گذشته را به واژهیی عینی تشبیه کنید و تا میتوانید با جزییات بگویید که چرا بین گذشته و آن چیز شباهتهایی میبینید.
نوشتههایتان را همین پایین ثبت کنید.
24 پاسخ
گذشته شبیه یه لاک پشت هست که همه حوادث و انتخابهارو توی لاک سفت و سختش روی جاده ایی به نام زندگی با خودش حمل می کنه .
گذشته مثل یه زنجیر می مونه ،زنجیرزنگ زده ایی که محکم به پات بسته شده هرجای دنیا هم فرار کنی چسبیده بهت .
گذشته مثل تف سربالاست بالاخره صورتت رو آبیاری می کنه .
گذشته مثل یه درد مزمن می مونه که با یه کیسه قرص و دوا باید تا لب گور درمونش کنی .
گذشته
گذشته را به صندوق عقبِ ماشینم شبیه میبینم.
گذشته همیشه پشتِ سرِ ما بوده مانند صندوق عقبِ ماشین.
وقتی به درونِ صندوق عقبِ ماشینم نگاهی میاندازم خرتوپرتهای زیادی میبینم. بعضی از این وسایل به دردم میخورند مثل تجربههای گذشتهام.
روی صندوق عقبِ ماشینها همیشه جای زخم، زدگی و یا خوردگی وجود دارد. با دقت به گذشتهات نگاه کن. هردویمان میدانیم گذشته ما بیشباهت به صندوق عقبِ ماشین نیست. زخمهای روحی و دردهایی که شاید هنوز هم در اعماق وجودمان داریم از همانجا میآید.
در صندوق عقب همیشه جک و آچار پیدا میکنید. برای مواقعی که پنجر کردید. در گذشتهتان هم که به درستی نگاه کنید برای مواقعی که پنچر میشوید درمانی، تجربهای، دلخوشی، آدمی چیزی پیدا میکنید.
ما همیشه به آینده نگاه میکنیم و گذشته یادمان میرود. ما همیشه به جلو نگاه میکنیم و صندوق عقب یادمان میرود. اما هرجا که مشکلی پیش آید اول میرویم سراغ صندوق عقبِ ماشین تا ببینیم چه چیز بهدردبخوری آنجا میشود پیدا کرد و وقتی جایی گیر میکنیم، خودآگاه یا ناخودآگاه نگاهی به گذشته میاندازیم تا ببینیم چه چیزی به دردمان میخورد.
گذشته هیچوقت نمیگذرد و همیشه با ما هست. شما نمیتوانید صندوق عقبِ ماشین را جا بگذارید و بروید مسافرت.
اما شباهتِ عجیبی که گذشته به صندوق عقبِ ماشین دارد این است که هردوی آنها سربستهاند و مانند یک معما.
هیجکس نمیداند گذشته شما چه شکلی است و همچنان هیچکس نمیداند در صندوق عقبِ ماشینتان چه چیزهایی دارید. مگر اینکه شما به دیگران اجازه بدهید تا بیایند برای تماشا.
هرچه گذشتهام پُرتر و بهدردبخورتر باشد خیالم بابت آینده راحتتر است. حرف بس است دیگر. برویم صندوق عقبها را تجهیز کنیم برای آینده.
از دیدگاه من گذشته شبیه یک شیء قدیمی است
تفاوتی نمیکند یک گردنبند باشد،یک کتاب باشد یا حتی یک آینه یا ساده تر از آن یک لباس هرچیز که بتواند گذشته را شامل و از گذر روزها خبر آورد بخشی یا بهتر از آن خوده گذشته است.
و ارزش آنها را یک چیز مشخص میکند
داستان و کش مکش،که هرچند عمیق تر و هرچند جدی تر جذابیت آنها را توضیح میدهد و توصیف میکند
به شکل نامحدودی گذشته برای هر شخص به شیء ای بدل میشود
برای من انگشتری نقره ای از عزیزی که همواره رهایش نمیکرد و این عادت را به من ارث رساند؛برای شما چطور؟
گذشته شبیه بالش است. اگر ازش راضی نباشید خواب راحت ندارید. هرچقدر بیشتر به خوابیدن نیاز داشته باشید مدام بدخوابتر میکندتان. اما بالش خوب! گذشتهای که همان قبلاً برایش تلاشی کردهاید میشود شبیه بالش طبی، به آسودگی خوابتان هم کمک میکند. حتی اگر امروز هم چالشی داشته باشید، وقتی به یاد بالش راحت -گذشتهی قابل قبول- بیفتید خیال آسودهترید که از پس این یکی هم برمیآیم.
نمیدانم بیبالش ماندن چقدر آزارنده باشد. بالاخره آدمیزاد عادت می کند، حتی به بالش بد.
گذشته شبیه چیست؟
——————————-
من فکر میکنم گذشته به مانند مرداب است.
به این میاندیشم که مردابها در ابتدا رودهایی جاری بودهاند که وقتی به زمینهای نفوذپذیر رسیدهاند، زمینگیر شدهاند.
آنقدر به عمق خاک تیره فرورفتهاند که حرکت و جاریشدنشان را از یاد بردهاند.
گذشته نیز چونان مرداب، راکد است. جریانندارد،
ولی در عمق خود لجنهایی متعفن دارد و شاید هم در اعماق مردابهای قدیمی، اشیای ارزشمندی نیز مدفون شدهباشد.
گذشته به مثابهی مرداب است، چون اگر همواره در گذشته سیرکنیم ما را غرق در خود میکند، تاجاییکه دیگر نای حرکت نداریم و پاهایمان در باتلاق گذشته فرومیرود و آنقدر در این باتلاق پایین میرویم تا چشمانمان را در زیر لجنهای مردابی برروی زیباییهای امروزِ جهانِ دوروبرمان ببندیم.
گذشته همچون مرداب، قشنگی و جاذبههایی نیز دارد که فقط باید آنها را از دور نظارهگر بود و لذتبرد، ولی اگر به قصد چیدن گلهای مردابی پای به میان آن نهادیم، محکوم به فناشدن هستیم.
لحظات شیرین گذشتهی ما همان گلهای زیبای مردابی و نیلوفران آبی دلفریب هستند که باید آنها را از دور دیدبزنیم و از یادآوریشان لذتببریم، ولی اگر غصهی از دستدادن آن لحظاتشیرین گذشته را بخوریم، چوناناست که برای چیدن نیلوفری فریبنده، به میانهی مرداب، عزم رفتن کردهایم.
خاطرات و اتفاقات ناجور زندگیمان همچون لجنهای ته مردابند.
هرچند جزیی از زندگیمان هستند ولی حتی به یادآوردنشان، مانند بههمزدن لجنهای بدبوی باتلاقند که مشام ما را بهشدت میآزارد.
مردابها بر محیطزیست تاثیرات بسیار مطلوبی دارند. شماری از پرندگان مهاجر، هرساله به سمت این مردابها پروازمیکنند. دمی می آسایند و چند روزی میهمان هوایخوب اطراف مردابند. همچون ما که گاهی برای درسگرفتن از گذشتهی خود یا دیگران سری به دفترچهی خاطرات قلبمان میزنیم یا به پای تعریفهای بزرگترها مینشینیم و یا زندگینامههایشان را ورقمیزنیم تا همانند همان مرغمهاجر دمی بر بال این خاطرات بهپرواز درآییم و درس زندگی بگیریم.
پس چه خوب است همواره در حال زندگی کنیم ولی خاطرات پشت سر و گذشتهی مان را هم هرازگاهی نظری بیفکنیم و درسهایمان را بگیریم و برای مرداب گذشتهها دستیتکاندهیم ولی حواسمانباشد غریقی زبون و بیپناه در این مرداب نباشیم.
گذشته چون چوب کبریتهایی سوخته می ماند.نه تنها دیگر روشن نخواهندشد بلکه سیاهی آن نیز، دستانت را آلوده خواهد کرد.
گذشته را شیشه ای خورد شده و تکه تکه شده می بینم.
گذشته شبیه پلی بوده که پس از عبور از آن، حال به طور کامل ویران گردیده است.
گذشته کودک شیطان و بازیگوش و خامی بوده که اکنون پیری باتجربه و آرام شده است.
گذشته برای من همچون کفش های دوره کودکی ام است که نه تنها اکنون برایم کوچکند بلکه مرا از برداشتن گام های بزرگ بازمی دارد.
گذشته، عزیزی است آرمیده در زیر خروارها خاک که روزی در کنار ما حضور داشته و اینک از داشتن وی محرومیم و تنها یاد اوست که با ماست.
گذشته در نظر من، خاطره ای زیبا از لحظه ای فراموش نشدنی است که با یادآوری اش، قطره اشکی در گوشه چشمم نقش می بندد.
از پشت شیشه چشمک میزند. دلبر و عشوهگرِ استادی است. تنش از پشت شیشه به تن نگاهم میسُرد. مورمورم میشود. اغواگر است. میخواهد سستم کند.
بیاعتنا از کنارش رد میشوم. یعنی ادای بیاعتنایی را در میآورم. امروز جسورتر به من زل میزند. آخر آدم هم صبری دارد. بالاخره پیروز شد. دژ دفاعیام فرو ریخت. با خود میگویم فقط یکبار، این آخرین بار است قول میدهم.
بطرفش میدوم. “فقط یک لقمه، فقط یک لقمه.” نان خامهیی برنده شد. عهدم از یاد میرود. از ویترین بیرونش میکشم و به دهان میگذارمش. نان تردش با بزام انس میگیرد. بلعیدمش. حالا که آب از سرم گذشت دومی و سومی را هم نوشجان میکنم. ثقلم میشود.
در واپسینِ اغنای هوس دلدرد بلوا میکند.
گذشته برای من مثل همین نان خامهیی است. نباید در خاطرات شیرین گم شوم. دهانم را شیرین میکنند. شاید به اندازهی یک لقمه زیاده روی نیست ولی بیشتر از آن سرِ دل سنگین میشود. تازه نان خامهیی را زیاد نمیتوان نگه داشت چون مثل گذشتهی تلخ، فاسد میشود و مسموم میکند.
هنر در اعتدال خوردنست. فقط یک لقمه.
به نظر من گذشته مثل خواب می ماند.
انسان وقتی که خواب است گذر زمان را اصلا حس نمیکند و متوجه نمیشود که زود میگذرد؛ فقط چشم باز میکند میبیند صبح شده است؛ وبا خود میگوید چه زود صبح شد.
انسان نیز حالا که به سالهای رفته نگاه میکند میگوید چه زود رفتند و گذشتند اصلا باور کردنی نیست.
انسان هنگامی که خواب است هم خوابهای رنگی میبیند هم خاکستری و هم سیاه و تاریک.
حال که به گذشته فکر کنی نیز همین طور است زندگی گاهی رنگارنگ و قشنگ بوده است؛ گاهی خاکستری و با ابرهای تیره و بارانی و گاهی تیره تیره که تحمل کردنش برایت رنج آور بوده است.
گاهی که خواب هستی و خواب وحشتناک میبینی کسی تکانت میدهد تا بیدار شوی؛ هنگامی که چشم هایت را باز میکنی خدا را شکر میکنی که خواب بوده است؛ در زندگی نیز گاهی کسانی بوده اند که با پند و اندرز؛ محبت کردن به تو کمک کردند که شرائط سخت را پشت سر بگذاری
و اکنون خدا را شکر میکنی بابت بودن و داشتن آن ها.
امیدوارم همگی خواب های خوب و رنگارنگ ببینید.
گذشته برای من شبیه یک عینک است. هشت ساله که بودم تا یک هفته محو تماشای عینک دوستم بودم. تا یک هفته خودم را با اون عینک تصور میکردم. بالاخره بعد از مدتی تصمیم گرفتم با یک چشم درد مصنوعی تظاهر به کوری کنم، با شیطنت خودم موفق شدم پدر و مادرم را نگران خودم کنم. بابا سنندج پیش دکتر یزدانی نوبت دکتر گرفته بودبرام. من قند توی دلم آب میشد. بابا تعجب کرده بود از این که ما هیچکدام درگیر چشم پزشک نبودیم. اما من به آرزیم رسیده بودم. ساعت هفت عصر با تاییدیه منشی بعد از کمی انتظار وارد اتاق پزشک شدیم. بابای بیچاره نگران بود ولی من تصمیم گرفته بودم هر طور که شده حتی به قیمت کور شدن با اون عینک امشب به خانه برگردم. دکتر بعد از معاینهی چشمم نگاهی به بابام انداخت که طوری نیست با لبخند رضایت بابا حال من به شدت بد شد بالا پایین پریدم و گفتم نه من چشمام ضعیفه خیلی وقته منو بیچاره کرده فکر میکنم باید برام عینک تجویز کنید. دکتر با لبخندش متوجه نقشهی شوم من شد و شونه بالا انداخت و گفت دکتر هم که شدی، بدترین لبخندی میشد که دیده بودم. حالا اگه به تشخیص بعدی من جواب دادی شاید یک عینک چارهی درمانت باشد. دستهای منو گرفت روی صندلی روبری چارت نشاند باهر جهتی که نشانه میگرفت من بیشتر تظاهر به کمبینایی میکردم. دوباره همان لبخندی که من آن را نسبت به خودم فوش تلقی میکردم. دل تو دلم نبود که کشو میزش را باز کرد و یک عینک آفتابی با فرم قرمز به من داد اما اون عینکی نبود که یک هفته با اون خیال میبافتم و در چهارچوب گوشههایم میانداختم. من به خانه بازگشتم اما با یک عینک مثل درد خودم که مصنوعی بود و همان شب زیر بالشم هزار تکه شده بود.
گذشته شبیه چشمهایی بود که شکست.
عادت من این است. توی هر سوراخ موشی، دنبال کتاب میگردم. یک بار یادم است، در خانه خانواده همسرم تنها بودم. حسابی حوصلهام سر رفته بودم. در اتاقها چرخی میزدم و با زیر و رو کردن وسایل، رفع کسلی میکردم. توی اتاق انباری به کمد آهنی قهوهای رنگی برخوردم. قد کمد تقریبا به اندازه من بود و درش در اغلب مواقع قفل بود. بیشتر مواقع مادر همسرم، از آن برای نگهداری وسایل برقی و یا کتابها و قرآنهایش استفاده میکرد. (البته کتابهایی که هیچوقت خوانده نمیشدند.) کلیدش را هم معمولا جایی دم دست میگذاشت.
گنجه را گشودم. همین که در را گشودم، چشمم افتاد به کتاب هم ولایتیمان که به مرگی مشکوک، نابههنگام ترک دیار گفت. باسواد بود و سرش آن بالا بالاها بود. حتا پارک کوهستان یزد را او ساخته بود. دست به قلمش هم خیلی خوب بود. شعر میگفت. آخرین بار قبل از مرگش، برادرش گفت؛ دارد زندگینامهاش را به شعر مینویسد. بدم نیامد ببینم، کتابش چیست؟ پس بیدرنگ کتاب را ربودم و شروع به خواندن کردم.
کتابی بود، صریح. از هیچ چیز بیم نداشت. به خصوص از گفتن واقعیت. به نظرم آمد؛ کتابی به این خوبی، چرا باید در گنجه خاک بخورد؟ باید آن را بسیار خواند.
اکنون از آن روز، بیش از سه سال میگذرد.
من اما کتاب و درس هایش را به خاطر دارم.
هر چند که تمام آن را از بر نیستم و گوشههایی از آن را از یاد بردهام. اما برای من مفید واقع شد.
با خود میاندیشم گذشته نیز مانند کتاب است. میتوانی از او بیاموزی. یا میتوانی توی گنجه بگذاری و امتحانهایت را آن قدر رفوزه بشوی، تا بالاخره بفهمی که باید از آن درس بگیری. گاهی بخشهایی از گذشته را فراموش میکنی؛ اما به این معنا نیست که آنها وجود نداشتند. کتاب و گذشته برای حسرت و سرزنش نیستند. کارشان چیز دیگری است.
گذشته را به خوراک تشبیه می کنم. خوراکی که گاه خوشمزه و گاه بدمزه بوده است، گه سوخته و گه نپخته، گاهی شور و گاهی بی نمک و از همه بدتر گاهی هضم نشده است. گذشته یا بهتر بگویم تجربه های گذشته خوراکی را برای رشد شخصیتی و فکری فراهم کردند. درس گرفتن از تجربه گذشته خوراک سالمی ست، ولی نشخوار کردن گذشته یا جسبیدن به گذشته مانند ته مانده خوراکی ست که به ته دیگ چسبیده. ته مانده بودار و کپ زده ای که هر وقت نزدیکش میروی، بوی گندش حال را، اکنون را خراب می کند. به این ته مانده در ظرف وجود هر چه خوراک تر و تازه از تجربه فعلی اضافه کنی، آن را فاسد می کند، ذهن را گنگ و وجود آدمی را مسموم می کند. حتمن این روزها در مورد افراد سمی بسبار شنیده اید.
تنها را پاکسازی این ته مانده ی کبره بسته، خیساندن ظرف وجود در حوضچه ی اکنون است.
سلام
کتاب به دست وارد اتاق میشوم نگاهی سرسری به اتاق میاندازم .جای بهتر از تخت نیست روی آن مینشینم کتاب را نه چندان با حوصله باز می کنم .
در ابتدا موضوع ساده و عامیانه دارد.
چند پاراگراف را که میخوانم متوجه شباهت های با گذشته خود می شوم.
باهر
ورق از کتاب گوی خاطرات گذشته باز بینی میکنم .
خاطرات تلخ و شیرین روزهای سیاه و سفید اشک و لبخند ..خط های کتاب همه را به یادم می آورد .
خاطراتی که تجربه شدند و تجربه های که راه زندگی را بمن آموختند .
با خود میگویم چقدر شباهت بین کتاب و گذشته انسان میتواند وجود داشته باشد.
در گذشته تجربه وجود داره
در کتاب ها تجربه شخصی بجز خودت
گاه با یادآوری خاطرات به گذشته سفر میکنیم .
گاه خواندن کتاب ما را به گذشته میکشاند .
گاه در گذشته به دنبال تجربه ی هستیم تابا کمک آن خود از منجلاب که گیر افتاديم نجاد بدهیم .
گاه با خواندن کتاب می توان مصیبت بر سر آمده را گذارند .
گاه گذشته انسان میتواند سرشار از آموزه ی راه و رسم زندگی باشد.
گاه کتابی میتواند تعین کنند راه زندگی باشد .
بنظرم من گذشته همانند کتابی است که در گوشه ای دنج اتاق مان از آن نگهداری میکنیم برخی هرزگاهی به آن سر میزنیم .
برخی آن را به دست فراموشی میسپاریم.
نیاز است به گذشته سر زدن خاطرات را مرور کردن حرف های عاشقانه رو از نو شنیدن بویدن گیسوان آغشته به عطر یاس راه به ریه کشیدن و..
گاهی به کتاب گذشته خود سربزنید شاید حرفی عطری
اسمی بشود امید دوباره زندگیه مان
گذشته برای من شبیه دفتر خاطرات قدیمی است.
میدانی چرا؟
زیرا دیگر نمی توانم چین و چروک هایش را صاف کنم. همان طور که دیگر نمیتوانم اشتباهات گذشته ام را پاک کنم. این چین و چروک ها و اثرات خیس شدن ها برای من نماد بودن جریان زندگی است. باید بپذیرم همان طور که این چین و چروک ها این دفتر را جذاب تر کرده است روح من با اشتباهات و شکست هاي زیاد، با درد ها و رنج ها و بعد با بلند شدن ها، عمیق تر و پخته تر شده است. و این همان جاری بودن زندگی است.
وقتی دفتر را برمیدارم هر صفحه اش بوی خاص خودش را دارد، حرف های خاص خودش، دغدغه های خاص خودش، خطاهای خاص خودش، آرزوهای خاص خوش. مانند گذشته که وقتی به آن مینگرم یک ستایش را نمیبینم، بلکه هزاران ستایش، با طرز فکر های متفاوت را می بینم.
که همه شان را دوست دارم. مانند همه ی این برگه ها که دوست دارم با عشق و ولع تمام نوشته هايشان را ببلعم. وقتی دفتر خاطراتم را میخوانم گاهی میخندم و گاهی اشک هایم سرازیر می شوند. نمیدانم کی قرار است از گذشته ی مملو از تلخ کامی ها و شادکامی ها یاد بگیرم زندگی همین است. همین. قرار نیست، همیشه شاد باشد. همیشه طبق میل من باشد. و درد ها را با آغوشی باز، همراه با شفقت بپذیرم. اثرات گذشته مانند این نوشته ها همچنان بر روح و جان من باقی است.
جمع تمام این خاطرات، این دفتر را ساخت. و جمع تمام گذشته، مرا. لابه لای دفتر خاطرات متن های دوستانم را میبینم. میخندم. برایم جالب و پر از خاطرات شیرین هستند. اغلبشان دیگر حالا در زندگی ام نیستند مانند گذشته، گذشته ایی که انسان های زیادی را در دل خود جایی داده است. که اثراتشان بر شخصیت من همچنان جاری است.
به نوشته هایم می اندیشم از خود میپرسم چرا باید انقدر ناراحت آینده باشم که نکند مانند گذشته ام ناکامی های زیاد داشته باشد همانطور که برگه های جدید برای نوشته های جدید است من میتوانم از کشیده شدن گذشته به حال و اینده جلوگیری کنم و اینده ایی متفاوت و سپید تر بسازم.
دفتر خاطرات را با غمی مبهم میبندم.
باید بپذیرم این نوشته ها وجود خارجی ندارد.
گذشته تمام شده است. گرچه هر وقت که بخواهم میتوانم به آن سر بزنم، بازش کنم و درس های گذشته را به آغوش بکشم.
گذشته شبیه یک فیلم است.
سرآغازش صامت، بیرنگ و گنگ است. با گذشت زمان رنگ و لعاب می گیرد. کاراکترها سخن می گویند. ژانرش کمدی-موزیکال می گردد. دیدنش بسیار لذت بخش است. سراسر شادی، بازی، خنده و خوبی می بینی. به ندرت غمگینت می کند.
با گذشت زمان شخصیت ها تغییر می کنند، با واژه های جدیدی آشنا می شوی، همه چیز کم کم پیچیده می شود.
بسیاری از دیالوگ ها را باید تفسیر کنی، برخی نقشها را دیگر دوست نداری.
گاهی یک سکانس، سراسر خیر و شادی است. صد بار هم که ببینی، سیر نمی شوی. آدمها همگی مثبت، حرفها درست، مانند دوران کودکی، شیرین و رنگی است.
گاهی هم فیلم به یک تراژدی تبدیل می شود. آدمها سیاه می شوند، جای راست و دروغ عوض می شود، حتی یک بار دیدنش هم زیاد است. آرزو می کنی کاش تدوینگر باشی و این قسمتها را حذف کنی.
خوب و بد، تلخ و شیرین، شاد و غمگین، سیاه و سفید گذشته و اکنون ما را ساخته است.
مرور دوباره اش به ما تلنگری می زند که یادمان نرود، فقط خوبی، ماندگار است.
زندگی شبیه یک میوه و گذشته شبیه یک میوه گاز خورده است. این که چقدر میوه را دوست داشته باشیم و چقدر از خوردنش لذت ببریم، بستگی به خودمان دارد که چه تجربه ای از زندگی زیسته مان کرده ایم. گاهی با گاز زدن، به کرم می رسیم و تلخی طعمش در دهانمان باقی می ماند حتی اگر به بیرون پرتابش کنیم. گاهی هم اینقدر شیرین و دلچسب بوده که دوست داریم هنوز طعمش در دهانمان باقی بماند. هر چه جلوتر می رویم، یک گاز به زندگی اضافه می کنیم.گاهی اینقدر میوه زندگی تلخ و بدطعم است که باید آن را زمین اندازیم و میوه ی دیگری از نو گاز بزنیم.گاهی اوقات هم از طرف سالم میوه شروع به خوردن می کنیم و یکدفعه با گذر زمان به کرم خوردگی آن می رسیم. مهم این است که دهانمان طعم ناخوشایند را بشناسد و در آن غرق نشود تا به محض این که در دهان مزمزه شد آن را تحمل نکرده و بیرون اندازیم و به دنبال میوه ای سالم و خوشمزه رویم تا تجربه های دلچسبی برای خود به یادگار بگذاریم.
شبی در کویر وقتی ستاره ها رو رصد میکردیم ، مبهوت زیبایی اسمان بودم. آسمان کویر وقتی آلودگی نوری نباشه شگفت انگیزه وزبان قاصره از توصیف اونهمه زیبایی . ناگهان فکری به سرم زد در حالیکه از دیدن دب اکبر و اصغر وستاره های دیگه دچار شادی کودکانه ای شده بودم وسرمست از این همه زیبایی بودم متوجه شدم آسمان زمان گذشته است. یعنی چند سال نوری طول کشیده تا نور این ستاره ها به ما برسه ؟ واینکه آیا هنوز وجود دارن یا خاموش شدن؟ زمان حال وگذشته رو توأمان با هم داشتن عجیب نیست؟
گذشته چون خشت های های به هم کوک خورده دیوار اینده هستند.
هرچه کوک ها بیشتر و خشت ها مرغوب تر، دیوار مستحکم تر.
گر خشت ها ز طلا باشد قصری داری و گر کاهگلی الونک مسکین نشین، گر ز سستی دیوار کوتاه کنی اغلی.
ان پادشاه بنشسته بر تخت زرین،رنج ها خورده،خشت ها پخته تا جنگ ها برده.
به راحتی نمیشود گفت که گذشته، گذشته است . گذشته شبیه فنجان شکسته ایست که تکه هایش را هنوز نگه داشته ایم و گاه به گاه به آن مینگریم وگاهی غصه شکسته شدنش را میخوریم و گاهی حتی از داشتن بعضی از تکه های شکسته اش لذت میبریم . گاهی بعضی از تکه های شکسته چنان لبه تیزی دارد که هنوز قدرت بریدن دل و دستهایت را دارد و باید چنان با احتیاط آن را کناری بگذاری که دوباره زخمی ات نکند و چه بهتر که آن را کلاً دور بیندازیش . اما مگر میشود تکه ای از فنجانی که روزی قسمتی از بودن و هویتت بوده و با ذره ذره وجودت پر شده بوده را کنار گذاشت و ندید گرفت؟ نگاه که میکنم میبینم که حتی آن تکه های با لبه تیز و برنده که یاد آور تلخیها و زشتیها و نگرانیها و رنجهاست ، را هم میتوان دوست داشت ، چرا که آن رنج ، یادآور نداشتن و نرسیدن به عشقی بوده که هرچند خود دردناک است ، اما بواسطه به یاد آوردن آن عشق، کاممان را شیرین میکند. این است که مانع گذشتن و فراموش کردن گذشته میشود . میشود تکه های فنجان را به هم وصل کرد و خطوط ترک روی فنجان را بارنگ طلایی نقاشی کرد و مثل یک اثر هنری به آن نگریست.چرا که هر لحظه گذشته سعیمان بر این بوده که بهترین خودمان را بیافرینیم.
قطعا گذشته شبیه قهوه ی تلخ است.نه ببخشید!گذشته درواقع شبیه رویاهای نیمه شب است.خب،اگر دقیقتر نگاه کنیم گذشته شبیه ریشه درخت است یا کلاف نخ،شاید هم حاشیه قالی،فیلم سیاه و سفید،خاکستر چوب،بوی عطرهای تند آشنا و…و هزاران چیز دیگر.راستی کدامیک؟می ترسم هرکدامشان را که انتخاب کنم نتوانم حق گذشته را ادا کنم.و بعد سر آن پل معروف،گذشته سر راهم را بگیرد و بگوید:دست مریزاد!من برای تو فقط یک کلمه ام؟چه شد که فکر کردی می توانی من را در یک کلمه خلاصه کنی؟اصلا فرض کنید که در جهان موازی معلم انشای گذشته بگوید:فلانی را به چه چیز می توانی تشبیه کنی؟و گذشته تو را در یک کلمه خلاصه کند. و تو،تمام تمامت بشود یک واژه؟!سخت است نه؟
شاید به همین خاطر بود که انسان واژه ها را کنار هم چید و قصه را ساخت.تا هیچ کس و هیچ چیز نشود یک واژه.نشود درختی بجای جنگل!بله گذشته عزیز،تو برای من یک داستانی.گاهی که می خوانمت اشک می شوم و گاهی لبخندی آرام.گاهی داستان آموزنده ای می شوی و عبرت به من درس می دهی!
هر روزت یک ژانر است:کمدی،درام،رمانتیک…
داستانی هستی ناتمام که مجبور می شوم هر روز یک جور بنویسمت تا یک صفحه به تو اضافه شود.این داستان ناتمام کی تمام می شود؟چند فصل دارد؟نمی دانم!اما اگر جهان دیگری بود حتما جلد دوم این داستان را خواهم نوشت.
وقتی از داخل قاب دوربینم به گذشته نگاهی می اندازم، فضایی باتلاق مانند روبرویم سبز میشود. هر چه بیشتر هم به گذشته و اتفاقاتش فکر میکنم، ییشتر در این لجن زار فرو میروم. بازیکن ذهنم در این زمین بازی میکند و هر چه جلوتر میرود، امتیازش کمتر میشود. گذشته نیز مانند یک فضای لجن زار میماند که هرچه در آن دست و پا بزنی، بیشتر فرو میروی.
هنگامی که در لجن زار گرفتار شوی، فردی باید زور بزند و تو را به سمت خود بکشد. وقتی هم در دنیای گدشته در حال غرق شدن باشی، ناجی ات فقط میتواند فردی از دنیای اکنون باشد.
در قدیم، باتلاق به دریا راه داشت و میشد به آن دست زد. در ابتدا دنیای گذشته نیز، متعلق به دنیای اکنون بود که حال راه ارتباطی اش با واقعیت مسدود شده؛ به همین خاطر است که هر چقدر هم به گذشته فکر کنی، از باتلاق زندگی ات بیرون کشیده نمیشوی.
در هر دوی آنها غلطت بالای مواد باعث میشود که آدم در خطر بیفتد.
در دنیای گذشته غلظت بالای اتفاق های تغییر نکردنی و در باتلاق، غلظت بالای مواد کار دست آدم میدهد.
کودکی ام خوش نبود هیچ وقت
تحقیر بود تحقیر و تحقیر
بی احترامی بود و بی احترامی و بی احترامی
ارزشی برای کسی نداشتم.فقط برای اینکه فرق داشتم .در این دوره و زمانه فرق داشتن را با ظاهر میسنجند با سنگینی جیبت میسنجند .چون فقیر بودیم بی ارزش بودیم .چون فقیر بودیم نباید احترام میدیدم.
گذشته ام مانند درخت سیاه خشکیده ای بود دور از همه درخت ها.مانند ماهی قرمزی زشت دور از همه ماهی ها .مانند جوجه اردک زشت که بعد ها بزرگ شد زیبا شد
گذشته شبیه مهره ی سوخته ی شطرنج است که دیگر بکارش نمی آید
گذشته ی هر کس تاریخ مصور زندگی اوست
گذشته کتاب پند نامه ی حال و آینده گان است
گذشته مثل کسی یست که میتوان با او شوخی کرد اما آينده با کسی شوخی ندارد
گذشته شبیه یه لاک پشت هست که همه حوادث و انتخابهارو توی لاک سفت و سختش روی جاده ایی به نام زندگی با خودش حمل می کنه .
گذشته مثل یه زنجیر می مونه ،زنجیرزنگ زده ایی که محکم به پات بسته شده هرجای دنیا هم فرار کنی چسبیده بهت .
گذشته مثل تف سربالاست بالاخره صورتت رو آبیاری می کنه .
گذشته مثل یه درد مزمن می مونه که با یه کیسه قرص و دوا باید تا لب گور درمونش کنی .
گذشته
گذشته را به صندوق عقبِ ماشینم شبیه میبینم.
گذشته همیشه پشتِ سرِ ما بوده مانند صندوق عقبِ ماشین.
وقتی به درونِ صندوق عقبِ ماشینم نگاهی میاندازم خرتوپرتهای زیادی میبینم. بعضی از این وسایل به دردم میخورند مثل تجربههای گذشتهام.
روی صندوق عقبِ ماشینها همیشه جای زخم، زدگی و یا خوردگی وجود دارد. با دقت به گذشتهات نگاه کن. هردویمان میدانیم گذشته ما بیشباهت به صندوق عقبِ ماشین نیست. زخمهای روحی و دردهایی که شاید هنوز هم در اعماق وجودمان داریم از همانجا میآید.
در صندوق عقب همیشه جک و آچار پیدا میکنید. برای مواقعی که پنجر کردید. در گذشتهتان هم که به درستی نگاه کنید برای مواقعی که پنچر میشوید درمانی، تجربهای، دلخوشی، آدمی چیزی پیدا میکنید.
ما همیشه به آینده نگاه میکنیم و گذشته یادمان میرود. ما همیشه به جلو نگاه میکنیم و صندوق عقب یادمان میرود. اما هرجا که مشکلی پیش آید اول میرویم سراغ صندوق عقبِ ماشین تا ببینیم چه چیز بهدردبخوری آنجا میشود پیدا کرد و وقتی جایی گیر میکنیم، خودآگاه یا ناخودآگاه نگاهی به گذشته میاندازیم تا ببینیم چه چیزی به دردمان میخورد.
گذشته هیچوقت نمیگذرد و همیشه با ما هست. شما نمیتوانید صندوق عقبِ ماشین را جا بگذارید و بروید مسافرت.
اما شباهتِ عجیبی که گذشته به صندوق عقبِ ماشین دارد این است که هردوی آنها سربستهاند و مانند یک معما.
هیجکس نمیداند گذشته شما چه شکلی است و همچنان هیچکس نمیداند در صندوق عقبِ ماشینتان چه چیزهایی دارید. مگر اینکه شما به دیگران اجازه بدهید تا بیایند برای تماشا.
هرچه گذشتهام پُرتر و بهدردبخورتر باشد خیالم بابت آینده راحتتر است. حرف بس است دیگر. برویم صندوق عقبها را تجهیز کنیم برای آینده.
از دیدگاه من گذشته شبیه یک شیء قدیمی است
تفاوتی نمیکند یک گردنبند باشد،یک کتاب باشد یا حتی یک آینه یا ساده تر از آن یک لباس هرچیز که بتواند گذشته را شامل و از گذر روزها خبر آورد بخشی یا بهتر از آن خوده گذشته است.
و ارزش آنها را یک چیز مشخص میکند
داستان و کش مکش،که هرچند عمیق تر و هرچند جدی تر جذابیت آنها را توضیح میدهد و توصیف میکند
به شکل نامحدودی گذشته برای هر شخص به شیء ای بدل میشود
برای من انگشتری نقره ای از عزیزی که همواره رهایش نمیکرد و این عادت را به من ارث رساند؛برای شما چطور؟
گذشته شبیه بالش است. اگر ازش راضی نباشید خواب راحت ندارید. هرچقدر بیشتر به خوابیدن نیاز داشته باشید مدام بدخوابتر میکندتان. اما بالش خوب! گذشتهای که همان قبلاً برایش تلاشی کردهاید میشود شبیه بالش طبی، به آسودگی خوابتان هم کمک میکند. حتی اگر امروز هم چالشی داشته باشید، وقتی به یاد بالش راحت -گذشتهی قابل قبول- بیفتید خیال آسودهترید که از پس این یکی هم برمیآیم.
نمیدانم بیبالش ماندن چقدر آزارنده باشد. بالاخره آدمیزاد عادت می کند، حتی به بالش بد.
گذشته شبیه چیست؟
——————————-
من فکر میکنم گذشته به مانند مرداب است.
به این میاندیشم که مردابها در ابتدا رودهایی جاری بودهاند که وقتی به زمینهای نفوذپذیر رسیدهاند، زمینگیر شدهاند.
آنقدر به عمق خاک تیره فرورفتهاند که حرکت و جاریشدنشان را از یاد بردهاند.
گذشته نیز چونان مرداب، راکد است. جریانندارد،
ولی در عمق خود لجنهایی متعفن دارد و شاید هم در اعماق مردابهای قدیمی، اشیای ارزشمندی نیز مدفون شدهباشد.
گذشته به مثابهی مرداب است، چون اگر همواره در گذشته سیرکنیم ما را غرق در خود میکند، تاجاییکه دیگر نای حرکت نداریم و پاهایمان در باتلاق گذشته فرومیرود و آنقدر در این باتلاق پایین میرویم تا چشمانمان را در زیر لجنهای مردابی برروی زیباییهای امروزِ جهانِ دوروبرمان ببندیم.
گذشته همچون مرداب، قشنگی و جاذبههایی نیز دارد که فقط باید آنها را از دور نظارهگر بود و لذتبرد، ولی اگر به قصد چیدن گلهای مردابی پای به میان آن نهادیم، محکوم به فناشدن هستیم.
لحظات شیرین گذشتهی ما همان گلهای زیبای مردابی و نیلوفران آبی دلفریب هستند که باید آنها را از دور دیدبزنیم و از یادآوریشان لذتببریم، ولی اگر غصهی از دستدادن آن لحظاتشیرین گذشته را بخوریم، چوناناست که برای چیدن نیلوفری فریبنده، به میانهی مرداب، عزم رفتن کردهایم.
خاطرات و اتفاقات ناجور زندگیمان همچون لجنهای ته مردابند.
هرچند جزیی از زندگیمان هستند ولی حتی به یادآوردنشان، مانند بههمزدن لجنهای بدبوی باتلاقند که مشام ما را بهشدت میآزارد.
مردابها بر محیطزیست تاثیرات بسیار مطلوبی دارند. شماری از پرندگان مهاجر، هرساله به سمت این مردابها پروازمیکنند. دمی می آسایند و چند روزی میهمان هوایخوب اطراف مردابند. همچون ما که گاهی برای درسگرفتن از گذشتهی خود یا دیگران سری به دفترچهی خاطرات قلبمان میزنیم یا به پای تعریفهای بزرگترها مینشینیم و یا زندگینامههایشان را ورقمیزنیم تا همانند همان مرغمهاجر دمی بر بال این خاطرات بهپرواز درآییم و درس زندگی بگیریم.
پس چه خوب است همواره در حال زندگی کنیم ولی خاطرات پشت سر و گذشتهی مان را هم هرازگاهی نظری بیفکنیم و درسهایمان را بگیریم و برای مرداب گذشتهها دستیتکاندهیم ولی حواسمانباشد غریقی زبون و بیپناه در این مرداب نباشیم.
گذشته چون چوب کبریتهایی سوخته می ماند.نه تنها دیگر روشن نخواهندشد بلکه سیاهی آن نیز، دستانت را آلوده خواهد کرد.
گذشته را شیشه ای خورد شده و تکه تکه شده می بینم.
گذشته شبیه پلی بوده که پس از عبور از آن، حال به طور کامل ویران گردیده است.
گذشته کودک شیطان و بازیگوش و خامی بوده که اکنون پیری باتجربه و آرام شده است.
