عشق را به واژهیی عینی تشبیه کنید و تا میتوانید با جزییات بگویید که چرا بین عشق و آن چیز شباهتهایی میبینید.
نوشتههایتان را همین پایین ثبت کنید.
33 پاسخ
عشق شبیهِ مادر است.
عشق بیتاب است، مانند مادری درپی فرزندِ گمشدهاش در بازارِ بزرگِ تهران.
عشق میجنگد، مانند مادری که برای زندگیاش جارو را با تمام قدرت بر روی زمین میکشد و چنان پیچی بر لباسهای شُستهمان میدهد که دلت به حالشان میسوزد.
عشق آتش است و دود، مانند اتویی که مادرم به جانِ پیراهنم انداخته و با بیرحمی بیحدی چین و چروک آن را فراری میدهد.
عشق یعنی از خودگذشتگی، مثل آن روزهایی که مادرم بر سر سفره غریبانهمان میگفت سیرم.
عشق یعنی سوختن، مثلِ جگرِ مادرم برای خواهری که از دست دادیم.
عشق سایه میافکند بر آفتابِ سوزان، و مادرم چادرش را برای ما.
عشق چنان پرمعناست، که نگاهِ مادرم به فرزندانش.
هر آنچه از عشق خواندم در وجود مادرم آن را یافتم.
عشق را میشناسم، مادرم را میشناسم.
عشق را مانند نهالی میدانم نوپا، شکننده و اما مشتاق و سرزنده برای قد کشیدن و ریشه دواندن. نهالی که برای رشد کردن نیازمند آب و دانه است درست به مانند عشقی نوپا که برای سرپا ماندن و ماندگار شدن نیازمند غذای روح، یعنی محبت است. و اما اگر خودخواه شویم و هرمیزان که بخواهیم به نهالمان آب بدهیم و هر مدل دانه به پایش بریزیم بی آنکه از نیازهایش باخبر باشیم، پژمرده میشود و زود میمیرد مثل عشقهای دوزاری چند روزه. و اما بلد راه که باشی با نو شدن سال، شاخههای زایدش را هرس میکنی تا زخمهای کهنه پاک شود و جایش را به شاخههای تازه با افکار شادی بخش بدهد. نگاهی به درختان تنومند با ریشههایی عمیق بینداز. سالها صبوری و محبت آنها را از نهالی بی جان و کوچک به جایی رسانده که حالا شاخ و برگ هایشان مکان امنیست برای آسایش نهالهای کوچکتر. درست مثل دستان مادربزرگ وقتی یک استکان چای برای پدربزرگ میریزد وبا لبخندی آنرا به دستان پر چین و چروکش میسپارد و بعد برای تک تک آدمهای دور و برش، که حالا تنها پناه امنشان شده است خانهی پر عشق مادری.
سلام
چقدر ذهنم درگیر است عشق را به چه تشبيه کنم
به درختان سرو وصنوبر یا گلدان کوچیک روی تاقچه شایدم به نیاز ماهی نسبت به دریا.
هیچکدام من عشق را به زن تشبيه میکنم زنی بنام مادر
چنان وجه اشتراکی دارند غیر قابل انکار.
عشق مهر است و فداکاری .
عشق صداقت است و پاکی .
عشق بخشندگی است و از خودگذشتگی .
مگر مادر غیر از اینا ها است
مادر سرشار از مهر محبت مهربانی فداکاری از خودگذشتگی صداقت و پاکی است.
من وقتی به مادرم نگاه می کنم چنان غرق میشوم که گوی با یک پدیده ی ناب جهان هستی رو به رو هستم.
عشق فقط شبیه مادرم هست .
عشق شبیه به چشمه است.
همان طور که چشمه بعد از عبور کردن از دل کوه و زمین شفاف؛پاک و زلال بیرون می آید؛ عشق نیز از اعماق دل و قلب آدمی به وجود می آید؛ و همچون چشمه پاک؛ زلال؛ خالص و شفاف است.
آدمی وقتی که آب چشمه را لمس میکند؛ به صورت خود میزند و یا پای خود را درون آن میگذارد حال خوب و عجیبی به او دست میدهد طوری که برای لحظه ای هم که شده چشم های خود را میبندد و با تمام وجود این لذت را حس و درک میکند.
عشق همین طور باعث بروز شادی؛ نشاط؛ ذوق و لذت در وجود آدمی میشود.
آب چشمه آنقدر شفاف و زلال است که میتوان هر آنچه در اعماق چشمه وجود دارد براحتی دید؛عشق همان قدر پاک و زلال است که چیزی برای پنهان و مخفی کردن در دل آدمی باقی نمیگذارد؛ همه چیز آشکار و شفاف است.
عشق به پاکی و زلالی آب چشمه است؛ کاش بگذاریم همین طور باقی بماند و با دست های خود گل آلودش نکنیم.
پرسیده بودی عشق از نظر من شبیه چیست.
تا قبل از تو جوابی برای این سوال نداشتم.
اما حالا به تو می گویم عشق برای من همان آغوش گرم توست.
آغوشی که در آن میتوانم خودم را در سرزمین خوشبختی گم کنم.
آغوش گرمی که وقتی دست هایت را به دور تنم حلقه میکنی مانند کودکی میشوم که آسوده اجازه می دهد موج های پر تلاطم زندگی صورت او را نوازش کنند. چرا که وقتی سرم را بر سینه فراخت میگذارم تپش های قلبت در گوشم زمزمه می کند، زندگی هر چقدر هم سخت، من کنار تو ایستاده ام. پس تو را چه باک از سختی های زندگی؟ و من آسوده چشمانم را در برابر اضطراب ها و ترس های بیهوده می بندم.
چرا که روح من با روح جسور تو پیوند میخورد.
چرا که حس خوشبختی و قدرت را این آغوش در رگ های من تزریق می کند.
چرا که می دانم این آغوش پذیرش همیشه نصیب من خواهد شد.
و من از این زندگی چه چیزی میخواهم جز این آغوش؟
عشق چیزی نامفهوم و غریب است که وقتی در خانه دل جا خوش می کند نمی توانی بفهمی چیست! فقط تلاطمی درونت حس می کنی که خاموش ناشدنی است. شاید عشق کمی به آتش شبیه باشد. آخر عشق یک ماهیت یکسان نیست، نمی توان گفت باعث خوب شدن حالت شده یا تو را نابود کرده است. آتش هم ذاتا همینطور است گاهی گرما و زندگی می بخشد و گاهی می سوزاند و نابود می کند.
در زمستان زندگی وقتی که قلبت یخ زده و مرده است، عشق به یکباره تمام وجودت را گرم کرده و زندگی می بخشد و به تو انگیزه می دهد که حرکت کنی. هزارتا فکر و آرزو در ذهنت جا می گیرد و پرتکاپو شروع می کنی به جلو رفتن و ساختن، درست مثل قطاری که موتورش را گرمای آتش گرم کرده و به حرکت درآمده است.
با وجود عشق اصلا به زندگی نگاه دیگری داری. گویا آتشی روشن شده و شب تاریک روح را روشن کرده است تا برهنه همه چیز را ببینی. همان گلدان شمعدانی لب حوض که روزهای قبل اصلا نمی دیدی برایت طوری زیبا می شود که دوست داری ساعت ها آن را تماشا کنی و با نوک انگشتانت طراوت گلبرگ هایش را لمس کنی.
اما به گمانم این در ابتدای راه است که جرقه های آتش برافروخته شده است و دارد آرام آرام گرمت می کند. اگر زیاد از حد به آن نزدیک شوی ناگهان می بینی که در وسط آتش ایستاده ای و آتش چنان شعله ور شده و زبانه می کشد که دیگر تمام وجودت را سوزانده است. شاید اصلا وظیفه عشق هم همین است که بسوزاند و نابود کند. وقتی می آید دیگر هیچ چیز مثل قبل نمی شود. وقتی آتش شعله ور می شود هیچ چیز نمی تواند آن را متوقف کند، زبانه می کشد و تمام وجودت را فرا می گیرد درست مثل عشق. عشق تا زمانی که هست فلز درونت را می گدازد، سرخ می کند و شکل می دهد. اگر این آتش به ناگاه خاموش شود دوباره همان سردی و سکون قبل از افروخته شدن درونت خانه می گزیند. اما دیگر همان وجود قبلی نیستی از درون دگرگون شده ای.
عشق
چشمتوچشم با عشق میشوم. روشنتر، احساسش میکنم. بدیهیترین مفهوم است. موذی، ریشهدوانیده در تاروپودم.
گریزپاترین انتزاع است. فرّار و افسارگسیخته در تضاد فکرم دستوپا میزند. انتزاعی پر از بالاوپایین در انتهای لبهی دوسویهی نفرت یا شیفتگی.
به وقت تعادل همه چیز عالی است. ذهن شفاف است. آسمان آبی است. آفتاب میتابد. شاید هم بارانی و ابری است. عشقورزی وابستهی تصویری است در کپسول تنهایی که با خیال و هذیان به آن پروبال میدهم.
مهم نیست عاشق چه کسی هستم. مادر، فرزند، یار. مهم این است، عشق بالوپرش فراگستر است. فراخنایش از قدمکهای طفلانهی دیروزم تا پاهای قفلزدهی مادر به ویلچر امروز است.
گسترهیی که مرا به دهبار بالاوپایین کردن پلکان وامیدارد.
