همین پایین بنویسید:

4 پاسخ

  1. سلام!
    به نویسندگان و بازیگرانی که در فضای مجازی و حقیقی، مشغول به کار هستند، حسادت که نه، غبطه می‌خورم زیرا هرکدام از آنان، زندگی مورد علاقه‌ی مرا زندگی می‌کنند.
    زندگی برای من ترکیبی از آرزوهای زیسته نشده‌ی شخصی و آرزوهای تحمیلی از جانب غیر است.
    من ملیکا هستم
    مبتلا به مرض کمال‌گرایی
    معلمِ عربی
    علاقمند به نویسندگی و بازیگری
    شاید برایتان عجیب باشد که چرا معلم شده‌ام!
    باید بگویم : به اصرار خانواده و تفکری بر پایه‌ آنکه داشتن حقوق و بیمه، ضامن خوشبختی است.
    ممکن است سوالِ دیگرِ ذهنِ شما این باشد که برای علاقمندی‌هایت آیا تلاشی نیز کرده‌ای یا خیر؟
    باید بگویم : بله و خیر!
    من، آری درست خودِ من، همواره در گوشه‌ای از کتب طاقت‌فرسای دانشگاهی، در کنار خطوط نوشته شده توسط نویسندگان آن ، نوشته‌ای مي‌نويسم و در ذهن، خود را همچون چخوف و تولستوی تصور می‌کنم. صادق هدایت و جلال هم برای تشبیه و تصور خوب است.
    کتابی نوشته‌ام، از همان دل نوشته‌هایی که دوست ندارید: غروب غم انگیز و ….!
    برای بازیگری هیچ تلاشی نکرده‌ام و در حد یک آرزو در قلبم باقی مانده است.
    اما برای مرض کمال‌گرایی‌ام، این روزها تلاش گسترده‌ای در زمینه‌ افتضاح بودن، انجام داده‌ام.
    برای منی که دوست دارم مورد قبول همه حتی بقال سر کوچه باشم، افتضاح بودن مرگ است.
    بگذریم، روبه بهبودی هستم …
    نامه را کوتاه و طناب جمله را قیچی کنم.
    آشنایی با شما و کارگاه تمرین نوشتن، نقطه عطف نوشته‌هایم شده است. جملاتم جان گرفته اند و از غروب غم انگیز به طلوع دل انگیز تغییر احوال داده‌اند.
    امیدوارم روزی جسارت همکاری و همراهی با شما، در نوشتن را داشته باشم!
    ذهنتان آرام
    قلمتان مانا
    و زندگی‌تان، آباد …
    از طرف معلمی که دوست دارد بازیگر و نویسنده شود.

  2. سلام
    از همون روزی که گفتین در مورد باورهامون نامه‌ای بنویسیم ذهنم درگیرش شده بود. خیلی به باورهایم فکر کردم و لیستی از باورهایم نوشتم. اما وقتی به باورهایی که توی اون لیست بود دقت کردم نتونستم بفهمم چیزهایی که نوشتم واقعا باورهایم هستند یا نه؟
    واقعا به باورهایی که نوشته بودم باور داشتم؟
    نمی‌دانم چرا دچار سردرگمی نسبت به باورهایم شدم. احساس کردم باورشان ندارم. باور باید چیزی می‌بود که با تمام وجودم قبولش داشته باشم. اما چیزهایی که نوشته بودم یه سری باورهایی بود که معمولا همه هر وقت به باور فکر می‌کنن به همان‌ها می‌رسند. فکر کردم به باوری که با قلبم باورش داشته باشم و هر چه فکر کردم بیشتر به چیزی نرسیدم.
    شروع کردم به پرسش از بقیه در مورد باورهایشان. اما پرسیدن هم راهی به جایی نبرد.
    از هر کسی می‌پرسیدم فقط نگاهم می‌کرد و می‌گفت: باورهایم؟
    خوب هیچ جوابی برای باورهایشان نداشتند.
    از یکی هم که پرسیدم جوابش شد خدا.
    باورهایت چیست؟
    نمیدونم.
    یعنی هیچ باوری نداری؟
    دارم ولی نمیدونم. نمی‌تونم راحت بگمشون.
    خواهرم گفت: همینجوری که نمیشه بگم باید بهش فکر کنم.
    ولی از فکر کردن او هم به نتیجه‌ای نرسیدم چون فقط فکر کرد و چیزی نگفت.
    اما بلخره یکی جوابم را داد.
    من باور دارم که اگر خوبی کنی خوبی برایت پیش می‌آید.
    باید بگویم من هم به این باورها باور دارم. اما هر چه درونم را گشتم باوری که در تمام زندگی‌ام بهش باور داشته باشم پیدا نکردم. باوری که زندگی‌ام را بر اساس آن بگذرانم نبود که نبود. دوباره به لیست باورهایم نگاهی انداختم.
    من باور دارم که خنده باعث شادی می‌شود و مسری است.
    باور دارم شادی‌های کوچک باعث آرام شدن قلب می‌شود.
    باور دارم شادی بدون غم معنایی ندارد.
    باور دارم گاهی تلاش جواب می‌دهد.
    بقیه باورهایم زیادی منفی بود .
    اما باز هم باوری که با تمام وجودم باورش داشته باشم را هنوز نتوانستم پیدا کنم. شاید روزی باوری که با تمام قلبم باورش داشته باشم را پیدا کنم. اما تا الان باور دارم که نمی‌دانم به چه باور دارم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *