هنوز توی تختم، به‌عبارتی روی تختم، چونان تخم مرغی بر ساحت ماهیتابه (تشبیه دلنوشته‌طور). بهله. گربه داره پشت پنجره خودشو جر می‌ده. حیا کن مرد، یه یاکریم ارزش اینهمه درودیوار زدن نداره. پاشم بدوشم. بعد برم کافه یُخده تنظیم کنم خودمو. بعد هم برم دفتر و کارگاهو هفته رو شروع کنم…

کافه‌ام. کروسان. بادوم. کتاب و کیف. گاهی فقط باید تلگرافی نوشت. یعنی کوتاه کوتاه. تک‌کلمه‌یی. شوقی که برای شروع هر کارگاه جدید دارم مثل شوق بچه‌های کم سن برای عید نوروزه. وقتی قهوه رو بو‌ می‌کنم بیشتر لذت می‌برم. وقتی فنجونو لمس می‌کنم و داغیش جاری می‌شه تو انگشتانم انگار یه جون به جونام اضافه می‌شم. با حواس پنج‌گانه‌س که «هست» می‌شیم. زندگی بدون حواس پنجگانه یعنی هیچ…

تُفگاه روز

تف به تفنن… تف به جیبِ کم‌جا… تف به تف.

… حالیا دفتر. به قول شخصیت اصلی رمان «قهرمان فروتن»: تمدن کوچولوی من. تو راه بازم پیگیر شدم ببین ماژیک خیلی ضخیم وایت‌برد پیدا می‌کنم یا نه. نیست که نیست. یعنی تو کل این ممکلت چنین چیزی نیست. از دردناک‌ترین کمبودها یکی هم کمبود لوازم‌ تحریره. دیوونه‌ی اینم که ساعت‌ها تو لوازم تحریری کندوکاو کنم و کلی قلم و جوهر و کاغذ و چیزای تازه بخرم.

همیشه خیال می‌کردم زمخت و ضخیم فامیلن. یعنی دوست داشتم باشن. اصلن تا حالا به این فکر کردید که آدم دلش می‌خاد بعضی کلمات فک‌وفامیل هم باشن؟

 

 

امروز بدک نبود. خوش می‌گذره به هر حال. اصلن نوشتنِ گزارش روز رو چطوری باید شروع کرد؟ مثلن از این بگی که چطور خابیدی؟ یا نه از جیش و صبونه بگی؟ صبح‌ها ترجیحم اینه کتاب بخونم. تمرکزم بیشتره. هر چند همیشه کتاب باعث می‌شه خابم بگیره، حتا اگه قبلش ده فنجون قهوه زده باشم. امروز خیر سرم ناپرهیزی کردم و رفتم تو یه کافه‌ی تازه قهوه بخورم. ظاهر کافه قشنگ بود. یه فضای تیره و مینیمالیستی. یه طرفش هم آزمایشگاه قهوه و اینا بود. ولی اسپرسوی صد عربیکاشون کثافت محض بود: کثافت توی لیوان کاغذی. وقتی مشتری می‌خاد همونجا بشینه چرا باید قهوه رو تو لیوان کاغذی بهش بدی که مزه‌ی گُه بگیره. برای لغت‌نامه‌ی شخصی: «گُهوه: قهوه‌یی که مزه‌ی گه شرف دارد به آن.»رفتم طبقه‌ی بالا. سگ پر نمی‌زد. گفتم لاقل اینجا یه کم خلوت می‌کنم و یکی دو تا ایده رو به سرانجام می‌رسونم. چند دیقه نگذشته بود که سر و کله‌ی دو نفر پیدا شد. دیدن فضا خلوته و فرصت مناسب، تا حد بیهوشی از خودشون عکس گرفتن. اولِ فیلم «شب‌های روشن» راوی به گلایه می‌گه: «همش حرف حرف حرف»، حالا باید گفت: «همش عکس عکس عکس». یادِ چه گاری آقاجون. عکس بد نیست، ولی اینجور عکسیدن حوصله می‌خاد. بعد برای ناهار رفتم خونه. هوا به‌لطف باد تمیز بود. دیدن کوه‌های دوروبر شهر، از جاهایی مثل میدون فردوسی فقط هر چن وقت یه بار دست می‌ده. تو راه به کتاب جدیدم فکر کردم. راشو پیدا کردم بل‌اخره. فقط باید یه وقت فشرده براش بذارم. کلن بعضی کارا رو باید تو یه نشست انجام بدم وگرنه موکول می‌شن به قرن ۲۲. ناهار قیمه بود. زیاد تو خونه نموندم. بعدش فوری رفتم سمت کتابفروشی میلاد. هنوز بار جدید نرسیده. کساده کارشون. لابلای همون چیزای قبلی یکی دو تا کتاب خوب پیدا کردم. یه کتاب تازه هم دستم رسید: «گزارش این مرگ». با ترجمه‌ی خاص -به معنای واقعی کلمه خاص- خشایار قشقایی. خوبه که قشقایی داره مترجم پُرکاری می‌شه. و کاش خودش بیشتر بنویسه. اصلن قشقایی باید نویسنده می‌شد نه مترجم. نه که کار مترجم بی‌ارزش باشه، ولی چنین قریحه‌یی در نثرنویسی و زبان‌آوری حیفه که بیشتر شکوفا نشه. الان که دارم این سطرا رو می‌نویسم تو وبینار نویسنده‌سازم. اول هر وبینار ۱۵ دیقه می‌نویسیم. خیلی جواب می‌ده. می‌دونم که همین پونزده‌ دیقه‌ها می‌تونه خیلیا رو تو مسیر نوشتن حفظ کنه. خب. پونزده دیقه‌ داره تموم می‌شه. می‌خام تو وبینار از فیلم‌نامه‌نویسی بگم و ساختن فیلم. از اینکه حالا بهتر و بیشتر از همیشه فرصت فیلم‌سازی فراهمه. فیلم مستقل منظورمه. فیلم کم‌هزینه و مستقل. اما پاشنه‌ی آشیل این نوع از فیلم‌ها در سینمای ما چیه؟ ناتوانی در درام‌پردازی. بقیه‌ش بمونه برای بعد وبینار… خب وبینار تموم شد. عجب وبیناری. یک ساعت و نیم. وجود این بچه‌ها بزرگ‌ترین دلخوشیِ دنیاس. الان پُر از انرژی‌ام. دیگه نمی‌گم «امروز بدک نبود». امروز عالی بود.

فهرست بعضی از کارایی که امروز انجام دادم:

-برگزاری دو تا جلسه‌‌ی بازخورد برای دوره‌ی نویسندگی خلاق

-اجرای جلسه‌ی پنجم دوره‌ی پیشرفته‌ی نویسندگی خلاق

-وبینار نویسنده‌ساز

-طراحی محتوای دوره‌ها

-مصاحبه‌های دوره‌ی نویسندگی خلاق

-کار روی کتاب جدید

 

𐡚 اصلن شما بفرمایید که چرا امروز انقدر زود گذشت. قدیم الان ساعت نهایتن ۱۱ صبح بود نه ۱۱ شب.

𐡚 لذت وافر از خاندن و نوشتن. «عیش مدام» همین است دیگر.

𐡚 کمی برای مرتب کردن کتاب‌های دوروبرم وقت گذاشتم، و طبق معمول وسوسه‌ی مطالعه‌ی یک خروار کتاب گریبانگیرم شد.

𐡚 دارم کتاب تازه‌ی علیمراد فدایی‌نیا را می‌خانم: حکایت نعنا. این نویسنده‌ی عجیب. نیم‌قرنی‌ست که در نیویورک می‌زند و به‌کلی دور است از «اجتماع مردم خشمگین». خوشبختانه یک دهه است که آثار چاپخش شده و نشد‌ه‌اش را سپرده به نشر آوانوشت، و بخانیدش، اگر حوصله‌ی نوآوری دارید.

𐡚 از خیشتن درختی ساختن، از درخت خیشتنی ساختن.

𐡚 «داستان یک فیلم‌نامه‌نویس». این عنوان کارگاه پنجشنبه است. نوشتن داستانی که پرسوناژ اصلی آن در پی نوشتن فیلم‌نامه‌یی خاص است.

𐡚 صبح: برگزاری جلسه‌ی بازخورد دوره‌ی پیشرفته (جمله‌ها قدری بهتر شده بود.)+برگزاری جلسه‌ی بازخورد دوره‌ی ۶۳ (بحثی خوبی درباره‌ی درست‌نویسی شکل گرفت.)

