خودتان را به واژهیی عینی تشبیه کنید و تا میتوانید با جزییات بگویید که چرا بین خودتان و آن چیز شباهتهایی میبینید.
نوشتههایتان را همین پایین ثبت کنید.
28 پاسخ
من مثل تُنگ آب هستم. مثل آب نیستم که توی هر ظرفی شکل همان را بگیرم. تنگ آبی شدهام که هر نوشاکی را شکل خودم میکنم، البته که همان رنگ را نشان میدهم اما از شکلِ بودنِ خودم بیرون نمیزنم. من اگر با اندیشهورزیهای دیکتاتوری همسو بشوم دیکتاتور میشوم شکل خودم، همرنگ بقیه دیکتاتورها، در قالب خودم. اگر چپ اگر راست. اگر عشق، اگر خشم. گمانم همهی آدمیان همین تنگ آب باشند، بگو بعضی از شیشهی بیرنگ، بعضی به رنگی یا سنگی و سفالی. دستآخر همهمان میتوانیم همه جور مایعی در دلمان جا بدهیم فقط به قد و شکل متفاوتی نشان بدهیم. وقتی قصد و غرض آب باشد یا شراب، مگر مهم است در چه ظرفی؟ بقیهش نمایش است. نمای من تنگ آبی است که هرچه درونم ریخته باشند/باشم میبینی.
نه شبیهه مرکز جهان و نه دور از توجه
نه شبیهه دلیله وجوده اقیانوس و نه دور از باور دریا
نه مثله شبنمی کوچک و نه بزرگ و استوار مثل کوه
من شبیهه جهانی بودم که در آن خلق شده بودم؛
من شبیهه آتشی بودم که در آب سرد شده بودم
من شبیهه تولدی بودم که مرگ را به تماشا نشسته بودم
من شبیهه آفتابی بودم که به تاریکیه نیمه ای بدون من زل زده بودم
و من تمامه باری بودم که پیرمردی تنها به دوش میکشید در جاده ای که انتهایی نداشت..
و من تمامه داراییه اسیری بودم که قرص نانی بیش از سهمش برداشته بود
و تو میخواهی بدانی چرا؟ چرا این تناقض پایان ندارد؟
چون من، من بودم.
منی که در جهانه کوچیکش زیسته،منی که دیروز درگذشته و فردا زاده میشود
منی که اکنون هم در پی دویدنه ثانیه ها ایستاده و رنجه دور شدنشان را به تصویری بدل میکند بس دیدنی
منی که به تشویشه آرامشم خرسندم و هیچ واژه ای منظورم را بیان نمیکند
چون من،
من بودم و من خلاصه ی تمام واژه ها بود.
من شبیهه قطره ای هستم رقصان در دسته باد
که با هر پیچش و هر حرکتش ردی از خود به جای میگذارد بس کوچک و بس کم عمق
من شبیهه قطره ای هستم، جاری در دله زمین و زیر پای آدمها
که در سکوت و آرامش و تاریکیی محض بدنبال نقشی میگردد که بدان روی بتواند به رودی بدل شود، چشمه ای شود و سیرآب کند تشنه ای را
من شبیهه قطره ای هستم که به رویای رسیدن میکوشد تمام نشود.
((حس میکنم متن جدید بیشتر توی چهارچوبی که تعریف کرده بودید قرار داره ))
من خودم رومثل ظرفی که به روش کینتسوکی بند زده شده میدونم. دنیا و رنجهاش کوزه وجودم رو تکه تکه کرده. از دست دادنهای پشت سر هم، امون نمیده نفس بکشم .توی فضای مه آلود گم شده بودم. درد تمام وجودم رو گرفته بود و به معنی واقعی کلمه خون گریه میکردم . چرامن؟ نمیدونستم با این وجود درهم شکسته چیکار کنم. اصلا درست میشه؟ بعد از اینکه کوه آتشفشان هیجاناتم فروکش کرد تکه های وجودم رو مثل پازل کنار هم گذاشتم و چون خیلی درناک بودن با ظرافتی مهربانانه با چسبی از طلا به هم چسبوندمشون . میدونید اونها برام خیلی ارزشمند بودن ترکها رو طلایی کردم تا پنهان نباشن چون هرکدوم خاطره و پیشینه ای دارن که با احترام بهشون نگاه میکنم. اونها رو طلاکوب کردم تا با زیبایی شون رخ بنمایانندکه کاستی و نقص زیباست و تغییر چیزیست که باید پذیرفته بشه واین تغییرباعث رشد وشکوفایی من شدوحالا میتونم ادعا کنم که در حقیقت این ظرف با طلا بند زده شده در حقیقت تولدی دوباره من است.
خوش اومدی به دنیای جدیدت .
من مثل یک برگ، اول کار کوچک و سبز بودم نرم و نازک و در تمنای آفتاب، آب و آفتاب در تنم میپیچید من و زردی نور را در رگههایم حس میکردم.در نزدیکی قطرههای باران و نوازشهای نور برگی شدم سبز و شاداب، در باد رقصان و آزاد، زندگی چون بهاری به تنم مینشست. بیتوقعی زندگی همینجا پایان گرفت و هر رهگذری نگاهی میکرد و توقع سایه و میوه داشت. دیگر برای آفتاب باید سوار باد میجنگیدم تا دستم به نور برسد و گاهی در هجوم بادها لحظهای سیراب ،هر لحظه راضی و سبز میشدم. زندگی تاب دادنش را تند کرد، سبزیها باز رنگ زردی گرفتند و خشکی توان رقص در باد را گرفت، بادها سردتر و تند میشوند و خورشید کم رمق و دور شده و من میدانم در پیشم خشکی و هبوطی است. اینها را زندگی میکنم تا باز بهاری دیگر بچشم. تا باز شاید آفتاب را ملاقات کنم.
من شبیه چه هستم؟
‐——————————————
به این میاندیشم که شاید بتوانم خود را به مثابهی یک جاده بدانم.
این جاده هرازگاهی در مسیرهای پرتلاطم و پر از چاله چولهی زندگی که میافتد، دهانش آسفالت میشود. آسفالت میشود تا بتواند همسفرانش را در این مسیر به سلامتی به مقصد برساند. آسفالت میشود تا دیگرانی که با او در این راه همراهند، در دستاندازهای زندگی، دوام بیاورند و مسیر انحرافی نروند و به جادهی خاکی نزنند.
بعضی اوقات نیز این جاده سرسبز و خرّم است، آنچنانکه همسفران این جاده، دلشان میخواهد این جاده تا ابدیت ادامه داشته باشد.آن زمانی است که زندگی، ساز خود را برای این جاده کوک کرده و بارانهای بهاری درختان سرسبز اطراف این مسیر را باطراوت نمودهاست.
خدا نکند این جاده دلش چون کویر خشک و بیروح گردد و دچار بطالت و درجازدن شود. آن مواقعِ رکود و رخوت که به ناچار او را دچار روزمرگی میکنند، باعث میشوند همسفران این جاده نیز در گرمای تف دیدهی کویرش زرد و رنجور و آزرده خاطر گردند.
زمانهایی این جاده در مسیر وصول به کوه آمال و آرزوهایش قرار میگیرد، سربالایی ها را تجربه میکند ولی با امید به آینده، همسفرانش را نیز با خود همراه میسازد تا آنان نیز با رسیدن به قلهی رفیع و بلند آرزوها، احساس خوشایندی داشتهباشند.
بله، من یک جادهام که آرزویم این است همواره مسیر من، برای عزیزان و همسفرانم وصول به سرمنزل سعادت و خوشبختی و نیکروزی باشد و از بودن با من در این مسیر، لذت ببرند.
من مانند یک دفتر دویست برگ قدیمی با برگ های کاهی می مانم.
دفتری پر از خاطرات تلخ و شیرین که هر کدام قصه ای در دل دارند.
برخی خاطرات آنقدر پر رنگ نوشته شده اند که هرگز از یاد نمی روند. گویی فشار قلم صورت کاغذها را زخم کرده است. خاطراتی هم دارم بی رنگ و بی حال که با زور هم نمی توان چیز زیادی به یاد آورد.
تعدادی از برگه ها را که ورق می زنی، دوست داری همانجا زمان متوقف شود. صد بار هم که بخوانی سیر نمی شوی. مثل رنگین کمان زیبا و چون دشتی پر از گل خیره کننده اند، دلت نمی آید ورق بزنی ولی افسوس، تنها خاطره ای بر جا باقی است.
روی برگ برخی خاطرات اشک باریده است. از نم اشک ها، بند بند کاغذها از هم گسسته است.