گذشته برای من همچون کفش های دوره کودکی ام است که نه تنها اکنون برایم کوچکند بلکه مرا از برداشتن گام های بزرگ بازمی دارد.
گذشته، عزیزی است آرمیده در زیر خروارها خاک که روزی در کنار ما حضور داشته و اینک از داشتن وی محرومیم و تنها یاد اوست که با ماست.
گذشته در نظر من، خاطره ای زیبا از لحظه ای فراموش نشدنی است که با یادآوری اش، قطره اشکی در گوشه چشمم نقش می بندد.
مثل گذشته
از پشت شیشه چشمک میزند. دلبر و عشوهگرِ استادی است. تنش از پشت شیشه به تن نگاهم میسُرد. مورمورم میشود. اغواگر است. میخواهد سستم کند.
بیاعتنا از کنارش رد میشوم. یعنی ادای بیاعتنایی را در میآورم. امروز جسورتر به من زل میزند. آخر آدم هم صبری دارد. بالاخره پیروز شد. دژ دفاعیام فرو ریخت. با خود میگویم فقط یکبار، این آخرین بار است قول میدهم.
بطرفش میدوم. “فقط یک لقمه، فقط یک لقمه.” نان خامهیی برنده شد. عهدم از یاد میرود. از ویترین بیرونش میکشم و به دهان میگذارمش. نان تردش با بزام انس میگیرد. بلعیدمش. حالا که آب از سرم گذشت دومی و سومی را هم نوشجان میکنم. ثقلم میشود.
در واپسینِ اغنای هوس دلدرد بلوا میکند.
گذشته برای من مثل همین نان خامهیی است. نباید در خاطرات شیرین گم شوم. دهانم را شیرین میکنند. شاید به اندازهی یک لقمه زیاده روی نیست ولی بیشتر از آن سرِ دل سنگین میشود. تازه نان خامهیی را زیاد نمیتوان نگه داشت چون مثل گذشتهی تلخ، فاسد میشود و مسموم میکند.
هنر در اعتدال خوردنست. فقط یک لقمه.
به نظر من گذشته مثل خواب می ماند.
انسان وقتی که خواب است گذر زمان را اصلا حس نمیکند و متوجه نمیشود که زود میگذرد؛ فقط چشم باز میکند میبیند صبح شده است؛ وبا خود میگوید چه زود صبح شد.
انسان نیز حالا که به سالهای رفته نگاه میکند میگوید چه زود رفتند و گذشتند اصلا باور کردنی نیست.
انسان هنگامی که خواب است هم خوابهای رنگی میبیند هم خاکستری و هم سیاه و تاریک.
حال که به گذشته فکر کنی نیز همین طور است زندگی گاهی رنگارنگ و قشنگ بوده است؛ گاهی خاکستری و با ابرهای تیره و بارانی و گاهی تیره تیره که تحمل کردنش برایت رنج آور بوده است.
گاهی که خواب هستی و خواب وحشتناک میبینی کسی تکانت میدهد تا بیدار شوی؛ هنگامی که چشم هایت را باز میکنی خدا را شکر میکنی که خواب بوده است؛ در زندگی نیز گاهی کسانی بوده اند که با پند و اندرز؛ محبت کردن به تو کمک کردند که شرائط سخت را پشت سر بگذاری
و اکنون خدا را شکر میکنی بابت بودن و داشتن آن ها.
امیدوارم همگی خواب های خوب و رنگارنگ ببینید.
گذشته برای من شبیه یک عینک است. هشت ساله که بودم تا یک هفته محو تماشای عینک دوستم بودم. تا یک هفته خودم را با اون عینک تصور میکردم. بالاخره بعد از مدتی تصمیم گرفتم با یک چشم درد مصنوعی تظاهر به کوری کنم، با شیطنت خودم موفق شدم پدر و مادرم را نگران خودم کنم. بابا سنندج پیش دکتر یزدانی نوبت دکتر گرفته بودبرام. من قند توی دلم آب میشد. بابا تعجب کرده بود از این که ما هیچکدام درگیر چشم پزشک نبودیم. اما من به آرزیم رسیده بودم. ساعت هفت عصر با تاییدیه منشی بعد از کمی انتظار وارد اتاق پزشک شدیم. بابای بیچاره نگران بود ولی من تصمیم گرفته بودم هر طور که شده حتی به قیمت کور شدن با اون عینک امشب به خانه برگردم. دکتر بعد از معاینهی چشمم نگاهی به بابام انداخت که طوری نیست با لبخند رضایت بابا حال من به شدت بد شد بالا پایین پریدم و گفتم نه من چشمام ضعیفه خیلی وقته منو بیچاره کرده فکر میکنم باید برام عینک تجویز کنید. دکتر با لبخندش متوجه نقشهی شوم من شد و شونه بالا انداخت و گفت دکتر هم که شدی، بدترین لبخندی میشد که دیده بودم. حالا اگه به تشخیص بعدی من جواب دادی شاید یک عینک چارهی درمانت باشد. دستهای منو گرفت روی صندلی روبری چارت نشاند باهر جهتی که نشانه میگرفت من بیشتر تظاهر به کمبینایی میکردم. دوباره همان لبخندی که من آن را نسبت به خودم فوش تلقی میکردم. دل تو دلم نبود که کشو میزش را باز کرد و یک عینک آفتابی با فرم قرمز به من داد اما اون عینکی نبود که یک هفته با اون خیال میبافتم و در چهارچوب گوشههایم میانداختم. من به خانه بازگشتم اما با یک عینک مثل درد خودم که مصنوعی بود و همان شب زیر بالشم هزار تکه شده بود.
گذشته شبیه چشمهایی بود که شکست.
گذشته
عادت من این است. توی هر سوراخ موشی، دنبال کتاب میگردم. یک بار یادم است، در خانه خانواده همسرم تنها بودم. حسابی حوصلهام سر رفته بودم. در اتاقها چرخی میزدم و با زیر و رو کردن وسایل، رفع کسلی میکردم. توی اتاق انباری به کمد آهنی قهوهای رنگی برخوردم. قد کمد تقریبا به اندازه من بود و درش در اغلب مواقع قفل بود. بیشتر مواقع مادر همسرم، از آن برای نگهداری وسایل برقی و یا کتابها و قرآنهایش استفاده میکرد. (البته کتابهایی که هیچوقت خوانده نمیشدند.) کلیدش را هم معمولا جایی دم دست میگذاشت.
گنجه را گشودم. همین که در را گشودم، چشمم افتاد به کتاب هم ولایتیمان که به مرگی مشکوک، نابههنگام ترک دیار گفت. باسواد بود و سرش آن بالا بالاها بود. حتا پارک کوهستان یزد را او ساخته بود. دست به قلمش هم خیلی خوب بود. شعر میگفت. آخرین بار قبل از مرگش، برادرش گفت؛ دارد زندگینامهاش را به شعر مینویسد. بدم نیامد ببینم، کتابش چیست؟ پس بیدرنگ کتاب را ربودم و شروع به خواندن کردم.
کتابی بود، صریح. از هیچ چیز بیم نداشت. به خصوص از گفتن واقعیت. به نظرم آمد؛ کتابی به این خوبی، چرا باید در گنجه خاک بخورد؟ باید آن را بسیار خواند.
اکنون از آن روز، بیش از سه سال میگذرد.
من اما کتاب و درس هایش را به خاطر دارم.
هر چند که تمام آن را از بر نیستم و گوشههایی از آن را از یاد بردهام. اما برای من مفید واقع شد.
با خود میاندیشم گذشته نیز مانند کتاب است. میتوانی از او بیاموزی. یا میتوانی توی گنجه بگذاری و امتحانهایت را آن قدر رفوزه بشوی، تا بالاخره بفهمی که باید از آن درس بگیری. گاهی بخشهایی از گذشته را فراموش میکنی؛ اما به این معنا نیست که آنها وجود نداشتند. کتاب و گذشته برای حسرت و سرزنش نیستند. کارشان چیز دیگری است.