واما، واما، با عشق یار
لبخند میزنم. مهربان میشوم، در آینه لوند و تودلبرو. کنار پنجره برای گلها آواز میخوانم. عکس را از پشت شیشهی مبایل میبوسم. در خیال چای مینوشم و مزهی چای به عشقبازی پیوند میزنم. گریه میکنم، حسود میشوم شجاع میشوم. لپهایم گل میندازد و هوس در پیچواپیچ اندامم میرقصد.
چه چیزی مرا به عشق تهییج میکند؟ مادر، فرزند، یار؟
شاید درکت نکند شاید درکش نکنی. شاید افروزش عادت است در بند شرطورزی زمان.
شاید فرافکنی آن تصویر آرمانیست، از خودت در وجود آن من دوستداشتنی.
او لبریز است از نیازی که تهیچالهی وجودت آنرا میمکد تا انتهای آرامش و وحدت. در حریمش از انفکاک میگریزی.
اما شاید خود بهانهی تکهتکه شدن باشد. میتواند دگرریسیِ رنجآلود باشد. میتواند از پوسیدن در روزمرگی برهاندم. میتواند دوسویه یا یک سویه باشد. میتواند سوتفاهم، توهم، اغراق، وسواس و ضجر باشد.
من برای زندهباوری در پیچش این انتزاع، ملموس میشوم. هرچند بارنج هرچند با لذت.
باتمام تاریک و روشنش، قدمش روی چشم. چه خوبست که عاشق میشوم.
عشق ماننده هوای اردیبهشت ماه
که باران آمده و پایان یافته است؛
به همان لطافت و زیبایی است.
همان طور که بعد از پایان باران در کوچه پس کوچه ها قدم میزنی و روحت تازه میشود عشق نیز روح و روان آدمی را تازه میکند.
هوای اردیبهشت ماه شادابی گل ها و درختان را به همراه دارد؛ عشق هم باعث شادابی روح و روان آدمی میشود.
در اردیبهشت ماه بهشت از آسمان به زمین پا مینهد؛ عشق هم در وجود آدمی امید و زندگی که در بهشت وجود دارد به انسان عطا میکند.
عشق شبیه معجزه می ماند.ناگهان، بی هوا وسرزده به سراغت می آید.درست درزمانی که انتظارآمدنش رانداری.دنیایت راازیکنواختی وسکون به دنیایی رنگین وهیجانی تبدیل میکند.ضربان قلبت رانامنظم وزندگی ات رازیبامیکند.
عشق شبیه نفس بادصبا ست که با دمیدنش عالم پیر را دگرباره جوان خواهدکرد.عشق باعث سرزندگی و احساس جوانی میشود.
عشق شبیه آتش است که بردل عاشق حق می افتد.به قول مولانای جان، عشق آتشی ست بردل عاشق که جزحق را می سوزاند وامری ست الهی وآموختنی نه آمدنی.
عشق، محبتی است که به خاک تعلق نداردو ازکسی است.به فرمایش جلال ستاری عزیز در عشق صوفیانه، اگرعلت محبت خاک بودی، درعالم خاک بسیار است و نه هرجایی محبت است.
عشق زندگی بخش و آب حیات است به نقل ازحضرت مولانا: از آن آب حیات است که ما چرخ زنانیم
نه از کف و نه از نای، نه دف هاست خدایا
عشق همچون گرفتاری دل انگیزی ست که از آن گریز و گزیری نیست.وقتی به آن مبتلا شوی، همچون اسیری خودخواسته در بند آنی تاابدو زیباترین حبس ابد است.
عشق شبیه یک درخت است.درخت موجودی زنده است که کم کم رشدمیکند و هر روز بزگ و بزرگتر میشود.عشق نیز چون موجودی زنده به آرامی رشد میکندو آرام آرام بزرگ میشود تا به بلوغ و ثمردهی برسد.
عشق شبیه علاقه شدیددرختی ست که عاشق تبر شده است.همانقدر بی رحم. همانقدر جانکاه.دردی ست که به قیمت از دست دادن جان می انجامد.
عشق شبیه پناه گرفتن بچه کانگورو در درون کیسه مادرخود است.عشق پناه است.امنیت است.آن هنگام که پدرم را چون کوهی مستحکم پشت خود دیده و باتمام وجود به او تکیه میکنم، عظمت عشق و پناه بودنش را با تار و پود وجودم لمس می کنم.
در نهایت عشق، پارسای جانم، جگرگوشه ام و تنها نقطه ی روشن دنیای امروز من و دلیل حال خوب من است که شبیه هیچ چیز نیست و نخواهدبود.
به خوبی به خاطر دارم؛ اولین باری که عاشق شدم، معشوقم را از دور تماشا میکردم و دم نمیزدم. بین من و او فاصله فراوانی بود. دنیای او، دنیای دیگری بود. افکار او، افکار دیگری بود.
در نتیجه این فاصله، تنهایی را به بودن با دوستانی که نمیتوانستم از دردم و درمانم به آنها بگویم، ترجیح دادم.
در مدرسه به بچه مثبت کلاس معروف بودم. چه بسا بچه مثبت مدرسه!
همکلاسیهایم، زنگهای تفریح دست در یقه دوستشان میانداختند و روانه حیاط مدرسه میشدند. من اما خلوتم، کنج کلاس بود. در خانه نیز گوشه خلوتم، کنج اتاق بود. اتاقی که رو به خیابان بود و موتورها و ماشینها از بلند کردن صدایشان ابایی نداشتند و هر چه قرقرشان بیشتر، قروفرشان هم بیشتر.
بعدها اتاقم را به گوشه تنگ زیر شیروانی منتقل کردم. آن موقعها اولین گوشیام را مادرم در سال دوم دبیرستان برایم خرید. گوشی دکمهای ساده و از رده خارجی بود، اما کار مرا راه میانداخت. آهنگهای عاشقانه را در گوشم میگذاشتم و برای معشوقی که غافل از من بود، میخواندم و در فراغ یار اشک میریختم. هرگز از عشقم به هیچکس نگفتم. البته به جز دوست همخوابگاهیام.
اما نمیدانم چطور با آن همه تلاش دستِ آخر، همه خانواده از عشقِ قایمکیِ دخترِ سربهزیرِ آفتاب_مهتاب ندیدهِ خرخوانِ مذهبیشان، باخبر بودند. شاید از نگاههای زیرزیرکیام به او. یا شاید از احوالپرسیهای نابههنگام و بههنگام از خانوادهاش. این را بعدها فهمیدم.
آن روزها عشق برای من یک انتظار بود. یک امید. یک رنج دوری. مثل لاکپشت مدام توی لاک خودم بودم و بیرون رفتن از آن را معصیت عاشقی میدانستم.
روزها و شبها به مسجد نزدیک خانهمان کوچ میکردم و نمازم را به جماعت میخواندم. اهل مسجد دیگر به دیدار هر روزهام عادت کرده بودند. اگر یک روز نمیرفتم؛ از این و آن سراغم را میگرفتند. دلم میخواست، خدا نظری به دلم بیاندازد و این رنج دوری را به پایان برساند. اما انگار خدا عجلهای نداشت.
روزها به همین منوال میگذشت. تا اینکه یک روز به خود آمدم و دیدم، جای آن عشق را عشق دیگری گرفته است.
عشقی به مراتب بزرگتر. عشقی قدرتمندتر. عشقی که صاحب عاشقی و عاشقان است.
به خود که آمدم، دیدم در سینهام نوری درخشان دارم. درست نمیدانم کدام ثانیه بود. یا کدام دقیقه. یا حتا کدام ساعت. یا حتا کدامین روز و کدامین ماه.
اما او آنجا بود. در لایههای زیرین قلبم نفوذ کرده بود و محبتش را در قلبم نشانده بود.
حالا میفهمیدم چرا عجلهای نداشت. چرا پاسخگوی اشکهایم نبود. چرا سکوت کرده بود. چرا برای من در آن سن و سال، نقشه عشق و عشقبازی کشیده بود. میخواست خودش را در قلبم جای دهد. و عشقی بکارد ابدی. عشقی که آرامش میآورد، نه رنج دوری!
با خود میاندیشم؛ عشق مثل توپ شیطانک است. هر چقدر محکمتر به زمین بکوبیاش بالاتر میرود و تو را بلندتر میکند.
عشق مثل توپ شیطانک است، همیشه در اوج نیست. همیشه در نشیب نیست. عشق بالا و پایین دارد. گاهی درد دارد و گاه لذت. هر چه این درد بیشتر، لذتش شیرینتر.
عشق همچون گل رز داخل باغچه می ماند.
صبح که از خواب برمی خیزی، دوست داری اول او را ببینی.
رنگ رخش، غبار خستگی را از صورتت پاک می کند.
وقتی نوازشش می کنی، آنقدر آرام می شوی که گویی هیچوقت در زندگی ات غمگین نشده ای.
گاهی، هنگام نوازش با اینکه خار در دستت می رود، ناراحت نمی شوی.
وقتی بویش به مشامت می رسد، تو را با خود به دنیای دیگری می برد. دنیایی که در آن سراسر خوبی است.
با تمام این حرفها باید حواست باشد که عمر گل رز کوتاه است. اگر خوب مراقبش نباشی کوتاه تر هم می شود.
این نقلوقول از مولانای بزرگ چه زیباست:این که عشق جان جهان است.
سالها پیش زمانی که استارت نوازندگی در سرم افتاد پیش استادی رفتم برای آموزش، یادمه چند تا سوال از من پرسید یکی از سوالهاش این بود؟ چرا گیتار؟ و من بعد از دقایقی فکر کردن این طور پاسخ دادم:به نظر من تنها سازی میتواند باشد که به شکل یک کودک و به پهنای سینه آن را در آغوش گرفت.اما این فقط یک تعریف زبیا بود سالها گذشت و میگذرد و من هر روز بیشتر پی میبرم که عشق شاید هم یک عاشق در گوشه ی اتاق من است بله!عشق میتواند یک ساز یا یک گیتار باشد و با ارتعاش بدون قضاوتش بارها فرصت تغییر را به من میدهد و همواره مرا به سمت برتری خویش سوق میدهد.آه بخششهای او بیحدوحصر است.به طور بینظیری، یک برشی از طبیعت که ضعفها و رنجهای مرا کندوکاو میکند و مرا با نیروی طبیعت آبستن میکندو دوباره روزی چندین بار از من متولد میشود،با فروتنی ابزار میشود تا من ابراز شوم.این نیروی طبیعت با احوال من متغییر است، هنر عشق دادن دارد و عمل عشق ورزیدن را در من زنده میکند.
شاید اگر عشق نبود جهان میلی برای پیدایش نداشت.
عشق مثل یک تکه ذغال قرمز که در حال جلز ولز روی قلیان هست که نمی توانی بهش دست بزنی اما تنها چیزی که عایدت می شود دودی هست که به پا می کند .
آنها دود دلت هست که داره زجرت می ده و اون طعم تلخ و دهان تلخی که برات می مونه از کشیدن قلیون همون عوارض عشق هست که یاد و خاطره معشوق تمام قلب و وجودت را تلخ از هجران می کنه
عشق می گن مثل گیاه عشقه هست که می چسبه و بالا می ره همونقدر چسبنده و چکنه
لامصب عشق هم می چسبه به قلبت تا لب گور ولت نمی کنه
حتی اون هفت کشور ازت دور بشه این عشقه چکنه هنوز چسبیده به قلبت
اصلا آقا عشق مثل زالو می مونه
می شینه روی قلب و ذهنت اونقدر هستی و انرژیت را می مکه که اولش فکر می کنی آخ جونم پاکسازی انجام شده اما یه مدت بعد می فهمی دمار از روزگار قلب و ذهنت در آورده حالا هر چی می خوای تلاشی بکنی مگه می شه
جاش کبود کبود می مونه تا لب گور
حالا خوبه توی گور کرمها جاشو می خورند اونوقته که شاید راحت بشی
(عشق در مغز)
میخوام با زبون ساده صحبت کنم.
خیلی ساده.
اصلا دلم میخواد هنجار شکن باشم.
تو ذهن مردم همیشه قلب و مغز مقابل هم دیگه ان میخوام این مسئله رو رد کنم.
عشق تمثیلی است از یک شکلات تلخ مغز دار که مغزش حکم قلب دارد و پوستش تلخش حکم مغز
ان زمان که شروع به مزه مزه کردنش میکنی شاید ب مذاقت خوش نیاید بخواهی ان را تف کنی بیرون ولی وقتی به لایه های زیرینش میرسی که با مغذ فندوق و توت فرنگی پر شده اونموقع هست که تلخی پوسته شیرینی گوشته رو میگیره و بالعکس و طعم دلنشینی بهت میده.
کسایی ک میگن عشق و قلب مخالف هم دیگه هستن یا پوسته تلخ و خوردن به مغزش نرسیده ریختن دور میگن عشق بده و بهش برچسب منطق میزنن و با یه نگاه عاقل اندر سفیه ب بقیه نگا میکنن یا پوسته رو نخوردن فقط اون مغز شیرین بدون تلخی پوسته رو خوردن ک چندی بعد به نحوی دل زده شده اند و با یه نگاه مظلومانه ای که از همه اسیب دیده به دنیا نگاه میکنن.
این دوتا طعم کنار هم اون مزه دلنشین و بهت میده
هر کدوم ب تنهایی و نفهمیدن مفهوم اصلی عشق اینی میشه که الان داریم تو جامعه میبینیم.
هزاران عشق بی ثمر و پر از اضطراب
مادری هر لحظه نگران فرزند نگران نمره نگران دیر کردن و … که به اسم نگرانی مادر روش سرپوش میزاره
مردی دائم نگران تنهایی همسر که با اسم غیرت ماست مالی اش میکند.
زنی جلو اینه نگران کم بودنش برای عشقش.
بنده ای نگران کامل نبودن برا خدا با اسم مذهب.
تلخی سوال جواب منطقی مغز و تحمل کنی به مغز شیرین قلب برسی بازی رو بردی .
عشق برای من مثل زردچوبه شده. همیشه هست، همیشه خوبست، فایده دارد، هیچ پژوهشی نمیگوید ضرر دارد. گاهی آنقدر هست که نادیده گرفتنش آسانترین کار دنیا. با کم و زیادش هم چیزی از زندگی، از مزهی غذا لنگ نمیماند. یعنی صدای کسی در نمیآید شبیه «ای وای شور شده یا بینمک است». گیرم بتوانی بگویی این غذا -زندگی- چیزکی کم دارد اما هیچوقت نمیتوانی قاطع و مشخص بگویی زردچوبهاش کم است، عشق را در زندگیت کم داری.
میدانی، زردچوبه یک خاصیت دیگر هم دارد. اگر سرِ انگشتت بخورد به زردچوبه، تا پای بریدنش باید بروی که از رنگش خلاص شوی. عشق همین خط و امضا را روی جان و دلت میاندازد.
همین است دیگر! ما با همهي خاطرهها و دلهای شکستهمان عشق را دوست داریم و هر بار انتخابش میکنیم وگرنه رنگ زرد و سرخ غذا را که با هزار ادویهی دیگر هم میشود ساخت.
عشق به مانند اقیانوس است. همانطور که زندگی به آب بسته است، عشق دلیل بودن است. بدون عشق زندگی مردگی ست و این عشق است که به زندگی روح می بخشد. با عشق می توان زندگی را لمس کزد. حال چرا مانند اقیانوس است نه خود آب؟ اقیانوس عمق دارد، وسعت دارد، خطر دارد، موجش بالا و پائین دارد. دل به دریا زدن قدرت می خواهد، شهامت می طلبد. دل به آن دادیدی خودش موج سواری را بهت می آموزد.
من نمخواهم در این متن مانند فیلسوفان بنوسیم یا مانند شاعران به این مسئله نگاه کنم
عشق برایم مانند پدری است که که از ساعت۶ صبح تا ۱۲ شب کار فقط برای خانواده اش ودست ننها مدام درحال دولا راست شدن روبه رو به روی مغاز ها ست تابتواند خواسته های مارا فراهم کند
عشق مانند برادری است آکثر کیک های تولدت را خریده است
عشقی مانند پدر بزرگی است که هرکاری توانست برای نوه کم توانش انجام داد تا راه رفتنش را تماشا کند
عشق واقعی یعنی همین چیز های ساده و به ظاهر کم اهمیت
البته این تعريف من از عشق است.
عشق شبیه چیست؟
من فکر میکنم عشق به مثابهی پیانوست. همچون کلاویههای پیانو، لحظات سفید و سیاه دارد.
عشق باید کوک باشد تا آوای دلنواز و روحانگیز در جهان هستی بنوازد. گاهی عاشق از معشوق روی برمیتابد و خشمگین بابت بیوفاییش بر او بانگ میزند و آن زمانی است که نتهای اکتاو دو و سه پیانو را مینوازد و گاه میانهروی پیش میگیرد و به ساز معشوق با نتهای میانهی اکتاو چهار میرقصد. زمانی هم معشوق اعتراضش را بر سر عاشق دلخسته، با جیغ بنفش در اکتاو شش فرود آورده و طاقت او را طاق میکند.
عشق گام به گام، جادهی پر فراز و نشیب شیدایی را درمینوردد و آکورد بلوکهای برای هضم نمودن لحظات تلخ و طاقت فرسای زندگی مینوازد.
عشق چون چکشهای پیانو بر قلب عشاق ضربات کوبنده و نفسگیر فرود میآورد.
عشق همچون پیانو، پدالی به نام عقل برای کاهش هارت و پورتش دارد و زمانی هم آن قدر با عقل به جدال میپردازد که با پدال سمت راست، فریادش را در آسمان دلدادگی به پژواک وامیدارد.
کاش پیانوی عشق زندگیمان، همواره و در همه حال کوک باشد و هیچگاه فالش ننوازد.
عشق عین یک درخت میماند. هر بار حواست که به او نباشد، رنگ برگهایش زرد و نارنجی میشود.
اما همین که هر روز به او آب دهی، جان دوباره میگیرد.
ریشه ی خاکی اش در زمین ، بیشتر فرو میرود و برگهایش سبز تر میشود. هر بار که نوازشش کنی ، لطافتی در زیر انگشتانت حس میکنی. آن هنگام که میخواهی درخت را آب دهی، باید حواست باشد که زیاد او را سیراب نکنی. شاید همیشه در کنارش نباشی. آن وقت اگر کسی به او کمتر توجه کند، ممکن است زرد و افسرده شود.
درخت مثل عشق، توجه میخواهد؛ توجهی که بدون چشمداشت باشد.
عشق چو پیله ای خود ساخته کرم درون رابه خودمی خواند و این جاست که تاریکی و آرامش فرد را مالامال در چراها باید ها نباید ها بودن ها نبودن ها ونهایت چرایی بزرگی
چو عشق می رساند و آن گاه است که بلوغ آغاز و پیله ویران می شود واز زیر آن ویرانه پروانه شاداب درون تان بیرون می جهت و جهان را در آقو ش عشق آلود خود می فشارد
پس من عشق را به پیله ای تشبیه می کنم که باعث خود ساختگی می شود
توصیف عشق برایم سخت است مثل توصیف برف برای آدمی زاده، زیسته و مرده در کویر. ندیدن، لمس نکردن و زندگی نکردن با یک موجود، توصیفش را سخت میکند. سخت نه، بلکه غیر ممکن است. من که دل به دریای هیچ جاده ای نزده ام چطور توصیف کنم منظره های جاده را. بدیهی هایت گاهی دور و نزیسته هستند.