برگ هایی به یغما رفته است. برگ هایی جایشان خالی است، قرضشان دادم ولی هرگز پس ندادند. برگ هایی را به دست خود سوزانده ام.
تنها یک آرزو دارم، با بستن این دفتر، خاطراتش همیشه خواندنی باشد.
خود را چون گل حنا، در گلدان دست ساز مادرم میدانم، به برگ های شاداب و سرزنده، به رنگ حنایی ام می نازم، خورشید که طلوع میکند عشوه گری من گل میکند، دیگر رقیبی نمیبینم، اما امان از آن روز که کسی سراغی از من نگیرد آنگاه ملول و پژمرده سر خم میکنم و در خود فرو میروم
گمان میکنم که من کبوتری باشم سبک بال در آسمان پهناور. صاف، ساده، عاشق خانواده. نه بزک دوزک طاووس و طوطی دارد و نه مانند کلاغ بد دهن است. خوراکش آب و دانهای ساده است و به پرندگان دیگر آسیب نمیرساند. و اما گه گاه برای کبوتران کهنسال غذایی جفت و جور میکند یا به کوچکترها آموزش پرواز میدهد. به خانوادهاش عشق میورزد و در خطرها از ایشان حمایت و در بیماریها پرستاری میکند. عاشق سفر است و با هر گرم و سرد شدنی، ییلاق و قشلاق میکند. چرا که خوب میداند هنر دانستن در زیاد دیدن و کم گفتن است. و اما گه گداری دلش میخواهد مانند عقاب تنها باشد. برود بر بلندای درختی هزار ساله بنشیند و فارغ از هیاهوی دنیا و مزاحمت کلاغها، خلوت کند و غرق شود در دنیای خیال. هیچ نگوید و هیچ نشنود جز ملودی آرام یک بلبل که از دوردست به گوش میرسد. و اما بعد، محمد وار از کوه طورش پایین بیاید و پیوند بخورد با کبوتران آزاد بال دیگر. من گمان میکنم مثل یک کبوتر باشم..
۵ سالگی
در بچگی خیلی ریزنقش بودم به خاطر همین همه مرا نقلی صدا میزدند. دایه آنقدر پودربچه به من میزد، فکر میکردم یک نقل رضاییه معطرم که به جای بیدمشک بوی پودر میدهد.
۹سالگی
بزرگتر شدم توی کلاس سوم، پرجنبوجوش و بذلهگو بودم. یکروز از روی نیمکت مدرسه لیز خوردم افتادم زمین. البته کمی به عمد بود. بچهها خندیدند. معلم گفت: “ای وروجک، آروم بگیر.”
آنموقع گفتم: “پس من وروجک هستم” هرچند که از لقب جدید خوشم نمیآمد.
۱۳ سالگی
بعضیاوقات برای پاپا شعرهایم را میخواندم او با لذت گوش میداد و میگفت: “دوست دارم مثل پروین اعتصامی بشی” اما من دوست داشتم مثل فروغ باشم.
شانزده سالگی
شانزده ساله بودم هوای رشت برفی بود. توی شهرداری روی برفها با احتیاط راه میرفتم که پسری بلندقامت گامهایش را به من نزدیک کرد و آرام بیخ گوشم گفت: ” هلو بپر تو کوچه بغلی” دستپاچه و خجالتزده قدمهایم را تند کردم. یکهو روی برف لیز خوردم و نزدیک بود که کلهپا شوم. پسر چشمهایش گرد شد و خندید و از من دور شد.
فکر کردم حالا یک هلوی مضحک هستم.
۱۸سالگی
با مامان خیلی کَلکَل میکردم وقتی خیلی کفری میشد، میگفت: ” سلیطهی پتیاره”
خوب این کنیهی آبرومندی نیست ولی برای وجود آنارشیست من لقب با مسمایی بود.
۲۵ سالگی
برای تعطیلات تابستان به ویلای فامیل درکرج رفتیم. بعد از ظهر هوا گرم بود. همه دخترها
مایو پوشیدیم، پریدیم توی استخر. پسر دردانهی فامیل از اتریش آمده بود. مامانش میخندید،
میگفت: “گلم کدوم و میپسندی؟”
اونم خندید و هیچی نگفت. عمویش که صاحبخانه بود بدون اینکه ما را نگاه کند از کنار استخر رد شد و به خانه رفت.
بعدها فهمیدم پسندیده شدم. البته به عنوان سفیدبرفی و البته نه از طرف پسر، بلکه عمو پیری. چون پسر در خارج “گرل فرند” داشت. فقط یک سوال برایم ماند عمو جان چطور بدون حتی یک نیمنگاه دیده و پسندیده بود؟
حتمن پشت سرش هم چشم داشت به هر حال این لقب هم مقبول نیفتاد.
خلاصه سرتان را درد نیاورم از ۲۵ سالگی سنم دیگر بالا نرفت مثل سایز پاهایم که از کلاس پنجم سیوچهار ماند که ماند. ولی تنوع القابم همانطور سیر تصاعدی گرفت. مثل پلنگ، کنیز حاجیباقر، شاعر، نقاش، پیچامار( مادر گربه در گویش گیلکی) و…
؟سالگی
سرانجام توانستم خودم را به یک سیب سرخ مانند کنم انتخابی در سوال استاد کلاس نویسندگی که گفته بود اگر بخواهیم خودمان را به چیزی تشبیح کنیم آن چیز، چیست؟
من یک سیب سرخم چون یکجا نمی توانم بند شوم. سرشار از هیجانم البته اگر روزهای افسردگی را فاکتور بگیرید.
من یک سیب سرخم چون همیشه جسارت تجربه را تا لبهی سقوط آزمودم که به اعتدال و سلامت برسم. البته اگر روی لبهی سقوط پوست موز نینداخته باشند.
من یک سیب سرخم چون به زیبایی ظاهرم اهمیت میدهم. البته اگر اعتیاد به پلنگشدن
پیدا نکنم.
من یک سیب سرخم چون دوست دارم شاد باشم و با تعریف از زیباییهای دیگران شادشان کنم. البته اگر جوگیر نشوند.
من یک سیب سرخم چون از عشوگری و اغوا نترسیدم و زنانگیم را بدون شرمساری با شجاعت و لذت پذیرفتم. البته اگر سنگسار نشوم.
من یک سیب سرخم تا نوشتن با این معنا در ذهنم تداعی شود. البته اگر لقب شلخته در ویرایش بر سیبم پیشی نگیرد.
ناگفته نماند با ایموجی سیب راحتتر در وبینارها دیده میشوم تا استاد در حضور و غیاب چشمشان به زحمت نیفتد.🍎😁
من همچون کتابی هستم که بیرونش تازه و رنگین است اما هنگامی که آن را میگشایی، آثاری از خستگی در چهره اش میبینی. خسته نه از خوانده شدن ، نه از ورق خوردن پشت سر هم، بلکه از نفهمیده شدن و بی استفاده بودن آن هم به مدت طولانی.
خسته مانند کتابی که برای آرام گرفتن چند بچه بازیگوش عکسهایش را رنگ میکنند و گاهی از خط بیرون می زنند.
یا مثل پیرزنی که آن را زیر یک گلدان زیبای بدون گل گذاشته و خود مدتی است که دیگر نیست.
من مانند همین کتاب هستم. کسی نمیداند بامن چه کند. و در آخر نیز مطمئنم که برای روشن کردن شعله ای بی ارزش، برگ برگ مرا با خشونت از جا درمی آورند تا آتششان بهتر شعله ور شود.
هر صبح هنگامی که رو به روی آینه مینشستم از خود می پرسیدم: خودت را چه طور میبینی؟
صدای جهل فریاد میزد: حقیر، شکست خورده، کوچک و بی اهمیت. اما من به پاک کردن آینه ادامه می دادم. زیرا می دانستم که حقیقت تنها در آينه پدیدار میشود.
به تدریج با سفر به اعماق وجودم، حقیقت را یافتم. من در آينه کهکشانی با عظمت را دیدم. دیدم که مانند تمام کهکشان ها روحی دارم اسرار آمیز و شکوهمند، پر از عظمت، پر از معجزه که در انتظار آن است که کشفش کنم و این سفر دورنی را همچنان ادامه دهم. وقتی به تک تک سلول های بدنم، به قلب بزرگی که در حال تپیدن بود، به میلیارد ها رگ سیم کشی شده نگاه کردم، عظمت و زیبایی کهکشان ها با میلیارد ها ستاره و سیاره ها را دیدم. من دیدم که چه طور این روحم مانند کهکشان ها در حال وسیع شدن است. و با وجود تمام سیاه چاله های شخصیت ام چقدر هنوز بزرگ و شکوهمند ام.