گذشته را به خوراک تشبیه می کنم. خوراکی که گاه خوشمزه و گاه بدمزه بوده است، گه سوخته و گه نپخته، گاهی شور و گاهی بی نمک و از همه بدتر گاهی هضم نشده است. گذشته یا بهتر بگویم تجربه های گذشته خوراکی را برای رشد شخصیتی و فکری فراهم کردند. درس گرفتن از تجربه گذشته خوراک سالمی ست، ولی نشخوار کردن گذشته یا جسبیدن به گذشته مانند ته مانده خوراکی ست که به ته دیگ چسبیده. ته مانده بودار و کپ زده ای که هر وقت نزدیکش میروی، بوی گندش حال را، اکنون را خراب می کند. به این ته مانده در ظرف وجود هر چه خوراک تر و تازه از تجربه فعلی اضافه کنی، آن را فاسد می کند، ذهن را گنگ و وجود آدمی را مسموم می کند. حتمن این روزها در مورد افراد سمی بسبار شنیده اید.
تنها را پاکسازی این ته مانده ی کبره بسته، خیساندن ظرف وجود در حوضچه ی اکنون است.
سلام
کتاب به دست وارد اتاق میشوم نگاهی سرسری به اتاق میاندازم .جای بهتر از تخت نیست روی آن مینشینم کتاب را نه چندان با حوصله باز می کنم .
در ابتدا موضوع ساده و عامیانه دارد.
چند پاراگراف را که میخوانم متوجه شباهت های با گذشته خود می شوم.
باهر
ورق از کتاب گوی خاطرات گذشته باز بینی میکنم .
خاطرات تلخ و شیرین روزهای سیاه و سفید اشک و لبخند ..خط های کتاب همه را به یادم می آورد .
خاطراتی که تجربه شدند و تجربه های که راه زندگی را بمن آموختند .
با خود میگویم چقدر شباهت بین کتاب و گذشته انسان میتواند وجود داشته باشد.
در گذشته تجربه وجود داره
در کتاب ها تجربه شخصی بجز خودت
گاه با یادآوری خاطرات به گذشته سفر میکنیم .
گاه خواندن کتاب ما را به گذشته میکشاند .
گاه در گذشته به دنبال تجربه ی هستیم تابا کمک آن خود از منجلاب که گیر افتاديم نجاد بدهیم .
گاه با خواندن کتاب می توان مصیبت بر سر آمده را گذارند .
گاه گذشته انسان میتواند سرشار از آموزه ی راه و رسم زندگی باشد.
گاه کتابی میتواند تعین کنند راه زندگی باشد .
بنظرم من گذشته همانند کتابی است که در گوشه ای دنج اتاق مان از آن نگهداری میکنیم برخی هرزگاهی به آن سر میزنیم .
برخی آن را به دست فراموشی میسپاریم.
نیاز است به گذشته سر زدن خاطرات را مرور کردن حرف های عاشقانه رو از نو شنیدن بویدن گیسوان آغشته به عطر یاس راه به ریه کشیدن و..
گاهی به کتاب گذشته خود سربزنید شاید حرفی عطری
اسمی بشود امید دوباره زندگیه مان
گذشته برای من شبیه دفتر خاطرات قدیمی است.
میدانی چرا؟
زیرا دیگر نمی توانم چین و چروک هایش را صاف کنم. همان طور که دیگر نمیتوانم اشتباهات گذشته ام را پاک کنم. این چین و چروک ها و اثرات خیس شدن ها برای من نماد بودن جریان زندگی است. باید بپذیرم همان طور که این چین و چروک ها این دفتر را جذاب تر کرده است روح من با اشتباهات و شکست هاي زیاد، با درد ها و رنج ها و بعد با بلند شدن ها، عمیق تر و پخته تر شده است. و این همان جاری بودن زندگی است.
وقتی دفتر را برمیدارم هر صفحه اش بوی خاص خودش را دارد، حرف های خاص خودش، دغدغه های خاص خودش، خطاهای خاص خودش، آرزوهای خاص خوش. مانند گذشته که وقتی به آن مینگرم یک ستایش را نمیبینم، بلکه هزاران ستایش، با طرز فکر های متفاوت را می بینم.
که همه شان را دوست دارم. مانند همه ی این برگه ها که دوست دارم با عشق و ولع تمام نوشته هايشان را ببلعم. وقتی دفتر خاطراتم را میخوانم گاهی میخندم و گاهی اشک هایم سرازیر می شوند. نمیدانم کی قرار است از گذشته ی مملو از تلخ کامی ها و شادکامی ها یاد بگیرم زندگی همین است. همین. قرار نیست، همیشه شاد باشد. همیشه طبق میل من باشد. و درد ها را با آغوشی باز، همراه با شفقت بپذیرم. اثرات گذشته مانند این نوشته ها همچنان بر روح و جان من باقی است.
جمع تمام این خاطرات، این دفتر را ساخت. و جمع تمام گذشته، مرا. لابه لای دفتر خاطرات متن های دوستانم را میبینم. میخندم. برایم جالب و پر از خاطرات شیرین هستند. اغلبشان دیگر حالا در زندگی ام نیستند مانند گذشته، گذشته ایی که انسان های زیادی را در دل خود جایی داده است. که اثراتشان بر شخصیت من همچنان جاری است.
به نوشته هایم می اندیشم از خود میپرسم چرا باید انقدر ناراحت آینده باشم که نکند مانند گذشته ام ناکامی های زیاد داشته باشد همانطور که برگه های جدید برای نوشته های جدید است من میتوانم از کشیده شدن گذشته به حال و اینده جلوگیری کنم و اینده ایی متفاوت و سپید تر بسازم.
دفتر خاطرات را با غمی مبهم میبندم.
باید بپذیرم این نوشته ها وجود خارجی ندارد.
گذشته تمام شده است. گرچه هر وقت که بخواهم میتوانم به آن سر بزنم، بازش کنم و درس های گذشته را به آغوش بکشم.
گذشته شبیه یک فیلم است.
سرآغازش صامت، بیرنگ و گنگ است. با گذشت زمان رنگ و لعاب می گیرد. کاراکترها سخن می گویند. ژانرش کمدی-موزیکال می گردد. دیدنش بسیار لذت بخش است. سراسر شادی، بازی، خنده و خوبی می بینی. به ندرت غمگینت می کند.
با گذشت زمان شخصیت ها تغییر می کنند، با واژه های جدیدی آشنا می شوی، همه چیز کم کم پیچیده می شود.
بسیاری از دیالوگ ها را باید تفسیر کنی، برخی نقشها را دیگر دوست نداری.
گاهی یک سکانس، سراسر خیر و شادی است. صد بار هم که ببینی، سیر نمی شوی. آدمها همگی مثبت، حرفها درست، مانند دوران کودکی، شیرین و رنگی است.
گاهی هم فیلم به یک تراژدی تبدیل می شود. آدمها سیاه می شوند، جای راست و دروغ عوض می شود، حتی یک بار دیدنش هم زیاد است. آرزو می کنی کاش تدوینگر باشی و این قسمتها را حذف کنی.
خوب و بد، تلخ و شیرین، شاد و غمگین، سیاه و سفید گذشته و اکنون ما را ساخته است.
مرور دوباره اش به ما تلنگری می زند که یادمان نرود، فقط خوبی، ماندگار است.
