امضای_شاهین_کلانتری_قشقشه‌ی کلمات
قشقشه‌ی کلمات
  1. روز از کلمه می‌شکفد. واژه‌ها، شکوفه‌های روازن من. کار شکوفه‌ها اما به شب نمی‌کشد. از بادِ روز.
  2. خوشی کنیم در کلمه.
  3. قلب خود را چه بد می‌شکنیم با فاجعه‌انگاری‌های نابهنگام. (فاجعه‌انگاریِ بهنگام هم داریم مگر؟)
  4. رد می‌شود و ردش ‌نمی‌ماند. اندوه همین ردهاست که نمی‌ماند.
  5. نوشتن از هر چیزی که شوقم را فروکاهید.
  6. جز انباشی آشفته از تداعی‌ها چه باقی گذاشت؟
  7. هم‌هنگام که می‌نویسم مثل شیطان به جلد هزار کتاب می‌روم اما آنجا نمی‌مانم که نمی‌مانم.
  1. چه موضوعی بهتر از کلمه برای کاربست کلمه؟
  2. هیچ چیز جز پیوندبریدگی محرک نوشتن نیست.
  3. همه می‌خواهند خودشان را از دست خودشان نجات دهند. همه از این آگاهند حتا اگر بپندارند که ناآگاهند.
  4. شنیدنِ آن‌ها که شهره‌اند به نشیدن.
  5. از این شب کاش به راه مستقیمی بود به شبی دیگر، بی‌ میانجی‌گری روز.
  6. هر آدمی روی شاخ عددی می‌‌‌گردد. از عددهای شاخدارت چه می‌دانی؟
  7. و شطح می‌بافتیم و بافتنی راه قدم‌هامان موج‌موج‌ کرده بود.
  1. باید جاساز می‌شدی در همان جا که ساز نمی‌نواخت و می‌شنیدیش.
  2. شب می‌شکند. خودش را. تو را. شب جز شکستن نمی‌شناسد.
  3. دولاّ شو تا کلمات از روت بپرند.
  4. باج‌واژه‌ها.
  5. بی‌تکان و خاموش می‌شد نگاهت کنم اگر اگری در میانه نبود.
  6. چیست این در دل که چندچندان می‌شود بی چون‌و‌چرا؟
  7. خالکوبی می‌شوم روی سینه‌ی دیوار. کاش گاهی هم‌هنگام که جلوم ایستاده‌یی به تماشا با سطل سفیدی خیسِ آبم کنی و بوی دیواری را ببری بگذاری لای کتاب. کتابی با صفحاتی یکسر سفید.
  1. میل هاشور زدن آسمان.
  2. وقتی هیچی خطی به کلمه نمی‌رسد، زبان هاشور است که راه به درون می‌برد. درون هاشورناکت را می‌آوری روی کاغذ.
  3. ترس می‌ترسد از بی‌اعتنایی.
  4. کلمه چندشش می‌شود از هر چالشی. ولی نسخت باید کلمه را به چالش کشید و سپس به چیزهای دیگر رسید.
  5. پادزهری ساختم از کلمه که زهر می‌زد.
  6. هر جمله جمله‌ی بعد را هماورد خود می‌پندازد. زهی مبارزه.
  7. با هفت آجر می‌سازم همان خانه‌ی رؤیاهای حفاظت‌شده‌ شده را.

سایه واژه‌‌یی‌ست که خود را تحمیل می‌کند به نوشتن/از سایه‌هایی گریختن و به سایه‌هایی پناهیدن/ادامه‌ی قصه در خوابی بود که ما را می‌برد و برنمی‌گرداند/خوابیده بودم و پیاده‌رو ته گرفته بود/چشم بهانه‌ی انتظار را باخته بود/باید همه‌ی شب‌هایی را که خوابیده بودم پس می‌گرفتم از این عمر ناچیز/شاید تو در همان خرده‌مُردن‌ها از کف رفته بودی/ژیک‌ژیکِ ماژیک روی کاغذ/نوشتن برای کاستن از ناکاستنی/معنی برخی چیزها در همین است/در نبرد با ناممکن/کاتوره و پاره‌پوره/سرپیچی از خط فکر/از هر خطی/خط‌خطی تا خالص شدن/در سیاه کردن صفحه برای رسیدن به روشنی/هاشور بزن/هیچ ننویس/هاشور بزن/که هر خط واژه‌یی‌ست/که هر چه می‌طلبی در سفیدی میان هاشورهاست/روز و شب،‌ کلیشه‌های ازلی/از این غروب نمی‌توان گذشت/به پیاده‌رؤیاها پناه ببر

ناگاه برق‌ بنفشتابی در خیال/نوشتن گرم می‌گیرد با من گرم نوشتن که می‌شوم/راه بر پریشانی سطرها بسته بودم و قندیل شده بودم روی صفحه/ شعله‌ور شدن در تاریکی با امید سوسوزدن در چشم دیگری/رفتن و نوشتن/نوشتن و نرفتن/از هر چیزی زنجیر ساختن/در تمنای تازگی سوختن/خاکستر شدن و قد برافراشتن در برابر باد/به باد نرفتن/به راه بادیه تف انداختن/در جای خود ماندن و باد بادیه را ترکاندن/قلعه ساختن در سنگستان خویش/در هر سنگ معنایی جستن/به جادوی هر سنگ خیره شدن/قلب خود را در میان سنگ‌ها گم کردن/بیا برافروزیم/بیا چوب بزنیم در این حراجستان/بیا رها کنیم سگ هار کلمه را زمین تصرف‌شده‌ی هر معنایی/بیا و بشکن و بشکن بزن/بیا به این ابر که به کودکی دلگرفته می‌ماند حالی کن که ببارد/که خیسمان کند و نگاهمان کند/بیا به این ابر بگو تردید نکن در باریدن‌هات که هیچی بی‌باریدن/به شوق چیدن باران می‌ایستیم و زانوهامان جوانه می‌زنند/آن‌ها که برای همیشه رفته بودند و نمی‌دانستند که برای کسی برای همیشه رفته‌اند/قلم در دوات همین چیزها فرو می‌رود و بیرون نمی‌آید/قلم توی دوات خفه می‌شود/کاغذ شرمگاه قلم می‌شود/دل و حالش را داری و نداری/سبزی و زرد می‌نمایی/روشنی و تیره می‌پنداری/به شوق جمله‌یی سراپا ایستاده‌یی و سروی شده‌ای برای خودت/در خنکی قلبی در هرم گرما تمام اکنون را به سطر شعری وامی‌گذاری/شلوارت را تا می‌کنی تا زانو/به آب می‌زنی/به آب حرفی می‌زنی از زبان ماهی/آب راهی می‌گشاید از جنس ماهی/غرق می‌شوی و بیدار می‌شوی

  1. سطر آغازین همیشه مزموزترین سطر است.
  2. کلمه را گول زدی تا با آن جمله‌یی بنویسی که او نقش اولش باشد، اما در نهایت نقش مکمل کم‌اهمیتی بهش دادی. البته او حس می‌کند سیاهی لشگر جمله بوده.
  3. و آنسو که دست‌های داس بود و پذیرا نبود و پرنده بود و پشتکار پیکارم نبود.
  4. و این کارها را تو نه، تو نه که تو نه،‌ تو نتوانسته بودی که نه. تو نه. تو که نه نتوانسته بودی که. نتوانستگی.
  5. زوالِ کلمه جمله شدن است. کلمه خود جمله است. به واژه احساس ناکافی بودن می‌دهی وقتی باهاش جمله می‌سازی.
  6. اول به عشقِ عشق می‌نوشتم و بعد به عشقِ نوشتن می‌نوشتم و حالا به عشقِ عشقِ نوشتن می‌نویسم.
  7. هر دم میل راه دیگری را آزمودن و به دام راه‌های رفته افتادن.
  8. پیاده‌رؤیا بی‌پیاده. گام‌ها در حافظه‌ی پیاده‌رو درد جاودانگی دارند.
  9. نوشتن چیست جز ترس را سوژه کردن؟
  10. خوب نمی‌نویسی اگر خودت را دست نمی‌اندازی.
  1. این واژه دست از سرم برنمی‌دارند: روز، شب، راه، ابر، باران، درخت، دیوار، سایه. کاش دست از سرم برندارند این واژه‌ها.
  2. نارنجیِ این پرده تاب تداعیِ خاطره را خواهد آورد؟
  3. ماه تکه‌ سنگی‌ست برای یادآوری رودخانه.
  4. از آن دیوارها آجری هم بس به یادگار، از آن کتاب‌ها ورقی، و از آن راه‌ها قدمی.
  5. تعداد تپش‌ها، تعداد داستان‌ها.
  6. شپش تو تپش‌ها.
  7. بازی با کلمه مادر همه‌ی بازی‌هاست.
  8. جمله را که می‌بینم ذوق‌زندگی می‌شوم -بازی مسخره با «ذوق‌مرگ».
  9. از هر تردید دیداری ساختن.
  10. ناگاه خودت را در کوچه‌یی می‌بینی که تی‌شرت کویر پوشیده.

