
-احسان طبری، ار دیدارِ خویشتن، ص ۸۴
«بعدها ثمربخشیِ من در کارِ روزانه به چیزی نزدیک به صفر رسید و آذر با خوشرویی و درکِ رفیقانه، کارِ سنگینِ خانه، کودکان و دوستان را انجام میداد.»
-احسان طبری، ار دیدارِ خویشتن، ص ۸۴
«چرا من از برادرهایم تافتهی جدابافتهای بودم؟ بیگفتگو این اندیشه در من دیری نپاییده است. در کوتاههنگام جدابافتگی را پذیرفتم. آن را همانند سرنوشت دگرگونناپذیر به گردن گرفتم ولی چیزی درون من همواره برابر این جدابافتگی ایستادگی میکرد.»
-ابولقاسم پرتو اعظم، خدیش، ص ۱۱
«من نشستهام کنار پنجرهی خانهی تنهایی، رو به حیاطی افتاده در کمندِ سکوتِ گورآسای صد و هشت پنجرهی خاموشروشن.»
-بهرام مرادی، مردی آنور خیابان زیر درخت، ص ۹
«گرچه ژولیدهمو گدایانیم/شهپرِ جبرئیل شانهی ماست»
-علینقی کمرهای، مجموعهی خیال، ص ۱۹۴
«در شُدآیندی آرام/خسته/باز میماند/از رفتن/شادیهایش ناپایدارست -آدمی/دم فروبند!/در بازدَمَت/فرصتی را/از دست دادهای…»
-شیون فومنی، روخانه در بهار، ص ۵۸
«من براستی آن برترینم چرا که ذات مطلقم، گوهریتر از همهی گوهران، چرا که رهایم از تولد و از مرگ، رهایم از رنج و شکنج.»
-گزارش فارسی قاسم هاشمی نژاد از داتا تریا، سرود رستگاری، ص ۵۸
«نه من اندر خم زلف تو گرفتارم و بس
خستهبالی که نیفتاده در این دام کجاست»
-جلالالدین همایی، دیوان سنا، ص ۶۴
«این پرسندهخویی و سببجوییِ یونانی در مورد جهان است که منجر به پدیداری و پایهگذاری دانش (علم) در آن سرزمین میگردد.»
-آرامش دوستدار، خویشاوندی پنهان، ص ۱۸۲
«بر اثر التهابهای سیاسی و تشنگی جوانان، در یک فضای بیابانصفت، چه بسا سراب که جای آب نشانیده شده است.»
-محمدعلی اسلامی ندوشن، هشدار روزگار، ص ۱۵۸
-چرا از سؤال خوشت میاد؟
-منو به هیجان میاره.
-خب، چرا سوال تو رو به هیجان میاره؟
-راستش حالا که تو داری میپرسی دارم جدیتر بهش فکر میکنم. اصلن واسه خود تو چی؟ از سؤال خوشت میاد؟
-من از هر حرف خوبی خوشم میاد، حالا چه سؤالی باشه چه خبری چه هر چیز دیگه.
-دارم به این فکر میکنم که آیا علاقهی من به سؤال به این خاطر نیست که توصیههای ترغیبکنندهیی دربارهی اهمیت سؤال خوندم؟ شاید به این خاطر که پرسشگری به عنوان یه فضیلت خیلی تبلیغ و ترویج شده.
-ولی این نمیتونه تنها دلیلش باشه. خیلی چیزا رو به عنوان فضیلت تبلیغ میکنن، چرا این یکی تو رو به «هیجان» میاره؟
-شاید چون توی سؤال امید بیشتری هست، امیدواری که سؤال تازه بتونه یه راه تازه تو زندگیت باز کنه.
-داری قصار میگی. شعاریه حرفت.
-شاید شکل بیانم شعاری باشه، ولی باور کن همینه. سادهی سادهش اینه که من فکر میکنم بلاخره ممکنه یه سؤالی پیدا بشه که منو از حسرت دربیاره.
-حسرت تغییر. تغییری که یه عالمه تازگی بیاره تو زندگیم.
-به نظر زور سؤال به چنین کار میرسه؟
-دلخوشکنک بهتری سراغ داری؟
باور کن من خیلی دلم میخاد تو اینجا زیاد بنویسم اما فرصت نمیشه که نمیشه. دیشب بعد از شام دوباره اومدم دفتر. فراخان دورهی «جملنده» رو نهایی کردم. قسمت شیرین کار طراحی پوستر بود. خیلی دوست دارم عنوان جملنده خوشگل دربیاد. هیچ فونتی راضیم نمیکرد. خلاصه با جوهر افتاد به جون کلمه و بعد از سی چهل تا اتود بلاخره چیزی که میخاستم شکل گرفت. وسط کار یادداشت کانال رو هم نوشتم. خلاصه اینکه آخر شب فراخان رو هوا کردم رفت. موضوع این دوره رو خیلی دوست دارم. اصلن خود کلمهی «جمله» منو به وجد میاره. دوست دارم جملنده یکی از هدفمندترین و اثربخشترین دورههامون باشه. به خاطر همین برای دورهی یه آزمون ورودی کوچولو گذاشتم. از صبح تا حالا کلی جمله رسیده دستمون. تقریبن نیمی از افراد تو مرحلهی اول پذیرفته شدن و بقیه هم قرار شد جملههای دیگهیی رو برای بررسی بفرستن. میخام یه سری مشکلات پیش از ورود به دوره حل بشه تا در طول دوره وقتمون برای بدیهیات تلف نشه… الان که دارم مینویسم توی وبینار نویسندهسازم. خوبه این یک ربع اول وبینار هست که یه سری هم به اینجا بزنم. از صبح بیرون بودم، همین یه ساعت پیش اومدم دفتر. روز خوبی بود. روی چند تا از ایدههام اساسی کار کردم. تو وبینار امروز بازم یه خرده دربارهی ادبیات کودک حرف میزنم. بعد هم دربارهی «بدن» یه ایدهیی رو آماده کردم که میتونه برای برای بچهها جالب باشه. «بدنم چه میگوید؟