آینده را به واژهیی عینی تشبیه کنید و تا میتوانید با جزییات بگویید که چرا بین أینده و آن چیز شباهتهایی میبینید.
نوشتههایتان را همین پایین ثبت کنید.
19 پاسخ
به گمانم آینده شبیه به کتابیست که همیشه گوشهی طاقچه گذاشتهای اما هرگز آنرا نخواندهای. گنگ، مبهم، پر از سوال. از روی جلد کتاب میتوانی حدس بزنی که قرار است با چه متنی مواجه شوی یا ممکن است از کسی که قبلن آنرا خوانده بپرسی که موضوع کتاب در مورد چیست ولی تا وقتی که خودت ورق به ورقش را نخواندهای هرگز نخواهی فهمید که با کدامین فصلش میخندی و با کدامش زار زار گریه میکنی. مثل یک بچهی پشت کنکوری که دلش میخواهد دکتر شود. از اسم دکتر شدن میتواند بفهمد که قرار است در آینده با چه چیزهایی مواجه شود یا حتی با بعضی از دکتر شدهها صحبت کند و نقشهی راه را بپرسد اما تا قدم در این مسیر نگذارد هرگز دست اندازهای این جادهی پر پیچ و خم را، اشکها و لبخندهای طول مسیر را نخواهد دانست. و جذابیت کتاب نخوانده در همین است. هر لحظه با هر کلمهی جدیدش یک شگفتانه برایت به ارمغان میآورد و گمان میکنم آدمی فقط میتواند انتخاب کند که چه کتابی بخواند و اما اجازه دهد کتاب او را با خودش به دنیای نانوشتهها ببرد.
آینده مانند دریست که هنوز پشت آن را ندیدیم، نمیدانیم پشت این در نور است یا تاریکی، هنوز دستمان به دستگیره در نرسیده که بدانیم چه چیزی منتظرمان است. اگر حال و گذشته مان را راهروهایی ببینیم تو در تو که هر بار روزی جدید یا اتفاقی نو دری بوده رو به تغییر پس آینده هم باید همینطور باشد، همینقدر غیرقابل پیش بینی و همینقدر پر از شگفتی، گاهی پشت بعضی از درها دشتی نو پر از گل با افتابی در حال طلوع است. گاهی پشت این درها درهاییست که اگر پیش از گشودن در دستی یا دستگیرهای نگرفته باشیم سقوطی دردناک تجربه میکنیم. انگار آینده برایم سرد و ترسناک است. شاید هم دری رو به نور منتظرمان است، باید دید..
آینده شبیه پاوربانک است. روزهای شلوغ و شلختهات را تصور کن، از این سو به آن سو میدوی و به قول مامان فرصت نداری سر به سوی آسمان کنی. هنوز فرصت نشده یک قلپ آب خنک از گلویت پایین برود. چه گرفتار خدمات اداری باشی چه در تدارک بهترین سفر سال، تلفن همراهت بسیار مهم است. تلفن همراه انگار لحظۀ اکنون! اگر باتریاش خالی شود انگار باتری خودت خالی شده، اگر پریز هم گیر نیاوری دیگر آوار بدبختی را روی سرت میبینی.
اما بعضی ها میتوانند دلگرم و خیال راحت باشند چون هم پاوربانک همراه دارند هم پاوربانک را قبلاً شارژ کرده اند. میدانی آینده میتواند مایه اضطراب و دل آشوبی نباشد اگر از قبل برایش کاری کرده باشی.
آینده را بسان بوم نقاشی می پندارم.
بوم سفید که عاری از هر گونه نقش و نگاری است.
نقاش ماییم، رنگ و قلم مهیاست، می ماند طرحی که باید انتخابش کنیم.
می توانی قلم را بر روی بوم برقصانی و منظره ای چشم نواز رسم کنی با رنگ های شاد و زنده، که هر بیننده ای را میخکوب نماید.
آسمان صاف و آبی را تصور کن با پرندگان زیبا، دشت سرسبز و رنگارنگ با پروانه های خوش نقش و نگار، تو قادر به خلق همه این زیبایی ها هستی.
انتخاب دیگری هم داری، قلم مو را به رنگ سیاه آغشته کنی و آسمان را سیاه و طوفانی بکشی، به جای پرندگان زیبا، لاشخورها را بر سر لاشه ها ترسیم کنی و به جای دشت و دمن، لجنزار و مرداب را به تصویر کشی.
پایان کار که فرا رسد، باید گوشه بوم، سمت چپ را امضا کنی و هنرت تا ابد در موزه زندگی نمایش داده خواهد شد.
آینده چون صبح سپیدی است که از پس سیاهی شب برآمده و نویدبخش شروعی دوباره است.
آینده،خاطره ای است که روزی آرزوی بدست آوردنش را داشته ام.
آینده درختی با میوه های فراوان و رسیده است که روزی فقط نهالی کوچک بوده است.
آینده، رنگین کمانی زیبا از پس بارانی سهمگین است.همانقدر زیبا، همانقدر باشکوه و امیدبخش.
آینده از نگاه من شبیه تخم مرغ شانسی است که هر چیزی ممکن است از آن بیرون آید.
آینده، چون جاده ای با انتهای نامعلوم، پر از فراز و نشیب است.هربار که در طول مسیر به پیش می رویم، نقطه توقف همان آینده مسیر گذشته است.
آینده، آب انباشته در پشت سد است.می تواندهمچنان انباشته و پر و باشد و حتی لبریز گردد یا خالی و خشک گردد.
آینده، بیماری است که نیاز به عمل جراحی دارد.ممکن است خوب شود و سلامتی کامل خود را بدست آورد یا جان خود را ازدست بدهد.
آینده، شهر من است.شهری که مدرنیته و پیشرفته و آباد شده یا به ویرانه ای غیرقابل سکونت تبدیل شده باشد.
از بابا می پرسم: بابا به نظرت آینده شبیه چی؟ میگه: اینده؟ شبیه هندونه. نمی دونی کال یا شیرین.