𐡚 اگر تمام این وقت‌هایی که در گوشی سوزاندیم نمی‌سوزاندیم،
حالا
چه قصه‌ها که ننوشته بودیم
چه شعرها که نسروده بودیم
چه نظریه‌ها که نپرداخته بودیم
چه گام‌ها که بر نداشته بودیم
چه منظره‌ها که ندیده بودیم
چه شب‌ها که خوب نخابیده بودیم

𐡚 لولیدن نالولیدنی. لولاندن نالولاندنی. می‌تواند از تعاریف نوشتن باشد در واژه‌نامه‌ی شخصی‌ام.

𐡚 باران.

𐡚 کلکسیونر کلمات. واژه‌ کم‌هزینه‌ترین چیزی‌ست که می‌توانی کلکسیون بزرگی از آن داشته باشی.

𐡚 کتاب‌های منتظر. اگر حس کنی کتاب‌ها در انتظارت فرسوده‌اند، نمی‌شتابی به سویشان؟

𐡚 گوشی: ذهن‌آزار

𐡚 روز در طویله‌ی شب عرعر می‌کند یا شب در طویله‌ی روز؟

𐡚 بله، در دوره‌های گوناگون زندگی کلمه‌یی هست که ناخواسته هر بار که دست‌به‌قلم می‌شوی اول‌ازهمه می‌پرد وسط. مدتی این واژه‌ام «دیوار» بود، حالا شده «درخت». آیا شروع هر دو با «د» تصادفی‌ست؟ سومین کلمه این را ثابت خاهد کرد.

𐡚 صبح با دو جلسه‌ی نقد و بررسی شروع شد: ۱. قصارشکافی در دوره‌ی پیشرفته‌ی نویسندگی خلاق ۲. ارزیابی نوشته‌های پایانی اعضای دوره‌ی ۶۳

𐡚 بعدازظهر رفتم کافه. گاهی برای تمرکز باید از خلوتم فاصله بگیرم. فراخان کارگاه هفته را نهایی کردم. امشب اعلام می‌کنیم.

𐡚 برگزاری جلسه‌ی پنجم ۶۴‌مین دوره‌ی نویسندگی خلاق. خیلی خوش گذشت. نیم ساعت هم طولانی‌تر شد.

𐡚 مصاحبه‌های ورودی دوره‌ی نویسندگی خلاق.

𐡚 وبینار نویسنده‌ساز. معرفی خودمان در ۲۵۰ حرف. تمرین خوبی بود که زحمت بسیار می‌توان به نتیجه‌ی مطلبوب آن رسید.

𐡚 فراخان کارگاه هفته را نهایی کردم. تا نیمه‌شب ماندم دفتر برای طراحی پوستر. آی کیف می‌دهد.

𐡚 وقتی رسیدم خانه مادرغلام پرسید: «کجا داری می‌ری؟» انقدر دیر رسیدم که خیال کرده بود پیش‌تر آمده‌ام و حالا دارم می‌روم بیرون.

𐡚خاندن و خابیدن.

𐡚 صبح با مطالعه‌ی آین رَند شروع شد؛ فیلسوف عجیب‌وغریبی که نقش پررنگی در گسترش مفهوم «عزت نفس» داشته است. چند رمان هم نوشته، که معروف‌ترینش «اطلس شانه‌هایش را بالا انداخت» چندی پیش به فارسی هم ترجمه شد.

𐡚 آمدم دفتر. فاطمه و مریم مشغول بودند. واژه در هوای اتاق‌ها می‌موجد. از یازده و تا یازده و بیست دقیقه به نوشته‌های دوره‌ی پیشرفته‌ی نویسندگی خلاق بازخورد دادم. تمرینمان گزین‌گویه‌نویسی است. بدجور به جان جمله‌ها میفتیم، خین‌وخین‌ریزی.

𐡚 می‌گویند یک گروه سه نفره تصمیم به هر کاری که بگیرند از پس آن برخاهند آمد. اسمش را هم گذاشته‌ام قانون سه نفره. گروه بسازید. با هم کار کنید. یکی از خوشی‌هام دیدن گروه‌های بچه‌های مدرسه نویسندگی است. با اطمینان می‌توان گفت که رشد کسانی افرادی که روحیه‌ی تیمی بالاتری دارند بسیار بیشتر است. گروه بسازیم. خودمان را برای گروه بسازیم. تقویت گروه را تقویت خودمان بدانیم. می‌خاهم از این به بعد در ابتدای برخی کلاس‌ها به‌جای پرسیدن «تو روزای قبل چه کارایی کردید؟» بپرسم: «تو روزای قبل با هم چه کارایی کردید؟»

𐡚 یک نسخه‌ی قدیمی از «نثرهای یومیه» داشتم که گم شد. یکی هم از چاپ جدیدش داشتم که شوهر دادم. یکی هم از نسخه‌‌ی چاپ اول سفارش داده‌ام که گویا رسیدنی نیست. علیرضا مشایخی گفته بود دو کتاب بالینی دارد، یکی «بوف کور» و یکی هم «نثرهای یومیه».