من به ماه شباهت دارم نه فقط به این خاطر که اسمم مهناز است و صورتی زیبا دارم، بلکه چون در روزهای تاریک زندگیم درخششم نمایان شد. تاریکی لحظات دشوار زندگیم، نور درونم را تاباند و ماهیت حقیقی ام را آشکار کرد. من تابیدم و راه را برای بسیاری از شب زدگان، افتاده در تاریکی روشن کردم. به راستی به افراد زیادی کمک کرده ام.
و مانند ماه احوالی متغییر دارم. گاه پشت ابری پنهان، گاه هلالی باریک که سوسو می زند از دور، گاه نیمی از وجودم زیر سایه منیت تاریک و نیم دیگرم روشن از عشق، گاه نسخه کاملی از خودم، همچون قرص ماه.
همانند ماه تنها هستم و دور از دسترس. نزدیک ترین افراد زندگیم دورترین ها هستند.
امروز بعد از چند هفته گریزی به طبیعت زدم طبیعت کار خودش را میکردو مثل همیشه زیبا بود. به این فکر میکردم که دوست داشتم شبیه چه چیز باشم از سر کنجکاوی نظر همسرم و دختر کوچکم را پرسیدم راستش نظر آنها منحصر به فرد بود و جالب.
اما من دوست دارم به چه چیز شبیه باشم؟ همه چیز را با دقت نگاه میکردم با تمام جزئیات فوران طبیعت، چه باران زیبایی در حال باریدن بود طبیعت لباس زیبایی پوشیده بود همه چیز شگفتانگیز بود حتی زبیایی دوچندان دخترم، همسرم و همهی آدمها.
دوست دارم شبیه چه چیز باشم؟همیشه دیوانهوار عاشق اجرام آسمانی و سیارات بودهام، حالا فرصت جالبی بود که خودم را شبیه به یکی از سیارات فرض میکردم.
زمین
قطعن دوست داشتم زمین باشم.درسته خانهی مشترک همهی ما.
روی کوهی که ایستاده بودم به این فکر میکردم چه باور جالبی که از همین عناصر آفریده شدهایم و به آن باز خواهیم گشت. یک مادر(زمین) داریم و ۸ میلیارد فرزند را با مهربانی در خود جای داده است. به طور سخاوتمندانه حیات میبخشد و گاهی با تمام بیرحمی ما را در خود حل میکند.این سیاره فلسفهی جالبی دارد زمانی که دلگیر میشود با سیل، سونامیهای وحشتناک و برونریزی خود از ساکنانش گلایه میکند. زمانی که با حال خوب در حال چرخیدن به دور اربابش است همواره زیستگاه پربرکتی میباشد.
کمی با من مهربان باشید و یگانه مادر خود را نرنجانید.
دوستدار شما سیارهی زمین
دبستان، یادآور سختترین روزهای زندگیام است. شاید اولین خاطرهای که از آن به یاد دارم؛ حادثه فرارم از مدرسه است.
هر وقت به سراغ تمایزهایم با دیگران میروم، این حادثه را اولین عامل تمایزم با دیگران میشمارم.
درس خواندن برای یک شاگرد اول دبستانی با وجود دوری از پدر و مادر سخت است. خیلی از کودکان به هوای دیدار دوستانشان به مدرسه میروند و این تنها عامل محرک آنها برای قبول این زندگی جدید است.
اما داستان من فرق داشت. اگر روزی به مدرسه میرفتم تنها به هوای همان درسها بود و بس.
نه خاطره خوشی از دوستانم دارم و نه از معلمانم. همان دوستانی که دوستیمان را نادیده گرفتند و در اولین روزهای مدرسه، مرا زیر آتش تمسخر و حقارت، آواره کوچه و خیابان کردند.
خیلی تلاش کردم تا آن روز نکبت را فراموش کنم. اما انگار بخش بزرگی از هویت من است و فراموش کردن آن یعنی فراموش کردن خودم.
آن روز آنجا بودم. هر چند که تنها حادثه فرارم را به خاطر دارم. یکبار به مادرم گفتم:《به خاطر داری یکبار از مدرسه فرار کردم؟》
کمی فکر کرد و با چشمانی رنگ پریده، گفت:《یادم نمیاد. کی فرار کردی؟》
با خود گفتم، کاش به خاطر داشتی. شاید اگر برایم حادثه را به وضوح شرح میدادی؛ اینقدر عذاب نمیکشیدم.
ما دوستان خوبی بودیم. مهد کودک را کنار هم در مهدکودک روستا که آن روزها رونق خوبی داشت، به خوبی گذراندیم. نمیدانم چه شد که بین من و آنها چنان فاصله ژرف و وحشتناکی افتاد.
یکی دو باری بچهها تحقیرم کرده بودند و به من گفته بودند:《تو چقدر سیاه و زشتی!》
اما تحمل کرده بودم. کاش من آن کودکی نبودم که در مدرسه به سولابه کشیده میشد؛ اما بودم. آن روز نکبتبار، بچهها دورهام کرده بودند. از هر طرف کلمه《زشت》و《سیاه》را میشنیدم. دستهایم را روی گوشم گذاشته بودم و بعدش درست نمیدانم کیفم را برداشتم یا نه!
اما میدانم زدم به چاک!
حتا اصرارهای معلم که پشت سرم میدوید و صدایم میزد؛ یک لحظه باعث نشد به عقب نگاه کنم.
خلاصه که آن روز گند از من یک کلاغ ساخت.
کلاغی که در قفس جایش نیست؛ چون زشت و بد ریخت و رنگ است. کلاغی که تنها با کلاغها میپرد. همانها که به جای بیرون در درونشان لانه دارند. من یک کلاغم حریم من، مقدس است. وارد شدن به آن سهل نیست. مرا با آدمها کاری نیست.
پریدن روی شاخهها را دوست دارم. و آوازم پر است از حقیقتی که نادیدهاش میگیرند.
من یک کلاغم، عاشق زمزمه کردن با خدا. عاشق پروازهای دسته جمعی. عاشق پریدنهای دم غروب و دم صبحم. میروم در دل خدا. پرواز میکنم. قارقار میکنم. راز و نیاز میکنم. گاهی چنان دلتنگش میشوم که میخواهم همهجا از او بشنوم. از او ببینم.
در زمستان تنها آواز من است که میماند. من اهل روزهای سردم.
منم ان سرو سر به فلک کشیده
ان سرو راست قامت که چون باران زد چتری شد
در غوغای طوفان پناهگاه
چون سایه بانی زیر نور خورشید
شانه هایم جایگاه درد دل پرندگان،
ب نظر میرسد ان هنگام که قطره های باران رگبارم میکند به جان میخرمشم و مرا سیراب میکند
بعد از طوفان همچنان تنومند قدرتنمایی میکنم
ان زمان که نور خورشید انچنان میتابد و از تار و پود وجودم میگذرد که گویی میخواهد به اتشم کشد از نورش تغذیه و گرمای وجودش برایم موهبت است
و صدای درد و دل پرندگان برایم لالایی.
که میداند ک از درون همان نهال تازه ریشه زده نیازمند باغبانم،
که میداند این باران های سیل اسا، نور خورشید، غم پرندگان هر ان ممکن است ریشه ام را بخشکاند و از پا در بیاوردم.
من چون موجی خروشانم.من آن موجم که آرامش ندارم.همیشه درگریز و درگزارم.پی یافتن و رسیدن به سواحل بسیار،همواره درسفر و رفتن هستم.
من سروم.همانگونه که می دانیم، سرو نمادازادی وایستادگی در ادبیات پارسی است، خود را چون سروی می دانم که در برابر سخن زور و بی عدالتی، ایستاده و به مبارزه با آن پرداخته ام.هرگز خود را درحصار و بند ندیده ونخواهم دید.آزاد آزاد آزادم.
من همچون عقابم.عقاب به تنهایی پروازمیکند.عقاب، اهداف بلندی دارد و به اهداف کوچک هرگز نگاه نمیکند.عقاب هرگز مگس نمیگیرد و من نیز هیچ گاه با آدمهای ساده درگیر نمی شوم.بلندپروازم و همواره تا بی نهایت اوج میگیرم و آنقدر بالا میروم تا به مقصودخود برسم.همیشه در اوجم.
من پروانه ای به دور شمعم.شمع من، معشوقم اتصالی به عشق الهی ست.پروانه ام که سوختن در آتش را رسیدن به توحید الهی می دانم که در لحظه نابودی من، با آتش شمع یکی می شوم و به محبوب خویش میشتابم.