جوانه‌ می‌زند فکر پای شب/شب دست می‌اندازد به خواب واژه‌ها/بیا هر چه واژه هست بریزیم توی اکسل شب و محاسبه کنیم زجر هر واژه‌ را زیر بار تکرار/واژه رنج می‌برد از تکرار با خشنود می‌شود؟/واژه که میوه‌ی‌ تکرار است//روزی به درازای دوستی و کلمه/به اتاق گفتم کاش همیشه با همین کتاب‌ها بمانی/ها کردن در دست‌های کلمات/گرم کردن جمله‌ها/و حس‌ها که به کلمه‌ها نمی‌رسند/هراس نخستین نشانه‌ها/و ذهنی که راه خود را در خلوت‌ها می‌جوید/خلوت‌ها پانخورده/بیا کوچه را پاشویه کنیم/شاید جان گرفت و راه افتاد/کوچه را کاش تا می‌کردم و بر دوش می‌گرفتم/کوچه را کاش می‌بردم و جایی پهن می‌کردم که تمام گل‌هاش بنفش بود/در میان گل‌های بنفش کلمه کم نمیاورد/واژه سرافکنده نمی‌شود از ناتوانی/

سر زا رفت کلمه/زار می‌زدی براش/از عجله‌ی کلمات در زاده شدن//تکاپوی دست بردن در ابرها/این لحظه‌ها و این لحظه‌ها و این لحظه‌ها/شور تکرار کلمه/رفتن و رفتن تا مرز پنهان قلبت، قلب‌ها/واژه‌های عجولِ پیاده‌رو/بازجست خوشی در چشمه‌ی باریک/خودگشایی در نوشتن/پس می‌زنی/این راه‌ها راه نیستند رشته‌ی چروک و بی‌رنگ مارکارونی‌های هزار شب مانده‌اند/یقه‌ی کوچه را نگیر که چرا بن بست/به خیابان کشیده نزن که چرا جز راه‌بندان بلد نیست/حتا تقصیر جاده‌ها هم نیست/از راه‌ها و کلمات چه توقعی داری؟/کمر دنیا زیر بار کلمه هزار بار شکسته/در سطر که روانه شدن به تو حس دریا داشت/از این دریاها اما توقعی ندارم/من از کوه و جنگل و ابر و باد هم توقعی ندارم/از این پنجره اما توقع‌ها دارم/

مزه‌ی شیرین‌وَشِ لحظه‌ها که به زهر فاجعه‌انگاری‌های ذهن آلوده است/دم بر نیاوردن و ستیز و گریز توامان را پذیرفتن/که نوشتن می‌خواستم/که نوشتن روزنه‌ی همه چیز بود/روزنی به هر تاریکی و روشنایی/دست روی کیبورد و از یاد برده بود که می‌توان در لحظه‌ سوخت و ته نگرفت/انگشت‌ها و بازی آن‌ها با حرف‌ها پیش چشمت/پنجره چیز تازه‌یی برای نمایش ندارد/چشمانم را چگونه تازه کنم؟/

از آن کلمه‌ها که خواسته بودی تنها همین دو حرف ربط را توانستم جور کنم، این‌ها هیچ به کار نوشتن جمله‌‌ای که می‌خواهی بسازی نمی‌آید/در نامه‌یی بیاسا/بگذار این نامه بخار شود در اند‌وهانت/بگذار این جمله‌ها از هم بگسلند/در صورت کدام اسب قهوه‌یی چشم‌های تو را دیده بودم؟/ساکن شهری شدی که نمی‌دانستی هر خیابانش آغشته به هزار خیال توست/از همه‌ی این تردیدها/سیبی و صدایی سرگردان/گله‌ی سرگردان اسب‌های وحشی در گرگ‌ومیش صحرا/این سطرها و آن گله‌ها/سد بستن به راه خیال/خر و نشخوار، اسب و خیال/خیال خرت و خر خیالت نشخوار و خفیفت کرده//سه و ته ندارد/سر و ته کن و دور بزن برو/دورچنین بشقاب نبودند این کلمات/بامی بی‌بال یکسره در برابر/هیچ پرنده‌یی نمی‌بالد به بال‌هاش/کتاب روی میز اما بال بال می‌زند/می‌بالد به بال‌هاش/دست می‌کشم روی بال‌های خیس کتاب/می‌گوید: «پاسخت را در من نخواهی جست»/من اما از او در تمنای پرسشی کوتاهم/پرسشی بالدار/پرسشی که شوق پریدن از همین پنجره‌ی رو به پیاده‌رؤیا را بدهد/پرسشی می‌خواهم رو به فردایی که حال امروز را نگیرد/

سطر را با چه آغاز نکن با که آغاز کن/که بود که تو را به این سطرها کشاند؟/که نامه‌ها به او روانه نمی‌شود/که شوقِ‌ نامه‌هاست/که بهانه‌ی صحنه‌هاست/زمان و مکان که رنگ می‌بازد و می‌گیرد از تو/توازن تو در تودرتوردهای نمناک ذهنم/قلم را بده تا بیشتر بفرساییمش/که خود را می‌فرساییم در این فرسودن/بله کلمات راه بده/به آن‌ها راه‌های تازه بده/دست کلمه را بگیر/دست کلمه همان نم ناداشته را دارد/نم دست‌های کلمه باید بنشیند بر این سطرها/نم کلمه که بوی اقیانوس‌های بکر را دارد/چه آسان امید را می‌جویی و حسادت می‌‌کنم به که تو که خودمی که نمی‌توانی ناامید باشی/تو که در زهر غوظه می‌خوری و مسموم می‌شوی و می‌دوی و نمی‌بازی/تو که تمام جایزه‌ها را پس می‌زنی و جایزه‌های خودت را می‌سازی/تو که هر متنت لوح تقدیری‌ست برای آن گوشه‌ی همیشه‌روشن خودت/

نمی‌هراسم هیچ/نم پس نمی‌دهم به این هراس/باشد و بشکندم/چه باک/تن نمی‌دهم به این هراس/نمی‌هراسم و سایه‌ام را می‌گسترم به تمامی این گرگ و میش/خودم می‌شوم، پروانه می‌شوم و از هیچ مشتی نمی‌هراسم//راه به کار کلمات بردن/بازگفت‌ِ کهنگی اندوه و مشاهده به این خیابان که از نامش ناراضی‌ست/تن‌ نمی‌دهی به تمایل‌های گیج/چیزی فرامی‌خواندت و نمی‌خوانی‌ش/گربه زیر نئون سرخ و آبی قابی می‌سازد برای دیدن و حسرتِ دیده را نگفتن/با دو دفتر شعر بازمی‌گردی و در ‌پیاده‌رو خاطره را جلا می‌دهی/رمقی نمانده اما بارقه‌یی از رمقی تازه را می‌بینی در سکوت/سکوت که هاشوی خاکستری بر دیواری نامرئی‌ست/و می‌بینی که تو هم «زاده‌‌ی اضطراب جهان» هستی//چند کلمه مانده به دنیا/انتشار وسواس‌های سربی/رهانیدن ذهن از تبانی تصویرها/سر و صدا، صدا و سر/این صداها که تمام اشتیاقت را به سایه خواهد راند/گلو را که می‌سوزاند این قهوه/به خال پای پیاده‌رو می‌نگرم/سطرها سر به سرم می‌گذارند/حرص را نمی‌خوردند، می‌پوشند/حرصپوش در پیاده‌رو/به ملال کیف‌های آویخته از دست‌ها دل می‌سوزانی/به دست‌های ضربه گرفته روی میز و سگ زیر سایبان نگاه اگر نکنی سایه می‌بلعدت/گربه و مردی پُف کرده وارد‌ قاب می‌شوند/آهای آقا چرا خال این پیاده‌رو بر بازویت نمی‌کوبی؟/زبان دراز و صورتی سگ/له‌له‌زنان زیر سایه‌بان کافه/بی که بشکند زیر بار وهم فردای نیامده/زیبایی این سگ را هم‌ از یاد خواهی برد؟/در له‌له‌هاش ضرباهنگی می‌بینی از رقص‌های فراموشیده/و مردی‌ست اینجا که جز امیدواری بلد نیست/دل‌شکستن را گناهی عالم‌سوز می‌پندارد و هر تکه‌‌ی زندگی‌ش را پختمایه‌یی می‌داند برای ناهار امروز دوستانش/دوستانش که تشنه‌واژه‌‌‌های این کاغذ کهنسال و نیم‌سوخته‌اند/پرسه‌زن پیگیر این برهوت‌هاست که گاه از هزار باغ سرسبز خنک‌تر و مهربان‌ترند/