همه چیز شانسیِ. بعد سرش رو برمیگردونه تا اخبار تکراری رو ببینه. حرفش را خیلی قبول ندارم. تا حدی اصلا عصبی میشوم. یعنی ما خودمون هیچ نقشی نداریم؟
از مامان میپرسم.مامان آینده به نظرت شبيه چی ؟
-آینده شبیه پوست این بادمجون ها سیاه. اینده همیشه پر از بدبختی و حسرتِ. همون طور ک تا الان بوده. و بعد با غم به کارش ادامه میدهد.
چقدر ناامید! من دلم میخواهد آینده را روشن ببینم. بلند میشوم. به گوشه ی دنج خودم میروم.چشم هایم را می بندم. هزاران ریل و قطار متفاوت را تجسم میکنم. مسیر های متفاوت. مقصد های متفاوت. میگویم:
به نظر من آینده مثل ریل های قطار اند.
با مسیر های متفاوت.
مهم این است سوار کدام قطار بشوی.
اگ سوار قطار افکار و باورهای پوچ و دروغ بشوی شاید واقعا مقصدت به سرزمین سیاهی ختم شود.
اگ سوار قطار تلاش و کوشش بشوی شاید به سرزمین فراوانی برسی.
یا شاید میانه ی راه تصادف بکنی و هیچ گاه به آن مقصدی که در ذهنت بود نرسی. یا شاید از یک قطار پیاده شوی و سوار قطار بعدی شوی.
نمیدانم دقیقا چه میشود. فقط این را میدانم دلم میخواهد تمام تلاشم را بکنم تا قطاری را پیدا کنم که بلیطش از جنس عشق، کوشش و قدرت باشد تا مرا در مسیر رشد و زیبایی حمل کند.
آینده شبیه حباب های رنگارنگی می ماند که کودک با ذوق و شوق تمام با حباب ساز درست میکند و با خنده آنها را تماشا میکند تا جایی که به با برخورد با کوچکترین چیز میترکند و یا خود کودک به دنبال آنها میدود و بازی میکند و موجب ترکاندن آنها میشود. کودک با ذوق و شوقی مضاعف و بدون هیچ ناراحتی دوباره و دوباره حباب درست میکند و این مرتبه یاد میگیرد چطور فوت کند تا اندازه حباب ها بزرگتر و تعداد آنها بیشتر شود.
ما نیز برای آینده خود هزاران فکر؛ نقشه و برنامه میچینیم ولی برخی از آنها با رسیدن با کوچکترین سختی و مشکلات نابود میشوند و میترکند ماننده همان حباب های کودک.
برخی از آنها هم در هوا شناور هستند و به ناکجا آباد سفر میکنند و دیگر بازگشتی هم ندارند ماننده همان حباب ها که در هوا گم میشوند.
ما نیز ماننده کودک کم کم یاد میگیریم که برای آینده مان چه برنامه ها و هدف هایی قرار دهیم تا پس از دویدن و تلاش کردن بتوانیم به آنها برسیم و با دست های خودمان آنها را لمس کنیم؛ و تنها حبابی رنگی نباشند.
::آينده شبیه تکه پازل گم شده ی زندگی هر کسی یست که باید تا قبل از رسیدن به آن.آن را پیدا کرد و در جای خود گذاشت و برای پیدا کردن آن باید در حال. جستجو کرد.چرا که همین امروزباید آينده را ساخت.و کسی که در حال.برای آينده برنامه و هدفی دارد مطمئنا وقتی به آينده رسید آن تکه ی گم شده در دستش است و آن را سرجایش قرار می دهد
::آينده شبیه آذوقه است ما حال را میتوانیم آذوقه ی آينده بدانیم درست مثل کسانی که در قدیم آذوقه برای زمستان خشک و انبار می کردند و این مَثَل مصداق همین حرف است که میگفتند.
چیزی بخور. چیزی بِنِه.چیزی بده آينده دقیقا همان چیزی بِنِه هست.
::آينده شبیه بازی مازو هست که باید خود را به نقطه پایانی رساند اما تا رسیدن به آن نقطه از مسیر های انحرافی و گمراه کننده و حتی بن بست ها گذرکرد پس رسیدن به هدف کار سهل و آسانی نیست.
:: آينده دقیقا شبیه هم اکنون است چرا که حال امروز ما آينده ی دیروز بود.
:: آينده میتواند شبیه یک جایزه یا یک تنبیه باشد کسانی که امروز آينده را می سازند به آن جایزه خواهند رسید و کسانی که ناامید و خمود هستند در آينده آن تنبیه شامل حالشون خواهدشد
آینده برای من میتونه شبیه سفر باشه سفری که هرچقدر هم براش برنامه ریزی کرده باشم اتفاقات پیش بینی نشده است که اونها رو رقم میزنه. ناشناخته هستن ، در فضای مه آلود قرار دارن ، محو وگنگ هستن. بعضی سفرها رو برنامه ای براشون نداری. هیجان انگیزه، کوله رو میذاری پشتت و رهسپار جاده میشی اینکه با چی برم چطور برم کجا برم راه خودش نشون میده نشونه ها رو دنبال میکنم واین قابل پیش بینی نبودن ، سفر رو خیلی جذاب میکنه یه کم استرس دلهره و نگرانی داره اما همین چاشنیهاست که خوشمزش میکنه اما
گاهی هم تلخش میکنه .
به آینده میاندیشم. در چالش پنج روزه دوره نویسندگی خلاق، به آینده برخوردم. احساس میکنم مثل خر در گل ماندهام.
به راستی آینده شبیه چیست؟
با خود فکر کردم. اشیاء اطرافم را زیر و زبر کردم و از تکنیک خوشهسازی برای ایدهیابی استفاده کردم.
چیزهایی به ذهنم خطور کرد؛ اما به مزاجم خوش نیامد.
نمیدانم شاید کلمهای گریزپای از کنارم گذشته است و من ندیدم.
چه میشود کرد؟ در مقام نویسندهای تازهکار که هر چه پیش میرود، بیشتر با کاستیهایش روبهرو میشود و میفهمد تنها عاشق نوشتن نیست، و چه دنیای شیرینی است پشت داستان هرکس با نوشتن؛ به نظرم رسید آینده مثل نوشتن است.