عشق درست مثل یک رودخانه خروشان در کوهستان است. با شدت و قدرت هر طور که بخواهد مسیرش را برای خودش باز میکند. این یاغی اصلن به چیز دیگه اهمیت نمیدهد. عاشق مثل سنگی است که در دیواره این رودخانهست.تمام مدت مجذوب آن صدای روحنواز و آرامشبخش ،سرزندگی همچون اسب خنگ، پاکی نشات گرفته از بالاتر،از کله قند است. بالاخره به دعوت ابلیس پاسخ میگوید و به رودخانه میافتد. ای کاش دعوت را پس میزد. خنکی و رهایی فقط مدت اندکی دوام آورد. یاغی سنگ بختبرگشته را سریع پایین برد،خواست عمق خلوصش را نشان دهد. سنگ میخواست نفس بگیرد ولی رودخانه مهلت نداد. سنگ آن پایین سنگ های دیگری هم دید که غرق شدهبودند. باید ادامه میداد وگرنه غرق میشد اما تصمیم اصلا با او نیست. رودخانه،عاشق را به پایین و چپ راست کوبید.وقتی از کوهستان خارج شدند دیگر خبری از آن جوش و خروش نبود.فقط آرامش بود ولی دیگر از سنگ عاشق چیزی نمانده بود که بخواهد حالا آرامش را تجربه کند.
بعدازظهر یه روز گرم بهاری وقتی وارد حیاط شدم دیدم بچه هام از تشنگی بیحال شدن و رمقی برای ایستادن ندارن سرهاشون پایین بود باید منتظر میموندم تا افتاب خانم چارقدشو سرش کنه و کم کم بره تا بتونم ابیاری رو شروع کنم دل تو دلم نبود همش این پا اون پا میکردم تا لحظات سپری بشن باید یه کم دیگه صبر میکردن برای اینکه لحظات زودتر بگذرن به خودمگفتم بیا و یه سوال سقراطی از خودت بپرس اگر بخوای عشق رو به چیزی عینی تشبیه کنی به چی تشبیهش میکنی؟ به خودم جواب دادم حضرت عشق از توصیف عشق خجالت زده میشد اونوقت تو چطور میتونی همچین سؤالی رو از خودت بپرسی؟ تو فکر رفتم . حالا نه مثل حضرت عشق ، به قدر خودت بهش فکر کن ، همینجا، همین لحظه، با چیزهایی که دور و برته به چی تشبیهش میکنی؟ شروع کردم به دیدن ، دیدن اون همه زیبایی. دیدم عشق برای من میتونه مثل مخمل برگ گل باشه ، لطیف. اخه میدونی به قول امروزیا من ادم لمسی هستم همه چیز رو باید لمس کنم . وقتی برگ گل رو نوازش میکنم ، چشمامو میبندم تا با تمام وجودم لمسش کنم شور وشوقی وصف ناپذیر تمام وجودم رو میگیره انگار من و برگ گل یکی میشیم ، حس یگانگی .توی این خیالبافی ها بودم که یه چیز تیز رفت توی دستم . اره تیغش بود وبه خودم گفتم : که عشق اسان نمود اول ولی افتاد مشکلها .
پاشو پاشو خیالبافی بسه برو گلهاتو اب بده که از تشنگی هلاک شدن.
عشق شبیه بستنی یخی کودکی وسط یک روز گرم تابستانی است. که دوست داره هیچ وقت تموم نشه آنقدر می چسبه که لذتش تا همیشه ته ذهنش می مونه حیف که زود تموم میشن. بستنی با اینکه سعی می کنی لیس بزنی که دیرتر تموم بشه گرمای ظهر تابستان ذره ذره آبش می کنه، مجبورت می کنه بیشتر لیس بزنی و تمام. عشق که اومد دوست داری با معشوقه ات سوار بهترین خودرو بشی و دل به جاده ای بزنی که هیچ وقت تموم نشه ولی زود از را می رسه فصل سرد عادی شدن. همانقدر کودکانه گاهی عاشق کسی یا چیزی می شی سال ها بعد که تب اش فرونشت وقتی بهش فکر می کنی لبخندی روی لبانت نقش می بنده که چقدر کودکانه بود. البته که همین نگاه کودکانه را دوست دارم اکنون که کودک ی در لباس بزرگسالانم.
عشق مانند یک دشت است. دشتی در اوایل بهار. بادهای آرام بهاری در حال وزیدن هستند و بذر گل ها را جابجا می کنند. کم کم به زمان رویش گل ها نزدیک می شویم. همه، منتظر دیدن دشتی پر از گل های زیبا هستند. شاید دشت شقایق، یا دشتی انبوه از گل های نرگس، پر از عطر بهشت در هوا.
اما مشکلات و پیچش ها آغاز می شود. گاهی وزش باد تند می شود. گاهی ابرها تمایلی به باریدن ندارند و دشت بی آب می ماند. اگر موفقیت حاصل شد، بذرها جوانه می زنند و شروع به روییدن می کنند. اما هنوز برای چیدن گل ها زود است. باید صبر کرد تا بتوان ثمره ی عشق را با تمام وجود حس کرد. از دور ایستادن و دیدن عشق، گاهی لذت بخش تر از قدم زدن در دشت است. سختی هایش دیده نمی شود.در دشت که قدم میزنی باید مواظب هم خودت باشی و هم گل ها. هم لگد نکنی و هم پایت با تیغ گل ها، زخمی نشود. پس چه هنری است در دشت عشق آرام گرفتن.
عشق
امروز بعد از دیدن موضوع روز کلاس نویسندگی به خودم گفتم ای بابا این کلاس داره سخت تر از اون چیزی میشه که فکرشو میکردم، چجوری میتونم عشق رو توصیف کنم اون هم بین کلی کار و دردسر.
موقع استراحتم مثل همیشه یکی از ویدئو های یوتیوب که از قبل سیو کرده بودم رو پلی کردم، در مورد فلسفه زمان بود، خیلی جالب و دور از دنیای علم کلاسیک در مورد حقیقت زمان میگفت.
این که ما این دنیا رو خالی از همه ی بعد ها میتونیم تصور کنیم اما نه زمان، چون ما ماشین های زمان هستیم و در اصل زمان برای هر شخصی در هر جای دنیا به گونه متفاوتی میگذرد. زمان رنگی و با احساسات میتونه متفاوت بگذره، با این حساب، عشق میتونه همون چیزی باشه برای این که این ماشین زمان متفاوت کار کنه، زمان بیشتری برامون بخره تا بتونیم به دنیا های متفاوت درون خودمون و اطرافمون سفر کنیم. پس بهتره عاشق بشیم.
عشق شبیه پختن یک قرمهسبزی خوشمزه است.حرف زدن، گذشت، فهم مشترک، در نقش لوبیا و سبزی و سایر اجزای یه قرمه خوشمزه هستند و دو نفری که پایشان وسط است به عنوان سرآشپزهای اصلی.
همانگونه که برای جا افتادن قرمهسبزی و تبدیل شدن به بهترین نسخه خودش به زمان نیاز است، عشق هم به صبوری نیاز دارد تا بشود آنچه باید بشود.
عشق برای من مثل رطب خوش طعمی است که در خواب از درختی که هزاران میوهی مختلف روی آن بود، چیدم و خوردم. شیرین بود اما دل را نمیزد. قدری شبیه رطبهایی که در بچگی خورده بودم اما با طعمی هزاران برابر خوشمزهتر. طعمی دیوانه کننده و آرامش بخش. برانگیزاننده و مست کننده. شورانگیز و رهاییبخش. لذتی توأمان جسمانی و روحانی که از دهان میگذرد و به جان مینشیند.
از خواب که پریدم آن طعم را شفاف در ذهنم داشتم. هنوز هم دارم. هر طعمی چشیدم همانندش نبود. هر چه میچشم مثل آن نیست. همهی رطبهای دنیا را امتحان کردهام. حاضرم از هر چیزی در دنیا بگذرم تا در ازایش یکبار دیگر آن را تجربه کنم. گاهی بعضی مزهها قدری آن طعم را برایم تداعی میکند، اما هرگز مثل آن نمیشود. نشده. با همهی روح و تنم میخواهمش. با تکتک سلولهایم. از عمق وجودم برایش جان میدهم تا دوباره آن احساس شگفتانگیز را در من زنده کند. لذتی که جسم و روحم را درهم آمیخته بود.
از آن وقت دیگر به دنبال لذتهای معمولی نیستم. هر چند که از کوچکترین چیزها لذت میبرم اما همواره در پی لذتی بزرگترم. من فکر میکنم جفت روحی هم همین احساس را به من بدهد. همان اشتباهی که بعضیها مرتکب میشوند و در انتظار ملاقات با جفت روحیشان هستند را مرتکب شدهام. من قبل از گرفتن هر تصمیم بزرگی در زندگیام به جفت روحیام میاندیشم. نیمهی گمشدهای که تکهای از روحم است و فقط با او چنین حسی را تجربه میکنم.
عشق شبیهِ مادر است.