اینجا که کلمه آشکار می‌شود/اینجا که بالی تازه می‌گیری به پرواز بی‌ یک دم وقفه/اینجا که کلمه به کاغذ می‌کوبی و راه از زبان می‌جویی/بال می‌شوی و پَر می‌زنی و پُر می‌شوی و پر پر می‌زنی/نوشتن با کلمات لب‌پر زده/از واژه ستادندن زندگی/بازجست خویش از کلمه/سختکوش و تلخکوش/تلخکوشندگان راه زهرآلودیم/راه نمی‌دهم به اندوه/لشگری را از جمله‌ها را می‌آرایم/صدای در هم شکستن تاریکی را می‌شنوم/این خورده‌های سیاه بر اسفالت را نمی‌بینی؟/این جمله‌ها راهی جز پیروزی ندارند/حتا اگر بسوزند و نشانی از آن‌ها نماند/و هر جمله یک پیروزی‌ست برای قلبی که می‌تپد و می‌نویسد، در نوشتن می‌تپد//سپیده‌ها را به خاک خواب سپردن/در پی شعری هر رؤیا را هزارها بار دیدن/چمدان که می‌بندی/خمیده بر چمدان سرخ/اندوهی که از پی خواهد آمد/شادمانیِ اندوه/تن به تنش دادن/بازگشت به کهنه‌راه‌ فرسودن/سطری‌ست که نمی‌یابمش/رد داده است این چشم‌ها از ندیدن گرم‌ومیش سپیده‌دم/رد چشم‌ها بر خیابان‌های خالی از خیال/از چرکِ دیوارهای گیشا تا چرکِ کوچه‌های انقلاب/نه چرکیِ این خیابان کجا و آن خیابان کجا/در چرک‌ها چاره‌ می‌جویی برای خیال‌ها/خیال‌های چرکتاب/اسپری سیاه می‌خواست دیوار/یک جعبه اسپری سیاه و دیوار سیمانی و چرکگون ساختمانی هفت طبقه/و گیس می‌کشیدی/همان گیس‌های سیاه بلند که شش طبقه کم است برایشان/هیچ نمی‌نوشتی/فقط گیس می‌کشیدی/موها که از بام تا پیاده‌رو می‌آویختند/آن‌گاه ساختمان بوی دریا می‌گرفت و اسفالت شن می‌شد و و سراب موج می‌زد توی کوچه/اسپری را بردار و هزار تار بلند بکش بر تن این طبقات/بگذار ساختان بوی دریا بدهد/بگذار راه باد به کوچه باز شود/بگذار تارها به اهتزار دربیایند/این ساختمان پرچمی سیاه می‌خواهد با بوی ناتمام دریا

و رها نمی‌کنی/قدم به این راه‌ها می‌کوبی/زبان رهایی را می‌یابی/به فارسی نگاه می‌کنی و فلس روشن روی واژه‌هاش/به فارسی ذوق می‌کنی/کلمات را می‌بینی و شراره‌ی لحظه را در کلمات می‌تنی/گشوده راهی‌ست که حلزون بنفش آنی/بر بامی بلند شهر را می‌نگری و چراغ را و تانکر را/تانکر هیچ از درخت کم نیست اگر تو به آن تکیه داده باشی/خیال هست و می‌خیالی و به خیال خیالیدن‌ دوام می‌آوری و هنوزی/زاده‌ی هنوزی و سطرها را به سیم‌ها می‌رسانی/به سیم‌ها که می‌رسی شرم‌‌‌سوزِ سخنی می‌شوی که ناسنجیده بیان شده/و‌ اصلن مگر زبان می‌تواند سنجیده هم باشد؟/گمان می‌بری هیچ حرفی هرگز سنجیده نبوده/و زبان زاییده‌ی ناسنجیدگی‌ست/زبان حاصل نظم و نقشه نیست/می‌خندی به خمیازه‌ی واژه/و چرا در شعر جایی نباشد برای انبردست؟/انبردست هیچ‌ از قلمو کم ندارد و کیست شعر انبردست را بسراید؟/و در هر واژه که دست هست زیبایی هست/و تمام زیبایی دنیا در دست است/سه حرف دارد و پنج انگشت/دست که فقط دیدنش آتش حرکت است/هیچ نویسنده‌یی لحظه‌یی دست از نوشتن نمی‌کشید اگر به زیبایی شگفتناک دست‌ها پی می‌برد/چرا که‌ در نوشتن دست‌هاش را داستانی می‌دید ناتمام/انبر‌دست داستان ما روزی از ر‌وزها بر علیه دستی شورید/با انبردست عصیانگر چه می‌توان کرد؟/حالیا اما از این قلمو خوش دارم بگویم که با هر ضربه مور مور شد بر این بوم/چرا این تابلو را از خودم نمی‌رهانم؟

راه/بی که عمدی باشد اولین واژه‌ام «راه»‌ می‌شود/و مگر هر بار نوشتن پا گذاشتن در راهی نیست/ولو کوره‌راهی همیشگی/خبر از چه می‌دهی اگر جز سفیدی نمی‌بینی بر دیوار؟/صبح می‌خواهم/صبح‌ها که می‌خواهم/با کدامین واژه‌ها خودت را هاشور می‌زنی؟/حسی از کف رفته را می‌جویی/باز یاد بال پرنده می‌افتی بر اسفالت پیاده‌رو/پا روی پرنده پَرپَر گذاشتن/خود را و واژه‌ را و پنجره را و راه را فشردن/جمله را خواستن/سطر را ساییدن/و دست‌ها و دست‌ها و دست‌ها را دیدن/دست‌ها که غمناکند/دست‌ها که بی‌حاصل‌اند/دست که زیباترین درخت دنیاست/دست‌ها و درخت‌ها برات بس نیست که از آن‌ها بگویی، برای آن‌ها بگویی؟/دو درختِ همراه/دست‌هات را که این‌همه می‌جنبانی پای پرنده را می‌بُری که لانه نگذارد روت/دستی که شاخه‌گاه پرندگان نیست/دستی که به نفرین نساختن دچار است/درختی در انتهای پیچ‌راهه‌یی بن بست/درخت‌هات را جاکن کن/بکارشان در خاکی ناگیر و ناآشنا/از خاک‌های آشنا جز میوه‌های کهنه‌ی همیشگی چه حاصل؟/درخت بی‌بر و بار خاک‌های زمخت و نادیده باش/اما همان نباش که همه هستند/پرسش‌های خاردارت را خالکوبی کن روی شاخه‌‌هات/قید میوه را بزن، پرنده را نه/برگردم به راه/راه‌راه‌شوم/گورخری باشم اینجا/این افتاده بود سر زبانم: «در چترهای بسته باران است»/می‌افتم سر زبانم/افتاده‌ام سر زبانم/سر زبانم که می‌افتم سر می‌خورم توی استخر کلمات/اول کمی می‌لمم/بعد ورجه‌وورجه می‌کنم/چند تا کلمه را که چسباندم بهم/باز می‌لمم و به کلمات لمیده می‌نگرم/از استعاره نمی‌رهم/پنداری استعاره یگانه راه است/یگانه راهِ همیشه گشوده و پذیرا/در استعاره‌ همیشه امیدی به تازگی هست/شقایق نه شاعر، تا استعاره هست زندگی باید کرد، زندگی می‌توان کرد/استعاره سنگ است/سنگ‌های رنگارنگ کف رودخانه که فقط زیر آب رنگ و جلا دارند/استعاره‌ها در بافت متن رنگ و جلا دارند/در بستر رودخانه، کاغذ/استعاره‌‌یی بردار و پرت کن توی آب/بنگر به حرکتش، گوش بسپار به صدای افتادنش، خیره شو به قطره‌هایی که آب بیرون می‌زنند/در استعاره‌ها گم شو/زیباترین سنگ را هم توی جیبت نگذار/به خانه نیاور/سنگ‌ها را به رودخانه بسپار//چرا سنگی نشده بودی بر بستر رود؟

زاده شدن در زبان/راه و واژه و تردید/کلمات من/کلماتِ همیشه در من/راه کلمه را با کلمه گشودن/سخن‌سوختگی در خنکیِ جنگل/احضار کلمات و حلقه زدن دور آتش/گوش سپردن به قصه‌ی واژه‌ها/روایت سخن‌سوخته‌ها/کلمات خزه می‌بندند به دست‌هایم/من با دست‌هایی که به پروانه‌ها ساییده بودم بام را می‌شویم و به آبیِ کبود غروب می‌نگرم/تو غبار نمی‌شوی تو باد تو مه تو ابر تو بو نمی‌شوی/اینها که نباشی خیالِ خارزار می‌آزاردم/در من هزار زنبور/در تو هزاران گل/کلمه گل است یا زنبور؟/زنبورواژه‌هایم در تمنای گشودن پنجره/برکه‌ی سبز و ساکت برایمان گُل تدارک دیده است/آنجا که گُل‌ها پروای پژمردن ندارند حتا اگر قصه‌شان را نگفته باشند/وجدریزی در نوشتار/وجد که سرریز می‌شود و می‌تپد تا کلمه شود/اینجایم و می‌نویسم خطاب به پتوم که کاش آسمانی ابری، در اضطراب باریدن و نباریدن بودی/کاش خاکستریِ مدام من بودی/از قدم‌ها که برمی‌داشتم عصر/هیچکدام را در دفترخاطرات پاهام ننویسم کاش/که من به تشویش کهنه باخته بودم و درخت کفاف خیالم را نمی‌داد/فکر کردی چیزها را از نو شاید باید نامید تا نای نوشتن ناگفته‌ها را یافت/پس نامیدی اما نومید شدی/نامید‌ه‌هات و حس‌هات همیشه هماهنگ نبود، عین فیلمی با زیرنویسی ناهماهنگ/یک‌تنه برج بابلی شده بودی برای خودت/