«. میشاییل هانکه میگه بدن آدمیزاد هیچوقت دروغ نمیگه. پس اگه اینطوره ببینیم چی میگه… امروز یه کتابو کامل خوندم. خیلی دلم تنگ شده برای مطالعهی بیوقفهی یه کتاب سنگین. میخام از این به بعد بعضی روزا همین کارو بکنم. یه کتابو هر طور شده کامل بخونم. خوندن بعضی کتابا همینکه موکول میشه به روزای بعد هی عقب میفته، و یهو میبینی یه سال گذشته و هنوز لاشون رو باز نکردی… راستی دیشب چه خوب بارید. دیروز اصلن خیال نمیکردم بارون بباره. ولی صبح هوا بازم کثیف و کدر بود. حرف زدن دربارهی هوا بیفایدهترین کار ممکنه… کلمه نگاه میکنم. یکی از عادتام اینه. یه لغتنامه جلوم بازه و هر لحظه که وثت اضافی گیر میارم یا بین کارا سرگردون میشم زل میزنم به کلمهها… بذار با همین کلمهها که جلومه یه چی بسازم… دمدمی بودن. دم دمی. خودم کلمه قشنگهها. ترکیب دو تا دم برای توصیف آدمی که هی حالی به حالی میشه. من همیشه از دمدمیا میترسم. خیلی رنجآوره ببینی طرفت بیهیچ دلیلی یهو فاز دیگهیی برداشته… برم تو وبینار. ولی بازم میام اینجا. راستی ویرایش بی ویرایش. بذار این قلماندازها پر از غلط تایپی باشه…
شروع روز سرگردونیه و آخر شب وضوح و یقین. اگه جای این دو تا برعکس بود عملکرد آدم یه جور دیگه میشد…
رسیدم دفتر و دیدم مریم و مبینا و فاطمه حسابی مشغول خوندن و نوشتن هستن. کیف کردم. مثلث استعداد و خلاقیت… گوش مامان پوتپوت میکنم. خاستم براش وقت دکتر بگیرم. یکی از دکترها که کلن گذاشته رفته خارج، اون یکی هم تا آخر سال وقتش پره. زنگ زدم مامان گفتم ونگوگو میشناسی؟ یه نقاش بختبرگشته بود که گوش خودشو برید. شاید الهامبخشت باشه. میخنده و میگه میره پیش همون دکتر قبلیش… بعد رفتم دستشویی و یه کم به خزعبلات اسلاوی ژیژک گوش دادم… بساطمو جمع کردم و از دفتر زدم بیرون پی جلسه ملسه… دوباره توییتر و فیسبوک و یوتیوبو از گوشیم حذف کردم. حالم از همهشون بهم میخوره. همون چسدیقه در روز هم نمیخام صرف اینجاها کنم… هوا خیلی کدر و کثیفه. انگار ابریه، ولی نیست… دنبال کارای نهایی چاپ کتاب جدیدم…
نشد از اول روز بیام بنویسم. گاهی هم اینطوریه دیگه. البته که همه چیزم در طول روز مربوط به نوشتنه، ولی چند نوبت نوشتن در اینجا هنوز جاشو چندان باز نکرده تو برنامهم. الان دارم همزمان با بچههای وبینار نویسندهساز مینویسم. شب. هیچوقت از جادوی شب کم نمیشه برام. شب یعنی جادو. شب حتا زیر یه لشکر لامپ هم شبیت خودشو حفظ میکنه. خب بذار یه خرده برات از کارای امروز بگم. صبح یه مقدار رو موضوع «استعاره» کار کردم. استعاره هر روز برام جدیتر میشه. وقتایی که دربارهی استعاره میخونم حسابی ذهنم روغنکاری میشه… ظهر با مبینا یه مقدار دربارهی طراحی لوگوتایپ دورهی جدید حرف زدیم… بعد عسل اومد و دربارهی پیگیری تمرینهای دورهی نویسندگی خلاق برنامهریزی کردیم… قرار شد که عسل پیگیر انجام تمرینها باشه و با تکتک بچهها در ارتباط روزانه باشه… عصری جلسهی بازخورد داشتم و بعدش هم برای جلسهی شیشم نویسندگی خلاق… بعد از کلاس مقدمهی یه کتابی رو ویرایش کردم برای نویسندهش… بعد هم که مصاحبهها ورودی دوره و کمی پرسه تو کتابفروشی میلاد و حالا هم که دفترم و توی وبینار… هوا هیچ معلوم نیست سرده یا گرم… ولی خوبه از جهنم تابستون خلاص شدیم… راستی امروز میزمم یه مقدار مرتب کردم. واللا که وقتی میزم تمیزه حسم بهتره واسه کار کردن… وسوسه. وسوسهی خوندن اینهمه کتاب پدرمو درآورده. دوست دارم هزار برابر بیشتر از همیشه بخونم… راستی دیروز استعارهی «۳۲ دندان ذهن» رو تو وبینار گفتم و یه یادداشت هم دربارهش نوشتم. جالب شد. اول نمیخاستم فهرست خودمم بهاشتراک بذارم. ولی دیدم چالش بدی نیست. خیلی از بچهها هم تو کانالشون نوشتن فهرست خودشونو… امشب تو وبینار میخام یه برنامهیی برای ارزیابی کانالها پیشنهاد بدم. چند تا سنجه که بتونیم باهاشون کانال خودمون رو بسنجیم. مثلن کیفیت نثر. تنوع موضوعات. دقت در نقل قول. ارتباط با سایر کانالها. همین الان معیارها رو با خود بچهها قطعی میکنم. و بعدش هم میتونیم به کانالهامون نمره بدیم از یک تا ده. بحث کانالها برام خیلی جدیه. توی همین چند ماه به واسطهی همین روزانهنویسی در کانالها کار خیلی از بچهها زمین تا آسمون فرق کرده… تو وبینار امشب مریم کشفی هم قراره بیاد و دربارهی یه نمایشنامه حرف بزنه. مریم تو مطالعهی نمایشنامه خیلی دقیق و خوبه و خیلی هم میتونه نظر خودشو بیان کنه. تو کلاسای حضوری بچهها همیشه مشتاق حرفاشن. واسه همین دیدم خیلی خوب میشه که برای بچههای بیشتری حرف بزنه… فیلم. خیلی هم دلم میخاد فیلم ببینم. ولی روزا یه جوری زود میگذرن که اصلن نمیفهمی چی شد… دیگه اینکه باید مصوبهی جدید «شورای واژهسازی» رو هم هوا کنیم. شاید امشب بمونم دفتر و متنش رو نهایی کنم… دیگه باید تو وبینار پیش بچهها…