تو مینویسی فارغ از اینکه خوب مینویسی و یا بد مینویسی؛ این نوشتن به تو امید میدهد.
آینده مثل نوشتن است. وقتی شروع به قلم زدن میکنی، میفهمی که چه باید بنویسی و آینده نیز وقتی ساخته میشود که تو قدم در راه بگذاری و قلمش بزنی.
آینده مبهم است. دور است. ترسناک است. و نوشتن چیست؟ جز ابهام و ترس و دوری از جهان؟
خیلی قدیمها شروع کردم به کشیدن یک تابلو از حمام زنانهی رومی. یکی از آشنایان که با او رودربایستی داشتم، مرا تو آمپاس گذاشت و طالبش شد. من هم نمیدانستم چطور از سرم واکنمش. آخر آن تابلو به جانم بسته بود.
بدینسبب زرتم قمصور شد و دستودلم دیگر به کار نرفت. هرچه طرف میگفت: “بابا جون پس این تابلو چیشد؟”
کلی چاخان سرهم میکردم بلکه از خر شیطان بیاید پایین و به مرور زمان از خواهشش منصرف شود.
دو سالی بدیناوضاع گذشت و تابلوی نیمهکاره بر روی بوم گوشهی اتاق خاک گرفت. تا اینکه سرنوشت دیگری برایش رقم خورد.
پدرم دختردایی سالخوردهایی داشت که به او احترام میگذاشت، حتی بیشتر از پسرهای پیرزن.
شبی دختر دایی به خانهمان آمد.
نصفههای شب از سروصدا بیدار شدم. دیدم خانم سادات مثل جادوزدههاست. نگاهش عین جن توی هوا ولوست. در یک دستش شی خیالیست و با دست دیگر حرکات پانتومیم در ناحیه پایینتنه انجام میدهد.
گلاببهرویتان گلاببهرویتان از صدای “شرشر” فهمیدم شی خیالی موال است و حرکات پانتومیمش طهارتگرفتن.
دقیقتر شدم، دیدم تابلوی نگون بختم زیر پایش است. مثل انجیر خیس خورده آماسیده بود. گویا آن را با درب مستراح اشتباه گرفت. ترسیدم. فریاد زدم. ناگهان به خودش آمد. ولی به رو نیاورد.
صبح زود بیسروصدا فلنگ را بست و دررفت. بعدها فهمیدم بینوا اختلال حواس پیدا کرده بود.
دیگر تابلوی من بهانه موجهیی برای ناتمام ماندن داشت. و مُهر عطراگین خانمسادات، جای امضای من پای تابلو نیمهکاره ماند. عاقبت، تابلوی نصفهکاره از شاشآذینی پوسید و رفت توی سطل آشغال.
نتیجه اخلاقی:
آینده برای من مثل همان تابلوی نیمهکاره است که برایش آرزوها دارم. ولی بهانهها مثل آدمهای مزاحم مرا از کامل کردنش منصرف میکنند. آخرسر آنقدر اینپاوآنپا میکنم و در نهگفتن کوتاه میآیم که تقدیر هم دستبهکار میشود، به تابلویم گند میزند.
آینده شبیه ماه است. گاهی امیدواری و آینده برایت شبیه ما شب چهاردهم در آسمان تاریک، پر نور و درخشان است. گاهی چنان نامید هستی که آینده را به مانند ماهی می بینی که نور کم رنگش از میان ابرهای ناامیدی، سوسو میزند.
آینده دست نیافتنی است یعنی نمی توانی تا وقتی که زمانش برسد، لمسش کنی مثل ماه که کیلومترها از ما فاصله دارد. به گمانم آینده اساسا تاریک و سرد است بدون هیچ نوری، این تنها نور تلاش های امروز و امید و توکل است که مثل نور خورشید به ماه آینده می تابد و آن را در چشم ما روشن می کند.
برای من آینده باغی است مملو از گل و گیاه و درختان سرسبز. اکنون بذر اندیشه را می کارم، با اعتماد به آنها آب می دهم، با عشق از آنها مراقبت می کنم، علف های هرز یاس و ترس را هرز می کنم، با کوشش سم پاشی می کنم و با شکیبایی به انتظار می نشینم.
گل های زیبا که شکفتند و عطر سحرآمیزاشان در فضا که پیچید و درختان سرسبز میوه های شیرین و سالم که دادند به میهمانی آینده می روم، محصول ایمانم را برداشت می کنم و در باغ آینده ام لم میدهم و آی لذت می برم.
آینده شبیه لُپلپی میباشد که دخترم دو روز پیش خریده است، که با تصمیم به باز نشدن آن لحظه را به نفع حسرت تقویت میکند که به قول خودش فردا با باز کردن آن خود را سورپرایز کند. حتی خواهش من به جهت باز شدن شانسی فایدهای ندارد او با جثهی کوچکش و با دوراندیشی خود میداند چگونه قدرت زمان را در هم شکند. کودک با درنگ در بازنکردن لپلپ مدیون گذشته و لحظهاش نیست چون تا فردا قدرت آینده متعلق به اوست.
وقتی بحث از آینده میشود یادِ جادههای راهِ دور میُفتم. آینده برای من دقیقا جاده هست با همان آسفالت، خطها، ماشینهای سبک و سنگین و منظرههای بین راه.
وقتی در جاده در حال رانندگی هستیم در صورت خوابآلودگی احتمال خطر و تصادف وجود دارد. مگر همین برای آینده صدق نمیکند؟
اگر در روزهایی که میگذرانیم در خواب غفلت به سر ببریم، قطعا که آینده را به گند میکشیم.
یا در بین یک راه طولانی در جاده چقدر به آدمهای اعصابخوردکن برخورد میکنیم و از سمتی چقدر به آدمهای خوب سلام میکنیم و لبخندی تقدیمشان میکنیم؟
در راه آینده نیز قرار هست با انسانها و افکار زیبا یا پلید دست و پنجه نرم کنیم. پس چه در جاده و چه در راهِ رفتن به سوی آینده آرامش خودمان را حفظ کنیم. یادمان باشد همه چیز گذراست.