من کوهم.در برابر ناملایمات و دردهای روزگار، استوار و محکم ایستاده ام.خم نمی شوم و نابود نخواهم شد.
زهرای درونم، مانند یک درخت شاه توت مقاوم شده است. او سرمای زیاد و من هم استخوان درد را تحمل میکنم. انگار هیچ کدام از ما اهل کم آوردن نیستیم و مانند گلدیاتور رو به روی سختی ها ایستاده ایم.
درخت همزادم در فصل تابستان توت های خوش مزه ای به بار می آورد. اتفاقا من هم در این موقع با نوازش گرمای هوا بر استخوان هایم، آرامش بیشتری را احساس میکنم. در این فصل میتوانم بهترین ایده ها را خلق کنم و میوه های هنری خوش مزه ای را به ارمغان بیاورم.
این درخت آنقدر استقلال دارد که فاصله اش را با بقیه حفط می کند. من هم به واسطهی رنج ناشی از شکستگی ها، مانند او شدم و فاصله ام را با نزدیک ترین دوستانم نیز مرزبندی کرده ام؛ زیرا نمیدانم که نزدیک شدن به آنها مرهمی بر دردهایم خواهد بود، یا زخمی بر دل.
وقتی این درخت، در اثر سرمای زمستان رنگ و رویش زرد میشود ، برگ هایش روی زمین میریزد. در آن هنگام نیز روی پای خود می ایستد و میگذارد بقیه روی برگ هایش لگد بزنند.
من هم مثل او شده ام؛ در فصل سرد فقر آهن میگیرم و صورتم زردرنگ میشود. دچار ریزش مو میشوم و با خوردن قرص آهن، صورتم رنگ آدمیزاد به خود می گیرد. در افسردگی های زمستانه نیز، روی دست هایم میایستم و با نوشتن، مجوز عبور از دگمه های اعصابم را به بقیه صادر میکنم. چون با نوشتن آرامشی معجزه آسا نصیبم میشود.
درخت توت به دلیل تحمل کم آبی، در هر محیطی میتواند زنده بماند. من هم به واسطه ی این درد های هفت ساله، انعطاف پذیر شده ام. دیگر هر اتفاقی بیفتد، به خود میگویم:《این درد، سخت تر از درد قبلی نیست؛میگذرد.》تحمل درد برای هردوی ما، از آب خوردن هم راحت تر شده است.
من خود را شبیه به هشت پا میدانم.
شاید تعداد کمی از آدمیان؛ عجائب شگفت و خارق العاده این جانور آبزی را بدانند.
اگر یکی از دست ها و پاهای هشت پا در طی حادثه یا اتفاقی قطع شود از هرجا که باشد؛ به مرور زمان دوباره رشد میکند و به اندازه اولیه اش میرسد.
من نیز در طول حیاتم در مواجهه با مشکلات و سختی های کوچک و بزرگ؛ هر گاه یکی از دست ها و پاهای وجودم همچون اعتماد به نفس؛ انگیزه؛ امید و حتی حقیقت گویی قطع شد؛ پس از مدتی با تلاش و کوشش خود سعی کردم آنها را در وجودم دوباره ایجاد کنم و شکل دهم.
هشت پا اگر خطری احساس کند خود را هر جا که شده پنهان میکند؛ هرچند آنجا کوچک باشد و به طور معمول اندازه او نباشد.
او خود را کوچک و کوچک میکند تا در آن مکان جا بگیرد و جان سالم به در برد.
من هم هماننده هشت پا تمام سعی خود را میکنم که در مقابله با حوادث و اتفاقات روزگار از استعدادها و ابتکارهایم به نحو احسنت استفاده کنم؛ تا پشتکار و سخت کوشی ام توسط حوادث و اتفاقات شکار نشوند و بتوانند به حیات خودشان در وجودم ادامه دهند.
هشت پا با رضایت کامل و به قیمت پایان دادن به زندگی و حیاتش تخم هایش را در دهان نگه می دارد تا که بچه هایش سر از تخم بیرون بیاورند و بتوانند در اقیانوس آزادانه شنا کنند.
من نیز با رضایت و آگاهی کامل و به قیمت از دست دادن آرزوها و خواسته های جوانی ام از مادرم نگه داری کردم؛ ولی بر عکس هشت پا من هنوز زنده هستم و نفس میکشم ولی مادرم دیگر قادر به نفس کشیدن نیست.
من هنوز که هنوز است از این تصمیم خود راضی هستم؛ و امیدوارم همگی بتوانند همچون هشت پا گاهی خواسته های شان را برای دیگری فدا کنند.
من شبیه چه هستم.
من به یک رود شبیهم. رونده، بی توقف، گاهی بی هدف، گاهی هرزه، گاهی آلوده، گاهی تمیز، گاهی زندگی بخش و شفا. و گاهی هم بیماری زا و آکنده از چرک.
رود منم. من رودم. توقفی در سرشت من نیست. در مسیرم سنگ های نتراشیده تن نازکم را خراش میدهند، لیکن من سر به سودای دلم دادهام. من خیال دریا را در سر دارم. پاهایم تاول زده از خاشاک و ریگزار، ولی میگذرم و زندگی میبخشم. مسافری راه گم کرده، لَختی کنارم میآرامد. زنی دلشکسته چشم های اشک آلوده اش را زیر قطرههای پیکرم پنهان میکند. معشوقی به شوق آغوش یار، در من تن میشوید.
من شاهد مردمان کویر و بیابان و ساحل نشینم. میچرخم و از هر دیاری و دشتی، گِلی می کَنَم و در دلم پنهان میکنم که زمینی حاصلخیز در بسترم بسازم.
گاهی در هلاکم از قلب الاسد تابستان و تنم بخار میشود و به ابرها میپیوندد. گاهی هم در انجماد تلخ زمستان، سکوت کرده و کز می کنم گوشه ای، اما شعله ی عشق دریا، در چراغ دان سینه ام همواره روشن است و به سرخی لهیب میزند.
گر به بندم کشی، گر بمانم و آسودگی پیشه کنم، لجاجت و تعصب تنم را تسخیر میکند و در زیر سنگینی انجماد فکر مدفون میشوم. باید بروم که جهل و جمود در من کپره نزند. من رودم.
من مثل شیشهی پنجرهام:
چنان شفافم که درون دلم پیداست و میتوانم زیباییهای جهان را به دیگران نشان دهم.
اما گاهی غبار زمانه دلم را کدر میکند. آنوقت است که دیگر نه درونم پیداست و نه میتوانم زیباییها را به کسی نشان بدهم.
آنقدر سرد و گرم روزگار را چشیدهام که دلم نازک شده است و گاهی با یک سنگ کوچک ترک برمیدارد و میشکند.
اگر دلم بشکند خیلی سخت میشود تکههای دلم را به هم پیوست. خیلی سخت.
خودم را شبیه آبی جاری و خروشان میبینم که از ارتفاعات، حرکتش را به سمت نقطهای شروع است.ممکنن است در راه هزاران سنگ کوچک و بزرگ، گل و لای، علفهای هرز، درختچههای مختلف حرکتش را کُند یا حتی گاهی متوقف کنند.اما در نهایت او مسیرش را به سمت مقصدی که به سمتش حرکت کرده است باز میکند.
من شبیه چه هستم؟
مانند گوزن شاخ دار ،پر تعصب، مغرور ،
مانند جغد تنها ،شب زنده دار
مانند کودکی بی صدا بی روح
مانند باران که قطره قطره فرو میریزم
مانند ابر زود گذر دست نیافتنی
من خودم را شبیه کامپیوتری می دانم که هر روز پای آن می نشینم . با ثدای زنگ موبایل روشن می شوم و وقتی هنگ می کنم با تند و بی مهابا نوشتن دوباره ریستارت میشوم . مادربرد من همان مغزم است که پر است از نرم افزارهای مختلف ، ذهنم را می گویم . وقتی به نظاره افکارش می نشینم سی پی یو ام داغ میکند ، از بس مواجه میشوم با حجم انبوهی از اطلاعات و افکار مختلف که از دریچه مغزم به بیرون تراوش می کند . گاهی می مانم که آیا این افکار ، من هستند ؟ ایا افکارم مرا کنترل میکنند ؟ یا من چون سواری بر اسب کنترل ذهن چموشم را در دست دارم ؟ گاهی که از زندگی کردن خسته میشوم ، دلم می خواهد بروی مغزم نرم افزاری نصب کنم که مرا پر کند از سکوت ، از بی فکری ، از برای لحظه ای نبودن .