عشق بیتاب است، مانند مادری درپی فرزندِ گمشدهاش در بازارِ بزرگِ تهران.
عشق میجنگد، مانند مادری که برای زندگیاش جارو را با تمام قدرت بر روی زمین میکشد و چنان پیچی بر لباسهای شُستهمان میدهد که دلت به حالشان میسوزد.
عشق آتش است و دود، مانند اتویی که مادرم به جانِ پیراهنم انداخته و با بیرحمی بیحدی چین و چروک آن را فراری میدهد.
عشق یعنی از خودگذشتگی، مثل آن روزهایی که مادرم بر سر سفره غریبانهمان میگفت سیرم.
عشق یعنی سوختن، مثلِ جگرِ مادرم برای خواهری که از دست دادیم.
عشق سایه میافکند بر آفتابِ سوزان، و مادرم چادرش را برای ما.
عشق چنان پرمعناست، که نگاهِ مادرم به فرزندانش.
هر آنچه از عشق خواندم در وجود مادرم آن را یافتم.
عشق را میشناسم، مادرم را میشناسم.
عشق را مانند نهالی میدانم نوپا، شکننده و اما مشتاق و سرزنده برای قد کشیدن و ریشه دواندن. نهالی که برای رشد کردن نیازمند آب و دانه است درست به مانند عشقی نوپا که برای سرپا ماندن و ماندگار شدن نیازمند غذای روح، یعنی محبت است. و اما اگر خودخواه شویم و هرمیزان که بخواهیم به نهالمان آب بدهیم و هر مدل دانه به پایش بریزیم بی آنکه از نیازهایش باخبر باشیم، پژمرده میشود و زود میمیرد مثل عشقهای دوزاری چند روزه. و اما بلد راه که باشی با نو شدن سال، شاخههای زایدش را هرس میکنی تا زخمهای کهنه پاک شود و جایش را به شاخههای تازه با افکار شادی بخش بدهد. نگاهی به درختان تنومند با ریشههایی عمیق بینداز. سالها صبوری و محبت آنها را از نهالی بی جان و کوچک به جایی رسانده که حالا شاخ و برگ هایشان مکان امنیست برای آسایش نهالهای کوچکتر. درست مثل دستان مادربزرگ وقتی یک استکان چای برای پدربزرگ میریزد وبا لبخندی آنرا به دستان پر چین و چروکش میسپارد و بعد برای تک تک آدمهای دور و برش، که حالا تنها پناه امنشان شده است خانهی پر عشق مادری.
سلام
چقدر ذهنم درگیر است عشق را به چه تشبيه کنم
به درختان سرو وصنوبر یا گلدان کوچیک روی تاقچه شایدم به نیاز ماهی نسبت به دریا.
هیچکدام من عشق را به زن تشبيه میکنم زنی بنام مادر
چنان وجه اشتراکی دارند غیر قابل انکار.
عشق مهر است و فداکاری .
عشق صداقت است و پاکی .
عشق بخشندگی است و از خودگذشتگی .
مگر مادر غیر از اینا ها است
مادر سرشار از مهر محبت مهربانی فداکاری از خودگذشتگی صداقت و پاکی است.
من وقتی به مادرم نگاه می کنم چنان غرق میشوم که گوی با یک پدیده ی ناب جهان هستی رو به رو هستم.
عشق فقط شبیه مادرم هست .
عشق شبیه به چشمه است.
همان طور که چشمه بعد از عبور کردن از دل کوه و زمین شفاف؛پاک و زلال بیرون می آید؛ عشق نیز از اعماق دل و قلب آدمی به وجود می آید؛ و همچون چشمه پاک؛ زلال؛ خالص و شفاف است.
آدمی وقتی که آب چشمه را لمس میکند؛ به صورت خود میزند و یا پای خود را درون آن میگذارد حال خوب و عجیبی به او دست میدهد طوری که برای لحظه ای هم که شده چشم های خود را میبندد و با تمام وجود این لذت را حس و درک میکند.
عشق همین طور باعث بروز شادی؛ نشاط؛ ذوق و لذت در وجود آدمی میشود.
آب چشمه آنقدر شفاف و زلال است که میتوان هر آنچه در اعماق چشمه وجود دارد براحتی دید؛عشق همان قدر پاک و زلال است که چیزی برای پنهان و مخفی کردن در دل آدمی باقی نمیگذارد؛ همه چیز آشکار و شفاف است.
عشق به پاکی و زلالی آب چشمه است؛ کاش بگذاریم همین طور باقی بماند و با دست های خود گل آلودش نکنیم.
پرسیده بودی عشق از نظر من شبیه چیست.
تا قبل از تو جوابی برای این سوال نداشتم.
اما حالا به تو می گویم عشق برای من همان آغوش گرم توست.
آغوشی که در آن میتوانم خودم را در سرزمین خوشبختی گم کنم.
آغوش گرمی که وقتی دست هایت را به دور تنم حلقه میکنی مانند کودکی میشوم که آسوده اجازه می دهد موج های پر تلاطم زندگی صورت او را نوازش کنند. چرا که وقتی سرم را بر سینه فراخت میگذارم تپش های قلبت در گوشم زمزمه می کند، زندگی هر چقدر هم سخت، من کنار تو ایستاده ام. پس تو را چه باک از سختی های زندگی؟ و من آسوده چشمانم را در برابر اضطراب ها و ترس های بیهوده می بندم.
چرا که روح من با روح جسور تو پیوند میخورد.
چرا که حس خوشبختی و قدرت را این آغوش در رگ های من تزریق می کند.
چرا که می دانم این آغوش پذیرش همیشه نصیب من خواهد شد.
و من از این زندگی چه چیزی میخواهم جز این آغوش؟
عشق چیزی نامفهوم و غریب است که وقتی در خانه دل جا خوش می کند نمی توانی بفهمی چیست! فقط تلاطمی درونت حس می کنی که خاموش ناشدنی است. شاید عشق کمی به آتش شبیه باشد. آخر عشق یک ماهیت یکسان نیست، نمی توان گفت باعث خوب شدن حالت شده یا تو را نابود کرده است. آتش هم ذاتا همینطور است گاهی گرما و زندگی می بخشد و گاهی می سوزاند و نابود می کند.
در زمستان زندگی وقتی که قلبت یخ زده و مرده است، عشق به یکباره تمام وجودت را گرم کرده و زندگی می بخشد و به تو انگیزه می دهد که حرکت کنی. هزارتا فکر و آرزو در ذهنت جا می گیرد و پرتکاپو شروع می کنی به جلو رفتن و ساختن، درست مثل قطاری که موتورش را گرمای آتش گرم کرده و به حرکت درآمده است.
با وجود عشق اصلا به زندگی نگاه دیگری داری. گویا آتشی روشن شده و شب تاریک روح را روشن کرده است تا برهنه همه چیز را ببینی. همان گلدان شمعدانی لب حوض که روزهای قبل اصلا نمی دیدی برایت طوری زیبا می شود که دوست داری ساعت ها آن را تماشا کنی و با نوک انگشتانت طراوت گلبرگ هایش را لمس کنی.
اما به گمانم این در ابتدای راه است که جرقه های آتش برافروخته شده است و دارد آرام آرام گرمت می کند. اگر زیاد از حد به آن نزدیک شوی ناگهان می بینی که در وسط آتش ایستاده ای و آتش چنان شعله ور شده و زبانه می کشد که دیگر تمام وجودت را سوزانده است. شاید اصلا وظیفه عشق هم همین است که بسوزاند و نابود کند. وقتی می آید دیگر هیچ چیز مثل قبل نمی شود. وقتی آتش شعله ور می شود هیچ چیز نمی تواند آن را متوقف کند، زبانه می کشد و تمام وجودت را فرا می گیرد درست مثل عشق. عشق تا زمانی که هست فلز درونت را می گدازد، سرخ می کند و شکل می دهد. اگر این آتش به ناگاه خاموش شود دوباره همان سردی و سکون قبل از افروخته شدن درونت خانه می گزیند. اما دیگر همان وجود قبلی نیستی از درون دگرگون شده ای.
عشق
چشمتوچشم با عشق میشوم. روشنتر، احساسش میکنم. بدیهیترین مفهوم است. موذی، ریشهدوانیده در تاروپودم.
گریزپاترین انتزاع است. فرّار و افسارگسیخته در تضاد فکرم دستوپا میزند. انتزاعی پر از بالاوپایین در انتهای لبهی دوسویهی نفرت یا شیفتگی.
به وقت تعادل همه چیز عالی است. ذهن شفاف است. آسمان آبی است. آفتاب میتابد. شاید هم بارانی و ابری است. عشقورزی وابستهی تصویری است در کپسول تنهایی که با خیال و هذیان به آن پروبال میدهم.
مهم نیست عاشق چه کسی هستم. مادر، فرزند، یار. مهم این است، عشق بالوپرش فراگستر است. فراخنایش از قدمکهای طفلانهی دیروزم تا پاهای قفلزدهی مادر به ویلچر امروز است.
گسترهیی که مرا به دهبار بالاوپایین کردن پلکان وامیدارد.
واما، واما، با عشق یار
لبخند میزنم. مهربان میشوم، در آینه لوند و تودلبرو. کنار پنجره برای گلها آواز میخوانم. عکس را از پشت شیشهی مبایل میبوسم. در خیال چای مینوشم و مزهی چای به عشقبازی پیوند میزنم. گریه میکنم، حسود میشوم شجاع میشوم. لپهایم گل میندازد و هوس در پیچواپیچ اندامم میرقصد.