𐡚 موسیقیدن (Musicking).کلمه را نویسنده‌ی نامدار دنیای موسیقی، کریستوفر اسمال ساخته.

𐡚 به «کتابیدن» فکر می‌کنم. نه به معنای کتاب‌نویسی. کتابیدن به جای نوعی از مطالعه. کتابخانی و مطالعه منفعلند. کتابیدن اما می‌تواند واژه‌یی برای توصیف ژرف‌خانی باشد. کتابنده جوری می‌‌کتابت که یک نقطه‌ی سفید در متن باقی نمی‌ماند. دقیقن مثل بلایی که سوزان سانتاگ بر سر کتاب جیمز جویس آورده:

توضیحات عکس در دسترس نیست.

کتابنده به موازات نویسنده‌ی کتاب، کتابی دیگری می‌نویسد. کتابنده با کتاب می‌دیالوگد. (کتابیدن بس نبود دیالوگیدن هم اضافه شد. ولی این را هم شاید باید بیفزاییم به فارسی، چرا که گفت‌وگو اصلن بیانگر شناسه‌های بنیادین دیالوگ نیست. مژده صامتی در آغاز کتاب «دیالوگ» از اندرو وومک نوشته: «دیالوگ، گفت‌وگو نیست. یا صحیح‌تر آن است بگوییم، صرفاً گفت‌وگو نیست. دیالوگ و گفت‌وگو در ریشه، و نتیجه، تفاوت‌هایی با هم دارند. ریشه‌شناسیِ کلمه‌ی دیالوگ (dialogue) شامل دو بخش است:‌ ۱. دیا (dia)،‌ که اغلب به‌ اشتباه، معادل «دو» برای آن آمده، درحالی‌که این کلمه به معنای «در تقابل» یا «در عرض» (across) است، و لازمه‌ی تحقق معنای آن وجود «حداقل» دو نقطه است، و ۲. لوگ (logue) که ریشه در لوگوس (logos) به معنای «خرد» یا «اندیشه» دارد. بنابراین دیالوگ یعنی در مقابل هم قرار گرفتن دست کم دو لوگوس یا دو اندیشه. در این فرایند، لوگوس‌های جدیدی خلق می‌شوند. در نتیجه‌ی دیالوگ، لوگوس حاصل، از جمع جبریِ لوگوس‌های موجود، بیشتر است و ما شاهد خلق معنای جدیدی هستیم. این ریشه، فرایند و نتیجه، در مورد گفت‌وگو صدق نمی‌کند. ریشه‌ی گفت‌وگو (conversation) شامل این دو بخش است: ۱. con که برگرفته از com  لاتین و به معنای «با هم» یا «در کنار هم» است،‌ ۲. versare که ریشه  versusدر  به معنای «علیه» یا «بر ضد» دارد.  در واقع فرایند گفت‌وگو، دلالت بر «در کنار هم» قرار گرفتنِ «کلام‌های» ضد دارد، نه «در مقابل هم» قرار گرفتنِ «اندیشه‌های» مختلف. نتیجه‌ی گفت‌وگو، نوعی کنار آمدن است، نوعی همراه‌شدن با دیگری. در گفت‌وگو، لزوماً شاهد خلق معنای جدیدی نیستیم. آنچه در اصل اتفاق می‌افتد، برنده‌شدن یک طرف بر دیگری و کنار آمدن بازنده با برنده است. البته که در گذر زمان، کلمات همیشه به ریشه‌های خود وفادار نماندند و هر کدام بار دیگری دادند. اما همواره،‌ رگه‌هایی از اصالت خود را حفظ کرده‌اند.»)

