در نهفتِ جانم
سنگی را میجویم
خنک از رودخانه
با خاطرهی دستی که
در هر بند قصهیی داشت
در نهفتِ جانم
سنگی را میجویم
خنک از رودخانه
با خاطرهی دستی که
در هر بند قصهیی داشت
از یادهای پریشیده
چند تکه تصویر و کلمه
باقی هم اگر نمیماند
هیچ امیدی نبود به
ابری که درخت را در کوچه وانهاد و رفت
خویشآزاری بود
در درازای خیابان
قصهی درخت را
به برج گفتن
و به تک آجر شکستهی گوشهی پیادهرو نگریستن
در تکرار
تکیده میشوم
دست از این پنجره به پیادهرو نمیرسد
دست
یادآورِ جاودانهی ناتوانی
دلرنجههای خودساخته
آههای هار شده
تردیدهای تار
قلم را میآورم و به جان خودم میافتم
همان لحظه را میخواهم
که نامهیی نوشته بودم
به صدای باران
و از اندوه نابهنگامی
و از لغزیدنم در جوی شب گفته بودم
همان لحظه را میخواهم
که میدانچه
وعدهی دیدار میداد
در گاهِ گرگومیش
سایه واژهییست که خود را تحمیل میکند به نوشتن/از سایههایی گریختن و به سایههایی پناهیدن/ادامهی قصه در خوابی بود که ما را میبرد و برنمیگرداند/خوابیده بودم و پیادهرو ته گرفته بود/چشم بهانهی انتظار را باخته بود/باید همهی شبهایی را که خوابیده بودم پس میگرفتم از این عمر ناچیز/شاید تو در همان خردهمُردنها از کف رفته بودی/ژیکژیکِ ماژیک روی کاغذ/نوشتن برای کاستن از ناکاستنی/معنی برخی چیزها در همین است/در نبرد با ناممکن/کاتوره و پارهپوره/سرپیچی از خط فکر/از هر خطی/خطخطی تا خالص شدن/در سیاه کردن صفحه برای رسیدن به روشنی/هاشور بزن/هیچ ننویس/هاشور بزن/که هر خط واژهییست/که هر چه میطلبی در سفیدی میان هاشورهاست/روز و شب، کلیشههای ازلی/از این غروب نمیتوان گذشت/به پیادهرؤیاها پناه ببر
طراحی و پشتیبانی: سعید قائدی