از منظرههایی که در جاده میبینم نهایت لذت را میبرم. کاش در راهِ رفتن به سوی آینده از تمام لحظاتم لذت ببرم.
گاهی اوقات در جاده باید سبقت گرفت و گاهی هم باید پشتِ بعضی ماشینهای غولپیکر آرام آرام حرکت کرد.
آیا برای آینده هم همین نیست؟ فکر میکنم همین است. برای یادگیری بعضی چیزها آنقدر باید آرام حرکت کرد که لاکپشت هم از آدم جلو میزند و پوزخندی هم شاید بزند به سرعتِ کُندمان. گاهی هم مانند یک موتور کاوازاکی در جاده به پرواز درمیآییم.
حالا که درمورد جاده و آینده مینویسم، بیش از پیش شباهتِ این دو را درک میکنم و جنبههای جدیدی برایم نمایان میشود.
آری برای من جاده نامِ دیگرِ آینده است.
آینده شبیه چیست؟
—————-
من فکرمیکنم آینده را میتوان استراحتگاهیدانست که کوهنوردان قراراست در پشت کوههای مرتفع و در محلی نزدیک به قلهی کوه، دمی در آن بیاسایند و رفع خستگی کرده و شبی را در آن محل به صبح برسانند.
وقتی با گروه دوستان به کوهنوردی میرویم و از دامنههای سرسبز منتهی به قله عبورمیکنیم، محو زیباییهای خیرهکننده این مسیر میشویم.
دلمان قرصاست استراحتگاهی در نزدیکی قله در انتظارمان است و به امید وصول هرچه سریعتر به آن محل امن، صخرههای صعب العبور را درمینوردیم، مسیرهای سرسبز را هم خوشخوشان ادامهمیدهیم و هرازگاهی از همین دوردستها به چشمانداز روحبخش دامنه تا قله نیز نگاهیمیافکنیم، زیباییهای خیرهکنندهی مسیرمان را با تمام وجودمان مزهمزه میکنیم، هوای دلپذیر کوهستان را به تَه ریههایمان میفرستیم، با دوستان گپمیزنیم و دمی در سراشیبی دامنه، استراحت کوتاهی میکنیم و یک فنجان چای مینوشیم.
ولی اگر از ابتدای مسیر فقط دلهرهی این را داشتهباشیم که نکند استراحتگاه ما را در نزدیک قله، حیوان درندهای تصاحب کرده باشد و ما را به محض رسیدن به انتهایمسیر در چنگالهای تیز و برندهی خود اسیرکند، نه تنها از زیبایی های مسیرمان لذت نمیبریم، بلکه در غم آینده، زودتر از موعد و بیدلیل سوگواری میکنیم.
آیندهای که هنوز آنرا ندیدهایم چه نیاز به سوگواری دارد؟
هر مسیری که در زندگی انتخابمیکنیم در نهایت ما را به آیندهای متصلمیکند که اگر طریق ما با علم و درایت و پیشبینیهای صحیح انتخابشود، ما را به همان استراحتگاه امن میرساند. در غیر اینصورت شاید حیوان گرسنهای در انتهای بیراهه، در انتظار یک لقمهیچرب باشد.
امیدوارم همهی ما به نقطهی امن زندگیمان برسیم و آیندهای درخشان در پیش روی داشتهباشیم و لذت تمام لحظات عمرمان را در حوضچهی اکنون ببریم.
امروز داشتم موهایم را شانه میکردم که طبق معمول رویابافی هایم شروع شد. اتفاقات آینده و فکر به آن، چقدر به گلوله های برف شباهت دارند.
این گلوله ها از سمت آسمان بر زمین فرود میایند. فکر به آینده هم در ذهن شکل میگیرد، که در بالاترین قسمت بدن قرار دارد. اگه زیاد به آن رویاهایت شاخ و برگ بدهی، کم کم دست و پاهایت نیز به تکاپو میفتند. البته این رویا باید آنقدر با هیجان بافته شوند تا به عملگرایی فرد منجر شود؛ وگرنه مثل همان تگرگ خودمان میماند که در قطرات باران حل میشود.
اگر آنقدر به آینده و اتقاقاتش فکر کنی، غرق آن دنیا میشوی و شانس کمی برای رهایی از آن نیز خواهی داشت. وقتی برف سنگین هم بیاید، آدمها زیر چند منر برف سنگین گیر میکنند.
تا به حال شده است که گلوله ی برفی را در دستت بگیری و آن را خرد کنی؟ اگر رویا های این دنیا فقط در مرحله ی رویا بمانند، میتوانند به همین راحتی نیست شوند؛ ولی همین که به این دنیای خیالی نگاه کنی، دلت جا میآید. لمس کردن گلوله ی برفی همین حس دلچسب را برایت به جا میگذارد.
وقتی از دروازه ی حال به سرزمین رویا عبور میکنی، رویا ها را به شکل گلوله های برفی در حال آب شدن میبینی. با برگشتن به دنیای اکنون میتوانی دوباره انها را بادستت درست کنی. این گلوله ها، همان هدف هایت هستند که با عمل به آن، میتوانی دنیای زیبایت را سبزتر کنی.
گلوله های برفی و ذهنم، از گرمای زیاد خوششان نمیایند. وقتی در جای گرم بمانم، ذهن به قلب دستور فرار میدهد. قلب جایی دیگر را بلد نیست؛ به ناچار در همان محفطه ی بالای معده، به خودش میپیچد. آنقدر بالا و پایین میشود که آخرسر، حمله پنیک برایم هدیه میآورد. گلوله های برفی نیز دلخوشی از گرما ندارند و در زیر تابش آفتاب، انرزی خود را به آب تحویل میدهند.
آینده برای من شبیه دریاست. دریایی که روزها کاملن آرام است اما شبها بسیار طوفانی و ترسناک میشود.
دریایی که اگر شنا کردن در آن را بلد نباشی غرقش میشوی و هیچکس نمیتواند تو را به اکنون برگرداند.