کلمه کجایی؟/بیا که راه بیفتیم/یک جا باید ببارند همه‌ی این ابرها که در سر انباشته‌ام/کجایی رؤیا را باید گرفت و زمین نخورد؟‌/سر سراسر پرسش است و شب سرکش‌تر از آن‌که سر به پرسش خم کند/پاها که تکان می‌خورند و دست‌ها که شرم ننوشتن دارند/گرم می‌شوی/گرم‌تر می‌شوی/تو محکومی به گرم شدن/گرم‌تر شدن/تو که عاشق هوای ابری بودی و نم باران/تو که می‌خواستی تبعیدیِ بارانشهر باشی/تو که بر نوک واژه می‌لفزیدی که به ژرفای چاهی می‌اندیشیدی که دنیا می‌نامندش/تو که خسته از کهنه‌زاران پیرامونت به نوزار نوشتن پناهیدی/تو، تو که هر چه گفتند واژه خواستی هر چه دیدی واژه خواستی هر چه خواستی واژه خواستی/رگ‌هات پر می‌شوند از همه‌ی حرف‌های الفبا/برق می‌ریزی به شکم تاریکی/چینه‌دان جمله‌هات را پُر باران می‌کنی/بارانِ ابرهای جنگل‌هایی که تن به کاغذشدن ندادند/پاهات را تکان می‌دهی/پوست به فرش می‌خورد و صدای پاها ریتم می‌دهد به سرگردانیِ سطرها/نبرد استخوان‌ها/ذلیلِ استخوان‌هاست تن/تن که بی‌استخوان ذلیل‌تر است/استخوان‌های نشکسته/تنی که هیچ استخوانی‌ش نشکسته چگونه تنی‌ست؟/سالم نه، تنی‌ست محروم از شنیدن صدایی که باید در خود شنید/فریاد تن/تن فریاد/پوست فریاد را لمس کردن/حنجره را واکس زدن/حنجره زین کردن و به راه فریاد تاختن/از واژه به واژه رسیدن و در پی زبان رؤیا بودن/رؤیاهای درهم‌جوش را نه گمان نکن که بتوان با زبان کاسبکار روزمره نوشت/زبان رؤیا برهنه است/در فریاد رؤیا جمله به جمله صدای استخوان می‌شنوی/جزیره‌‌یی‌ست اینجا بی که نخلی در میانه داشته باشد/جزیره‌یی‌ست اینجا با انگشتی بزرگ و سروقامت در میانه/انگشتی با استخوانی‌های هزاربار شکسته/انگشت مردی که یک انگشتی تایپ می‌کرد و از هر چه نوشت جز آن‌چه باید می‌نوشت/بگذار سرگردان باشند این کلمه‌ها/تو که جز سرگردانی ندیده‌‌یی بر آنی واژه را رام کنی که سرشتی جز سرگشتگی ندارد؟/با ده انگشتت را محکم بکوب به کیبورد و قصه‌ی مردی را بگو که تک ‌انگشتی می‌نوشت و قصه‌ی ده انگشت را می‌گفت که از شکستن نهراسیده بودند/انگشت‌ها، کلمه‌ها/انگشترها، ویرگول‌ها/این انگشت‌ها به نفرین لانه‌ی زنبور دچارند و باید تا ابد چسبونکی بمانند/خط فارسی هم چسبونکی‌ست/شاید حرف‌هاش به نفرین دچارند که دم‌به‌دم باید به هم بپیوندند تا واژه‌یی به دست بیاید/حرف‌ها از کدام پیوندها راضی‌ترند؟/حروف از این همه چسبونکی‌بودن چندششان نمی‌شود؟/حرف به حرف کشید و شب دوباره‌ خاممان کرد و به خواب سپردمان

در پیاده‌رویاها هنگام که موج برمی‌داری بر من/برمی‌دارمت به خاطره، به آن گوشه‌ی دنجِ نادیده‌ی ناخرشیده/راهی‌ام، راهی‌ام به خودم که بابای بن‌بست‌هام من که بابای باران می‌خواستم باشم/رفتن تا نهایت ابهام/کشیدن جمله به پس‌کوچه‌ی مات/مات و مبهوت/چه کیفی می‌کنم از دیدن عطف این دو واژه به هم/می‌تپم/من می‌تپم/تپشی سیلان در پیاده‌رو، پیاده‌رویاها/کاش یک جا بند نبودی تا رخت این خیال را نمی‌آویختم به بندت/چرک‌رخت این خیال که شسته‌ و پاکیزه آویختمش/این رخت و آن بند اما به هم نمی‌برازند/پس تا اینجا: از نوشتن بند رختی ساختن و خیال خویشتن را به آن آویختن/پرسان به سان گوشی صد و هشتاد و چند سانتی/خیره‌خواه و خیره‌خور/آلوده‌ی همیشگی به نکبت انتظار/بی امید پاسخی/اما چه باک از پرسه‌های پالاینده در این پیاده‌رویاها/ولی افسوس که به جای غرقگی در روشنی و گرمای آتش، جز به خاموشی و خاکستر شدن آن نیندیشیده‌ام/

رها می‌شوم روی کاغذ/جاری شدن در نیمه‌شب/خودم را می‌نویسانم/لحظه‌یی را به چنگ آورده‌ام/چنان دیده‌ام چنان نگریسته‌ام که میل پلک زدنم نیست/چیزی در من است که می‌خواهد خودش را بنویسد/با این جمله‌ها آن چیز را می‌خراشم/می‌خراشمش تا بجهد بیرون/بیرون نمی‌جهد این حرف/کتابی کنارم/می‌خواهد حواسم را پرت کند/نه/باید بخراشم/خراش‌های خرکی/هر روز می‌خراشمش/دست که روش می‌کشم چیزهایی حس می‌کنم/وول می‌خورد/همان‌ها را می‌نویسم/اما نه، بس‌ام نیست/بخراش ای خرخراش/قلم‌خراش/پس تا اینجا: نوشتن‌ شد خراشیدن/کارت شارژ که یادت هست؟ باید هولوگرامش را می‌خراشیدی تا کد شارژ پیدا می‌شد/حرفی‌ست‌‌ درون من، که هرچه خودم را می‌خراشم بیرون نمی‌آید/هر کلمه‌‌ام خراشی‌ست برای آشکار کردن آن/خاشخاشی از خراشِ نوشتنم/می‌ارزد/آن‌قدر می‌خراشم تا فوران کند این نیمچه آتش‌فشان/عصر/عصرها/نه صبح و نه شب/فقط عصر، فقط غروب/هنوز فقط به اعتبار عصر و غروب زندگی برایم اعتبار دارد/عصر که می‌شود می‌فهمم آدم‌ام/صبح و شب اما مطمئن نیستم/عصرانه‌ی من/خواب و خیال و خیابان/دیدن مه در عین بی‌مهی/ایستادن در مه و نگریستنت/مهِ خصوصی من، مهی که بر گرداگرد خود تنیده‌ام/مهی برای راحت‌تر دیدن/در کدامین جمله فریادت بزنیم؟/گام‌هات و رنگ‌هات/واژه می‌ایستد/از مه و مه‌دیده به زبان مه باید گفت/سطرها مه‌آلودند/در مه مانده بودیم و سلامی را نمی‌گفتیم که در قلبمان ماسیده بود/سلام‌‌های ماسیده در دل را کدام گور تاب خواهم آورد/تاب خواهد آورد/خاک قلب ما را هم ماستمالی خواهد کرد/خاک بر سر خاک