چه چیزی مرا به عشق تهییج میکند؟ مادر، فرزند، یار؟
شاید درکت نکند شاید درکش نکنی. شاید افروزش عادت است در بند شرطورزی زمان.
شاید فرافکنی آن تصویر آرمانیست، از خودت در وجود آن من دوستداشتنی.
او لبریز است از نیازی که تهیچالهی وجودت آنرا میمکد تا انتهای آرامش و وحدت. در حریمش از انفکاک میگریزی.
اما شاید خود بهانهی تکهتکه شدن باشد. میتواند دگرریسیِ رنجآلود باشد. میتواند از پوسیدن در روزمرگی برهاندم. میتواند دوسویه یا یک سویه باشد. میتواند سوتفاهم، توهم، اغراق، وسواس و ضجر باشد.
من برای زندهباوری در پیچش این انتزاع، ملموس میشوم. هرچند بارنج هرچند با لذت.
باتمام تاریک و روشنش، قدمش روی چشم. چه خوبست که عاشق میشوم.
و اما و اما با فاصله
عشق ماننده هوای اردیبهشت ماه
که باران آمده و پایان یافته است؛
به همان لطافت و زیبایی است.
همان طور که بعد از پایان باران در کوچه پس کوچه ها قدم میزنی و روحت تازه میشود عشق نیز روح و روان آدمی را تازه میکند.
هوای اردیبهشت ماه شادابی گل ها و درختان را به همراه دارد؛ عشق هم باعث شادابی روح و روان آدمی میشود.
در اردیبهشت ماه بهشت از آسمان به زمین پا مینهد؛ عشق هم در وجود آدمی امید و زندگی که در بهشت وجود دارد به انسان عطا میکند.
عشق شبیه معجزه می ماند.ناگهان، بی هوا وسرزده به سراغت می آید.درست درزمانی که انتظارآمدنش رانداری.دنیایت راازیکنواختی وسکون به دنیایی رنگین وهیجانی تبدیل میکند.ضربان قلبت رانامنظم وزندگی ات رازیبامیکند.
عشق شبیه نفس بادصبا ست که با دمیدنش عالم پیر را دگرباره جوان خواهدکرد.عشق باعث سرزندگی و احساس جوانی میشود.
عشق شبیه آتش است که بردل عاشق حق می افتد.به قول مولانای جان، عشق آتشی ست بردل عاشق که جزحق را می سوزاند وامری ست الهی وآموختنی نه آمدنی.
عشق، محبتی است که به خاک تعلق نداردو ازکسی است.به فرمایش جلال ستاری عزیز در عشق صوفیانه، اگرعلت محبت خاک بودی، درعالم خاک بسیار است و نه هرجایی محبت است.
عشق زندگی بخش و آب حیات است به نقل ازحضرت مولانا: از آن آب حیات است که ما چرخ زنانیم
نه از کف و نه از نای، نه دف هاست خدایا
عشق همچون گرفتاری دل انگیزی ست که از آن گریز و گزیری نیست.وقتی به آن مبتلا شوی، همچون اسیری خودخواسته در بند آنی تاابدو زیباترین حبس ابد است.
عشق شبیه یک درخت است.درخت موجودی زنده است که کم کم رشدمیکند و هر روز بزگ و بزرگتر میشود.عشق نیز چون موجودی زنده به آرامی رشد میکندو آرام آرام بزرگ میشود تا به بلوغ و ثمردهی برسد.
عشق شبیه علاقه شدیددرختی ست که عاشق تبر شده است.همانقدر بی رحم. همانقدر جانکاه.دردی ست که به قیمت از دست دادن جان می انجامد.
عشق شبیه پناه گرفتن بچه کانگورو در درون کیسه مادرخود است.عشق پناه است.امنیت است.آن هنگام که پدرم را چون کوهی مستحکم پشت خود دیده و باتمام وجود به او تکیه میکنم، عظمت عشق و پناه بودنش را با تار و پود وجودم لمس می کنم.
در نهایت عشق، پارسای جانم، جگرگوشه ام و تنها نقطه ی روشن دنیای امروز من و دلیل حال خوب من است که شبیه هیچ چیز نیست و نخواهدبود.
به خوبی به خاطر دارم؛ اولین باری که عاشق شدم، معشوقم را از دور تماشا میکردم و دم نمیزدم. بین من و او فاصله فراوانی بود. دنیای او، دنیای دیگری بود. افکار او، افکار دیگری بود.
در نتیجه این فاصله، تنهایی را به بودن با دوستانی که نمیتوانستم از دردم و درمانم به آنها بگویم، ترجیح دادم.
در مدرسه به بچه مثبت کلاس معروف بودم. چه بسا بچه مثبت مدرسه!
همکلاسیهایم، زنگهای تفریح دست در یقه دوستشان میانداختند و روانه حیاط مدرسه میشدند. من اما خلوتم، کنج کلاس بود. در خانه نیز گوشه خلوتم، کنج اتاق بود. اتاقی که رو به خیابان بود و موتورها و ماشینها از بلند کردن صدایشان ابایی نداشتند و هر چه قرقرشان بیشتر، قروفرشان هم بیشتر.
بعدها اتاقم را به گوشه تنگ زیر شیروانی منتقل کردم. آن موقعها اولین گوشیام را مادرم در سال دوم دبیرستان برایم خرید. گوشی دکمهای ساده و از رده خارجی بود، اما کار مرا راه میانداخت. آهنگهای عاشقانه را در گوشم میگذاشتم و برای معشوقی که غافل از من بود، میخواندم و در فراغ یار اشک میریختم. هرگز از عشقم به هیچکس نگفتم. البته به جز دوست همخوابگاهیام.
اما نمیدانم چطور با آن همه تلاش دستِ آخر، همه خانواده از عشقِ قایمکیِ دخترِ سربهزیرِ آفتاب_مهتاب ندیدهِ خرخوانِ مذهبیشان، باخبر بودند. شاید از نگاههای زیرزیرکیام به او. یا شاید از احوالپرسیهای نابههنگام و بههنگام از خانوادهاش. این را بعدها فهمیدم.
آن روزها عشق برای من یک انتظار بود. یک امید. یک رنج دوری. مثل لاکپشت مدام توی لاک خودم بودم و بیرون رفتن از آن را معصیت عاشقی میدانستم.
روزها و شبها به مسجد نزدیک خانهمان کوچ میکردم و نمازم را به جماعت میخواندم. اهل مسجد دیگر به دیدار هر روزهام عادت کرده بودند. اگر یک روز نمیرفتم؛ از این و آن سراغم را میگرفتند. دلم میخواست، خدا نظری به دلم بیاندازد و این رنج دوری را به پایان برساند. اما انگار خدا عجلهای نداشت.
روزها به همین منوال میگذشت. تا اینکه یک روز به خود آمدم و دیدم، جای آن عشق را عشق دیگری گرفته است.
عشقی به مراتب بزرگتر. عشقی قدرتمندتر. عشقی که صاحب عاشقی و عاشقان است.
به خود که آمدم، دیدم در سینهام نوری درخشان دارم. درست نمیدانم کدام ثانیه بود. یا کدام دقیقه. یا حتا کدام ساعت. یا حتا کدامین روز و کدامین ماه.
اما او آنجا بود. در لایههای زیرین قلبم نفوذ کرده بود و محبتش را در قلبم نشانده بود.
حالا میفهمیدم چرا عجلهای نداشت. چرا پاسخگوی اشکهایم نبود. چرا سکوت کرده بود. چرا برای من در آن سن و سال، نقشه عشق و عشقبازی کشیده بود. میخواست خودش را در قلبم جای دهد. و عشقی بکارد ابدی. عشقی که آرامش میآورد، نه رنج دوری!
با خود میاندیشم؛ عشق مثل توپ شیطانک است. هر چقدر محکمتر به زمین بکوبیاش بالاتر میرود و تو را بلندتر میکند.
عشق مثل توپ شیطانک است، همیشه در اوج نیست. همیشه در نشیب نیست. عشق بالا و پایین دارد. گاهی درد دارد و گاه لذت. هر چه این درد بیشتر، لذتش شیرینتر.
عشق همچون گل رز داخل باغچه می ماند.
صبح که از خواب برمی خیزی، دوست داری اول او را ببینی.
رنگ رخش، غبار خستگی را از صورتت پاک می کند.
وقتی نوازشش می کنی، آنقدر آرام می شوی که گویی هیچوقت در زندگی ات غمگین نشده ای.
گاهی، هنگام نوازش با اینکه خار در دستت می رود، ناراحت نمی شوی.
وقتی بویش به مشامت می رسد، تو را با خود به دنیای دیگری می برد. دنیایی که در آن سراسر خوبی است.
با تمام این حرفها باید حواست باشد که عمر گل رز کوتاه است. اگر خوب مراقبش نباشی کوتاه تر هم می شود.
این نقلوقول از مولانای بزرگ چه زیباست:این که عشق جان جهان است.
سالها پیش زمانی که استارت نوازندگی در سرم افتاد پیش استادی رفتم برای آموزش، یادمه چند تا سوال از من پرسید یکی از سوالهاش این بود؟ چرا گیتار؟ و من بعد از دقایقی فکر کردن این طور پاسخ دادم:به نظر من تنها سازی میتواند باشد که به شکل یک کودک و به پهنای سینه آن را در آغوش گرفت.اما این فقط یک تعریف زبیا بود سالها گذشت و میگذرد و من هر روز بیشتر پی میبرم که عشق شاید هم یک عاشق در گوشه ی اتاق من است بله!عشق میتواند یک ساز یا یک گیتار باشد و با ارتعاش بدون قضاوتش بارها فرصت تغییر را به من میدهد و همواره مرا به سمت برتری خویش سوق میدهد.آه بخششهای او بیحدوحصر است.به طور بینظیری، یک برشی از طبیعت که ضعفها و رنجهای مرا کندوکاو میکند و مرا با نیروی طبیعت آبستن میکندو دوباره روزی چندین بار از من متولد میشود،با فروتنی ابزار میشود تا من ابراز شوم.این نیروی طبیعت با احوال من متغییر است، هنر عشق دادن دارد و عمل عشق ورزیدن را در من زنده میکند.