به گمانم آینده شبیه به کتابیست که همیشه گوشهی طاقچه گذاشتهای اما هرگز آنرا نخواندهای. گنگ، مبهم، پر از سوال. از روی جلد کتاب میتوانی حدس بزنی که قرار است با چه متنی مواجه شوی یا ممکن است از کسی که قبلن آنرا خوانده بپرسی که موضوع کتاب در مورد چیست ولی تا وقتی که خودت ورق به ورقش را نخواندهای هرگز نخواهی فهمید که با کدامین فصلش میخندی و با کدامش زار زار گریه میکنی. مثل یک بچهی پشت کنکوری که دلش میخواهد دکتر شود. از اسم دکتر شدن میتواند بفهمد که قرار است در آینده با چه چیزهایی مواجه شود یا حتی با بعضی از دکتر شدهها صحبت کند و نقشهی راه را بپرسد اما تا قدم در این مسیر نگذارد هرگز دست اندازهای این جادهی پر پیچ و خم را، اشکها و لبخندهای طول مسیر را نخواهد دانست. و جذابیت کتاب نخوانده در همین است. هر لحظه با هر کلمهی جدیدش یک شگفتانه برایت به ارمغان میآورد و گمان میکنم آدمی فقط میتواند انتخاب کند که چه کتابی بخواند و اما اجازه دهد کتاب او را با خودش به دنیای نانوشتهها ببرد.
آینده مانند دریست که هنوز پشت آن را ندیدیم، نمیدانیم پشت این در نور است یا تاریکی، هنوز دستمان به دستگیره در نرسیده که بدانیم چه چیزی منتظرمان است. اگر حال و گذشته مان را راهروهایی ببینیم تو در تو که هر بار روزی جدید یا اتفاقی نو دری بوده رو به تغییر پس آینده هم باید همینطور باشد، همینقدر غیرقابل پیش بینی و همینقدر پر از شگفتی، گاهی پشت بعضی از درها دشتی نو پر از گل با افتابی در حال طلوع است. گاهی پشت این درها درهاییست که اگر پیش از گشودن در دستی یا دستگیرهای نگرفته باشیم سقوطی دردناک تجربه میکنیم. انگار آینده برایم سرد و ترسناک است. شاید هم دری رو به نور منتظرمان است، باید دید..
آینده شبیه پاوربانک است. روزهای شلوغ و شلختهات را تصور کن، از این سو به آن سو میدوی و به قول مامان فرصت نداری سر به سوی آسمان کنی. هنوز فرصت نشده یک قلپ آب خنک از گلویت پایین برود. چه گرفتار خدمات اداری باشی چه در تدارک بهترین سفر سال، تلفن همراهت بسیار مهم است. تلفن همراه انگار لحظۀ اکنون! اگر باتریاش خالی شود انگار باتری خودت خالی شده، اگر پریز هم گیر نیاوری دیگر آوار بدبختی را روی سرت میبینی.
اما بعضی ها میتوانند دلگرم و خیال راحت باشند چون هم پاوربانک همراه دارند هم پاوربانک را قبلاً شارژ کرده اند. میدانی آینده میتواند مایه اضطراب و دل آشوبی نباشد اگر از قبل برایش کاری کرده باشی.
آینده را بسان بوم نقاشی می پندارم.
بوم سفید که عاری از هر گونه نقش و نگاری است.
نقاش ماییم، رنگ و قلم مهیاست، می ماند طرحی که باید انتخابش کنیم.
می توانی قلم را بر روی بوم برقصانی و منظره ای چشم نواز رسم کنی با رنگ های شاد و زنده، که هر بیننده ای را میخکوب نماید.
آسمان صاف و آبی را تصور کن با پرندگان زیبا، دشت سرسبز و رنگارنگ با پروانه های خوش نقش و نگار، تو قادر به خلق همه این زیبایی ها هستی.
انتخاب دیگری هم داری، قلم مو را به رنگ سیاه آغشته کنی و آسمان را سیاه و طوفانی بکشی، به جای پرندگان زیبا، لاشخورها را بر سر لاشه ها ترسیم کنی و به جای دشت و دمن، لجنزار و مرداب را به تصویر کشی.
پایان کار که فرا رسد، باید گوشه بوم، سمت چپ را امضا کنی و هنرت تا ابد در موزه زندگی نمایش داده خواهد شد.
آینده چون صبح سپیدی است که از پس سیاهی شب برآمده و نویدبخش شروعی دوباره است.
آینده،خاطره ای است که روزی آرزوی بدست آوردنش را داشته ام.
آینده درختی با میوه های فراوان و رسیده است که روزی فقط نهالی کوچک بوده است.
آینده، رنگین کمانی زیبا از پس بارانی سهمگین است.همانقدر زیبا، همانقدر باشکوه و امیدبخش.
آینده از نگاه من شبیه تخم مرغ شانسی است که هر چیزی ممکن است از آن بیرون آید.
آینده، چون جاده ای با انتهای نامعلوم، پر از فراز و نشیب است.هربار که در طول مسیر به پیش می رویم، نقطه توقف همان آینده مسیر گذشته است.
آینده، آب انباشته در پشت سد است.می تواندهمچنان انباشته و پر و باشد و حتی لبریز گردد یا خالی و خشک گردد.
آینده، بیماری است که نیاز به عمل جراحی دارد.ممکن است خوب شود و سلامتی کامل خود را بدست آورد یا جان خود را ازدست بدهد.
آینده، شهر من است.شهری که مدرنیته و پیشرفته و آباد شده یا به ویرانه ای غیرقابل سکونت تبدیل شده باشد.
از بابا می پرسم: بابا به نظرت آینده شبیه چی؟ میگه: اینده؟ شبیه هندونه. نمی دونی کال یا شیرین.
همه چیز شانسیِ. بعد سرش رو برمیگردونه تا اخبار تکراری رو ببینه. حرفش را خیلی قبول ندارم. تا حدی اصلا عصبی میشوم. یعنی ما خودمون هیچ نقشی نداریم؟
از مامان میپرسم.مامان آینده به نظرت شبيه چی ؟
-آینده شبیه پوست این بادمجون ها سیاه. اینده همیشه پر از بدبختی و حسرتِ. همون طور ک تا الان بوده. و بعد با غم به کارش ادامه میدهد.
چقدر ناامید! من دلم میخواهد آینده را روشن ببینم. بلند میشوم. به گوشه ی دنج خودم میروم.چشم هایم را می بندم. هزاران ریل و قطار متفاوت را تجسم میکنم. مسیر های متفاوت. مقصد های متفاوت. میگویم:
به نظر من آینده مثل ریل های قطار اند.
با مسیر های متفاوت.
مهم این است سوار کدام قطار بشوی.
اگ سوار قطار افکار و باورهای پوچ و دروغ بشوی شاید واقعا مقصدت به سرزمین سیاهی ختم شود.
اگ سوار قطار تلاش و کوشش بشوی شاید به سرزمین فراوانی برسی.
یا شاید میانه ی راه تصادف بکنی و هیچ گاه به آن مقصدی که در ذهنت بود نرسی. یا شاید از یک قطار پیاده شوی و سوار قطار بعدی شوی.
نمیدانم دقیقا چه میشود. فقط این را میدانم دلم میخواهد تمام تلاشم را بکنم تا قطاری را پیدا کنم که بلیطش از جنس عشق، کوشش و قدرت باشد تا مرا در مسیر رشد و زیبایی حمل کند.
آینده شبیه حباب های رنگارنگی می ماند که کودک با ذوق و شوق تمام با حباب ساز درست میکند و با خنده آنها را تماشا میکند تا جایی که به با برخورد با کوچکترین چیز میترکند و یا خود کودک به دنبال آنها میدود و بازی میکند و موجب ترکاندن آنها میشود. کودک با ذوق و شوقی مضاعف و بدون هیچ ناراحتی دوباره و دوباره حباب درست میکند و این مرتبه یاد میگیرد چطور فوت کند تا اندازه حباب ها بزرگتر و تعداد آنها بیشتر شود.
ما نیز برای آینده خود هزاران فکر؛ نقشه و برنامه میچینیم ولی برخی از آنها با رسیدن با کوچکترین سختی و مشکلات نابود میشوند و میترکند ماننده همان حباب های کودک.
برخی از آنها هم در هوا شناور هستند و به ناکجا آباد سفر میکنند و دیگر بازگشتی هم ندارند ماننده همان حباب ها که در هوا گم میشوند.
ما نیز ماننده کودک کم کم یاد میگیریم که برای آینده مان چه برنامه ها و هدف هایی قرار دهیم تا پس از دویدن و تلاش کردن بتوانیم به آنها برسیم و با دست های خودمان آنها را لمس کنیم؛ و تنها حبابی رنگی نباشند.
::آينده شبیه تکه پازل گم شده ی زندگی هر کسی یست که باید تا قبل از رسیدن به آن.آن را پیدا کرد و در جای خود گذاشت و برای پیدا کردن آن باید در حال. جستجو کرد.چرا که همین امروزباید آينده را ساخت.و کسی که در حال.برای آينده برنامه و هدفی دارد مطمئنا وقتی به آينده رسید آن تکه ی گم شده در دستش است و آن را سرجایش قرار می دهد
::آينده شبیه آذوقه است ما حال را میتوانیم آذوقه ی آينده بدانیم درست مثل کسانی که در قدیم آذوقه برای زمستان خشک و انبار می کردند و این مَثَل مصداق همین حرف است که میگفتند.
چیزی بخور. چیزی بِنِه.چیزی بده آينده دقیقا همان چیزی بِنِه هست.
::آينده شبیه بازی مازو هست که باید خود را به نقطه پایانی رساند اما تا رسیدن به آن نقطه از مسیر های انحرافی و گمراه کننده و حتی بن بست ها گذرکرد پس رسیدن به هدف کار سهل و آسانی نیست.
:: آينده دقیقا شبیه هم اکنون است چرا که حال امروز ما آينده ی دیروز بود.
:: آينده میتواند شبیه یک جایزه یا یک تنبیه باشد کسانی که امروز آينده را می سازند به آن جایزه خواهند رسید و کسانی که ناامید و خمود هستند در آينده آن تنبیه شامل حالشون خواهدشد
آینده برای من میتونه شبیه سفر باشه سفری که هرچقدر هم براش برنامه ریزی کرده باشم اتفاقات پیش بینی نشده است که اونها رو رقم میزنه. ناشناخته هستن ، در فضای مه آلود قرار دارن ، محو وگنگ هستن. بعضی سفرها رو برنامه ای براشون نداری. هیجان انگیزه، کوله رو میذاری پشتت و رهسپار جاده میشی اینکه با چی برم چطور برم کجا برم راه خودش نشون میده نشونه ها رو دنبال میکنم واین قابل پیش بینی نبودن ، سفر رو خیلی جذاب میکنه یه کم استرس دلهره و نگرانی داره اما همین چاشنیهاست که خوشمزش میکنه اما
گاهی هم تلخش میکنه .
به آینده میاندیشم. در چالش پنج روزه دوره نویسندگی خلاق، به آینده برخوردم. احساس میکنم مثل خر در گل ماندهام.
به راستی آینده شبیه چیست؟
با خود فکر کردم. اشیاء اطرافم را زیر و زبر کردم و از تکنیک خوشهسازی برای ایدهیابی استفاده کردم.
چیزهایی به ذهنم خطور کرد؛ اما به مزاجم خوش نیامد.
نمیدانم شاید کلمهای گریزپای از کنارم گذشته است و من ندیدم.
چه میشود کرد؟ در مقام نویسندهای تازهکار که هر چه پیش میرود، بیشتر با کاستیهایش روبهرو میشود و میفهمد تنها عاشق نوشتن نیست، و چه دنیای شیرینی است پشت داستان هرکس با نوشتن؛ به نظرم رسید آینده مثل نوشتن است.
تو مینویسی فارغ از اینکه خوب مینویسی و یا بد مینویسی؛ این نوشتن به تو امید میدهد.