دست به نوشتن می‌رسانم و به هوای این هوا که همیشه نمی‌تواند گرگ و میش باشد خودم را می‌نویسانم و می‌خیسانم توی تردی و شرجی این واژه‌ها و صفحه‌ها و گلایه‌ها/کلمه به کلمه می‌چسبانم و رها می‌شوم از بند هر جمله که پیش‌تر جور دیگری بوده/رنگ‌باخته‌ی این فرشم/هر بار که می‌غلتم رنگی از کف می‌دهم/در این جعبه‌ی مدادنگی که من باشم به چند رنگ دیگر امید باید داشت؟/هنگامی که می‌نویسم صدای رودخانه بدهم باید/در آینه‌ها چه حرفی بود که اینگونه تاوان نشنیدنش را پس می‌دهیم؟//در جستجوی آن آسمانی که زیر چتر گم‌ شده است/اضطراب رگ به رگ شده/چسباندن گوش به ثانیه/آغاز جستجو در دل تاریکی، بی تلاشی برای نوری و ر‌وزنی/باز کردن راهِ لحظه با کلمه/مشتی کلمه را می‌پاچی روی زمینی که هنوز هیچ پرنده‌یی روی آن نیست/دانه دانه کلمه/دانه کلمه دانه کلمه/کبوتری نزدیک می‌شود/روی سینه‌اش چیزی نوشته/چی نوشته؟/عینکم کو؟/عینکم خفته در گلویم/مردی با عینکی در گلو/چرا خفه نمی‌شوم؟/چشم حنجره‌ام را گشوده‌ام/حالا حرف‌ها را ادا نمی‌کند فقط/تک تک از نظر می‌گذارند و می‌بیند نه/حرف‌ها در حنجره هیچ شبیه املایشان روی کاغذ نیستند/نه/از این سطرها هم می‌گریزم/رهاتر رهاتر و رهاتر باش/آن‌قدر رها که رهایی‌ت صخره را بشکافد/فرفره شو/فر بخور/فر می‌خوردم و سر از جاده‌یی در می‌آوردم که نمی‌خواهد جاده چالوس نباشد/یاد سال سبز زنده می‌شود/حسن بود و همین ماشینش و من بودم و همین همهمه‌ها/عصر بود و سبز بود و…/نه/اینجا را هم در لحظاتی به محاسبه می‌آلایم و نه/اینجا جاش نیست/پس قلاده‌ی کلمه را باز می‌کنم و با هم می‌دویم/آن واژه‌ی فرز و چابک کیست که از همه‌مان جلوتر زده؟/خودِ فرز است/این فِرزانگی البته که ذاتیِ این واژه است/عین گِل‌بازی توی بچگی/همان غرقگیِ بی‌ملاحظه و بی‌محاسبه را در نوشتن می‌جویم/صفحه‌‌ی بعد: شوق لغت‌نامه‌ی تازه که فردا سرِ راه از کتابفروشی تحویل خواهم گرفت/بی‌اعتنا به بال‌بال‌زدن‌های خرترین‌ گوشه‌ی ذهنم/صفحه‌ی بعد: در این قشقشه‌ها ذهنم‌ را ورق می‌زنم/صفحه‌ی بعد: هر خط کج نشان از رفتن به صفحه‌یی تازه دارد/صفحه‌ی بعد: این صفحه خالی است/صفحه‌ی بعد: دیگر بس است تکرار «صفحه‌ی بعد»/ذهنم کتابی‌ست‌ با فونتی درشت/در هر صفحه چند کلمه بیشتر نیست/گاه تنها یک/کلمه/ورق می‌‌زنم، ورق می‌خورم/تا شاید تا شاید شاید تا

جمله‌ها پی‌درپی می‌آیند و شوق‌شوق واژه‌ها را صفحه بلند می‌شود و پیچک‌های پشت پنجره را از خواب می‌پرانند/شوق‌شوق نام‌آوای واژه‌هاست وقتی بی‌محاسبه بر صفحه می‌ریزند/کلماتم شوق‌شوق می‌کنند اگر بی‌محاسبه از تو بگویم/بی‌محاسبه/همه چیز را به نکبت محاسبه آلوده‌ایم/چه می‌شد اگر نصف بارهایی که هر روز به ساعت می‌نگریم، به موج، به ابر، به ماه و پیچک روی دیوار می‌نگریستیم؟//شب می‌شبد/بله و باز دارم می‌نویسم/«یک روز دیگر هم گذشت.» این نخ‌نماترین جمله‌ی جهان است، کلیشه‌یی که گریزی از آن نیست/«یک روز دیگر هم گذشت.» این را چگونه می‌توان گفت تا کمی از کهنگی آن کاست؟/نه، ارزش دگرگویی ندارد/چرا اعتنا کنیم به روزها که اینطور بی‌اعتنا  از کنار ما عبور می‌کنند؟/افتاده‌ام به جان روزها/روزهار/روزهای گازگازو و گازگازی/گازی به روزها می‌زنیم هر روز و روزها هم گازی به تکه‌های عمر ما می‌زنند/به گاز رفتگانیم/دوباره می‌گازمت وطن/گاهی در همین بازی‌های ساده با ترانه‌هاست که توان نوشتنم را باز می‌یابم/از جمله‌های پرسه‌زن خوشم می‌آید/جمله‌یی که مثل خودم بی‌قرار پیاده‌روی باشد/جمله‌یی که دل صفحه را باز کند/ریسمان/این کلمه همین حالا سر رسیده و اصرار دارد کاری باهاش بکنم/برو عمو جان خدا جمله‌ات را جای دیگری حواله کند/همینم مانده حالا که زور می‌زنم خوابم را تنظیم کنم بنشینم با ریسمان جمله بسازم؟/ولی حالا از حق نگذریم این ریسمان بد کلمه‌یی نیست/دست خالی از صفحه بیرون نفرستیمش/روز را ببندیم بیخ ریش ریسمان؟/مثلن قصارطوری بگوییم «هر روز تازه ریسمان تازه‌یی‌ست که زندگی برای نجات ما از چاه روزمرگی می‌فرستند.» و این ریسمان لابد همیشه پوسیده است که ما را هی برمی‌گرداند ته چاه/حالا خیال نکنید خودم خیلی اسیر روزمرگی‌ام/باید با ریسمان کاری می‌کردم/متوجهید؟

لنگ‌ِ سطر نخست نمی‌مانم/که نکبتِ ننوشتن از انتظار بیهوده برای آن است/گاهی هم کلمه آدم را می‌کارد/یک گوشه می‌نشینی منتظر و انگارنه‌انگار/کلمات از آم رقصوهایی نیستند که بی‌زور و اصرار بیایند وسط مجلس/چه باک/بکششان وسط حتا اگر پیرهنشان پاره شود/چه کیفی می‌کنم از نوشتن این سطرهای پریشان/مثل زدن به دل طبیعت است و غلتیدن زیر درختان زالزالک/امروز سه تا دفتر شعر را پی در پی خواندم/می‌دانی چی بهم کیف می‌دهد؟/اینکه هیچی روم اثر نمی‌گذارد/بهترین شعر را هم که می‌خوانم هیچ دلم نمی‌خواهد عین آن‌ بنویسم/ناخواسته اگر شباهتی هم شکل گرفته باشد می‌زدایمش/هرمان ملویل گفته بود «شکست در نوآوری بهتر از موفقیت در تقلید است.»/البته که در بخش‌هایی از مسیر یادگیری و تمرین ناگزیریم از تقلید/اما به همان‌اندازه هم باید تقلیدگریز باشیم/چشم‌هایم دارند بسته می‌شوند/کم ندویده‌ام/مشتاقم کلماتم و زنده‌ام به اشتیاقم/کلمه منتظر آدم نمی‌ماند/تو هم منتظرش نمان/از درنگ می‌هراسم/لحظه‌ها عین تسمه نقاله‌ی کارخانه‌ در گذرند/روی تسمه‌نقاله‌ی زمان واژه‌ها جاری‌اند/یک لحظه حواست پرت شود مشت مشت واژه از کف می‌رود/راهی هم برای بازیافتشان نیست/واژه‌ها را که دریابیم لحظه را هم دریافته‌ایم/با واژه بودن در لحظه بودن است/چشم‌هام دارند سپر می‌اندازند/مغلوب خوابیم و خواب بر سر خاک/خاک بر سر خواب