شاید اگر عشق نبود جهان میلی برای پیدایش نداشت.
عشق مثل یک تکه ذغال قرمز که در حال جلز ولز روی قلیان هست که نمی توانی بهش دست بزنی اما تنها چیزی که عایدت می شود دودی هست که به پا می کند .
آنها دود دلت هست که داره زجرت می ده و اون طعم تلخ و دهان تلخی که برات می مونه از کشیدن قلیون همون عوارض عشق هست که یاد و خاطره معشوق تمام قلب و وجودت را تلخ از هجران می کنه
عشق می گن مثل گیاه عشقه هست که می چسبه و بالا می ره همونقدر چسبنده و چکنه
لامصب عشق هم می چسبه به قلبت تا لب گور ولت نمی کنه
حتی اون هفت کشور ازت دور بشه این عشقه چکنه هنوز چسبیده به قلبت
اصلا آقا عشق مثل زالو می مونه
می شینه روی قلب و ذهنت اونقدر هستی و انرژیت را می مکه که اولش فکر می کنی آخ جونم پاکسازی انجام شده اما یه مدت بعد می فهمی دمار از روزگار قلب و ذهنت در آورده حالا هر چی می خوای تلاشی بکنی مگه می شه
جاش کبود کبود می مونه تا لب گور
حالا خوبه توی گور کرمها جاشو می خورند اونوقته که شاید راحت بشی
(عشق در مغز)
میخوام با زبون ساده صحبت کنم.
خیلی ساده.
اصلا دلم میخواد هنجار شکن باشم.
تو ذهن مردم همیشه قلب و مغز مقابل هم دیگه ان میخوام این مسئله رو رد کنم.
عشق تمثیلی است از یک شکلات تلخ مغز دار که مغزش حکم قلب دارد و پوستش تلخش حکم مغز
ان زمان که شروع به مزه مزه کردنش میکنی شاید ب مذاقت خوش نیاید بخواهی ان را تف کنی بیرون ولی وقتی به لایه های زیرینش میرسی که با مغذ فندوق و توت فرنگی پر شده اونموقع هست که تلخی پوسته شیرینی گوشته رو میگیره و بالعکس و طعم دلنشینی بهت میده.
کسایی ک میگن عشق و قلب مخالف هم دیگه هستن یا پوسته تلخ و خوردن به مغزش نرسیده ریختن دور میگن عشق بده و بهش برچسب منطق میزنن و با یه نگاه عاقل اندر سفیه ب بقیه نگا میکنن یا پوسته رو نخوردن فقط اون مغز شیرین بدون تلخی پوسته رو خوردن ک چندی بعد به نحوی دل زده شده اند و با یه نگاه مظلومانه ای که از همه اسیب دیده به دنیا نگاه میکنن.
این دوتا طعم کنار هم اون مزه دلنشین و بهت میده
هر کدوم ب تنهایی و نفهمیدن مفهوم اصلی عشق اینی میشه که الان داریم تو جامعه میبینیم.
هزاران عشق بی ثمر و پر از اضطراب
مادری هر لحظه نگران فرزند نگران نمره نگران دیر کردن و … که به اسم نگرانی مادر روش سرپوش میزاره
مردی دائم نگران تنهایی همسر که با اسم غیرت ماست مالی اش میکند.
زنی جلو اینه نگران کم بودنش برای عشقش.
بنده ای نگران کامل نبودن برا خدا با اسم مذهب.
تلخی سوال جواب منطقی مغز و تحمل کنی به مغز شیرین قلب برسی بازی رو بردی .
از دوره عالی و پر از محتوای شما سپاسگزارم
ممنونم از مهر شما خانم شکاری نازنین و ارجمند.
عشق برای من مثل زردچوبه شده. همیشه هست، همیشه خوبست، فایده دارد، هیچ پژوهشی نمیگوید ضرر دارد. گاهی آنقدر هست که نادیده گرفتنش آسانترین کار دنیا. با کم و زیادش هم چیزی از زندگی، از مزهی غذا لنگ نمیماند. یعنی صدای کسی در نمیآید شبیه «ای وای شور شده یا بینمک است». گیرم بتوانی بگویی این غذا -زندگی- چیزکی کم دارد اما هیچوقت نمیتوانی قاطع و مشخص بگویی زردچوبهاش کم است، عشق را در زندگیت کم داری.
میدانی، زردچوبه یک خاصیت دیگر هم دارد. اگر سرِ انگشتت بخورد به زردچوبه، تا پای بریدنش باید بروی که از رنگش خلاص شوی. عشق همین خط و امضا را روی جان و دلت میاندازد.
همین است دیگر! ما با همهي خاطرهها و دلهای شکستهمان عشق را دوست داریم و هر بار انتخابش میکنیم وگرنه رنگ زرد و سرخ غذا را که با هزار ادویهی دیگر هم میشود ساخت.
عشق به مانند اقیانوس است. همانطور که زندگی به آب بسته است، عشق دلیل بودن است. بدون عشق زندگی مردگی ست و این عشق است که به زندگی روح می بخشد. با عشق می توان زندگی را لمس کزد. حال چرا مانند اقیانوس است نه خود آب؟ اقیانوس عمق دارد، وسعت دارد، خطر دارد، موجش بالا و پائین دارد. دل به دریا زدن قدرت می خواهد، شهامت می طلبد. دل به آن دادیدی خودش موج سواری را بهت می آموزد.
من نمخواهم در این متن مانند فیلسوفان بنوسیم یا مانند شاعران به این مسئله نگاه کنم
عشق برایم مانند پدری است که که از ساعت۶ صبح تا ۱۲ شب کار فقط برای خانواده اش ودست ننها مدام درحال دولا راست شدن روبه رو به روی مغاز ها ست تابتواند خواسته های مارا فراهم کند
عشق مانند برادری است آکثر کیک های تولدت را خریده است
عشقی مانند پدر بزرگی است که هرکاری توانست برای نوه کم توانش انجام داد تا راه رفتنش را تماشا کند
عشق واقعی یعنی همین چیز های ساده و به ظاهر کم اهمیت
البته این تعريف من از عشق است.
عشق شبیه چیست؟
من فکر میکنم عشق به مثابهی پیانوست. همچون کلاویههای پیانو، لحظات سفید و سیاه دارد.
عشق باید کوک باشد تا آوای دلنواز و روحانگیز در جهان هستی بنوازد. گاهی عاشق از معشوق روی برمیتابد و خشمگین بابت بیوفاییش بر او بانگ میزند و آن زمانی است که نتهای اکتاو دو و سه پیانو را مینوازد و گاه میانهروی پیش میگیرد و به ساز معشوق با نتهای میانهی اکتاو چهار میرقصد. زمانی هم معشوق اعتراضش را بر سر عاشق دلخسته، با جیغ بنفش در اکتاو شش فرود آورده و طاقت او را طاق میکند.
عشق گام به گام، جادهی پر فراز و نشیب شیدایی را درمینوردد و آکورد بلوکهای برای هضم نمودن لحظات تلخ و طاقت فرسای زندگی مینوازد.
عشق چون چکشهای پیانو بر قلب عشاق ضربات کوبنده و نفسگیر فرود میآورد.
عشق همچون پیانو، پدالی به نام عقل برای کاهش هارت و پورتش دارد و زمانی هم آن قدر با عقل به جدال میپردازد که با پدال سمت راست، فریادش را در آسمان دلدادگی به پژواک وامیدارد.
کاش پیانوی عشق زندگیمان، همواره و در همه حال کوک باشد و هیچگاه فالش ننوازد.
عشق عین یک درخت میماند. هر بار حواست که به او نباشد، رنگ برگهایش زرد و نارنجی میشود.
اما همین که هر روز به او آب دهی، جان دوباره میگیرد.
ریشه ی خاکی اش در زمین ، بیشتر فرو میرود و برگهایش سبز تر میشود. هر بار که نوازشش کنی ، لطافتی در زیر انگشتانت حس میکنی. آن هنگام که میخواهی درخت را آب دهی، باید حواست باشد که زیاد او را سیراب نکنی. شاید همیشه در کنارش نباشی. آن وقت اگر کسی به او کمتر توجه کند، ممکن است زرد و افسرده شود.
درخت مثل عشق، توجه میخواهد؛ توجهی که بدون چشمداشت باشد.
عشق چو پیله ای خود ساخته کرم درون رابه خودمی خواند و این جاست که تاریکی و آرامش فرد را مالامال در چراها باید ها نباید ها بودن ها نبودن ها ونهایت چرایی بزرگی
چو عشق می رساند و آن گاه است که بلوغ آغاز و پیله ویران می شود واز زیر آن ویرانه پروانه شاداب درون تان بیرون می جهت و جهان را در آقو ش عشق آلود خود می فشارد
پس من عشق را به پیله ای تشبیه می کنم که باعث خود ساختگی می شود
توصیف عشق برایم سخت است مثل توصیف برف برای آدمی زاده، زیسته و مرده در کویر. ندیدن، لمس نکردن و زندگی نکردن با یک موجود، توصیفش را سخت میکند. سخت نه، بلکه غیر ممکن است. من که دل به دریای هیچ جاده ای نزده ام چطور توصیف کنم منظره های جاده را. بدیهی هایت گاهی دور و نزیسته هستند.