آینده مثل نوشتن است. وقتی شروع به قلم زدن میکنی، میفهمی که چه باید بنویسی و آینده نیز وقتی ساخته میشود که تو قدم در راه بگذاری و قلمش بزنی.
آینده مبهم است. دور است. ترسناک است. و نوشتن چیست؟ جز ابهام و ترس و دوری از جهان؟
اینطور نیست؟!
تابلوی نیمهکاره
خیلی قدیمها شروع کردم به کشیدن یک تابلو از حمام زنانهی رومی. یکی از آشنایان که با او رودربایستی داشتم، مرا تو آمپاس گذاشت و طالبش شد. من هم نمیدانستم چطور از سرم واکنمش. آخر آن تابلو به جانم بسته بود.
بدینسبب زرتم قمصور شد و دستودلم دیگر به کار نرفت. هرچه طرف میگفت: “بابا جون پس این تابلو چیشد؟”
کلی چاخان سرهم میکردم بلکه از خر شیطان بیاید پایین و به مرور زمان از خواهشش منصرف شود.
دو سالی بدیناوضاع گذشت و تابلوی نیمهکاره بر روی بوم گوشهی اتاق خاک گرفت. تا اینکه سرنوشت دیگری برایش رقم خورد.
پدرم دختردایی سالخوردهایی داشت که به او احترام میگذاشت، حتی بیشتر از پسرهای پیرزن.
شبی دختر دایی به خانهمان آمد.
نصفههای شب از سروصدا بیدار شدم. دیدم خانم سادات مثل جادوزدههاست. نگاهش عین جن توی هوا ولوست. در یک دستش شی خیالیست و با دست دیگر حرکات پانتومیم در ناحیه پایینتنه انجام میدهد.
گلاببهرویتان گلاببهرویتان از صدای “شرشر” فهمیدم شی خیالی موال است و حرکات پانتومیمش طهارتگرفتن.
دقیقتر شدم، دیدم تابلوی نگون بختم زیر پایش است. مثل انجیر خیس خورده آماسیده بود. گویا آن را با درب مستراح اشتباه گرفت. ترسیدم. فریاد زدم. ناگهان به خودش آمد. ولی به رو نیاورد.
صبح زود بیسروصدا فلنگ را بست و دررفت. بعدها فهمیدم بینوا اختلال حواس پیدا کرده بود.
دیگر تابلوی من بهانه موجهیی برای ناتمام ماندن داشت. و مُهر عطراگین خانمسادات، جای امضای من پای تابلو نیمهکاره ماند. عاقبت، تابلوی نصفهکاره از شاشآذینی پوسید و رفت توی سطل آشغال.
نتیجه اخلاقی:
آینده برای من مثل همان تابلوی نیمهکاره است که برایش آرزوها دارم. ولی بهانهها مثل آدمهای مزاحم مرا از کامل کردنش منصرف میکنند. آخرسر آنقدر اینپاوآنپا میکنم و در نهگفتن کوتاه میآیم که تقدیر هم دستبهکار میشود، به تابلویم گند میزند.
ببخشید مثل اینکه اینترهایی که زدم درست عمل نکرد و متن یکپارچه شد.
آینده شبیه ماه است. گاهی امیدواری و آینده برایت شبیه ما شب چهاردهم در آسمان تاریک، پر نور و درخشان است. گاهی چنان نامید هستی که آینده را به مانند ماهی می بینی که نور کم رنگش از میان ابرهای ناامیدی، سوسو میزند.
آینده دست نیافتنی است یعنی نمی توانی تا وقتی که زمانش برسد، لمسش کنی مثل ماه که کیلومترها از ما فاصله دارد. به گمانم آینده اساسا تاریک و سرد است بدون هیچ نوری، این تنها نور تلاش های امروز و امید و توکل است که مثل نور خورشید به ماه آینده می تابد و آن را در چشم ما روشن می کند.
برای من آینده باغی است مملو از گل و گیاه و درختان سرسبز. اکنون بذر اندیشه را می کارم، با اعتماد به آنها آب می دهم، با عشق از آنها مراقبت می کنم، علف های هرز یاس و ترس را هرز می کنم، با کوشش سم پاشی می کنم و با شکیبایی به انتظار می نشینم.
گل های زیبا که شکفتند و عطر سحرآمیزاشان در فضا که پیچید و درختان سرسبز میوه های شیرین و سالم که دادند به میهمانی آینده می روم، محصول ایمانم را برداشت می کنم و در باغ آینده ام لم میدهم و آی لذت می برم.
آینده شبیه لُپلپی میباشد که دخترم دو روز پیش خریده است، که با تصمیم به باز نشدن آن لحظه را به نفع حسرت تقویت میکند که به قول خودش فردا با باز کردن آن خود را سورپرایز کند. حتی خواهش من به جهت باز شدن شانسی فایدهای ندارد او با جثهی کوچکش و با دوراندیشی خود میداند چگونه قدرت زمان را در هم شکند. کودک با درنگ در بازنکردن لپلپ مدیون گذشته و لحظهاش نیست چون تا فردا قدرت آینده متعلق به اوست.
وقتی بحث از آینده میشود یادِ جادههای راهِ دور میُفتم. آینده برای من دقیقا جاده هست با همان آسفالت، خطها، ماشینهای سبک و سنگین و منظرههای بین راه.
وقتی در جاده در حال رانندگی هستیم در صورت خوابآلودگی احتمال خطر و تصادف وجود دارد. مگر همین برای آینده صدق نمیکند؟
اگر در روزهایی که میگذرانیم در خواب غفلت به سر ببریم، قطعا که آینده را به گند میکشیم.
یا در بین یک راه طولانی در جاده چقدر به آدمهای اعصابخوردکن برخورد میکنیم و از سمتی چقدر به آدمهای خوب سلام میکنیم و لبخندی تقدیمشان میکنیم؟
در راه آینده نیز قرار هست با انسانها و افکار زیبا یا پلید دست و پنجه نرم کنیم. پس چه در جاده و چه در راهِ رفتن به سوی آینده آرامش خودمان را حفظ کنیم. یادمان باشد همه چیز گذراست.