ما که نه‌ها گفتیم برای نوشتن/نه، تردید نمی‌کنم در نه/نه می‌گویم تا بنویسم/بیشمار نه می‌شود نوشته‌های بیشمار/تخم مرغی می‌آید توی سرم/شاید هم تخم پرنده‌یی دیگر/لحظه‌های نخست شکستن تخم و بیرون زدن سر پرنده/پرنده‌ی خیس و خُل/اما از تخم پرنده اگر پرنده‌یی بیرون نزند چه؟/کاریکاتور که می‌کشیدم همین خیالپردازی‌ها گرم‌ام می‌کرد/اصلن کشیدن و نوشتن و ساختن و هر کار هنری را وقتی دوست می‌دارم که از تخم پرنده چیزی جز پرنده بیرون بیاید/تخمی که ناتخمی می‌کند/از تخم پرنده بیرون بیاییم و برویم جایی دیگر/جریان خود‌به‌خودی نوشتن/حرص خوردن به خاطر کتاب‌های گم شده/کلافه می‌شوم از نبودن کتابی که باید باشد/داشتن دو-سه کتابخانه‌ی دور از هم باعث شده همیشه ناامیدانه بگردم، چون نمی‌دانم کتابی که می‌خواهم درنهایت در همین کتابخانه‌ پیدا خواهد شد یا نه/به اشیا فکر می‌کنم/هر چه اشیای متنوع‌تری دوروبر آدم باشد خیال بارورتر می‌شود/مثلن اگر الان در کنار این‌همه کتاب انبردست و بشقاب و چکش و پنکه و شمع و رنده و صندوقچه‌یی هم کنار من بود شاید جنون نوشتن سریع‌تر دست می‌داد/حواس پنچ‌گانه را گل بگیرم/گلِ بگریم/مردی که گِل می‌گرید/چه نکبتی/با اشک‌های کوزه می‌سازد و نقش پیرمرد خنزرپنزی را بر آن می‌نگارد/دست می‌اندازم به خط ریشم/عادت موهای آن تکه را فر بدهم/از فشردن دندان‌ها بهتر است/این اضطراب از کجاست؟/«زاده‌ی اضطراب جهان» عنوان گزیده‌ شعری بود/اما حرف اضطراب که می‌شود من همیشه یاد این سطر شعری از ضیاء موحد می‌افتم:‌ «نگاه کن آن گربه را/چگونه آرام/از آن سکو برخاست/و باز/بر این سکو آرام/خواب رفت/آه که عمر من همه در/اضطراب رفت!» آه که عمر من همه در اضطراب رفت/در چشم‌هایم می‌پلکم/پلک نمی‌زنم تا چیزی بیایم، راهی بگشایم/اصرار بر گشودن راه‌های تازه از کجا می‌آید/میلی غریب و همیشگی در من است برای آغازیدن، تأسیس کردن، بنا کردن، گشودن تازه‌راه‌ها/نوشتارپریشی می‌کنم/نوشتن بپر بپر است برایم/اگر نتوانم از این شاخه به آن شاخه بپرم/اگر کمی روی این تخم ننشینم و کمی روی آن تخم/چه شوقی می‌ماند برای نوشتن/نمی‌خواهم کپک بزنم روی تخم‌هام/می‌گویی هیچ‌کدام از تخم‌ها جوجه نمی‌شوند/نشوند/من از شکل تخم خوشم می‌آید/همین تخم در لانه باشد کافی‌ست/امید جوجه شدن همه‌ی تخم‌ها امید باطلی‌ست/از این تخماتخمی و پرندگی گریزی نیست/اصلن هشتگ کل زندگی من این است: «#حسرت_پرواز». مرض پرواز داشتم از بچگی/هزار تا قصه‌ی جنگی تو ذهنم ساخته بود که شخصیت اصلی همه‌شان هلیکوپتر و هواپیما بود/کلمات تخم‌اند یا پرنده؟/برخی تخم‌اند و برخی پرنده؟/تخم‌ها چرا هنوز تخم‌اند و پرنده‌ها کی سر از تخم درآورده‌اند؟/نه، هیچ کلمه‌یی پرنده نیست/همه‌ی کلمه‌ها تخم‌اند/تنها واژه‌هایی سر از تخم بیرون می‌زنند که خواننده‌ی خوبی روی آن‌ها نشسته باشد/نویسنده فقط تخم می‌گذارد اما هیچگاه جوجه شدن تخم‌هایش را نمی‌بیند/این تخم‌ها فقط می‌توانند در سر گروه انگشت‌شماری از خوانندگان خلاق سر از تخم دربیاورند//در چنگال به‌چنگ‌نیامدنی ماندن/خود را فشردن و آزردن و فرسودن/باد بهار را به پوست پذیرفتن/پریشانی موها و بی‌قراری اسفالت/گلایه از فراموشی صداها و ناتوانی حواس/بیان آنچه بیان‌نشدنی‌ست/غوطه در آب‌های ابهام/فشردن دندان‌ها بهم/و شکست همیشگی در برابر زمان/له‌شدن زیر بار ثانیه‌ها/نوشتن برای رها شدن/نوشتن برای کنار زدن/نوشتن برای فراموش کردن/نوشتن برای گریختن/گریختن برای نوشتن/در این لحظه چیست؟ چیست در این لحظه‌ها که که می‌بینانندم؟/میل غلظ/غلط‌های غلیظ نوشتن/آوردن حس لحظه به نوشتار/تبدیل تن به کلمه/تن‌سپاری به واژه/نفرت از تکرار/و حسی در من که مرا از جا می‌کند و می‌آورد می‌نشاند که بنویسم/که به اسم‌ها و صفت‌ها و قیدها و حرف‌ها و فعل‌ها بنگرم و به یاد بیاورم که می‌شود می‌شود می‌شود می‌شود کاری کرد/شوق جمله/لحظه‌یی که می‌خواهی به چنگ بیاوری/رام ‌کردن حافظه و خیال/سر می‌چرخانی و به غروب می‌نگری/آبی و سبز و بنفش و سیاه و زرد هم‌کنارند/بیزاری از بیان دوباره‌ی چیزی که پیش‌تر درست به همان شیوه گفته‌یی/حرف را فشار می‌دهی/سخن را شکنجه می‌کنی تا صورت‌های دیگرش نمایان شوند/عصبی می‌شوی/به خودت نهیب می‌زنی/این بی‌قراری از کجاست؟/اما تمام وجود تو همین بی‌قراری‌ست/بی‌قراری تعریف توست/تو در بی‌قراری‌هاست تو می‌‌شوی/فکر بر می‌گردد به کوچه، به خیابان/به لحظه‌های صامت/به تمنا/در تمنا تباهیدن/در کدام را باید گشود و به خنکی و سبزی رسید؟/فرفره‌یی روی اسفالت/تصویرهای ذهنت را پی می‌گیری/نفرت می‌کنی از هر چه دوباره‌گی/مشت می‌کوبی به میز/ساعت راه جمله‌هایت را می‌بندد/دو شمشیر که عقربه نامیده می‌شوند/در گرماگرم نوشتن/در سرماسرم سرخوردگی از توقف نوشتن/

حواسم هستی و پرت می‌‌‌شوم از تو/می‌آیم و می‌نشینم پشت میز/طبق معمول چند لحظه‌ی بیهوده‌کاری برای گریز از نوشتنی که اینگونه تشنه‌ی آنم/و بعد به راه‌ِ نوشتن می‌افتم/به وجد می‌آیم از آزادی‌ام در نوشتن/سبدی از انواع و اقسام نوشتن را چیده‌ام در برابر خودم/هزاربرابرانه زیستن/می‌نویسم/از صدای دکمه‌های کیبورد لذت می‌برم/از چسبیدن حروف به هم لذت می‌برم/خط فارسی خط پیوند است، خط یگانگی و عشقبازی حروف/ظهر است و داغ است و خشنودم و شوق هزار کار در من/میل خواندن هزار کتاب/کُشتی گرفتن با ساعت/شیرم می‌کند نوشتن، جراتم می‌دهد برای هر کاری، شیره‌ام را هم می‌‌کشد/شیر ذهنم را باز می‌‌کنم توی صفحه/از کلمه به کلمه می‌‌رسم و از جمله به جمله پل می‌زنم و احساس خوشبختی می‌کنم/خوشبخت و بدبختِ نوشتنم/مادری و دخترکی را دیدم در پیاده‌رو/دخترک اشک می‌ریخت و جیغ می‌کشد و مادرش کوله‌ی بنفش و کوچک دخترک را هی از زمین برمی‌داشت و می‌داد به دخترک و دخترک کوله را هی می‌کوبید زمین/رام کردن بچه‌ها، اخته کردن روح بچه‌ها، تحمیل کثافت‌ اهلی‌شدن به بچه‌ها، زدودن شعر و شور و بازی از روان بچه‌ها/نفس مدرسه فرستادن بچه‌ها کودک‌آزاری است، کودک‌آزاریِ سازمان‌یافته/بعد می‌روم کتابفروشی اختران/کتاب است که می‌خرم/به شوق می‌آیم/می‌تپم برای نوشتن/نبض نوشتنم/تند تند می‌آیم دفتر/به راه‌وپله فکر می‌کنم/به راه‌پله‌ی این ساختمان که شاید فقط سه چهار بار آن را پیموده‌ام/آسانسور اینجا غریبه‌ام کرده با راه‌پله/در ذهن من همیشه روایتی‌ست که در راه پله می‌گذرد/در راه‌پله‌ها گفت‌وگوها، عشق، تردیدها، رفتن‌ها و آمدن‌ها/کدامین راه‌پله اینگونه در ضمیر من نقش بسته که این‌طور با واژه‌ راه‌پله حتا به وجد می‌آیم/راه‌پله‌ی واژه‌ها/عنوان خوبی‌ست برای قشقشه‌ی امروز؟/شعر به همه راه می‌دهد، راه به همه شعر می‌دهد/شعر در راه است/حتا راه پله/هر راهی راهگشای شعر است/من می‌نویسم و خوشبختم، من می‌نویسم و حتا از بدبختی هم به وجد می‌آیم/من می‌نویسم به واژگانی می‌اندیشم که میراث گذشتگان است/زبان/خسته نمی‌شوم از اینکه بگویم زبان معنای زندگی‌ست/زندگی از زبان معنا می‌‌‌گیرد/سپاسگزارم زبانم/زبان/حرف، کلمه، جمله/یک سرگرمی برای همه‌جا/در ذهن، روی کاغذ/کلمات، اسباب‌بازی‌های من/به راه‌پله باز گردیم/در راه‌پله چه می‌گذرد/بیا به گلدان‌هایی فکر کنیم در کنار پله‌ها/در یکی از این گلدان‌ها چیزی پنهان است که فقط ساکن تنهای طبقه‌ی سه و یکی از ساکنان طبقه‌ی شش از وجود آن آگاهند/آن چیزی چیست؟/اسلحه است؟/ماجرا جنایی شد/چرا یک نامه نباشد/آن نامه در آن گلدان چه می‌کند؟/بیا خودمان را محدود کنیم/فرض کن قرار است کل قصه در راه پله بگذرد/قصه‌ی دو نفر در یک راه پله‌/دو نفر که چیزی را در گلدانی پنهان کرده‌اند/از همین‌جا شروع می‌شود/یک جرقه، دو شخصیت و یک یا چند محدودیت/از راه‌پله بیرون بزنیم/وقتی دنبال چیزی دیگری برای نوشتنم سر می‌چرخانم و از پنجره به بیرون می‌نگرم/از این پنجره برج میلاد پیداست و آنتن بزرگ پستخانه و ساختمان‌هایی قدیمی که بوی کتاب و حسرت‌ها گذشته می‌دهند/میزم را باید خلوت کنم/میزم را که کاش جنگلی و برکه‌یی روی آن بود/برکه‌یی با انبوه علف‌های سبز در گرداگردش/باز پاهایم را تکان می‌دهم/می‌نویسم تا فاصله‌ی مغز و دستم را به حداقل برسانم/الان در سرم چه می‌گذرد؟/بدبختانه انبوده خرده‌کارها/فلان تماس و فلان جلسه و فلان قرار و فلان یادداشت و فلان درخواست و فلان برنامه و فلان تعهد/حیفِ ذهنی که فراغت کافی نداشته باشد/دندان به دندان می‌فشارم/چرا؟/پنجره را می‌گشایم و باد خنک نمی‌آید/کبوتر مشنگی بالای پشت‌بام پستخانه پرسه می‌زند/بهانه‌جو می‌شوم/بهانه‌جویی می‌‌کنم/نوشتن را بهانه می‌کنم/بهانه را نوشتن/و فکر کاشتن یک گیاه؟ فکر نفس کشیدن در برکه‌ی خنک؟/فکر نه/میل/باید فهرستی از میل‌ها نوشت/میل یافتن راه‌‌های نو/میل دیدن نادیده‌ها/میل شکستن قاعده/میل چیرگی بر زمان/میل ساختن تعریف‌های تازه/میل به زبان آوردن همه‌ی کلمات/میل خواندن هزار کتاب در یک روز/میل خواندن هزارباره‌ی یک کتاب/میلامیلم از هزار چیز/کاش پرنده‌ی سرخبالی بودم با یک لپ‌تاپ با لانه‌یی بر فراز بلندترین درخت برکه/با بال‌های سرخ چگونه می‌توان تایپ کرد؟/با نوکم تایپ می‌کردم/شاید اسم وبلاگم می‌شد این: نوک‌تایپ//