نه. کلمهها دندونای ذهن ما نیستن. کتابا دندونای ذهن ما هستن. اونم نه هر کتابی، کتابایی که خیلی خوب خوندیم و فهمیدم. آدم چن تا دندون داره؟ ۳۲ تا. با استعارهی ما کاملن سازگاره. چون در نهایت یه سری کتاب کلیدی و مهمن که دندون ذهن ما میشن. بیا یه فهرست ۳۲تایی بنویسیم؛ از کتابای داستانی و غیرداستانی. شاید بگی هنوز حتا ۳۲ کتاب نخوندی که حالا بخای ۳۲ خوبشو انتخاب کنی. عب نداره. پس تو متوجه میشی که هنوز دندونای کافی برای جوییدن ورودیهای ذهنت رو نداری. توی این فهرست حتمن باید یه سری از کتابای کلاسیک مهم رو آورد. از کارای افلاطون و ارسطو گرفته تا دیوان حافظ و سعدی و خیام و… وبینار امروز نویسندهساز رو میذارم برای همین موضوع. اول از مسیر شکلگیری استعاره میگم و بعد هم با هم یه فهرست اولیه مینویسیم… هوا هنوز ابریه. کاش همیشه ابری بمونه. کاش هیچوقت آفتابی نشه. تهران خیلی بیچارهست که بیشتر وقتا ابری نیست. ابری خوبه چون آدما همه ابریان. هیچ آدمی آفتابی نیست. نمیتونه باشه. آدمیزاد محکومه به ابری بودن، خاکستری بودن، در آستانهی بارش بودن… از سه نقطه چندان خوشم نمیاد. ولی برای عوض شدن موضوع تو این یادداشتها به نظرم خوبه. پس اگه سه نقطه دیدید یعنی موضوع عوض شده… دیشب که داشتم میرفتم خونه طبق معمول به این فکر کردم که قبل خاب بهتره فیلم ببینم یا کتاب بخونم؟ دیدم دلم بیشتر با کتابه. به این نتیجه رسیدم که تو زندگی من همیشه فیلم از کتاب شکست میخوره. با اینکه عاشق سینما هستم ولی اون فیلم اون اختیار و فرصت مشارکتی که ذهن من میخاد فراهم نمیکنه… دیگه اینکه دارم کلمه نگاه میکنم بدون اینکه استفاده کنم. همیشه یه لغتنامه بازه رو میزم. میذارمش روی کتابیار تا قشنگ به چشمم بخوره. در طول روز وقتایی که میخام چشم از مانیتور بردارم، یا به پنجره نگاه میکنم یا چند تا لغت میخونم. اینا کمکم تو ذهنم تهنشین میشن و خیلی طبیعی از قلمم جاری… دیشب یه خرده وقت گذاشتم برای طراحی محتوای جلسهی سوم کلاس شعر. معمولن از اول هفته طرح محتوای هر جلسه رو میریزم. اینطوری بهتره چون مطالب در طول هفته تو ذهنم ورز داده میشن و یه عالمه مثال دیگه هم به بحث اضافه میشه… راستی، فراخان کارگاه هفته رو هم باید منتشر کنم. اصلن چرا همین حالا هوا نشه؟ بهترین فرصته. میبینید؟ نوشتن منو هل میده به سمت کارایی که دوست دارم. نوشتن بزرگترین مشوق منه. بریم برای هوا کردن کارگاه «کوتاهنویسی برای کودکان»… الان ساعت پنجه. وبینار نویسندهساز شروع شد. چه خوب که اول هر وبینار ۱۵ دقیقه مینویسم… جلسهی ظهر خوب پیش رفت و یکی دو تا کار خوب به ثمر رسید… فراخان کارگاه هفته رو همونجا هوا کردم. دوسش دارم. پوسترشم خوب شد… این سری کارگاههای هفتگی که میذارم هر کدومش نتیجهی پرسههای چند ساله تو گوشهی مختلف نویسندگیه… دیگه چی؟ بعد جلسه فوری خودم رسوندم دفتر. مرتضا رسیده بود. مریم و مبینا رفته بودن. با مرتضی رفتیم دفتر چاپخونه. همین فردا پسفردا باید کتاب «نویسندهساز» رو بفرستیم واسه چاپ. به خاطر شکل خاص و ویژهی جلد صحافی کتاب سه هفته طول میکشه. میخام فقط ۵۰۰ نسخه چاپ کنم. اونم شمارهداره. نسخهی پیدیاف رو هم میذارم تا هر کی خاست دانلود کنه. باید یه برنامهی پیشفروش هم برای کتاب بذاریم تا بچههای مشتاق خودمون با هزینهی کمتری کتابو تهیه کنن… بعد رفتیم یه سر پیش میلاد. چند تا کتاب خارجکی خریدم و یکی دو تا مجموعه مقاله دربارهی خودکشی. خیلیها دربارهی خودکشی نویسندهها از مدرسه نویسندگی سوال میکنن. باید یه مقالهی علمی خوب در این زمینه هوا کنیم تا به برخی پرسشها جواب داده بشه… توی وبینارم و قرارمون اینه که دست از روی کیبورد یا کاغذ برنداریم و بیوقفه بنویسیم. من برای ایده پیدا کردن تو آزادنویسی فقط کافیه یه خرده سرمو بچرخونم اینور اونور، ایده فوری میاد. مثلن نگاه میکنم به سمت چپم و فیلمنامهی «خانهیی روی آب» فرمانآرا رو میبینم. از بهترینهای سینمای ماست. جز ۱۰ تا فیلم برتر به نظرم… یکی از راههای ایدهیابی منم نگاه کردن به یادداشتهای پراکندهی توی دفترچههاست. بذار یکیشو همین الان نگاه کنم. نمیتوانم خط خودمو دقیق بخونم. یه چیز نوشتم در مذمت لفاظی. زیرترش هم اسم یه نمایشنامه رو نوشتم تا یه بار دیگه بخونم و دربارهی برای بچههای کلاس حضوری حرف بزنم. نمایشنامه بخونیم. خیلی بیشتر. نمایشنامهها لذتی رو ایجاد میکنن که شاید بشه گفت با فیلم و رمان و هیچی دیگه نمیشه مقایسهش کرد… هوا امروز خیلی کثیفه. حیف. من همیشه افسوس میخورم. کاش هوای سالمی داشتیم. اینجوری پیادهروی اصلن به دل آدم نمیشینه… یه قلپ نوشیدنی داغ… عشق است شلختهنگاری… من معمولن شکسته نمینویسم. یادداشتهای شخصیم غالبن