 

𐡚 نبودم اینجا. نخستین دلیل آن‌که چندی برای تجربه‌یی در وا‌ژه‌ورزی جنس نوشته‌های اینجا را دگرگون کرده بودم و با اتمام آن پروژه بهانه‌یی برای بازگشت نداشتم. دو اینکه بیشتر توانم در انتشار روزانه، صرف ستون «تردیدار» می‌شد و چندان مجالی برای اینجا نداشتم. اما چی شد که برگشتم؟ دیروز و پریروز مجال نوشتن چیزی تازه برای تردیدار نبود. گفتم یادداشت‌های پیشین اینجا را شخم بزنم و پاره‌متنی را بازنشر کنم. مرور نوشته‌های گذشته شوق‌انگیز بود. دیدم در همان خام‌نوشت‌ها زندگی هست و بسیاری ایده‌ها که حالا با ماه‌ها فاصله با قدری بازنویسی شانس رستگاری دارند. باری. اسم جدید اینجا «خام‌نوشت» است و خوش‌ دارم بیشتر قلم‌اندازهایم را اول اینجا بنویسیم و سپس برخی‌ش را در تردیدار هوا کنم.

𐡚 ولی راستش می‌دانید چی باعث شد شدیدن مشتاق بازگشت به اینجا باشم؟ خانندگان پخته‌ی این خام‌نوشت‌ها. بخش پیام‌ها را دوباره می‌گشایم و رونق از گفت‌وگو می‌گیرم.

𐡚 بعد از ماه‌ها ام‌تی را دیدم. چند وقتی رفته بود عمان. مدتی هم درگیر مصیبت طلاق بود. در پی شروعی تازه است. خوب شد آمد چون لنگ فتوشاپ بودم و برایم نصب کرد.

𐡚 قرار با شهاب و ام‌تی را یک کاسه کردم. ام‌تی رفت. شهاب مانده. عمه‌اش دیروز مرده. بیشتر ناراحت است که حالا چطوری به پدرش خبر بدهد. پدرش بیمار است. می‌ترسد مرضش تشدید شود. می‌گوید مدت‌هاست که پریشان است. برگشته به خاهرش گفته حس می‌کند هویتش را از دست داده. خاهرش بر و بر نگاهش کرده گفته اصلن نمی‌فهمم چی می‌گی؟ می‌گوید همین را که گفت سقوط کردم توی مغاک. از استیصالش که می‌گوید. می‌گوید کاش مثل تو به یک ثباتی در فعالیتم می‌رسیدم. من یاد اولین یادداشت «همه کیمیاگریم» میفتم. کتاب را بر می‌دارم می‌دهم بهش. سه صفحه است. فوری می‌خاند و متأثر می‌شود. می‌پرسد می‌شود این کتاب را پیدا کرد؟ می‌گویم مال تو. می‌گوید خودت چی؟ می‌گویم همیشه دوست دارم کتابی را به دیگری هدیه بدهم که دل کندن ازش دردناک است. بدم میاید از این کار آدم‌ها که کتاب‌های پس‌مانده‌شان را به دیگری می‌بخشند. می‌گوید اول کتابی چیزی برایم بنویس. با مداد کُنته می‌نویسم. بهش از صادق هدایت می‌گویم که در تقدیم‌نامه‌ی کتابی برای دوست صمیمی‌اش نوشته بود: «از گوشت سگ حرومترت»

𐡚 وقت پیاده‌روی‌ست. افسوس بزرگم. من باید هزار برابر وضعیت فعلی پیاده‌روی می‌کردم. امان از تهران کثافت. کثافت دوست‌داشتنی. کثافت نازدودنی.

𐡚 بعد پیاده‌روی و خرید کتابی تازه، رفتم خانه شام خوردم، کانال «بهترین کانال» را قدری به‌روز کردم و دوباره آمدم دفتر. الان یازده و نیم است. اول از همه یادداشت کانال را هوا کنم، بعد هم قدری برای طراحی محتوای کارگاه آنلاین هفته‌ی بعد وقت بگذارم.

𐡚 مهدیه هم که مصوبه‌ی جدید شورای نوواژه‌سازی را تنظیم نکرد تا زودتر هوا کنیم. ای واوا.

𐡚 یادداشت وبلاگ را هواییدم و کیفورم. یک بخش اساسی پاره‌نویسی لذت مترداف‌یابی‌‌ست. اصلن از وقتی که کرم مترداف‌یابی به جانت بیفتد حرفه‌ای می‌شوی. مارکز گفته بود: «تعجب می‌کنید اگر بدانید من همیشه به کمک کوهی از لغت‌نامه‌های مترادفات می‌نویسیم.»

𐡚 دلم می‌خاهد بروم خانه و ولو شوم روی تخت و بخانم و بخانم و بخانم و بخابم.