روزی تازه را در برابر خودت می‌بینی/حس می‌کنی هر یک روز مثل یک قوطی کبریت است/ولی نمی‌دانی چرا یکهو یاد قوطی کبریت افتادی/در کودکی قوطی کبریت جمع می‌کردی/مرض کلکسیونر شدن داشتی/مگر حالا نداری؟ حالا که کتاب جمع می‌‌کنی از هر رقم؟/شاید بشود هر ماه را یکم قوطی کبریت تصور کرد/و هر روز را یک چوب کبریت/شکل کبریت را همیشه دوست داشتی/در قوطی کبیرت خالی همیشه انگار چیزی جادویی بود که پنهان نمی‌شد/یکبار که در پنج شش سالگی با پدرت تو را با دوستانش را برده بود کنار برکه، قورباغه‌ی کوچکی را -‌کوچک‌تر از دو بند انگشت- برایت گرفته بود و انداخته بود توی قوطی کبریت و تو تا چند روز با قورباغه‌ات ذوق می‌کردی/از روزها می‌گفتی/از این که از تکرار روزها متفری و هیچ حس نمی‌کنی که به تکرار افتاده‌یی حتا اگر دیگری حس کند تو داری خیلی کارها را تکرار می‌کنی/شاید بزرگ‌ترین دستاورد تو چاشنی ساختن بوده/ساختن چاشنی برای مزه‌دادن به روزها/این هم شغلی‌ست، مشغله‌یی‌ست/شاید به همه چیز چاشنی نگاه می‌کنی بری مزه‌دار کردن روزها،‌ روزها که خرده‌های زندگی‌اند/راحتی/حالا خیلی راحتی/ساعت از دو و نیم بعدازظهر گذشته/صدای کامیون اداره‌ی پست اتاقت را پر کرده/دلت نمی‌خواهد پنجره را ببندی/جیر جیر کولر اداره‌ی پست هم دلچسب است/موسیقی متن اتاق تو داد و فریاد پستچی‌هاست/در همسایگی پستچی‌ها/دیدن آدم‌های پاکت به دست/بیست و پنج دقیقه‌ی دیگر وبینار پرسش‌وپاسخت را شروع می‌کنی/باز حرف نوشتن/و سپاسگزار و قدردانی که می‌توانی از نوشتن بگویی و با آدم‌هایی حشرونشر داشته باشی که شوق کلمه و بیان خویشتن دارند/می‌نویسی/می‌نویسی و خوشحالی که برای نوشتن در اینجا کم‌ترین مانع را در برابر خودت چیده‌‌یی/راحتی و آزاد و از تکرار هزار باره‌ی کلمات و غرق‌ شدن در جریان سیال خیال نمی‌هراسی/می‌نویسی و دلت نمی‌خواهد یک لحظه دست از روی کیبورد برداری/می‌دانی با نوشتن هر کلمه دستی به مخمل روحت می‌کشی/مخمل/بالش‌های سرخ و مخملی مادربزرگ/که وقتی ناخن‌هایت را می‌گرفتند نمی‌توانستی روی آن‌ها ناخن بکشی/چندشت می‌شد/تکان دادن پاها/سندروم پای بی‌قرار/از تکان دادن پاهایت لذت می‌بری/به کتاب‌های دوروبرت نگاه می‌کنی/دلت می‌خواهد میز را خلوت کنی و فقط یک کتاب روی آن باشد/سر می‌چرخانی و اتاق را نگاه می‌کنی/انگار با دیدن اشیاست که کلمه‌های بعدی به ذهنت احضار می‌شوند/از این خط‌های کجی که لای جمله‌ها می‌گذاری بیشتر از نقطه خوشت میاید/نقطه به این نوشته‌ها نمی‌آید/علائم نگارشی موجودات عجیبی‌اند/چه سیری طی کرده‌اند تا به این‌جا رسیده‌اند/آن‌ها هم چاشنی‌اند/چاشنی‌های خوبِ نوشتن، چاشنی‌‌های خوبْ نوشتن/نه نمی‌خواهی از نوشتن جدا شوی/از نوشتن که کمی دور می‌شوی بدخلق می‌شوی، دل‌چرکین می‌شوی از خودت/راحت که می‌نویسی انگار قلب را دستمال کشیده‌‌ای/به قلب فکر می‌کنی/به تپش‌هایی که آن‌قدر ادامه یافتند تا سر از دنیای شعر درآورده‌اند/به تمنایی که نتوانستی، نتوانستی از قلبت بزدایی/اینجایی و می‌نویسی/اینجایی و به سیمان نگاه می‌کنی/به سیمان ساختمان روبه‌رو/سیمان را دوست داری چون برای تو مجسه‌یی از آسمان ابری‌ست/وقتی دلت برای هوای ابری تنگ می‌‌شوی می‌روی کنار دیوار سیمانی و دست می‌کشی روش، نگاش می‌کنی و بهش تکیه می‌دهی/همیشه به صحنه‌یی فکر می‌کنی شبیه صحنه‌یی از فیلم «حرفه: خبرنگار» از آنتونیونی/صحنه‌یی که جک نیکلسون نشسته و تکیه داده به دیوار سیمانی/در دیوارهای سیمانی شعر هست، در دیوارهای سیمانی انگیز‌ه‌ی شکستن هست، انگیزه‌ی درهم کوفتن/به صبر و صبوری فکر می‌کنی و به به انفعال نفرت می‌‌ورزی/پاهایت را تندتر تکان می‌دهی/یکی از پاهات خواب‌رفته/خواب هم می‌بینید؟/پای تو خواب صبح نمناکی را می‌بینید که در گرگ‌‌ومیش ایستاده‌یی و منتظری/در آن چند لحظه همه‌ی تقویم‌ها رنگ باخته‌اند و هیچ میلی به دیدن ساعت نداری و ساعت زائدترین شیء دنیا به نظر می‌رسد/ایستاده‌یی/کیفی سیاه به‌دست/کیفی با یک هدیه/بهترین کیف دنیا کیفی‌ست که در آن هدیه‌یی باشد/هدیه‌یی از تو برای دیگری//وقتی دو تا خط کچ می‌بینی یعنی رفته و برگشته‌ام و دوباره می‌نویسم/گلوی پنجره باز/احساس یافتن راه تازه، راهِ درستِ کارِ/هر راه درستی راهی تازه است/ذوق کردن با جمله‌ها/بی‌پروا نوشتن/دیدن کافه‌های کوچک و بزرگ و باز خیالپردازی درباره‌ی انگیزه‌ی آدم‌ها/به دلیل آدم‌ها از راه‌اندازی کارها خیلی فکر می‌کنم، به بیم‌ها و امیدهاشان فکر می‌کنم/میزم میز خوشبختی‌ست، همه‌ی کتاب‌ها اول میایند روی آن/و میز مهربانی‌ست، تاکنون هیچ فنجانی را چپ نکرده روی هیچ کتابی/ای میز من امروز به خاطر وجود تو هم قدردانم/هرچند هراس مرگ تر می‌زند به هر لذتی/اما زور زندگی انقدر زیاد است که هر نفسی را بیلاخی می‌کند رو به نیستی

پی‌نوشت:

معنی قشقشه از لغت‌نامه‌ دهخدا: آوازگوشت هنگامی که روی آتش کباب میشود. (از المنجد).

