زندگی را به واژهیی عینی تشبیه کنید و تا میتوانید با جزییات بگویید که چرا بین زندگی و آن چیز شباهتهایی میبینید.
نوشتههایتان را همین پایین ثبت کنید.
44 پاسخ
هنوز به آن جایگاه نرسیدم که مثل عارفان زندگی را سرتاسر عشق بدانم حتی دردها و غم هایش را
و هنوز فیزیکدان هم نشدم که زندگی را سرتاسر انرژی بدانم
و نه هنوز شاعری مثل سهراب که درک کنم چرا زندگی حس قشنگیست که یک مرغ مهاجر دارد
زندگی برای من باتلاقی است که در حال دست و پا زدنم برای بقا در حالی که می خواهم لمسش کنم
زندگی برای من شمردن روزهاست تا به سر ماه بعدی برسم
زندگی برای من تنبیه شدن بابت همان اشتباهاتی هست که در گذشته انجام دادم و حالا مثل خر در گل ماندم
زندگی برای من انتظاریست که طعم گس مانندش تمام دهانم را گزنده کرده
اصلا بیخیال زندگی به من بگو کی تمام می شود
درود لیلا خانم عزیز
در متن شما نکات خوبی رو میشه دید.
اما کاش فقط به یک تشبیه اکتفا کنید. همون باتلاق میتونست کافی باشه، و در ادامه بهتر بود به با جزییات شباهتهای زندگی و باتلاق رو تشریح میکردید.
و اینکه چرا ته هیچکدوم از جملهها نقطه نیست؟
زندگی به خودیه خود شبیه یک خطه صافه،
روزمرگیی که شامل چند مرحله میشه:تولد،جوانی،میانسالی،کهولت و در نهایت مرگ!
ولی بخش تمایز انگیزی که زندگی رو از این روزمرگی یا در واقع از این نظم واحد خارج کنه چی میشه پس؟!
به نظرم چیزی نمیتونه این کارو بکنه
چون در نهایت سیری هست که باید طی کنیم و راهی هست که باید بریم.
اما توی همین خط صاف…توی همین مسیره مشخص
من دوست داشتم که زندگیم شبیهه یک نوار مغزی باشه!
پر نوسان،پر حادثه،و پر از هیجاناتی که خواه یا ناخواه، با برنامه یا بی برنامه وارد این مسیر میشن!
اما خوب…چه کنم که در عوض تمامه اینها من آدمی هستم بسیار و بسیار محتاط و جنبهی بی برنامه زندگیمو ازش دور میکنم.
پس شاید بهتر باشه الان اینجوری ادامه بدم جواب سوال رو:
زندگی برای من مثل نوار مغزی میمونه،پر تحرک و صبور!
گاهی آروم و گاهی پر تلاطم، و در نهایت بدونه ایستادگی و پیشرونده و قدرتمند!
چیزی که حتی تو ساکن ترین و ساکت ترین اوضاع هم حرکتش رو داره و باز نمی ایسته؛ چرا که اگر ایستادن رو انتخاب کنه و نخواد ادامه بده..همه چیز در همون لحظه برای ابد به پایانه خودش میرسه
و چه بسا تکرار و تکرار و تکرار بعده این مسیر اتفاق بیوفته!
و چه جالب که همین تکرار شدن به مراتب مارو نگران میکنه از این موضوع و این سوال.. که:این تکرار برای من یک خوشحالیه یا یک عذابه همیشگی؟!
سلام هانیه جان
متنی که نوشتی خوبه.
بهوضوح ذوق تو رو نشون میده در نوشتن قطعههای ادبی.
اما کاش تو متنهای بعدی قدری دقیقتر از علامتها استفاده کنی. الان متنت شلختهست.
مثال: «در عوض تمامه اینها من آدمی هستم»
«تمامه» غلطه. باید بنویسیم «تمامِ». توی گوگل «هکسره» رو سرچ کن تا متوجه منظورم بشی.
(در رابطه با علامتگذاری توی کانال دوره یه مطلب گذاشته بودم براتون.)
و اینکه علامت تعجب فایدهی چندانی نداره و در متن تو به کل بیخاصیته. بهتره مدتی ازش استفاده نکنی و ببین چه اتفاقی میافته.
چشم استاد تو متن های بعدی سعی میکنم دقت بیشتری به خرج بدم
زندگی من شبیه بالکن خانه شده. آنقدر دلباز و قشنگ که به فکر تزئینش میفتم تا قشنگتر هم بشود و بتوانم بیشتر لذت ببرم. از نیمکتی و کوسنی و دیوارکوبی. کلاسی و هنری و تفریحی. تازگی یک گلدان سبزیکاری هم راه انداختهام تا برای آشپزخانه ریحان تازه بچینم، در هوای گرم موهیتو بیشتر مشتری دارد. تازگی یک ورزش جدید را تمرین میکنم تا بدنم انعطافپذیرتر باشد، رقصیدن همیشه طرفدار دارد.
روزهایی هم هست که از زندگی کردن مرخصی میگیرم و به زنده بودن اکتفا می کنم. توی خودم غرق میشوم و جوری رفتار میکنم که انگار هیچ تعهد و مسئولیتی در این جهان ندارم. چیزی هم نمیخواهم، نه در ارتباط با دیگران و نه حتی خودم. آن روزها زندگیام شبیه بالکن کوچک خانه میشود که پر شده با نردبان و جاروها و خرابکاری پرندههای ولگرد. درش را بستهام و پرده را کشیدهام تا یادم برود. یادم برود تا مجبور نشوم مسئولیتش را بپذیرم.