𐡚 و خاک بر سر «واو معدوله». اگر در گفتار از آن می‌عدولیم، چرا در نوشتار نعدولیم؟

𐡚 و ننگ بر آن‌که در برابر ساخت مصدر جعلی ایستاده است. راستی امشب که «شوقیدن» را به کار بردم، گفتم بگذار ببینم در گوگل چه خبر است که رسیدم به سایت غریب و مجنون‌ساز: «واژسین».

𐡚 و از فردا بنا داریم در آغاز وبینارهای نویسنده‌ساز چند دقیقه‌یی را بگذارم برای نقد و بررسی کانال‌های فعال همسفران مدرسه نویسندگی.

𐡚 انگار نوشتن در این وبلاگ نظم و جهت خاصی به ذهن و زندگی‌ام می‌دهد. خوشحالم که دوباره پایم باز شد به اینجا. نوشتن همه‌جوره نجاتبخش است.

از میل‌های تازه. از وقفه‌های نابهنگام. پنجره کلمه می‌دهد و نمی‌گیرد. نمی‌‌شود این لحظه را به کوچه برد. قدم‌ها استوارند و پیاده‌رو پیاده‌تر. میل قدم. میل راه. کتابی که میز را فریاد می‌کشد. کتابی که دست‌هایم را می‌خاند. سری که در میان این‌ کتاب‌های می‌خارد. این شانه برای آن موها. آن موها روی این شانه‌ها. ها‌ی‌های موها. از هر چه نابهنگامی. از هر چه بی‌تنهایی. خلوت می‌خاهدت. خط بی‌قرار است و سیمان منتظر. ابر می‌خاهد نبارد به درک. دودکش و سیم شاید حرفی دارند که فقط در پشت‌بام می‌توان زد. سطرها را باید به هم رساند کلمه‌ها را باید به هم رساند و آشتی برافروخت و از سوختی حرفی ساخت. حرف می‌سازیم. می‌حرفیم. حرافی می‌کنیم. لفاظانه می‌زییم. آدم‌های نابهنگامیم. دندان بی‌که بخاهی فشرده می‌‌‌شود. از این اتاق به آینده‌ها دل می‌بندیم. اتاق سرنگ می‌شود می‌رود توی رگ خاطره. خاطره روی دیوار است نه در ضمیر. بگذار جمله بسازیم. بگذار کلمه را به جمله‌های ناآشنا ببریم. بگذار کلمات نامتجانس را کنار هم بنشانیم و دلخوش باشیم که راه ترکیب‌های نو گشوده است. اسکناسی که روی میز باد می‌خورد و دفترچه‌‌هایی که فقط در صفحات آغازینشان چیز میز می‌نویسم. بگذار هر جمله راه خودش را برود. بگذار کلمه کمر راست کند.

سرگشته‌ و شوریده‌سر
جان آفتاب را
در میان صفحات کتاب می‌جویم
با هر ورق زخمی برمی‌دارم
و هر واژه چوب‌خطی می‌شود
بر دیوار انگشتانم

در سپیده‌دمانِ احساسِ سه‌حرفی
الفبای رنج می‌آموختم
تکیه‌ داده به سیمان سفید
با انگشتانی که تاوان بیگانگی با واژه می‌دادند

از یادهای پریشیده‌
چند تکه تصویر و کلمه
باقی هم اگر نمی‌ماند
هیچ امیدی نبود به
ابری که درخت را در کوچه وانهاد و رفت

خویش‌آزاری بود
در درازای خیابان
قصه‌ی درخت را
به برج گفتن
و به تک آجر شکسته‌ی گوشه‌ی پیاده‌رو نگریستن

همان لحظه را می‌خواهم
که نامه‌یی نوشته بودم
به صدای باران
و از اندوه نابهنگامی
و از لغزیدنم در جوی شب گفته بودم
همان لحظه را می‌خواهم
که میدانچه
وعده‌ی دیدار می‌داد
در گاهِ گرگ‌ومیش

دل می‌سوزانی
و سخن دود می‌کنی
از بوییدن دست‌هایی که
هیزم را از یاد نبرده‌اند

  1. آهو نه، آهوزاری. آه من. راز من. زاری من.
  2. آلونکی برای تاب و تب.
  3. در بی‌رنگی این درنگ‌ها
  4. پندارهای پوشیده از تو بر تو.
  5. سطرهای کوتاه محبسِ حرف‌های بلندند و می‌دانی که صدا به صدا نخواهد رسید، دست به دست نخواهید رسید.
  6. رمه‌های خوارخو شتابان به سوی خارزار.