من مثل تُنگ آب هستم. مثل آب نیستم که توی هر ظرفی شکل همان را بگیرم. تنگ آبی شدهام که هر نوشاکی را شکل خودم میکنم، البته که همان رنگ را نشان میدهم اما از شکلِ بودنِ خودم بیرون نمیزنم. من اگر با اندیشهورزیهای دیکتاتوری همسو بشوم دیکتاتور میشوم شکل خودم، همرنگ بقیه دیکتاتورها، در قالب خودم. اگر چپ اگر راست. اگر عشق، اگر خشم. گمانم همهی آدمیان همین تنگ آب باشند، بگو بعضی از شیشهی بیرنگ، بعضی به رنگی یا سنگی و سفالی. دستآخر همهمان میتوانیم همه جور مایعی در دلمان جا بدهیم فقط به قد و شکل متفاوتی نشان بدهیم. وقتی قصد و غرض آب باشد یا شراب، مگر مهم است در چه ظرفی؟ بقیهش نمایش است. نمای من تنگ آبی است که هرچه درونم ریخته باشند/باشم میبینی.
نه شبیهه مرکز جهان و نه دور از توجه
نه شبیهه دلیله وجوده اقیانوس و نه دور از باور دریا
نه مثله شبنمی کوچک و نه بزرگ و استوار مثل کوه
من شبیهه جهانی بودم که در آن خلق شده بودم؛
من شبیهه آتشی بودم که در آب سرد شده بودم
من شبیهه تولدی بودم که مرگ را به تماشا نشسته بودم
من شبیهه آفتابی بودم که به تاریکیه نیمه ای بدون من زل زده بودم
و من تمامه باری بودم که پیرمردی تنها به دوش میکشید در جاده ای که انتهایی نداشت..
و من تمامه داراییه اسیری بودم که قرص نانی بیش از سهمش برداشته بود
و تو میخواهی بدانی چرا؟ چرا این تناقض پایان ندارد؟
چون من، من بودم.
منی که در جهانه کوچیکش زیسته،منی که دیروز درگذشته و فردا زاده میشود
منی که اکنون هم در پی دویدنه ثانیه ها ایستاده و رنجه دور شدنشان را به تصویری بدل میکند بس دیدنی
منی که به تشویشه آرامشم خرسندم و هیچ واژه ای منظورم را بیان نمیکند
چون من،
من بودم و من خلاصه ی تمام واژه ها بود.
هانیه عزیز
اون صوتی که در رابطه با این تمرین گذاشته بودم رو بشنوید بیزحمت.
من شبیهه قطره ای هستم رقصان در دسته باد
که با هر پیچش و هر حرکتش ردی از خود به جای میگذارد بس کوچک و بس کم عمق
من شبیهه قطره ای هستم، جاری در دله زمین و زیر پای آدمها
که در سکوت و آرامش و تاریکیی محض بدنبال نقشی میگردد که بدان روی بتواند به رودی بدل شود، چشمه ای شود و سیرآب کند تشنه ای را
من شبیهه قطره ای هستم که به رویای رسیدن میکوشد تمام نشود.
((حس میکنم متن جدید بیشتر توی چهارچوبی که تعریف کرده بودید قرار داره ))
تمرینات ارسالی لذتبخش است .
من خودم رومثل ظرفی که به روش کینتسوکی بند زده شده میدونم. دنیا و رنجهاش کوزه وجودم رو تکه تکه کرده. از دست دادنهای پشت سر هم، امون نمیده نفس بکشم .توی فضای مه آلود گم شده بودم. درد تمام وجودم رو گرفته بود و به معنی واقعی کلمه خون گریه میکردم . چرامن؟ نمیدونستم با این وجود درهم شکسته چیکار کنم. اصلا درست میشه؟ بعد از اینکه کوه آتشفشان هیجاناتم فروکش کرد تکه های وجودم رو مثل پازل کنار هم گذاشتم و چون خیلی درناک بودن با ظرافتی مهربانانه با چسبی از طلا به هم چسبوندمشون . میدونید اونها برام خیلی ارزشمند بودن ترکها رو طلایی کردم تا پنهان نباشن چون هرکدوم خاطره و پیشینه ای دارن که با احترام بهشون نگاه میکنم. اونها رو طلاکوب کردم تا با زیبایی شون رخ بنمایانندکه کاستی و نقص زیباست و تغییر چیزیست که باید پذیرفته بشه واین تغییرباعث رشد وشکوفایی من شدوحالا میتونم ادعا کنم که در حقیقت این ظرف با طلا بند زده شده در حقیقت تولدی دوباره من است.
خوش اومدی به دنیای جدیدت .
تشبیه زیباییست.
من مثل یک برگ، اول کار کوچک و سبز بودم نرم و نازک و در تمنای آفتاب، آب و آفتاب در تنم میپیچید من و زردی نور را در رگههایم حس میکردم.در نزدیکی قطرههای باران و نوازشهای نور برگی شدم سبز و شاداب، در باد رقصان و آزاد، زندگی چون بهاری به تنم مینشست. بیتوقعی زندگی همینجا پایان گرفت و هر رهگذری نگاهی میکرد و توقع سایه و میوه داشت. دیگر برای آفتاب باید سوار باد میجنگیدم تا دستم به نور برسد و گاهی در هجوم بادها لحظهای سیراب ،هر لحظه راضی و سبز میشدم. زندگی تاب دادنش را تند کرد، سبزیها باز رنگ زردی گرفتند و خشکی توان رقص در باد را گرفت، بادها سردتر و تند میشوند و خورشید کم رمق و دور شده و من میدانم در پیشم خشکی و هبوطی است. اینها را زندگی میکنم تا باز بهاری دیگر بچشم. تا باز شاید آفتاب را ملاقات کنم.
من شبیه چه هستم؟
‐——————————————
به این میاندیشم که شاید بتوانم خود را به مثابهی یک جاده بدانم.
این جاده هرازگاهی در مسیرهای پرتلاطم و پر از چاله چولهی زندگی که میافتد، دهانش آسفالت میشود. آسفالت میشود تا بتواند همسفرانش را در این مسیر به سلامتی به مقصد برساند. آسفالت میشود تا دیگرانی که با او در این راه همراهند، در دستاندازهای زندگی، دوام بیاورند و مسیر انحرافی نروند و به جادهی خاکی نزنند.
بعضی اوقات نیز این جاده سرسبز و خرّم است، آنچنانکه همسفران این جاده، دلشان میخواهد این جاده تا ابدیت ادامه داشته باشد.آن زمانی است که زندگی، ساز خود را برای این جاده کوک کرده و بارانهای بهاری درختان سرسبز اطراف این مسیر را باطراوت نمودهاست.
خدا نکند این جاده دلش چون کویر خشک و بیروح گردد و دچار بطالت و درجازدن شود. آن مواقعِ رکود و رخوت که به ناچار او را دچار روزمرگی میکنند، باعث میشوند همسفران این جاده نیز در گرمای تف دیدهی کویرش زرد و رنجور و آزرده خاطر گردند.
زمانهایی این جاده در مسیر وصول به کوه آمال و آرزوهایش قرار میگیرد، سربالایی ها را تجربه میکند ولی با امید به آینده، همسفرانش را نیز با خود همراه میسازد تا آنان نیز با رسیدن به قلهی رفیع و بلند آرزوها، احساس خوشایندی داشتهباشند.
بله، من یک جادهام که آرزویم این است همواره مسیر من، برای عزیزان و همسفرانم وصول به سرمنزل سعادت و خوشبختی و نیکروزی باشد و از بودن با من در این مسیر، لذت ببرند.
من مانند یک دفتر دویست برگ قدیمی با برگ های کاهی می مانم.
دفتری پر از خاطرات تلخ و شیرین که هر کدام قصه ای در دل دارند.
برخی خاطرات آنقدر پر رنگ نوشته شده اند که هرگز از یاد نمی روند. گویی فشار قلم صورت کاغذها را زخم کرده است. خاطراتی هم دارم بی رنگ و بی حال که با زور هم نمی توان چیز زیادی به یاد آورد.
تعدادی از برگه ها را که ورق می زنی، دوست داری همانجا زمان متوقف شود. صد بار هم که بخوانی سیر نمی شوی. مثل رنگین کمان زیبا و چون دشتی پر از گل خیره کننده اند، دلت نمی آید ورق بزنی ولی افسوس، تنها خاطره ای بر جا باقی است.
روی برگ برخی خاطرات اشک باریده است. از نم اشک ها، بند بند کاغذها از هم گسسته است.
برگ هایی به یغما رفته است. برگ هایی جایشان خالی است، قرضشان دادم ولی هرگز پس ندادند. برگ هایی را به دست خود سوزانده ام.