زندگی شبیه یک میوه و گذشته شبیه یک میوه گاز خورده است. این که چقدر میوه را دوست داشته باشیم و چقدر از خوردنش لذت ببریم، بستگی به خودمان دارد که چه تجربه ای از زندگی زیسته مان کرده ایم. گاهی با گاز زدن، به کرم می رسیم و تلخی طعمش در دهانمان باقی می ماند حتی اگر به بیرون پرتابش کنیم. گاهی هم اینقدر شیرین و دلچسب بوده که دوست داریم هنوز طعمش در دهانمان باقی بماند. هر چه جلوتر می رویم، یک گاز به زندگی اضافه می کنیم.گاهی اینقدر میوه زندگی تلخ و بدطعم است که باید آن را زمین اندازیم و میوه ی دیگری از نو گاز بزنیم.گاهی اوقات هم از طرف سالم میوه شروع به خوردن می کنیم و یکدفعه با گذر زمان به کرم خوردگی آن می رسیم. مهم این است که دهانمان طعم ناخوشایند را بشناسد و در آن غرق نشود تا به محض این که در دهان مزمزه شد آن را تحمل نکرده و بیرون اندازیم و به دنبال میوه ای سالم و خوشمزه رویم تا تجربه های دلچسبی برای خود به یادگار بگذاریم.
درود
این تمرین روز اوله؟
سلام نه استاد،به نظرم اومد قبل از تشبیه گذشته به میوه گاز زده شده خود زندگی را به یک میوه تشبیه کنم.
شبی در کویر وقتی ستاره ها رو رصد میکردیم ، مبهوت زیبایی اسمان بودم. آسمان کویر وقتی آلودگی نوری نباشه شگفت انگیزه وزبان قاصره از توصیف اونهمه زیبایی . ناگهان فکری به سرم زد در حالیکه از دیدن دب اکبر و اصغر وستاره های دیگه دچار شادی کودکانه ای شده بودم وسرمست از این همه زیبایی بودم متوجه شدم آسمان زمان گذشته است. یعنی چند سال نوری طول کشیده تا نور این ستاره ها به ما برسه ؟ واینکه آیا هنوز وجود دارن یا خاموش شدن؟ زمان حال وگذشته رو توأمان با هم داشتن عجیب نیست؟
گذشته چون خشت های های به هم کوک خورده دیوار اینده هستند.
هرچه کوک ها بیشتر و خشت ها مرغوب تر، دیوار مستحکم تر.
گر خشت ها ز طلا باشد قصری داری و گر کاهگلی الونک مسکین نشین، گر ز سستی دیوار کوتاه کنی اغلی.
ان پادشاه بنشسته بر تخت زرین،رنج ها خورده،خشت ها پخته تا جنگ ها برده.
به راحتی نمیشود گفت که گذشته، گذشته است . گذشته شبیه فنجان شکسته ایست که تکه هایش را هنوز نگه داشته ایم و گاه به گاه به آن مینگریم وگاهی غصه شکسته شدنش را میخوریم و گاهی حتی از داشتن بعضی از تکه های شکسته اش لذت میبریم . گاهی بعضی از تکه های شکسته چنان لبه تیزی دارد که هنوز قدرت بریدن دل و دستهایت را دارد و باید چنان با احتیاط آن را کناری بگذاری که دوباره زخمی ات نکند و چه بهتر که آن را کلاً دور بیندازیش . اما مگر میشود تکه ای از فنجانی که روزی قسمتی از بودن و هویتت بوده و با ذره ذره وجودت پر شده بوده را کنار گذاشت و ندید گرفت؟ نگاه که میکنم میبینم که حتی آن تکه های با لبه تیز و برنده که یاد آور تلخیها و زشتیها و نگرانیها و رنجهاست ، را هم میتوان دوست داشت ، چرا که آن رنج ، یادآور نداشتن و نرسیدن به عشقی بوده که هرچند خود دردناک است ، اما بواسطه به یاد آوردن آن عشق، کاممان را شیرین میکند. این است که مانع گذشتن و فراموش کردن گذشته میشود . میشود تکه های فنجان را به هم وصل کرد و خطوط ترک روی فنجان را بارنگ طلایی نقاشی کرد و مثل یک اثر هنری به آن نگریست.چرا که هر لحظه گذشته سعیمان بر این بوده که بهترین خودمان را بیافرینیم.
قطعا گذشته شبیه قهوه ی تلخ است.نه ببخشید!گذشته درواقع شبیه رویاهای نیمه شب است.خب،اگر دقیقتر نگاه کنیم گذشته شبیه ریشه درخت است یا کلاف نخ،شاید هم حاشیه قالی،فیلم سیاه و سفید،خاکستر چوب،بوی عطرهای تند آشنا و…و هزاران چیز دیگر.راستی کدامیک؟می ترسم هرکدامشان را که انتخاب کنم نتوانم حق گذشته را ادا کنم.و بعد سر آن پل معروف،گذشته سر راهم را بگیرد و بگوید:دست مریزاد!من برای تو فقط یک کلمه ام؟چه شد که فکر کردی می توانی من را در یک کلمه خلاصه کنی؟اصلا فرض کنید که در جهان موازی معلم انشای گذشته بگوید:فلانی را به چه چیز می توانی تشبیه کنی؟و گذشته تو را در یک کلمه خلاصه کند. و تو،تمام تمامت بشود یک واژه؟!سخت است نه؟
شاید به همین خاطر بود که انسان واژه ها را کنار هم چید و قصه را ساخت.تا هیچ کس و هیچ چیز نشود یک واژه.نشود درختی بجای جنگل!بله گذشته عزیز،تو برای من یک داستانی.گاهی که می خوانمت اشک می شوم و گاهی لبخندی آرام.گاهی داستان آموزنده ای می شوی و عبرت به من درس می دهی!
هر روزت یک ژانر است:کمدی،درام،رمانتیک…
داستانی هستی ناتمام که مجبور می شوم هر روز یک جور بنویسمت تا یک صفحه به تو اضافه شود.این داستان ناتمام کی تمام می شود؟چند فصل دارد؟نمی دانم!اما اگر جهان دیگری بود حتما جلد دوم این داستان را خواهم نوشت.
وقتی از داخل قاب دوربینم به گذشته نگاهی می اندازم، فضایی باتلاق مانند روبرویم سبز میشود. هر چه بیشتر هم به گذشته و اتفاقاتش فکر میکنم، ییشتر در این لجن زار فرو میروم. بازیکن ذهنم در این زمین بازی میکند و هر چه جلوتر میرود، امتیازش کمتر میشود. گذشته نیز مانند یک فضای لجن زار میماند که هرچه در آن دست و پا بزنی، بیشتر فرو میروی.
هنگامی که در لجن زار گرفتار شوی، فردی باید زور بزند و تو را به سمت خود بکشد. وقتی هم در دنیای گدشته در حال غرق شدن باشی، ناجی ات فقط میتواند فردی از دنیای اکنون باشد.
در قدیم، باتلاق به دریا راه داشت و میشد به آن دست زد. در ابتدا دنیای گذشته نیز، متعلق به دنیای اکنون بود که حال راه ارتباطی اش با واقعیت مسدود شده؛ به همین خاطر است که هر چقدر هم به گذشته فکر کنی، از باتلاق زندگی ات بیرون کشیده نمیشوی.
در هر دوی آنها غلطت بالای مواد باعث میشود که آدم در خطر بیفتد.
در دنیای گذشته غلظت بالای اتفاق های تغییر نکردنی و در باتلاق، غلظت بالای مواد کار دست آدم میدهد.
کودکی ام خوش نبود هیچ وقت
تحقیر بود تحقیر و تحقیر
بی احترامی بود و بی احترامی و بی احترامی
ارزشی برای کسی نداشتم.فقط برای اینکه فرق داشتم .در این دوره و زمانه فرق داشتن را با ظاهر میسنجند با سنگینی جیبت میسنجند .چون فقیر بودیم بی ارزش بودیم .چون فقیر بودیم نباید احترام میدیدم.
گذشته ام مانند درخت سیاه خشکیده ای بود دور از همه درخت ها.مانند ماهی قرمزی زشت دور از همه ماهی ها .مانند جوجه اردک زشت که بعد ها بزرگ شد زیبا شد
گذشته شبیه مهره ی سوخته ی شطرنج است که دیگر بکارش نمی آید
گذشته ی هر کس تاریخ مصور زندگی اوست
گذشته کتاب پند نامه ی حال و آینده گان است
گذشته مثل کسی یست که میتوان با او شوخی کرد اما آينده با کسی شوخی ندارد