«در غم‌آباد دل من
لحظه‌ای شادی اگر آید سراغ من، 
می‌دهم نام تو را بهرش نشانی»

-گل نظر، زبان عاشقی، ص۳۲

«شعر مانند هنرهای دیگر یک موجود متحرک، بالنده، رشدکننده و سکون‌ناپذیر است که یک «آن» در نقطه‌ای درنگ نمی‌کند و هر لحظه با جوش و خروشی درخور به جلو می‌رود، به بالا می‌کشد، رشد می‌کند و بال‌وپر می‌گستراند.»

-سید محمود سجادی، میلاد و ماندگاری شعر، ص۹

«شعر [هوشنگ] بادیه‌نشین عاری از پرت و پوشال بود.»

-قاسم آهنین‌جان، سپید از گل‌ها چهره‌ها در باران، ص۴۹

«دریغا که چنین آرزویی برآورده نمی‌شود. چه، شمارگان کتاب رو به فرود، و پسامد این فرود، فروخفت آگاهی است.»

-غلامحسین مراقبی، پارسی برای همه، ص۹

«در خشمِ درون‌تافته چون اخگر تابان
گرگی شده‌ام هارتر از گرگ بیابان»

-فخرالدین مزارعی، نیلوفر اندوه، ص۵۸

«من از خوردنی چیزی با خود نداشتم، ولی این جوان مرا با خود همکاسه کرد و همین همکاسگی ما را به هم نزدیک‌تر کرد…»

-نصرالله پورجوادی، نگاهی دیگر، ص۲۵۷

«چشمان تو روز من سیه کرد
یکمرگ* مرا به یک نگه کرد»

-عبدالله رحمان، از سمرقند چو قند، ص۲۶۹

*یکمرگ: مرگ ناگهانی

«با وابینی ساختمان صوری و روابط معنایی اجزاء کلمات نوساخته این نکته به ذهن نویسنده رسیده که گویی نظمی قیاسی در ظاهر و در روابط معنایی این دست کلمات پیدا شده و همین موجب برانگیختن او به مطالعه نظم در حوزه صرف زبان فارسی شده است.»

-مهدی سمائی، صرف قیاسی زبان فارسی معاصر، ص۱۲

«به اعتقاد من، هنرمند به چیزی مدیون نیست. باید به فطرت هنرمندانه‌ی خود وفادار بماند. آلایش ذهن آفرینشکارش به هر چه… حتی رنگ (سیاه، سفید) لهجه و زبان و مرز… از منزلت هنر او کاسته است. به‌نوعی ارتباطش را محدودتر می‌گذارد و تدوام ارزش‌های فرهنگی او را ضعیف‌تر و سطحی‌تر می‌نمایاند.»

-شیون فومنی، رودخانه در بهار، ص۱۴

«او با همان سایه‌رنگ‌های صخره‌ای که روی آن ایستاده نقاشی شده است. سمت چپ او چند صخره‌ی دیگر سربرآورده‌اند که در نگاه اول هیکل‌های انسانی به نظر می‌رسند. دیگر این‌ که سایه‌رنگ‌های خاکستری و آبی رنگ‌های اصلی‌اند، و کوه‌های بلند دوردست به‌طور کمابیش نامحسوس با آسمان یکی می‌شوند.»

-سون اریک لیدمن، سنگ‌های روح، ترجمه‌ی سعید مقدم، ص۲۴۹

«شناخت نیز انواعی دارد. نوع فلسفی آن که نمونه‌اش آثار افلاطون است. افلاطون به پیروی از سقراط می‌اندیشید محسوس‌ها به ما دانش نمی‌دهند. ایده (مفهوم یا صُور قائم‌به‌ذات) سرچشمه‌ی دانش‌اند و جدا از اشیای محسوس وجود دارند؛ درحالی‌که، محسوس‌ها دگرگون می‌شوند، می‌بالند، می‌پوسند، بازپدید می‌آیند یا از میان می‌روند اما ایده‌ها دگرگون نمی‌شوند و هستند و خواهند بود حتی اگر محسوس‌ها وجود نداشته باشند. اما افلاطون هم چنان‌که ارسطو در آن دوره نشان داده، فریب زبان را خورده است.»

-عبدالعلی دست‌غیب، رویارویی خورشید و ماه، ص۳۰

«به دشواری باورمان می‌آمد که او با این دل‌شیفتگی از زبان سخن بگوید.»

-صدرالدین الهی، با سعدی در بازارچه‌ی زندگی، ص۶۸

«آنچه به دفترهای نهیب جنبش ادبی وحدت می‌بخشد لحن نویسنده است. لحن پرخاشجو، طعنه‌زن، رجزخوان و گزافه‌گوی تندرکیا همه‌جا حاضر است.»

-کامران سپهران، دینامیت، کمانچه، خودکار جادویی، ص۱۳۸

«و بی‌خودانه گفت: به‌چشم… ولی من حرفی گفتنی ندارم. می‌دانی؟ الان وجود تو، زیبایی تو در رگ لحظه‌ها جاری‌ست. و هر لحظه گرم و بیدار و هوشیار، دریچه‌یی‌ست به لحظه‌های دور، به صورت‌ها و صداها و جنبش‌ها و حالات پیشین. بدین‌گونه جمله موجودات در پیوندی آینه‌وار اینک می‌شکفند و نگاه اندیشه بی‌آغاز و انجام هماره دایره‌سان پخش می‌شود و از خود بیرون می‌رود. تنها باید چشم گشود و به مشاهده نشست.»

-ک. تینا، شرف و هبوط و وبال، ص ۱۱۲

«درون‌دیسیِ موقتی که خود تا ابد بر حد و مرزهای شکل معلق مانده، شکل‌گیری گوهرِ بی‌شکلی که دشوار می‌توان بازشناختش…»

ژان-لوک نانسی، آوارِ خواب، ترجمه‌ی احسان کیانی‌خواه، صص۲۰ و ۲۱

«آرزو با چشمی اشکین و موهایی بهم‌ریخته و دلی پراندوه برای او دست تکان داد.»

-مصطفی پاشنگ، نگاهی از تاریکی، ص ۲۴۴

«جهش‌های بی‌اختیار دست و پا شروع شده، در خیال می‌روم تا برسم، به هم برسیم، یا از هم بگذریم مانند باد. گذر زمان بر فراز زمین شتاب‌انگیز است. با اندوهی ناشناخته می‌پندارم که می‌توانم پرواز کنم و سبکبال بروم، زنگ گذر تن خود را همراه ثانیه‌ها می‌شنوم، چه ناخواسته!»

-فریده رازی، من و ویس، ص ۵۳

«و راستی که چه رعنا حکیمی بوده آن فیلسوف که چشم‌هایش را کور کرده بوده تا دیگر هیچ چیزی نبیند جز دل‌اندرون خودش و چه واحسترایی دارم من حالا به حالش.»

منیرالدین بیروتی، سلام مترسک، ص ۱۴۴

«ز سردمهری ایام نیستم نژند
که در خرابه‌ی ما روی آفتابی هست»

-غالب دهلوی، تصحیح محمدحسن حائری، ص ۱۴۳

«چند دقیقه خاموشانه پهلوی هم راه رفتند.»

دکتر اسدالله حبیب، در سواحل گنگا، ص ۱۷

«تآتر پرپرزن، خسته، خشمگین، دل‌چرکین، رنجیده، بیزار و خودراهِ امروز بود.»

-بهمن فرسی،‌ من‌ات به دنبال، ص ۱۲

«شاید بتوان با تسامح این حرف‌های «دلی» را همتای حرف‌های دلانه‌ای قرار داد که جوانی برای وصال زیبارویی به او می‌زند و خود پیشاپیش به‌خوبی آگاه است که این حرف‌های دلانه فقط برای کامیابی است و بعد از آن هیچ ضمانتی بر آن‌ها نباید متصور شد!»