کتابیان. ولی اینجا هوس شکستهنویسی کردم. یعنی یه جور تمرینه برای ساختن لحن. معتقدم که نباید به یکی از شکلهای نوشتن بسنده کرد. نویسنده هم باید شکسته خوب بنویسه، هم سالم… مردی که اسب شد. اسم یکی از فیلمای امیر حسین ثقفیه. سالها پیش تو سینما دیدمش. حیف که نسخهی خوبی ازش رو اینترنت نیست. چند سال پیش یه نسخهی ضعیف بود که اونم بعد مدتی حرف شد. دوباره سرچ کنم ببینم پیداش میکنم. ثقفی از چخوف و آنگلوپولوس و تارکوفسکی و بیلگه جیلان خیلی تآثیر گرفته، اما خوشبختانه تاثیرش به تقلید تبدیل نشده و راه خودشو میره… بله. بذار هی موضوع عوض کنیم که حال نوشتن به همین موضوع عوض کردنه. خب این یه ربع هم داره ته میکشه و باید برم پیش بچهها. خیلی ذوق دارم برای گفتن استعارهی «کتاب: دندانهای ذهن»…
داره بارون میباره. امروز جلسهی دوم دورهی شعرو برگزار کردم. اصلن بذاریم هر جمله ساز خودشو بزنه. دیشب که میرفتم خونه حس کردم چشم چپم درد میکنه. صبح که پا شدم بازم درد میکرد. رفتم قطره خریدم. از قطره ریختن تو چشم خوشم میاد. ولی حیف که همیشه نمیشه قطره ریخت توش. داشتم از کلاس شعر میگفتم. امروز هم سعی کردم با نهایت انرژی تو کلاس حاضر بشم و محتوای متنوع و متفاوتی ارائه کنم. این مدل کار، یعنی جوری که خودتم به عنوان معلم صفا کنی، انرژی زیادی میگیری، اما میرزه. اگه کلاس خودمو به وجد نیاره زندگیم بی معنی میشه. بعد از تموم شدن کلاس، نیم ساعتی استراحت کردم و فایلا رو گذاشتم توی کانال دوره. بعدش جلسهی بازخورد دورهی شعرو شروع کردم. همهی نوشتهها رو خوندم. یه چیزی باید بیشتر برای بچهها باز کنم: توی شعر ما محکومیم به بد نوشتن، حتا بهترین شعرها هم نوعی شکست محسوب میشن، شعر یه موجود نفرینشدهست، میخاد نگفتی رو بگه، این جرم کمی نیست، هر شاعری محکوم به شکسته، ما فقط باید یاد بگیرم خوبتر بد بنویسیم. دیگه چی؟ بعد کلاس گرسنهم بود، اما دلم میخاست یه خرده کتاب بخرم. رفتم منیری جاوید. جمعهها بساط میکنم. حسنو دیدم. حسن بچهی خوبیه. کتاب دست دوم میفروشه. این روزا یه مغازه هم گرفته تو پاساژ نادر. لای اونهمه کتاب دربوداغون سه تا کتاب خوب پیدا کردم. دو تاشو دارم. منتها چون چاپ تموم هستن گرفتم تا هدیه بدم به بچههای مشتاق. بعد رفتم خونه، شامیدم و باز برگشتم دفتر. میدونی؟ امروز کم کار نکردم، ولی نمیدونم چرا حس میکنم زیاد وقت تلف کردم. مصیبت من اینه. ده برابر خیلیها کار میکنم اما بازم گاهی حس بطالت بهم دست میده. از خودم زیاد توقع داره، و از تو چه پنهون که هرگز دوست ندارم از خودم کمتوقع باشم. خب. الان ساعت دوازده و بیست دیقهس. راستی این لا یه چیزی رو بگم بهت: من هیچ دلم نمیخاد این یادداشتهارو ویرایش کنم. اصلن چه اشکال داره که تو عیب و ایراد نوشتهها ببینی. فقط امیدوارم غلط تایپی باعث نشه که یهو یه حرفی ناجوری شکل بگیره. حالا شکل هم گرفت فدای سرت. بله میگفتم. از بطالت میگفتم. نه دیگه، ولش کن. یه چی دیگه بگم؟ از گوشی متنفرم. این نوع از حواسپرتی که گوشی میاره، فاجعهست. نمیذاره هیچ ایدهیی به جایی برسه. باید افراطیتر از همیشه ازش دوری کنم. الان چطورم؟ خیلی خوب. چون دارم مینویسم. آهان، یادداشت کانالو برات بگم. حال داد. من ایدههامو از خودم میگیرم. شاید تو بگی مگه بقیه از عمهشون ایده میگیرن؟ حرفت درسته. ولی من منظورم اینه که نگاه میندازم به چیزایی که همون لحظه درگیرشون هستم. اولویتم اینه که درد خودم تو لحظه رو سوژه کنم. این مدل نوشتهها خیلی پرطرفدارتر هم هستن، بقیه میگن که انگار حرف دل اونا رو زدی. راستی، همیشه یه معمایی تو ذهنمه: ببین. من الان دارم این سطرها رو مینویسم و به چشم خودم غلط تایپی نداره، ولی چی میشه که اگه برگردم و دوباره به متن نگاه کنم کلی غلط به چشم میاد؟ تقصیر چشمه. آهان چشمه. یه زمانی نشر چشمه چه نشر هیجانانگیزی بود برام. به نظرم خیلی معتبر و خوب میومد. اما بعدن رنگ باخت. خیلی چیزا رنگ باختن. البته هنوزم از کتابای چشمه میخرم. هنوزم به کتابفروشیای چشمه سر میزنم؛ ولی به نظرم چشمه میتونست خیلی بهتر از اینا عمل کنه. مثلن چیکار میکرد؟ راستش فکر میکنم تو این فضا اون کارایی که من تو ذهنمه نه چشمه از پسش برمیاد، نه هیچ نشر دیگه. بی خیار. راستی، من دوس دارم جای بیخیال بگم بی خیار. شاید چون خیار دوست دارم و اینجوری نوشتههام بوی خیار پوسکنده میگیرن. بله. میگفتم. موتورم روشن شده. به یکی از دوستای قدیمی پیام دادم دیشب. میشد پیام ندم ولی اون برام محترمتر و ارزشمندتر از این بود که بخام کدورتی بینمون باقی بمونه. یکی گفته بود: با از دست دادن هر رابطهیی یک معنا رو در زندگیمون از دست میدیم. من نمیخاستم دوستم رو، معنام رو الکی از دست بدم. هر چیزی که یه دوستی رو خراب کنه، الکیه. حتا چیزایی که اصلن الکی به نظر نمیرسن. پیام دادم و امشب جواب محبتآمیزی برام فرستاد. یک معنا برگشت. خب. الان به نظرم ته این یادداشته. ولی من یه دوست دارم تا هزار کلمه پیش برم. اصلن حال نوشتن به اینه که خودتو جر بدی. امروز داشتم به یه استعارهیی فکر میکردم: اینکه اگه کلمات دندون باشن، دندون چی هستن؟ واژهها دندان افکارند؟ واژهها دندان ذهناند؟ این خوبه. یعنی تو با کلماته که میتونی خوراک ذهنتو بجویی. حالا میشه این فکر کرد که آیا ما دندونای سالمی داریم؟ آیا به سلامت دندونای ذهنمون رسیدگی میکنیم؟ اصلن به حد کافی دندون داریم که خوب بجوییم؟ پس شاید این یه انگیزه بده برای اینکه دایره واژگانمون رو بیشتر گسترش بدیم، تا راحتتر و بهتر غذا بخوره مغزمون. آیا تو از اینایی هستی که غذا رو قورت میدن یا نه آروم آروم میجویی؟ شاید ویژگی متفکر واقعی این باشه که هر غذایی رو با نهایت آرامش میجوئه. خوبه. خوشم اومد. شاید این ایدهی فردای وبلاگم باشه. میبینید آزادنویسی چطوری باعث پرورش ایدهها میشه؟ گاهی فکر میکنم استعاره ساختن یکی از مهمترین دلخوشیهای زندگیست که خیلیها اصلن ازش آگاه نیستن، یعنی نمیدونن که با یه استعارهی تازه هم میتونن خودشون شارژ کنن هم دیگرانو. بله. چه صفایی داره نوشتن و برنگشتن. نوشتن و ویرایش نکردن. نوشتن و خر بودن. نوشتن و راه تداعی رو گرفتن. نوشتن و نموندن در بند هیچ ایدهیی. بله آزادنویسی یعنی قورت دادن، جویدنو باید سپرد به بازنویسی. به هزار رسیدیم؟ نه هنوز صد کلمه دیگه موندهو. راستی دیشب یه تیارت خوب و خلاق دیدیم. بونکر. کاش دیشب ازش بیشتر نوشته بودم. از فردا دلم میخاد در طول روز بارها و بارها بیام اینجا و بنویسم. اینجا نوشتم که یه قولی باشه به تو. بله. اصلن هر کاری رو مشروط میکنم به نوشتن. مطالعه به شرط نوشتن. پیادهروی به شرط نوشتن. اینترنتگردی به شرط نوشتن. غذا خوردن به شرط نوشتن. اصلن نوشتن به شرط نوشتن. یعنی اول یه کم بنویس بعد اجاره داری هر غلطی میخای بکنی. جواب میده؟ چرا؟ چون نوشتن چیزیه که هیچجوره نمیشه ازش متنفر شد، حتا اگه با زور و اجبار بنویسی. نوشتن خرتر از این حرفاست.
هنوز توی تختم، بهعبارتی روی تختم، چونان تخم مرغی بر ساحت ماهیتابه (تشبیه دلنوشتهطور). بهله. گربه داره پشت پنجره خودشو جر میده. حیا کن مرد، یه یاکریم ارزش اینهمه درودیوار زدن نداره. پاشم بدوشم. بعد برم کافه یُخده تنظیم کنم خودمو. بعد هم برم دفتر و کارگاهو هفته رو شروع کنم…
کافهام. کروسان. بادوم. کتاب و کیف. گاهی فقط باید تلگرافی نوشت. یعنی کوتاه کوتاه. تککلمهیی. شوقی که برای شروع هر کارگاه جدید دارم مثل شوق بچههای کم سن برای عید نوروزه. وقتی قهوه رو بو میکنم بیشتر لذت میبرم. وقتی فنجونو لمس میکنم و داغیش جاری میشه تو انگشتانم انگار یه جون به جونام اضافه میشم. با حواس پنجگانهس که «هست» میشیم. زندگی بدون حواس پنجگانه یعنی هیچ…
تُفگاه روز
تف به تفنن… تف به جیبِ کمجا… تف به تف.
… حالیا دفتر. به قول شخصیت اصلی رمان «قهرمان فروتن»: تمدن کوچولوی من. تو راه بازم پیگیر شدم ببین ماژیک خیلی ضخیم وایتبرد پیدا میکنم یا نه. نیست که نیست. یعنی تو کل این ممکلت چنین چیزی نیست. از دردناکترین کمبودها یکی هم کمبود لوازم تحریره. دیوونهی اینم که ساعتها تو لوازم تحریری کندوکاو کنم و کلی قلم و جوهر و کاغذ و چیزای تازه بخرم.
همیشه خیال میکردم زمخت و ضخیم فامیلن. یعنی دوست داشتم باشن. اصلن تا حالا به این فکر کردید که آدم دلش میخاد بعضی کلمات فکوفامیل هم باشن؟
شب:
ساعت یازده و بیس دیقهس. هنوز دفترم. اول روز مشغول کارگاه هفته بودم. خیلی خوب پیش رفت و عشقم به کارگاههای هفته بازم بیشتر شد. برای هفتهی بعد هم یه موضوع جالب انتخاب کردم: «کوتاهنویسی برای کودکان»، با یه نمونهی موردی عالی. بعد کارگاه ناهار و پاهار و فوری آماده شدم برای کلاس حضوری عصر. کلاس خوب پیش رفت. دو تا مهمون هم داشتیم، از بچههایی دورههای آنلاین. بعد فوری آماده شدیم و همگی گروهی رفتیم تیارت. «بونکر» کار تازهی جلال تهرانی. خوب و حیفه که شتابزده چیزی دربارهش بگم. بعد تیارت یه سر رفتم پیش میلاد. چند تا مجموعه نقاشی عالی خریدم و اومدم دفتر و حالا که اینجا دارم مینویسم تا بلکه یه چیزی برای هوا کردن تو کانال شکل بگیره. حرفای خیلی کلی شد. ولی خب کلیگویی خیلی بهتر از هیچی نگفته. اصلن باید یه گزارش کلی شروع کنی تا قلمت راه بیفته.