تنها یک آرزو دارم، با بستن این دفتر، خاطراتش همیشه خواندنی باشد.
خود را چون گل حنا، در گلدان دست ساز مادرم میدانم، به برگ های شاداب و سرزنده، به رنگ حنایی ام می نازم، خورشید که طلوع میکند عشوه گری من گل میکند، دیگر رقیبی نمیبینم، اما امان از آن روز که کسی سراغی از من نگیرد آنگاه ملول و پژمرده سر خم میکنم و در خود فرو میروم
گمان میکنم که من کبوتری باشم سبک بال در آسمان پهناور. صاف، ساده، عاشق خانواده. نه بزک دوزک طاووس و طوطی دارد و نه مانند کلاغ بد دهن است. خوراکش آب و دانهای ساده است و به پرندگان دیگر آسیب نمیرساند. و اما گه گاه برای کبوتران کهنسال غذایی جفت و جور میکند یا به کوچکترها آموزش پرواز میدهد. به خانوادهاش عشق میورزد و در خطرها از ایشان حمایت و در بیماریها پرستاری میکند. عاشق سفر است و با هر گرم و سرد شدنی، ییلاق و قشلاق میکند. چرا که خوب میداند هنر دانستن در زیاد دیدن و کم گفتن است. و اما گه گداری دلش میخواهد مانند عقاب تنها باشد. برود بر بلندای درختی هزار ساله بنشیند و فارغ از هیاهوی دنیا و مزاحمت کلاغها، خلوت کند و غرق شود در دنیای خیال. هیچ نگوید و هیچ نشنود جز ملودی آرام یک بلبل که از دوردست به گوش میرسد. و اما بعد، محمد وار از کوه طورش پایین بیاید و پیوند بخورد با کبوتران آزاد بال دیگر. من گمان میکنم مثل یک کبوتر باشم..
سیب سرخ
۵ سالگی
در بچگی خیلی ریزنقش بودم به خاطر همین همه مرا نقلی صدا میزدند. دایه آنقدر پودربچه به من میزد، فکر میکردم یک نقل رضاییه معطرم که به جای بیدمشک بوی پودر میدهد.
۹سالگی
بزرگتر شدم توی کلاس سوم، پرجنبوجوش و بذلهگو بودم. یکروز از روی نیمکت مدرسه لیز خوردم افتادم زمین. البته کمی به عمد بود. بچهها خندیدند. معلم گفت: “ای وروجک، آروم بگیر.”
آنموقع گفتم: “پس من وروجک هستم” هرچند که از لقب جدید خوشم نمیآمد.
۱۳ سالگی
بعضیاوقات برای پاپا شعرهایم را میخواندم او با لذت گوش میداد و میگفت: “دوست دارم مثل پروین اعتصامی بشی” اما من دوست داشتم مثل فروغ باشم.
شانزده سالگی
شانزده ساله بودم هوای رشت برفی بود. توی شهرداری روی برفها با احتیاط راه میرفتم که پسری بلندقامت گامهایش را به من نزدیک کرد و آرام بیخ گوشم گفت: ” هلو بپر تو کوچه بغلی” دستپاچه و خجالتزده قدمهایم را تند کردم. یکهو روی برف لیز خوردم و نزدیک بود که کلهپا شوم. پسر چشمهایش گرد شد و خندید و از من دور شد.
فکر کردم حالا یک هلوی مضحک هستم.
۱۸سالگی
با مامان خیلی کَلکَل میکردم وقتی خیلی کفری میشد، میگفت: ” سلیطهی پتیاره”
خوب این کنیهی آبرومندی نیست ولی برای وجود آنارشیست من لقب با مسمایی بود.
۲۵ سالگی
برای تعطیلات تابستان به ویلای فامیل درکرج رفتیم. بعد از ظهر هوا گرم بود. همه دخترها
مایو پوشیدیم، پریدیم توی استخر. پسر دردانهی فامیل از اتریش آمده بود. مامانش میخندید،
میگفت: “گلم کدوم و میپسندی؟”
اونم خندید و هیچی نگفت. عمویش که صاحبخانه بود بدون اینکه ما را نگاه کند از کنار استخر رد شد و به خانه رفت.
بعدها فهمیدم پسندیده شدم. البته به عنوان سفیدبرفی و البته نه از طرف پسر، بلکه عمو پیری. چون پسر در خارج “گرل فرند” داشت. فقط یک سوال برایم ماند عمو جان چطور بدون حتی یک نیمنگاه دیده و پسندیده بود؟
حتمن پشت سرش هم چشم داشت به هر حال این لقب هم مقبول نیفتاد.
خلاصه سرتان را درد نیاورم از ۲۵ سالگی سنم دیگر بالا نرفت مثل سایز پاهایم که از کلاس پنجم سیوچهار ماند که ماند. ولی تنوع القابم همانطور سیر تصاعدی گرفت. مثل پلنگ، کنیز حاجیباقر، شاعر، نقاش، پیچامار( مادر گربه در گویش گیلکی) و…
؟سالگی
سرانجام توانستم خودم را به یک سیب سرخ مانند کنم انتخابی در سوال استاد کلاس نویسندگی که گفته بود اگر بخواهیم خودمان را به چیزی تشبیح کنیم آن چیز، چیست؟
من یک سیب سرخم چون یکجا نمی توانم بند شوم. سرشار از هیجانم البته اگر روزهای افسردگی را فاکتور بگیرید.
من یک سیب سرخم چون همیشه جسارت تجربه را تا لبهی سقوط آزمودم که به اعتدال و سلامت برسم. البته اگر روی لبهی سقوط پوست موز نینداخته باشند.
من یک سیب سرخم چون به زیبایی ظاهرم اهمیت میدهم. البته اگر اعتیاد به پلنگشدن
پیدا نکنم.
من یک سیب سرخم چون دوست دارم شاد باشم و با تعریف از زیباییهای دیگران شادشان کنم. البته اگر جوگیر نشوند.
من یک سیب سرخم چون از عشوگری و اغوا نترسیدم و زنانگیم را بدون شرمساری با شجاعت و لذت پذیرفتم. البته اگر سنگسار نشوم.
من یک سیب سرخم تا نوشتن با این معنا در ذهنم تداعی شود. البته اگر لقب شلخته در ویرایش بر سیبم پیشی نگیرد.
ناگفته نماند با ایموجی سیب راحتتر در وبینارها دیده میشوم تا استاد در حضور و غیاب چشمشان به زحمت نیفتد.🍎😁
من همچون کتابی هستم که بیرونش تازه و رنگین است اما هنگامی که آن را میگشایی، آثاری از خستگی در چهره اش میبینی. خسته نه از خوانده شدن ، نه از ورق خوردن پشت سر هم، بلکه از نفهمیده شدن و بی استفاده بودن آن هم به مدت طولانی.
خسته مانند کتابی که برای آرام گرفتن چند بچه بازیگوش عکسهایش را رنگ میکنند و گاهی از خط بیرون می زنند.
یا مثل پیرزنی که آن را زیر یک گلدان زیبای بدون گل گذاشته و خود مدتی است که دیگر نیست.
من مانند همین کتاب هستم. کسی نمیداند بامن چه کند. و در آخر نیز مطمئنم که برای روشن کردن شعله ای بی ارزش، برگ برگ مرا با خشونت از جا درمی آورند تا آتششان بهتر شعله ور شود.
هر صبح هنگامی که رو به روی آینه مینشستم از خود می پرسیدم: خودت را چه طور میبینی؟
صدای جهل فریاد میزد: حقیر، شکست خورده، کوچک و بی اهمیت. اما من به پاک کردن آینه ادامه می دادم. زیرا می دانستم که حقیقت تنها در آينه پدیدار میشود.
به تدریج با سفر به اعماق وجودم، حقیقت را یافتم. من در آينه کهکشانی با عظمت را دیدم. دیدم که مانند تمام کهکشان ها روحی دارم اسرار آمیز و شکوهمند، پر از عظمت، پر از معجزه که در انتظار آن است که کشفش کنم و این سفر دورنی را همچنان ادامه دهم. وقتی به تک تک سلول های بدنم، به قلب بزرگی که در حال تپیدن بود، به میلیارد ها رگ سیم کشی شده نگاه کردم، عظمت و زیبایی کهکشان ها با میلیارد ها ستاره و سیاره ها را دیدم. من دیدم که چه طور این روحم مانند کهکشان ها در حال وسیع شدن است. و با وجود تمام سیاه چاله های شخصیت ام چقدر هنوز بزرگ و شکوهمند ام.