عشق درست مثل یک رودخانه خروشان در کوهستان است. با شدت و قدرت هر طور که بخواهد مسیرش را برای خودش باز میکند. این یاغی اصلن به چیز دیگه اهمیت نمیدهد. عاشق مثل سنگی است که در دیواره این رودخانهست.تمام مدت مجذوب آن صدای روحنواز و آرامشبخش ،سرزندگی همچون اسب خنگ، پاکی نشات گرفته از بالاتر،از کله قند است. بالاخره به دعوت ابلیس پاسخ میگوید و به رودخانه میافتد. ای کاش دعوت را پس میزد. خنکی و رهایی فقط مدت اندکی دوام آورد. یاغی سنگ بختبرگشته را سریع پایین برد،خواست عمق خلوصش را نشان دهد. سنگ میخواست نفس بگیرد ولی رودخانه مهلت نداد. سنگ آن پایین سنگ های دیگری هم دید که غرق شدهبودند. باید ادامه میداد وگرنه غرق میشد اما تصمیم اصلا با او نیست. رودخانه،عاشق را به پایین و چپ راست کوبید.وقتی از کوهستان خارج شدند دیگر خبری از آن جوش و خروش نبود.فقط آرامش بود ولی دیگر از سنگ عاشق چیزی نمانده بود که بخواهد حالا آرامش را تجربه کند.
بعدازظهر یه روز گرم بهاری وقتی وارد حیاط شدم دیدم بچه هام از تشنگی بیحال شدن و رمقی برای ایستادن ندارن سرهاشون پایین بود باید منتظر میموندم تا افتاب خانم چارقدشو سرش کنه و کم کم بره تا بتونم ابیاری رو شروع کنم دل تو دلم نبود همش این پا اون پا میکردم تا لحظات سپری بشن باید یه کم دیگه صبر میکردن برای اینکه لحظات زودتر بگذرن به خودمگفتم بیا و یه سوال سقراطی از خودت بپرس اگر بخوای عشق رو به چیزی عینی تشبیه کنی به چی تشبیهش میکنی؟ به خودم جواب دادم حضرت عشق از توصیف عشق خجالت زده میشد اونوقت تو چطور میتونی همچین سؤالی رو از خودت بپرسی؟ تو فکر رفتم . حالا نه مثل حضرت عشق ، به قدر خودت بهش فکر کن ، همینجا، همین لحظه، با چیزهایی که دور و برته به چی تشبیهش میکنی؟ شروع کردم به دیدن ، دیدن اون همه زیبایی. دیدم عشق برای من میتونه مثل مخمل برگ گل باشه ، لطیف. اخه میدونی به قول امروزیا من ادم لمسی هستم همه چیز رو باید لمس کنم . وقتی برگ گل رو نوازش میکنم ، چشمامو میبندم تا با تمام وجودم لمسش کنم شور وشوقی وصف ناپذیر تمام وجودم رو میگیره انگار من و برگ گل یکی میشیم ، حس یگانگی .توی این خیالبافی ها بودم که یه چیز تیز رفت توی دستم . اره تیغش بود وبه خودم گفتم : که عشق اسان نمود اول ولی افتاد مشکلها .
پاشو پاشو خیالبافی بسه برو گلهاتو اب بده که از تشنگی هلاک شدن.
عشق شبیه بستنی یخی کودکی وسط یک روز گرم تابستانی است. که دوست داره هیچ وقت تموم نشه آنقدر می چسبه که لذتش تا همیشه ته ذهنش می مونه حیف که زود تموم میشن. بستنی با اینکه سعی می کنی لیس بزنی که دیرتر تموم بشه گرمای ظهر تابستان ذره ذره آبش می کنه، مجبورت می کنه بیشتر لیس بزنی و تمام. عشق که اومد دوست داری با معشوقه ات سوار بهترین خودرو بشی و دل به جاده ای بزنی که هیچ وقت تموم نشه ولی زود از را می رسه فصل سرد عادی شدن. همانقدر کودکانه گاهی عاشق کسی یا چیزی می شی سال ها بعد که تب اش فرونشت وقتی بهش فکر می کنی لبخندی روی لبانت نقش می بنده که چقدر کودکانه بود. البته که همین نگاه کودکانه را دوست دارم اکنون که کودک ی در لباس بزرگسالانم.
عشق مانند یک دشت است. دشتی در اوایل بهار. بادهای آرام بهاری در حال وزیدن هستند و بذر گل ها را جابجا می کنند. کم کم به زمان رویش گل ها نزدیک می شویم. همه، منتظر دیدن دشتی پر از گل های زیبا هستند. شاید دشت شقایق، یا دشتی انبوه از گل های نرگس، پر از عطر بهشت در هوا.
اما مشکلات و پیچش ها آغاز می شود. گاهی وزش باد تند می شود. گاهی ابرها تمایلی به باریدن ندارند و دشت بی آب می ماند. اگر موفقیت حاصل شد، بذرها جوانه می زنند و شروع به روییدن می کنند. اما هنوز برای چیدن گل ها زود است. باید صبر کرد تا بتوان ثمره ی عشق را با تمام وجود حس کرد. از دور ایستادن و دیدن عشق، گاهی لذت بخش تر از قدم زدن در دشت است. سختی هایش دیده نمی شود.در دشت که قدم میزنی باید مواظب هم خودت باشی و هم گل ها. هم لگد نکنی و هم پایت با تیغ گل ها، زخمی نشود. پس چه هنری است در دشت عشق آرام گرفتن.
عشق
امروز بعد از دیدن موضوع روز کلاس نویسندگی به خودم گفتم ای بابا این کلاس داره سخت تر از اون چیزی میشه که فکرشو میکردم، چجوری میتونم عشق رو توصیف کنم اون هم بین کلی کار و دردسر.
موقع استراحتم مثل همیشه یکی از ویدئو های یوتیوب که از قبل سیو کرده بودم رو پلی کردم، در مورد فلسفه زمان بود، خیلی جالب و دور از دنیای علم کلاسیک در مورد حقیقت زمان میگفت.
این که ما این دنیا رو خالی از همه ی بعد ها میتونیم تصور کنیم اما نه زمان، چون ما ماشین های زمان هستیم و در اصل زمان برای هر شخصی در هر جای دنیا به گونه متفاوتی میگذرد. زمان رنگی و با احساسات میتونه متفاوت بگذره، با این حساب، عشق میتونه همون چیزی باشه برای این که این ماشین زمان متفاوت کار کنه، زمان بیشتری برامون بخره تا بتونیم به دنیا های متفاوت درون خودمون و اطرافمون سفر کنیم. پس بهتره عاشق بشیم.
عشق شبیه پختن یک قرمهسبزی خوشمزه است.حرف زدن، گذشت، فهم مشترک، در نقش لوبیا و سبزی و سایر اجزای یه قرمه خوشمزه هستند و دو نفری که پایشان وسط است به عنوان سرآشپزهای اصلی.
همانگونه که برای جا افتادن قرمهسبزی و تبدیل شدن به بهترین نسخه خودش به زمان نیاز است، عشق هم به صبوری نیاز دارد تا بشود آنچه باید بشود.
عشق برای من مثل رطب خوش طعمی است که در خواب از درختی که هزاران میوهی مختلف روی آن بود، چیدم و خوردم. شیرین بود اما دل را نمیزد. قدری شبیه رطبهایی که در بچگی خورده بودم اما با طعمی هزاران برابر خوشمزهتر. طعمی دیوانه کننده و آرامش بخش. برانگیزاننده و مست کننده. شورانگیز و رهاییبخش. لذتی توأمان جسمانی و روحانی که از دهان میگذرد و به جان مینشیند.
از خواب که پریدم آن طعم را شفاف در ذهنم داشتم. هنوز هم دارم. هر طعمی چشیدم همانندش نبود. هر چه میچشم مثل آن نیست. همهی رطبهای دنیا را امتحان کردهام. حاضرم از هر چیزی در دنیا بگذرم تا در ازایش یکبار دیگر آن را تجربه کنم. گاهی بعضی مزهها قدری آن طعم را برایم تداعی میکند، اما هرگز مثل آن نمیشود. نشده. با همهی روح و تنم میخواهمش. با تکتک سلولهایم. از عمق وجودم برایش جان میدهم تا دوباره آن احساس شگفتانگیز را در من زنده کند. لذتی که جسم و روحم را درهم آمیخته بود.
از آن وقت دیگر به دنبال لذتهای معمولی نیستم. هر چند که از کوچکترین چیزها لذت میبرم اما همواره در پی لذتی بزرگترم. من فکر میکنم جفت روحی هم همین احساس را به من بدهد. همان اشتباهی که بعضیها مرتکب میشوند و در انتظار ملاقات با جفت روحیشان هستند را مرتکب شدهام. من قبل از گرفتن هر تصمیم بزرگی در زندگیام به جفت روحیام میاندیشم. نیمهی گمشدهای که تکهای از روحم است و فقط با او چنین حسی را تجربه میکنم.
منتظرش میمانم.
سلام استاد از این چالش خوشم میاد باعث یک جور احساس مسوولیت و به تفکر واداشتن درباره چیز ها و موضوعات جدید می شه بسیار از شما سپاس گزارم
زنده باشی علیرضا جان.