امروز بدک نبود. خوش میگذره به هر حال. اصلن نوشتنِ گزارش روز رو چطوری باید شروع کرد؟ مثلن از این بگی که چطور خابیدی؟ یا نه از جیش و صبونه بگی؟ صبحها ترجیحم اینه کتاب بخونم. تمرکزم بیشتره. هر چند همیشه کتاب باعث میشه خابم بگیره، حتا اگه قبلش ده فنجون قهوه زده باشم. امروز خیر سرم ناپرهیزی کردم و رفتم تو یه کافهی تازه قهوه بخورم. ظاهر کافه قشنگ بود. یه فضای تیره و مینیمالیستی. یه طرفش هم آزمایشگاه قهوه و اینا بود. ولی اسپرسوی صد عربیکاشون کثافت محض بود: کثافت توی لیوان کاغذی. وقتی مشتری میخاد همونجا بشینه چرا باید قهوه رو تو لیوان کاغذی بهش بدی که مزهی گُه بگیره. برای لغتنامهی شخصی: «گُهوه: قهوهیی که مزهی گه شرف دارد به آن.»رفتم طبقهی بالا. سگ پر نمیزد. گفتم لاقل اینجا یه کم خلوت میکنم و یکی دو تا ایده رو به سرانجام میرسونم. چند دیقه نگذشته بود که سر و کلهی دو نفر پیدا شد. دیدن فضا خلوته و فرصت مناسب، تا حد بیهوشی از خودشون عکس گرفتن. اولِ فیلم «شبهای روشن» راوی به گلایه میگه: «همش حرف حرف حرف»، حالا باید گفت: «همش عکس عکس عکس». یادِ چه گاری آقاجون. عکس بد نیست، ولی اینجور عکسیدن حوصله میخاد. بعد برای ناهار رفتم خونه. هوا بهلطف باد تمیز بود. دیدن کوههای دوروبر شهر، از جاهایی مثل میدون فردوسی فقط هر چن وقت یه بار دست میده. تو راه به کتاب جدیدم فکر کردم. راشو پیدا کردم بلاخره. فقط باید یه وقت فشرده براش بذارم. کلن بعضی کارا رو باید تو یه نشست انجام بدم وگرنه موکول میشن به قرن ۲۲. ناهار قیمه بود. زیاد تو خونه نموندم. بعدش فوری رفتم سمت کتابفروشی میلاد. هنوز بار جدید نرسیده. کساده کارشون. لابلای همون چیزای قبلی یکی دو تا کتاب خوب پیدا کردم. یه کتاب تازه هم دستم رسید: «گزارش این مرگ». با ترجمهی خاص -به معنای واقعی کلمه خاص- خشایار قشقایی. خوبه که قشقایی داره مترجم پُرکاری میشه. و کاش خودش بیشتر بنویسه. اصلن قشقایی باید نویسنده میشد نه مترجم. نه که کار مترجم بیارزش باشه، ولی چنین قریحهیی در نثرنویسی و زبانآوری حیفه که بیشتر شکوفا نشه. الان که دارم این سطرا رو مینویسم تو وبینار نویسندهسازم. اول هر وبینار ۱۵ دیقه مینویسیم. خیلی جواب میده. میدونم که همین پونزده دیقهها میتونه خیلیا رو تو مسیر نوشتن حفظ کنه. خب. پونزده دیقه داره تموم میشه. میخام تو وبینار از فیلمنامهنویسی بگم و ساختن فیلم. از اینکه حالا بهتر و بیشتر از همیشه فرصت فیلمسازی فراهمه. فیلم مستقل منظورمه. فیلم کمهزینه و مستقل. اما پاشنهی آشیل این نوع از فیلمها در سینمای ما چیه؟ ناتوانی در درامپردازی. بقیهش بمونه برای بعد وبینار… خب وبینار تموم شد. عجب وبیناری. یک ساعت و نیم. وجود این بچهها بزرگترین دلخوشیِ دنیاس. الان پُر از انرژیام. دیگه نمیگم «امروز بدک نبود». امروز عالی بود.
فهرست بعضی از کارایی که امروز انجام دادم:
-برگزاری دو تا جلسهی بازخورد برای دورهی نویسندگی خلاق
-اجرای جلسهی پنجم دورهی پیشرفتهی نویسندگی خلاق
-وبینار نویسندهساز
-طراحی محتوای دورهها
-مصاحبههای دورهی نویسندگی خلاق
-کار روی کتاب جدید
𐡚 اصلن شما بفرمایید که چرا امروز انقدر زود گذشت. قدیم الان ساعت نهایتن ۱۱ صبح بود نه ۱۱ شب.
𐡚 لذت وافر از خاندن و نوشتن. «عیش مدام» همین است دیگر.
𐡚 کمی برای مرتب کردن کتابهای دوروبرم وقت گذاشتم، و طبق معمول وسوسهی مطالعهی یک خروار کتاب گریبانگیرم شد.
𐡚 دارم کتاب تازهی علیمراد فدایینیا را میخانم: حکایت نعنا. این نویسندهی عجیب. نیمقرنیست که در نیویورک میزند و بهکلی دور است از «اجتماع مردم خشمگین». خوشبختانه یک دهه است که آثار چاپخش شده و نشدهاش را سپرده به نشر آوانوشت، و بخانیدش، اگر حوصلهی نوآوری دارید.
𐡚 از خیشتن درختی ساختن، از درخت خیشتنی ساختن.
𐡚 «داستان یک فیلمنامهنویس». این عنوان کارگاه پنجشنبه است. نوشتن داستانی که پرسوناژ اصلی آن در پی نوشتن فیلمنامهیی خاص است.
𐡚 صبح: برگزاری جلسهی بازخورد دورهی پیشرفته (جملهها قدری بهتر شده بود.)+برگزاری جلسهی بازخورد دورهی ۶۳ (بحثی خوبی دربارهی درستنویسی شکل گرفت.)
𐡚 اگر تمام این وقتهایی که در گوشی سوزاندیم نمیسوزاندیم،
حالا
چه قصهها که ننوشته بودیم
چه شعرها که نسروده بودیم
چه نظریهها که نپرداخته بودیم
چه گامها که بر نداشته بودیم
چه منظرهها که ندیده بودیم
چه شبها که خوب نخابیده بودیم
𐡚 لولیدن نالولیدنی. لولاندن نالولاندنی. میتواند از تعاریف نوشتن باشد در واژهنامهی شخصیام.
𐡚 باران.
𐡚 کلکسیونر کلمات. واژه کمهزینهترین چیزیست که میتوانی کلکسیون بزرگی از آن داشته باشی.
𐡚 کتابهای منتظر. اگر حس کنی کتابها در انتظارت فرسودهاند، نمیشتابی به سویشان؟
𐡚 گوشی: ذهنآزار
𐡚 روز در طویلهی شب عرعر میکند یا شب در طویلهی روز؟
𐡚 بله، در دورههای گوناگون زندگی کلمهیی هست که ناخواسته هر بار که دستبهقلم میشوی اولازهمه میپرد وسط. مدتی این واژهام «دیوار» بود، حالا شده «درخت». آیا شروع هر دو با «د» تصادفیست؟ سومین کلمه این را ثابت خاهد کرد.
𐡚 صبح با دو جلسهی نقد و بررسی شروع شد: ۱. قصارشکافی در دورهی پیشرفتهی نویسندگی خلاق ۲. ارزیابی نوشتههای پایانی اعضای دورهی ۶۳
𐡚 بعدازظهر رفتم کافه. گاهی برای تمرکز باید از خلوتم فاصله بگیرم. فراخان کارگاه هفته را نهایی کردم. امشب اعلام میکنیم.