نوشتن در ثانیه/تبدیل ثانیه به کلمه/سفیدیِ ابر و حس همزمان شادی و اندوه/ملال شادی و حوصله‌ی اندوه/میل همزمان انجام هزار کار/شکست همیشگی در یافتن راحت‌ترین و بهترین شکل نشستن و نوشتن/کلنجار با تن/تلنجار//میل نوشتن را بکارم در واپسین دفترچه/گره از زلف دفتر باز کنم/دفتر را باز کنم و کلمه ببارم/امروز که باران می‌زد‌ و از پی‌اش باد می‌آمد به دویدنم می‌نگریستم در اتاق/نشسته می‌دوم/نشسته پرواز می‌کنم/سطرهای سرگردانی در من است/امروز هم چند کتاب ساده افزودم به کتاب‌هام/مشوق قشقشه‌هایم/کاش پشیمان نشوم از این پریشانی‌ام، پریشانه‌هایم، پریشان‌نویسه‌هایم/باید راه بدهم به پنهان‌داشت‌هایم/باید جرات کنم/جرات من هذیان من است، در گرفتن دست جمله و بردنش به همان کوچه که در اندوهش از گلوی خودم پایین نمی‌روم/سطرهای خام/خامی‌ِ سطرها/نوشتن در اسفالت خستگی/پریشان‌نویسی برای کشف لایه‌های پنهان ارتباط واژه‌ها/واژه‌های ناهمنشین‌ را کنار هم نشاندن/قلمه‌زدن کلمه‌ها/هاشمی‌نژاد به مدرس صادقی بود: «این شعره، نبایدم بفهمی»/نوشتن برای بیان‌ بیان‌نشدنی/تبدیل لحظه به واژه/یک لحظه بدهید سه واژه بگیرید/چشم‌های خیسته، خیس و خسته/گمان می‌برم راهی برایم روشن شده/فردا که دستم‌ روی کیبورد برود می‌بینی/جمله‌ها را جاهایی خواهم برد که خیال وحشی می‌طلبد/نوشتنم به شوق کلمه‌هاست/دیدی با یکی حرف می‌زنی که فقط حرف زده باشی، حرف بهانه است تا طرف را ببینی/این نوشتن‌ها همان است/این سطرها دیداری روزانه است با واژه‌ها/همان احوالپرسی‌ها/پس به هر کلمه راه می‌دهم، به راه کلمه می‌دهم/پس می‌نویسم تا به دیدار کلمات بروم/پس در روزهای آینده همه‌ی کلمات به اینجا خواهند آمد/بادبان‌ها را بکشیم، لغت‌نامه‌ها را بگشاییم

خط نارنجیِ بین پرده و دیوار را می‌بینم، ثمره‌ی تاریکی اتاق و‌ روشنی خیابان است. حالا که دقیق‌تر می‌نگرنم می‌فهمم چندان هم نارنجی نیست، قهوه‌ییِ و مات است. رد خیال را خیره به همین رنگ می‌گیرم و به چیزهایی می‌اندیشم که دیگر از کف رفته‌اند و امیدی به بازیافتشان نیست، چیزهایی از جنس لذت لحظه‌های تورق شماره‌ی تازه‌ی مجله‌هایی مثل «گل آقا» و «طنز و کاریکاتور» و «کیهان کاریکاتور»، در همان لحظه‌های نخست خرید مجله از دکه، شوق اینکه ببینی کاری از تو چاپ شده یا نه. چیزهایی از جنس شنیدن هزارباره‌ی یک آهنگ، مرور یک خاطره، و سیخ شدن هر چه پشم و مو در اقصی نقاط تن. چیزهایی از جنس محله‌های نمناک و پیراهن‌های روشن و گشاد و میل دگرگون کردن زندگی با خواندن چندباره‌ی یک کتاب. چه می‌گویم اصلن؟ اصلن چه خوب می‌شد اگر من و تو می‌نوشتیم تا قواعد زبان را در هم بشکنیم، نه در قواعد آن بلولیم و خودمان را بشکنیم. بشکن بزنیم. بشکنیم. ما بشکنیم نهفته در انگشتان شما. بشکن بزنید که بشکنیم. بازی می‌کنم. می‌بینی؟ منِ محافظه‌کار. اما بگذار این دفترچه جای همین بازی‌ها و هذیان‌‌ها باشد. بگذار آن‌قدر سهل و آزاد بنویسم تا عادت کنم، تا دیگر هر بار که هذیان نوشتم هزار بار به تو نگویم که آی عزیز من، این هذیان‌ست، یک وقت توقع دیگری نداشته باشی، تا اینکه دیگر به این‌ها نگویم هذیان. بندها را از بند می‌آویزم و میایم اینجا. در و پنجره‌ی ذهنم‌ را باز می‌کنم و می‌گویم که بله، من دنبال آن نوشتنی هستم که گفتار راهی به آن ندارد. خیال کن در کافه نشسته‌ایم روبروی هم و من یکسره جمله‌هایی شبیه این برایت بگویم: «از شست نباید دست، از دست نباید شست و من منهای هاها به هشت پرچم میله‌ام.» لابد خیال می‌کنی خل شده‌ام. حق هم داری. گفتار ما راه به این چیزها نمی‌دهند. مگر رسمن انگ دیوانگی بر ما زده باشند تا عذرمان موجه شود. باری، اما انواعی از شعر مدرن به این بازی‌ها راه می‌دهد. به ابهام و به هذیان و شکستن هر قاعده‌ در زبان. همین هم سبب شده رابطه‌ی این  نوع شعر با توده‌ی مردم کم و کم‌تر شود. و شطح و شطحیات را از یاد نبریم که سنتی دیرینه در ادبیات ماست. من در پی چنین نوشتنی‌ام. اگر چیزهای به‌سامان می‌خواهی، در کانال و سایت اصلی‌ام بخوان. من اینجا اما می‌خواهم ببشکنم، بشکن بشکن کنم، با کلمات بشکن بزنم. من اینجا خیسی پنجره‌هایم، حسرت انگشتی‌ام که بخار پنجره را از کف داده برای نوشتن از تو.

  1. قصارزدگی هم داریم، یعنی زده می‌شوی از انبوه قصارهای تکراری و نخ‌نما، اما این اشباع‌شدن یک لذت هم دارد، اگر جمله‌ی خوبی ببینی، بدجور به وجد میایی. این جمله‌ی کورمک مک کارتی که گویا در کتاب «مسافر» او آمده، یکی از آن جمله‌هاست: «برای فرار از کابوس‌هایت، از رؤیاهایت دست کشیدی… چه معامله‌ی بدی کردی.»
  2. تقریبن کل امروز به مسترکلاس نویسندگی گذشت. بعد کلاس هم چند تا کتاب خوب قدیمی توی کتابفروشی میلاد به تورم خورد که بخشی‌هایی از یکی‌ش را استوری کردم در اینستا.
  3. یادداشت «تردیدار» را صبح نوشتم و هوا کردم توی کانال. اما دلیل بازگشتم به ستون تردیدار: بچه‌های کلاس پیشرفته آنقدر خوب و منظم کانال‌هایشان را به‌روز کردند که من هم هوس کردم دوباره «تردیدار» را زنده کنم. وقتی یادداشت‌های کوتاه می‌نویسم درست لذتی نابی را تجربه می‌کنم که فقط در نوجوانی و با کاریکاتور کشیدن حسش می‌کردم.
  4. نیمه‌شب است و یک عالمه کتاب خوب چیده‌ام روی تختم و به هر کدام نوکی می‌زنم.
  5. راستی، تا امروز خیال می‌کردم فقط برای شروع کارهای تازه اشتیاق شدیدی دارم، اما امروز متوجه شدم توقف برخی کارها هم به همان اندازه برایم هیجان‌انگیز است. شاید چون حذف یک کار جا برای شروع کاری تازه را بازتر می‌کند.
  6. یادداشت دیروز را چه شلخته نوشتم و چه کیفی کردم. امروز هم لابلای کلاس کم ننوشتم از آن قبیل سطرها، اما نوشته‌ها ماند دفتر و نشد که بریزمشان در این دفترچه.
  7. از اتفاقات خوب امروز انتشار این کتابچه‌ی مریم کشفی بود: «کتابچه راهنمای ورود به شغل قراردادنویسی». مریم تیز است. در استقبال از  کارهای نو درنگ نمی‌کند و فوری می‌پرد وسط گود. مهم‌تر از آن، از هر تجربه‌‌ نکاتی می‌آموزد و برای بهبود کارهای بعدی‌اش این نکته‌ها را به‌سرعت به کار می‌بندد.
  8. امروز دانیال را هم بعد از مدت‌ها دیدم و چه خوب که سرحال دیدمش و گرم شعر.
  9. و‌ باز تا دیروقت بیدار ماندم. شب‌‌ماندگی مزمن قلمی.