از منظرههایی که در جاده میبینم نهایت لذت را میبرم. کاش در راهِ رفتن به سوی آینده از تمام لحظاتم لذت ببرم.
گاهی اوقات در جاده باید سبقت گرفت و گاهی هم باید پشتِ بعضی ماشینهای غولپیکر آرام آرام حرکت کرد.
آیا برای آینده هم همین نیست؟ فکر میکنم همین است. برای یادگیری بعضی چیزها آنقدر باید آرام حرکت کرد که لاکپشت هم از آدم جلو میزند و پوزخندی هم شاید بزند به سرعتِ کُندمان. گاهی هم مانند یک موتور کاوازاکی در جاده به پرواز درمیآییم.
حالا که درمورد جاده و آینده مینویسم، بیش از پیش شباهتِ این دو را درک میکنم و جنبههای جدیدی برایم نمایان میشود.
آری برای من جاده نامِ دیگرِ آینده است.
آینده شبیه چیست؟
—————-
من فکرمیکنم آینده را میتوان استراحتگاهیدانست که کوهنوردان قراراست در پشت کوههای مرتفع و در محلی نزدیک به قلهی کوه، دمی در آن بیاسایند و رفع خستگی کرده و شبی را در آن محل به صبح برسانند.
وقتی با گروه دوستان به کوهنوردی میرویم و از دامنههای سرسبز منتهی به قله عبورمیکنیم، محو زیباییهای خیرهکننده این مسیر میشویم.
دلمان قرصاست استراحتگاهی در نزدیکی قله در انتظارمان است و به امید وصول هرچه سریعتر به آن محل امن، صخرههای صعب العبور را درمینوردیم، مسیرهای سرسبز را هم خوشخوشان ادامهمیدهیم و هرازگاهی از همین دوردستها به چشمانداز روحبخش دامنه تا قله نیز نگاهیمیافکنیم، زیباییهای خیرهکنندهی مسیرمان را با تمام وجودمان مزهمزه میکنیم، هوای دلپذیر کوهستان را به تَه ریههایمان میفرستیم، با دوستان گپمیزنیم و دمی در سراشیبی دامنه، استراحت کوتاهی میکنیم و یک فنجان چای مینوشیم.
ولی اگر از ابتدای مسیر فقط دلهرهی این را داشتهباشیم که نکند استراحتگاه ما را در نزدیک قله، حیوان درندهای تصاحب کرده باشد و ما را به محض رسیدن به انتهایمسیر در چنگالهای تیز و برندهی خود اسیرکند، نه تنها از زیبایی های مسیرمان لذت نمیبریم، بلکه در غم آینده، زودتر از موعد و بیدلیل سوگواری میکنیم.
آیندهای که هنوز آنرا ندیدهایم چه نیاز به سوگواری دارد؟
هر مسیری که در زندگی انتخابمیکنیم در نهایت ما را به آیندهای متصلمیکند که اگر طریق ما با علم و درایت و پیشبینیهای صحیح انتخابشود، ما را به همان استراحتگاه امن میرساند. در غیر اینصورت شاید حیوان گرسنهای در انتهای بیراهه، در انتظار یک لقمهیچرب باشد.
امیدوارم همهی ما به نقطهی امن زندگیمان برسیم و آیندهای درخشان در پیش روی داشتهباشیم و لذت تمام لحظات عمرمان را در حوضچهی اکنون ببریم.
امروز داشتم موهایم را شانه میکردم که طبق معمول رویابافی هایم شروع شد. اتفاقات آینده و فکر به آن، چقدر به گلوله های برف شباهت دارند.
این گلوله ها از سمت آسمان بر زمین فرود میایند. فکر به آینده هم در ذهن شکل میگیرد، که در بالاترین قسمت بدن قرار دارد. اگه زیاد به آن رویاهایت شاخ و برگ بدهی، کم کم دست و پاهایت نیز به تکاپو میفتند. البته این رویا باید آنقدر با هیجان بافته شوند تا به عملگرایی فرد منجر شود؛ وگرنه مثل همان تگرگ خودمان میماند که در قطرات باران حل میشود.
اگر آنقدر به آینده و اتقاقاتش فکر کنی، غرق آن دنیا میشوی و شانس کمی برای رهایی از آن نیز خواهی داشت. وقتی برف سنگین هم بیاید، آدمها زیر چند منر برف سنگین گیر میکنند.
تا به حال شده است که گلوله ی برفی را در دستت بگیری و آن را خرد کنی؟ اگر رویا های این دنیا فقط در مرحله ی رویا بمانند، میتوانند به همین راحتی نیست شوند؛ ولی همین که به این دنیای خیالی نگاه کنی، دلت جا میآید. لمس کردن گلوله ی برفی همین حس دلچسب را برایت به جا میگذارد.
وقتی از دروازه ی حال به سرزمین رویا عبور میکنی، رویا ها را به شکل گلوله های برفی در حال آب شدن میبینی. با برگشتن به دنیای اکنون میتوانی دوباره انها را بادستت درست کنی. این گلوله ها، همان هدف هایت هستند که با عمل به آن، میتوانی دنیای زیبایت را سبزتر کنی.
گلوله های برفی و ذهنم، از گرمای زیاد خوششان نمیایند. وقتی در جای گرم بمانم، ذهن به قلب دستور فرار میدهد. قلب جایی دیگر را بلد نیست؛ به ناچار در همان محفطه ی بالای معده، به خودش میپیچد. آنقدر بالا و پایین میشود که آخرسر، حمله پنیک برایم هدیه میآورد. گلوله های برفی نیز دلخوشی از گرما ندارند و در زیر تابش آفتاب، انرزی خود را به آب تحویل میدهند.
آینده برای من شبیه دریاست. دریایی که روزها کاملن آرام است اما شبها بسیار طوفانی و ترسناک میشود.
دریایی که اگر شنا کردن در آن را بلد نباشی غرقش میشوی و هیچکس نمیتواند تو را به اکنون برگرداند.