𐡚 برگزاری جلسهی پنجم ۶۴مین دورهی نویسندگی خلاق. خیلی خوش گذشت. نیم ساعت هم طولانیتر شد.
𐡚 مصاحبههای ورودی دورهی نویسندگی خلاق.
𐡚 وبینار نویسندهساز. معرفی خودمان در ۲۵۰ حرف. تمرین خوبی بود که زحمت بسیار میتوان به نتیجهی مطلبوب آن رسید.
𐡚 فراخان کارگاه هفته را نهایی کردم. تا نیمهشب ماندم دفتر برای طراحی پوستر. آی کیف میدهد.
𐡚 وقتی رسیدم خانه مادرغلام پرسید: «کجا داری میری؟» انقدر دیر رسیدم که خیال کرده بود پیشتر آمدهام و حالا دارم میروم بیرون.
𐡚خاندن و خابیدن.
𐡚 صبح با مطالعهی آین رَند شروع شد؛ فیلسوف عجیبوغریبی که نقش پررنگی در گسترش مفهوم «عزت نفس» داشته است. چند رمان هم نوشته، که معروفترینش «اطلس شانههایش را بالا انداخت» چندی پیش به فارسی هم ترجمه شد.
𐡚 آمدم دفتر. فاطمه و مریم مشغول بودند. واژه در هوای اتاقها میموجد. از یازده و تا یازده و بیست دقیقه به نوشتههای دورهی پیشرفتهی نویسندگی خلاق بازخورد دادم. تمرینمان گزینگویهنویسی است. بدجور به جان جملهها میفتیم، خینوخینریزی.
𐡚 میگویند یک گروه سه نفره تصمیم به هر کاری که بگیرند از پس آن برخاهند آمد. اسمش را هم گذاشتهام قانون سه نفره. گروه بسازید. با هم کار کنید. یکی از خوشیهام دیدن گروههای بچههای مدرسه نویسندگی است. با اطمینان میتوان گفت که رشد کسانی افرادی که روحیهی تیمی بالاتری دارند بسیار بیشتر است. گروه بسازیم. خودمان را برای گروه بسازیم. تقویت گروه را تقویت خودمان بدانیم. میخاهم از این به بعد در ابتدای برخی کلاسها بهجای پرسیدن «تو روزای قبل چه کارایی کردید؟» بپرسم: «تو روزای قبل با هم چه کارایی کردید؟»
𐡚 یک نسخهی قدیمی از «نثرهای یومیه» داشتم که گم شد. یکی هم از چاپ جدیدش داشتم که شوهر دادم. یکی هم از نسخهی چاپ اول سفارش دادهام که گویا رسیدنی نیست. علیرضا مشایخی گفته بود دو کتاب بالینی دارد، یکی «بوف کور» و یکی هم «نثرهای یومیه».
𐡚 موسیقیدن (Musicking).کلمه را نویسندهی نامدار دنیای موسیقی، کریستوفر اسمال ساخته.
𐡚 به «کتابیدن» فکر میکنم. نه به معنای کتابنویسی. کتابیدن به جای نوعی از مطالعه. کتابخانی و مطالعه منفعلند. کتابیدن اما میتواند واژهیی برای توصیف ژرفخانی باشد. کتابنده جوری میکتابت که یک نقطهی سفید در متن باقی نمیماند. دقیقن مثل بلایی که سوزان سانتاگ بر سر کتاب جیمز جویس آورده:
کتابنده به موازات نویسندهی کتاب، کتابی دیگری مینویسد. کتابنده با کتاب میدیالوگد. (کتابیدن بس نبود دیالوگیدن هم اضافه شد. ولی این را هم شاید باید بیفزاییم به فارسی، چرا که گفتوگو اصلن بیانگر شناسههای بنیادین دیالوگ نیست. مژده صامتی در آغاز کتاب «دیالوگ» از اندرو وومک نوشته: «دیالوگ، گفتوگو نیست. یا صحیحتر آن است بگوییم، صرفاً گفتوگو نیست. دیالوگ و گفتوگو در ریشه، و نتیجه، تفاوتهایی با هم دارند. ریشهشناسیِ کلمهی دیالوگ (dialogue) شامل دو بخش است: ۱. دیا (dia)، که اغلب به اشتباه، معادل «دو» برای آن آمده، درحالیکه این کلمه به معنای «در تقابل» یا «در عرض» (across) است، و لازمهی تحقق معنای آن وجود «حداقل» دو نقطه است، و ۲. لوگ (logue) که ریشه در لوگوس (logos) به معنای «خرد» یا «اندیشه» دارد. بنابراین دیالوگ یعنی در مقابل هم قرار گرفتن دست کم دو لوگوس یا دو اندیشه. در این فرایند، لوگوسهای جدیدی خلق میشوند. در نتیجهی دیالوگ، لوگوس حاصل، از جمع جبریِ لوگوسهای موجود، بیشتر است و ما شاهد خلق معنای جدیدی هستیم. این ریشه، فرایند و نتیجه، در مورد گفتوگو صدق نمیکند. ریشهی گفتوگو (conversation) شامل این دو بخش است: ۱. con که برگرفته از com لاتین و به معنای «با هم» یا «در کنار هم» است، ۲. versare که ریشه versusدر به معنای «علیه» یا «بر ضد» دارد. در واقع فرایند گفتوگو، دلالت بر «در کنار هم» قرار گرفتنِ «کلامهای» ضد دارد، نه «در مقابل هم» قرار گرفتنِ «اندیشههای» مختلف. نتیجهی گفتوگو، نوعی کنار آمدن است، نوعی همراهشدن با دیگری. در گفتوگو، لزوماً شاهد خلق معنای جدیدی نیستیم. آنچه در اصل اتفاق میافتد، برندهشدن یک طرف بر دیگری و کنار آمدن بازنده با برنده است. البته که در گذر زمان، کلمات همیشه به ریشههای خود وفادار نماندند و هر کدام بار دیگری دادند. اما همواره، رگههایی از اصالت خود را حفظ کردهاند.»)
𐡚 نبودم اینجا. نخستین دلیل آنکه چندی برای تجربهیی در واژهورزی جنس نوشتههای اینجا را دگرگون کرده بودم و با اتمام آن پروژه بهانهیی برای بازگشت نداشتم. دو اینکه بیشتر توانم در انتشار روزانه، صرف ستون «تردیدار» میشد و چندان مجالی برای اینجا نداشتم. اما چی شد که برگشتم؟ دیروز و پریروز مجال نوشتن چیزی تازه برای تردیدار نبود. گفتم یادداشتهای پیشین اینجا را شخم بزنم و پارهمتنی را بازنشر کنم. مرور نوشتههای گذشته شوقانگیز بود. دیدم در همان خامنوشتها زندگی هست و بسیاری ایدهها که حالا با ماهها فاصله با قدری بازنویسی شانس رستگاری دارند. باری. اسم جدید اینجا «خامنوشت» است و خوش دارم بیشتر قلماندازهایم را اول اینجا بنویسیم و سپس برخیش را در تردیدار هوا کنم.