من به ماه شباهت دارم نه فقط به این خاطر که اسمم مهناز است و صورتی زیبا دارم، بلکه چون در روزهای تاریک زندگیم درخششم نمایان شد. تاریکی لحظات دشوار زندگیم، نور درونم را تاباند و ماهیت حقیقی ام را آشکار کرد. من تابیدم و راه را برای بسیاری از شب زدگان، افتاده در تاریکی روشن کردم. به راستی به افراد زیادی کمک کرده ام.
و مانند ماه احوالی متغییر دارم. گاه پشت ابری پنهان، گاه هلالی باریک که سوسو می زند از دور، گاه نیمی از وجودم زیر سایه منیت تاریک و نیم دیگرم روشن از عشق، گاه نسخه کاملی از خودم، همچون قرص ماه.
همانند ماه تنها هستم و دور از دسترس. نزدیک ترین افراد زندگیم دورترین ها هستند.
امروز بعد از چند هفته گریزی به طبیعت زدم طبیعت کار خودش را میکردو مثل همیشه زیبا بود. به این فکر میکردم که دوست داشتم شبیه چه چیز باشم از سر کنجکاوی نظر همسرم و دختر کوچکم را پرسیدم راستش نظر آنها منحصر به فرد بود و جالب.
اما من دوست دارم به چه چیز شبیه باشم؟ همه چیز را با دقت نگاه میکردم با تمام جزئیات فوران طبیعت، چه باران زیبایی در حال باریدن بود طبیعت لباس زیبایی پوشیده بود همه چیز شگفتانگیز بود حتی زبیایی دوچندان دخترم، همسرم و همهی آدمها.
دوست دارم شبیه چه چیز باشم؟همیشه دیوانهوار عاشق اجرام آسمانی و سیارات بودهام، حالا فرصت جالبی بود که خودم را شبیه به یکی از سیارات فرض میکردم.
زمین
قطعن دوست داشتم زمین باشم.درسته خانهی مشترک همهی ما.
روی کوهی که ایستاده بودم به این فکر میکردم چه باور جالبی که از همین عناصر آفریده شدهایم و به آن باز خواهیم گشت. یک مادر(زمین) داریم و ۸ میلیارد فرزند را با مهربانی در خود جای داده است. به طور سخاوتمندانه حیات میبخشد و گاهی با تمام بیرحمی ما را در خود حل میکند.این سیاره فلسفهی جالبی دارد زمانی که دلگیر میشود با سیل، سونامیهای وحشتناک و برونریزی خود از ساکنانش گلایه میکند. زمانی که با حال خوب در حال چرخیدن به دور اربابش است همواره زیستگاه پربرکتی میباشد.
کمی با من مهربان باشید و یگانه مادر خود را نرنجانید.
دوستدار شما سیارهی زمین
دبستان، یادآور سختترین روزهای زندگیام است. شاید اولین خاطرهای که از آن به یاد دارم؛ حادثه فرارم از مدرسه است.
هر وقت به سراغ تمایزهایم با دیگران میروم، این حادثه را اولین عامل تمایزم با دیگران میشمارم.
درس خواندن برای یک شاگرد اول دبستانی با وجود دوری از پدر و مادر سخت است. خیلی از کودکان به هوای دیدار دوستانشان به مدرسه میروند و این تنها عامل محرک آنها برای قبول این زندگی جدید است.
اما داستان من فرق داشت. اگر روزی به مدرسه میرفتم تنها به هوای همان درسها بود و بس.
نه خاطره خوشی از دوستانم دارم و نه از معلمانم. همان دوستانی که دوستیمان را نادیده گرفتند و در اولین روزهای مدرسه، مرا زیر آتش تمسخر و حقارت، آواره کوچه و خیابان کردند.
خیلی تلاش کردم تا آن روز نکبت را فراموش کنم. اما انگار بخش بزرگی از هویت من است و فراموش کردن آن یعنی فراموش کردن خودم.
آن روز آنجا بودم. هر چند که تنها حادثه فرارم را به خاطر دارم. یکبار به مادرم گفتم:《به خاطر داری یکبار از مدرسه فرار کردم؟》
کمی فکر کرد و با چشمانی رنگ پریده، گفت:《یادم نمیاد. کی فرار کردی؟》
با خود گفتم، کاش به خاطر داشتی. شاید اگر برایم حادثه را به وضوح شرح میدادی؛ اینقدر عذاب نمیکشیدم.
ما دوستان خوبی بودیم. مهد کودک را کنار هم در مهدکودک روستا که آن روزها رونق خوبی داشت، به خوبی گذراندیم. نمیدانم چه شد که بین من و آنها چنان فاصله ژرف و وحشتناکی افتاد.
یکی دو باری بچهها تحقیرم کرده بودند و به من گفته بودند:《تو چقدر سیاه و زشتی!》
اما تحمل کرده بودم. کاش من آن کودکی نبودم که در مدرسه به سولابه کشیده میشد؛ اما بودم. آن روز نکبتبار، بچهها دورهام کرده بودند. از هر طرف کلمه《زشت》و《سیاه》را میشنیدم. دستهایم را روی گوشم گذاشته بودم و بعدش درست نمیدانم کیفم را برداشتم یا نه!
اما میدانم زدم به چاک!
حتا اصرارهای معلم که پشت سرم میدوید و صدایم میزد؛ یک لحظه باعث نشد به عقب نگاه کنم.
خلاصه که آن روز گند از من یک کلاغ ساخت.
کلاغی که در قفس جایش نیست؛ چون زشت و بد ریخت و رنگ است. کلاغی که تنها با کلاغها میپرد. همانها که به جای بیرون در درونشان لانه دارند. من یک کلاغم حریم من، مقدس است. وارد شدن به آن سهل نیست. مرا با آدمها کاری نیست.
پریدن روی شاخهها را دوست دارم. و آوازم پر است از حقیقتی که نادیدهاش میگیرند.
من یک کلاغم، عاشق زمزمه کردن با خدا. عاشق پروازهای دسته جمعی. عاشق پریدنهای دم غروب و دم صبحم. میروم در دل خدا. پرواز میکنم. قارقار میکنم. راز و نیاز میکنم. گاهی چنان دلتنگش میشوم که میخواهم همهجا از او بشنوم. از او ببینم.
در زمستان تنها آواز من است که میماند. من اهل روزهای سردم.
منم ان سرو سر به فلک کشیده
ان سرو راست قامت که چون باران زد چتری شد
در غوغای طوفان پناهگاه
چون سایه بانی زیر نور خورشید
شانه هایم جایگاه درد دل پرندگان،
ب نظر میرسد ان هنگام که قطره های باران رگبارم میکند به جان میخرمشم و مرا سیراب میکند
بعد از طوفان همچنان تنومند قدرتنمایی میکنم
ان زمان که نور خورشید انچنان میتابد و از تار و پود وجودم میگذرد که گویی میخواهد به اتشم کشد از نورش تغذیه و گرمای وجودش برایم موهبت است
و صدای درد و دل پرندگان برایم لالایی.
که میداند ک از درون همان نهال تازه ریشه زده نیازمند باغبانم،
که میداند این باران های سیل اسا، نور خورشید، غم پرندگان هر ان ممکن است ریشه ام را بخشکاند و از پا در بیاوردم.
من چون موجی خروشانم.من آن موجم که آرامش ندارم.همیشه درگریز و درگزارم.پی یافتن و رسیدن به سواحل بسیار،همواره درسفر و رفتن هستم.
من سروم.همانگونه که می دانیم، سرو نمادازادی وایستادگی در ادبیات پارسی است، خود را چون سروی می دانم که در برابر سخن زور و بی عدالتی، ایستاده و به مبارزه با آن پرداخته ام.هرگز خود را درحصار و بند ندیده ونخواهم دید.آزاد آزاد آزادم.
من همچون عقابم.عقاب به تنهایی پروازمیکند.عقاب، اهداف بلندی دارد و به اهداف کوچک هرگز نگاه نمیکند.عقاب هرگز مگس نمیگیرد و من نیز هیچ گاه با آدمهای ساده درگیر نمی شوم.بلندپروازم و همواره تا بی نهایت اوج میگیرم و آنقدر بالا میروم تا به مقصودخود برسم.همیشه در اوجم.
من پروانه ای به دور شمعم.شمع من، معشوقم اتصالی به عشق الهی ست.پروانه ام که سوختن در آتش را رسیدن به توحید الهی می دانم که در لحظه نابودی من، با آتش شمع یکی می شوم و به محبوب خویش میشتابم.