-حاتم قادری، کشف ذهن: کشف نشانگان ریختار ذهنی ایرانی، ص ۶۵

«به هر کنار بدن چند دست و چندین پای
به پنجه‌های کجش ناخنی فلک‌فرسای
به گردِ گنبد سر، جا به جای، چندین چشم
عمود دستش در ابرها چو برجی بود»

مصطفی رحیمی، مناجات، ص ۴

«به دمی که هنوز وهم نیستگونی را در خود می‌داشت و اضطراب بی‌نقطگی را هست می‌بود و به هستیِ کلام و طرح به طرح کلام، معنابخش و نقش‌برانگیز. جفت و معنابخش با کلام و شهود در آستان جان، دیگر نوشته‌یی، نقش نوشته‌یی بود، و قصه‌یی تابان به قصگیِ آگاه.»

-ک-تینا، سایه‌بین و مینوآگاهی، ص ۱۳

«در اروپا و کشورهای دیگری که در آن‌جا هیچ‌کس همه‌کاره نیست، برگردان شعر، ویژه‌کاران خود را دارد که اکثراً از میان شاعران برخاسته‌اند یا سر سوزن ذوقی دارند، و به سایقه‌ی همین ذوق به نقش شکل و به‌ویژه موسیقی در شعر وقوف دارند.»

-کامران جلالی، جادوی شعر در کلام نهفته است، ص ۱۲

«امکان درون‌ذاتی عبارت است از نبودن تناقض میان خصوصیات قوام‌بخش ذات مورد نظر.»

-پل فولکیه، هستی‌شناسی (بحث وجود)، ترجمه‌ی یحیی مهدوی، ص ۳۶

«به‌آذین به‌راستی یکی از استادان ایجاز و فصاحت زبان فارسی معاصر است. کلماتی که وی برمی‌گزیند گاه چنان به‌جا و به‌مورد می‌آید و چنان حالت مورد نظر نویسنده را مجسم می‌نماید که گویی این کلمات خاصِ آن مورد و حالت بخصوص ساخته شده است.»

-سیروس پرهام، همگام با زمانه، ص ۲۰

«شاید که واژگانِ شبنمزاد

چکه چکه

در اقیانوسی کهن فروشده‌اند.»

-میرزاآقا عسگری، ستاره در شن، ص ۳۴

«من نو کردن ذهن آدمی اهمیت می‌دهم، اصل آن‌جاست. نوذهنی مهم است نه نوآوری تکنیکی و مفهومی و بازی‌هایی که از اشتغال بدین جزییات می‌زاید.»

«نوذهنی قریحه می‌خواهد. این قریحه که به ساختار مغزی خاص آدم خلاق مربوط است، رشد می‌کند با آموخته‌ها و تجربه‌هایش در سراسر عمر، رنگ می‌گیرد از همدلی‌اش با انسان‌ها -هم‌وطنانش و هم‌چراغ‌هایش در جهان- گسترش می‌یابد با شناخت او از خود، از جامعه، از جهان، ژرف می‌شود با آگاهی‌اش از آن، اعتبار می‌یابد با خطر کردن هنرمند برای پرتاب کردن خود به عرصه‌های ناشناخته و احتمالاتی که تخیل آزاد خلاق تدارک می‌کند و در آخر با گریز از هر مرتبه از سانسور و خودسانسوری و سر ننهادن به هر نوع قدرتی که صدای انسانی آزاد و دموکراتیک او را محدود می‌کند، صدای فرد خلاق نوذهن صدای یگانه‌ای می‌شود که می‌تواند صداهای انسانی دیگر را نمایندگی کند و شاهدی راستین برای فراموشکاران یک عصر باشد.»

-جواد مجابی، نگاه کاشف گستاخ، صص ۵۱ و ۵۲