𐡚 ولی راستش میدانید چی باعث شد شدیدن مشتاق بازگشت به اینجا باشم؟ خانندگان پختهی این خامنوشتها. بخش پیامها را دوباره میگشایم و رونق از گفتوگو میگیرم.
𐡚 بعد از ماهها امتی را دیدم. چند وقتی رفته بود عمان. مدتی هم درگیر مصیبت طلاق بود. در پی شروعی تازه است. خوب شد آمد چون لنگ فتوشاپ بودم و برایم نصب کرد.
𐡚 قرار با شهاب و امتی را یک کاسه کردم. امتی رفت. شهاب مانده. عمهاش دیروز مرده. بیشتر ناراحت است که حالا چطوری به پدرش خبر بدهد. پدرش بیمار است. میترسد مرضش تشدید شود. میگوید مدتهاست که پریشان است. برگشته به خاهرش گفته حس میکند هویتش را از دست داده. خاهرش بر و بر نگاهش کرده گفته اصلن نمیفهمم چی میگی؟ میگوید همین را که گفت سقوط کردم توی مغاک. از استیصالش که میگوید. میگوید کاش مثل تو به یک ثباتی در فعالیتم میرسیدم. من یاد اولین یادداشت «همه کیمیاگریم» میفتم. کتاب را بر میدارم میدهم بهش. سه صفحه است. فوری میخاند و متأثر میشود. میپرسد میشود این کتاب را پیدا کرد؟ میگویم مال تو. میگوید خودت چی؟ میگویم همیشه دوست دارم کتابی را به دیگری هدیه بدهم که دل کندن ازش دردناک است. بدم میاید از این کار آدمها که کتابهای پسماندهشان را به دیگری میبخشند. میگوید اول کتابی چیزی برایم بنویس. با مداد کُنته مینویسم. بهش از صادق هدایت میگویم که در تقدیمنامهی کتابی برای دوست صمیمیاش نوشته بود: «از گوشت سگ حرومترت»
𐡚 وقت پیادهرویست. افسوس بزرگم. من باید هزار برابر وضعیت فعلی پیادهروی میکردم. امان از تهران کثافت. کثافت دوستداشتنی. کثافت نازدودنی.
𐡚 بعد پیادهروی و خرید کتابی تازه، رفتم خانه شام خوردم، کانال «بهترین کانال» را قدری بهروز کردم و دوباره آمدم دفتر. الان یازده و نیم است. اول از همه یادداشت کانال را هوا کنم، بعد هم قدری برای طراحی محتوای کارگاه آنلاین هفتهی بعد وقت بگذارم.
𐡚 مهدیه هم که مصوبهی جدید شورای نوواژهسازی را تنظیم نکرد تا زودتر هوا کنیم. ای واوا.
𐡚 یادداشت وبلاگ را هواییدم و کیفورم. یک بخش اساسی پارهنویسی لذت متردافیابیست. اصلن از وقتی که کرم متردافیابی به جانت بیفتد حرفهای میشوی. مارکز گفته بود: «تعجب میکنید اگر بدانید من همیشه به کمک کوهی از لغتنامههای مترادفات مینویسیم.»
𐡚 دلم میخاهد بروم خانه و ولو شوم روی تخت و بخانم و بخانم و بخانم و بخابم.
𐡚 و خاک بر سر «واو معدوله». اگر در گفتار از آن میعدولیم، چرا در نوشتار نعدولیم؟
𐡚 و ننگ بر آنکه در برابر ساخت مصدر جعلی ایستاده است. راستی امشب که «شوقیدن» را به کار بردم، گفتم بگذار ببینم در گوگل چه خبر است که رسیدم به سایت غریب و مجنونساز: «واژسین».
𐡚 و از فردا بنا داریم در آغاز وبینارهای نویسندهساز چند دقیقهیی را بگذارم برای نقد و بررسی کانالهای فعال همسفران مدرسه نویسندگی.
𐡚 انگار نوشتن در این وبلاگ نظم و جهت خاصی به ذهن و زندگیام میدهد. خوشحالم که دوباره پایم باز شد به اینجا. نوشتن همهجوره نجاتبخش است.
از میلهای تازه. از وقفههای نابهنگام. پنجره کلمه میدهد و نمیگیرد. نمیشود این لحظه را به کوچه برد. قدمها استوارند و پیادهرو پیادهتر. میل قدم. میل راه. کتابی که میز را فریاد میکشد. کتابی که دستهایم را میخاند. سری که در میان این کتابهای میخارد. این شانه برای آن موها. آن موها روی این شانهها. هایهای موها. از هر چه نابهنگامی. از هر چه بیتنهایی. خلوت میخاهدت. خط بیقرار است و سیمان منتظر. ابر میخاهد نبارد به درک. دودکش و سیم شاید حرفی دارند که فقط در پشتبام میتوان زد. سطرها را باید به هم رساند کلمهها را باید به هم رساند و آشتی برافروخت و از سوختی حرفی ساخت. حرف میسازیم. میحرفیم. حرافی میکنیم. لفاظانه میزییم. آدمهای نابهنگامیم. دندان بیکه بخاهی فشرده میشود. از این اتاق به آیندهها دل میبندیم. اتاق سرنگ میشود میرود توی رگ خاطره. خاطره روی دیوار است نه در ضمیر. بگذار جمله بسازیم. بگذار کلمه را به جملههای ناآشنا ببریم. بگذار کلمات نامتجانس را کنار هم بنشانیم و دلخوش باشیم که راه ترکیبهای نو گشوده است. اسکناسی که روی میز باد میخورد و دفترچههایی که فقط در صفحات آغازینشان چیز میز مینویسم. بگذار هر جمله راه خودش را برود. بگذار کلمه کمر راست کند.
سرگشته و شوریدهسر
جان آفتاب را
در میان صفحات کتاب میجویم
با هر ورق زخمی برمیدارم
و هر واژه چوبخطی میشود
بر دیوار انگشتانم
صدایی آشفتهگر
که با واژهها بر سرش میکوبم
تا سیراب نشوم از وانویس قصهی سراب
در سپیدهدمانِ احساسِ سهحرفی
الفبای رنج میآموختم
تکیه داده به سیمان سفید
با انگشتانی که تاوان بیگانگی با واژه میدادند
طراحی و پشتیبانی: سعید قائدی