من کوهم.در برابر ناملایمات و دردهای روزگار، استوار و محکم ایستاده ام.خم نمی شوم و نابود نخواهم شد.
زهرای درونم، مانند یک درخت شاه توت مقاوم شده است. او سرمای زیاد و من هم استخوان درد را تحمل میکنم. انگار هیچ کدام از ما اهل کم آوردن نیستیم و مانند گلدیاتور رو به روی سختی ها ایستاده ایم.
درخت همزادم در فصل تابستان توت های خوش مزه ای به بار می آورد. اتفاقا من هم در این موقع با نوازش گرمای هوا بر استخوان هایم، آرامش بیشتری را احساس میکنم. در این فصل میتوانم بهترین ایده ها را خلق کنم و میوه های هنری خوش مزه ای را به ارمغان بیاورم.
این درخت آنقدر استقلال دارد که فاصله اش را با بقیه حفط می کند. من هم به واسطهی رنج ناشی از شکستگی ها، مانند او شدم و فاصله ام را با نزدیک ترین دوستانم نیز مرزبندی کرده ام؛ زیرا نمیدانم که نزدیک شدن به آنها مرهمی بر دردهایم خواهد بود، یا زخمی بر دل.
وقتی این درخت، در اثر سرمای زمستان رنگ و رویش زرد میشود ، برگ هایش روی زمین میریزد. در آن هنگام نیز روی پای خود می ایستد و میگذارد بقیه روی برگ هایش لگد بزنند.
من هم مثل او شده ام؛ در فصل سرد فقر آهن میگیرم و صورتم زردرنگ میشود. دچار ریزش مو میشوم و با خوردن قرص آهن، صورتم رنگ آدمیزاد به خود می گیرد. در افسردگی های زمستانه نیز، روی دست هایم میایستم و با نوشتن، مجوز عبور از دگمه های اعصابم را به بقیه صادر میکنم. چون با نوشتن آرامشی معجزه آسا نصیبم میشود.
درخت توت به دلیل تحمل کم آبی، در هر محیطی میتواند زنده بماند. من هم به واسطه ی این درد های هفت ساله، انعطاف پذیر شده ام. دیگر هر اتفاقی بیفتد، به خود میگویم:《این درد، سخت تر از درد قبلی نیست؛میگذرد.》تحمل درد برای هردوی ما، از آب خوردن هم راحت تر شده است.
من خود را شبیه به هشت پا میدانم.
شاید تعداد کمی از آدمیان؛ عجائب شگفت و خارق العاده این جانور آبزی را بدانند.
اگر یکی از دست ها و پاهای هشت پا در طی حادثه یا اتفاقی قطع شود از هرجا که باشد؛ به مرور زمان دوباره رشد میکند و به اندازه اولیه اش میرسد.
من نیز در طول حیاتم در مواجهه با مشکلات و سختی های کوچک و بزرگ؛ هر گاه یکی از دست ها و پاهای وجودم همچون اعتماد به نفس؛ انگیزه؛ امید و حتی حقیقت گویی قطع شد؛ پس از مدتی با تلاش و کوشش خود سعی کردم آنها را در وجودم دوباره ایجاد کنم و شکل دهم.
هشت پا اگر خطری احساس کند خود را هر جا که شده پنهان میکند؛ هرچند آنجا کوچک باشد و به طور معمول اندازه او نباشد.
او خود را کوچک و کوچک میکند تا در آن مکان جا بگیرد و جان سالم به در برد.
من هم هماننده هشت پا تمام سعی خود را میکنم که در مقابله با حوادث و اتفاقات روزگار از استعدادها و ابتکارهایم به نحو احسنت استفاده کنم؛ تا پشتکار و سخت کوشی ام توسط حوادث و اتفاقات شکار نشوند و بتوانند به حیات خودشان در وجودم ادامه دهند.
هشت پا با رضایت کامل و به قیمت پایان دادن به زندگی و حیاتش تخم هایش را در دهان نگه می دارد تا که بچه هایش سر از تخم بیرون بیاورند و بتوانند در اقیانوس آزادانه شنا کنند.
من نیز با رضایت و آگاهی کامل و به قیمت از دست دادن آرزوها و خواسته های جوانی ام از مادرم نگه داری کردم؛ ولی بر عکس هشت پا من هنوز زنده هستم و نفس میکشم ولی مادرم دیگر قادر به نفس کشیدن نیست.
من هنوز که هنوز است از این تصمیم خود راضی هستم؛ و امیدوارم همگی بتوانند همچون هشت پا گاهی خواسته های شان را برای دیگری فدا کنند.
من شبیه چه هستم.
من به یک رود شبیهم. رونده، بی توقف، گاهی بی هدف، گاهی هرزه، گاهی آلوده، گاهی تمیز، گاهی زندگی بخش و شفا. و گاهی هم بیماری زا و آکنده از چرک.
رود منم. من رودم. توقفی در سرشت من نیست. در مسیرم سنگ های نتراشیده تن نازکم را خراش میدهند، لیکن من سر به سودای دلم دادهام. من خیال دریا را در سر دارم. پاهایم تاول زده از خاشاک و ریگزار، ولی میگذرم و زندگی میبخشم. مسافری راه گم کرده، لَختی کنارم میآرامد. زنی دلشکسته چشم های اشک آلوده اش را زیر قطرههای پیکرم پنهان میکند. معشوقی به شوق آغوش یار، در من تن میشوید.
من شاهد مردمان کویر و بیابان و ساحل نشینم. میچرخم و از هر دیاری و دشتی، گِلی می کَنَم و در دلم پنهان میکنم که زمینی حاصلخیز در بسترم بسازم.
گاهی در هلاکم از قلب الاسد تابستان و تنم بخار میشود و به ابرها میپیوندد. گاهی هم در انجماد تلخ زمستان، سکوت کرده و کز می کنم گوشه ای، اما شعله ی عشق دریا، در چراغ دان سینه ام همواره روشن است و به سرخی لهیب میزند.
گر به بندم کشی، گر بمانم و آسودگی پیشه کنم، لجاجت و تعصب تنم را تسخیر میکند و در زیر سنگینی انجماد فکر مدفون میشوم. باید بروم که جهل و جمود در من کپره نزند. من رودم.
من مثل شیشهی پنجرهام:
چنان شفافم که درون دلم پیداست و میتوانم زیباییهای جهان را به دیگران نشان دهم.
اما گاهی غبار زمانه دلم را کدر میکند. آنوقت است که دیگر نه درونم پیداست و نه میتوانم زیباییها را به کسی نشان بدهم.
آنقدر سرد و گرم روزگار را چشیدهام که دلم نازک شده است و گاهی با یک سنگ کوچک ترک برمیدارد و میشکند.
اگر دلم بشکند خیلی سخت میشود تکههای دلم را به هم پیوست. خیلی سخت.
خودم را شبیه آبی جاری و خروشان میبینم که از ارتفاعات، حرکتش را به سمت نقطهای شروع است.ممکنن است در راه هزاران سنگ کوچک و بزرگ، گل و لای، علفهای هرز، درختچههای مختلف حرکتش را کُند یا حتی گاهی متوقف کنند.اما در نهایت او مسیرش را به سمت مقصدی که به سمتش حرکت کرده است باز میکند.
من شبیه چه هستم؟
مانند گوزن شاخ دار ،پر تعصب، مغرور ،
مانند جغد تنها ،شب زنده دار
مانند کودکی بی صدا بی روح
مانند باران که قطره قطره فرو میریزم
مانند ابر زود گذر دست نیافتنی
مهدی عزیزم
اون صوتی که در توضیح این تمرین گذاشتم بشنوید بیزحمت.
من خودم را شبیه کامپیوتری می دانم که هر روز پای آن می نشینم . با ثدای زنگ موبایل روشن می شوم و وقتی هنگ می کنم با تند و بی مهابا نوشتن دوباره ریستارت میشوم . مادربرد من همان مغزم است که پر است از نرم افزارهای مختلف ، ذهنم را می گویم . وقتی به نظاره افکارش می نشینم سی پی یو ام داغ میکند ، از بس مواجه میشوم با حجم انبوهی از اطلاعات و افکار مختلف که از دریچه مغزم به بیرون تراوش می کند . گاهی می مانم که آیا این افکار ، من هستند ؟ ایا افکارم مرا کنترل میکنند ؟ یا من چون سواری بر اسب کنترل ذهن چموشم را در دست دارم ؟ گاهی که از زندگی کردن خسته میشوم ، دلم می خواهد بروی مغزم نرم افزاری نصب کنم که مرا پر کند از سکوت ، از بی فکری ، از برای لحظه ای نبودن .