میدانی نمیشود که دیگران به جای من زندگیام را بزیند. دیگران هم یادشان نیست بالکنی دارم که نیاز به رسیدگی دارد. حتی اگر بشود دیگران تمیزش کنند در قدم اول لازم است خودم مسئولیتش را بپذیرم و از کسی کمک بخواهم. برای برگشتن از مرخصی زندگی هم میشود کمک بگیرم؟ مثلا پزشک یا رواندرمانگر یا حتی بغل درمانیِ مامانی.
آفرین باده. چقدر خوب در کنار ایدهی بالکن موندی و تا آخر متن بهش شاخ و برگ دادی.
و تشکر از تو به خاطر این پاکیزهنویسی.
زندگی کردن برای من همانند قطار سوار شدن است. مانند نگاه کردن به پنجره ای است در واگن قطاری، برای رسیدن به مقصدی که نامعلوم است پر از مسافر از مقصدهای نامعلوم.
گذر زمان مثل عبور باد بین شاخه های درختان مثل بارون روی پنجره شیشه ای فقط دیده میشه.
به سادگی شکوفه درخت سیب و فصل پاییز، زندگی کردن میان گذر زمان و وجود ما تجربه میشود.
سلام سارا جان
زیبا نوشتید.
ولی ای کاش از قطار پیاده نمیشدید و با همون ایدهی قطار تا آخر پیش میرفتید و جنبههای مختلف شباهت زندگی به قطار رو نشون میدادید.
زندگی ما تشابهِ عجیبی به فرش دستبافِ مادرم دارد.
از تارِ اول که شروع به بافتن میکنیم و تجربهای نداریم.
به میانه فرش که میرسیم متوجهِ عیبهای قبل میشویم، اما عیبی ندارد. همیشه همین بوده.
بافتنِ فرش که شروع میشود دوست داریم زودتر کامل شود و وقتی کامل میشود دلمان برای اولش تنگ میشود. چقدر آشنا!
کودک که بودیم میخواستیم بزرگ شویم و بزرگ که شدیم دلتنگِ کودکیمان شدیم.
آه، چه بگویم از این رنگهای سیاه و سپید، سرخ و آبی، زرد و سبز!
هرکدامِ این رنگها بخشی از زندگیمان را یادآوری میکنند.
سیاهِ عزا، سپیدِ عروس، سرخِ خونآلود، آبیِ آرامش، زردِ تردید، و سبزِ شاد!
ای کاش هر رنگی در جایِ خودش باشد تا این زندگیِ دستباف زیبا جلوه کند.
صبور جان
استعاره نو و قشنگی ساختی.
و چه خوب که تا انتهای متن فقط و فقط با ایدهی فرش کار کردی.
سوزش معده مانند افعی وجودم را میخورد.
خودم را موچاله تر میکنم.
اشک ها آرام سرازیر میشوند.این تنها چیزیست که دوست دارم.
ستایشی درون من میگرید.
مامان صدا میزند.بیا شام بخور.
شهامت این را که دوباره بگویم نمیخورم را ندارم.
او از این افعی درون من، از این اضطراب، از این همه درد، از این همه تلاطم بیخبر است. میگویم آلان میایم.
توان بلند شدن را ندارم.
خدایا احساس میکنم شاید واقعا از گشنگی بمیرم.
بلند میشوم.
مانند فردی که درگیر بیماریی سختی هست بلند میشوم. مینشینم با قلبی سرشار از غم.
خسته ام.
این چند روز امید داشتم خوب شوم.
این اضطراب اما نرفت.
باید کاری کنم تا نمردم.
گریه ام باز شروع میشود.
دلم برای خودم میسوزد.
این حجم از حس شکست و بدبختی و تنهایی مرا مانند بولدوزری زیر خودش له میکند.
رشته ایی ک دوستش ندارم.
دوستی که با بی مهری تمام خوبی هایم را ندید.
کمبود وزن شدید،
ظاهر درب و داغان،
با هزاران ترامای روانی کودکی
من در این مرداب فرو خواهم رفت؟
نه،نهههههه، نههههههه.نمیخواهم.
پس بلندپروازی هایم چه میشود ؟
پس آن همه رویا و آرزو برای قهرمان شدن ؟
برای کمک ب آدم ها؟
بالهای آرزوهایم را اجازه نمیدهم که کامل بچینید.
دلم میخواهد دفتر کلاس خودآگاهی ام را بردارم اما خسته تر از آنم.
پس کی ؟ کی من آدم دختر قوی خواهم شد؟
کی من آن دختر موفق و شاد خواهم شد؟ هان کی؟کی لعنتی؟
مادر دوباره با عصبانیت صدایم میزند.پر از خشم میشوم. دلم میخواهد فریاد بزنم. گریه بلند گریه کنم و بگویم رهایم کن.
اما در عوض آرام میگریم.
آرام برای این تن و روح خسته ام.
آیییییی ک چقدر زندگی سخت است.
آیییییی که چقدر زندگی نامرد است.
اهنگ غمگین میگذارم.
“انگار کسی فکر پریشونی من نیست.
کسی تو شب بارونی من نیست.”
حجموی از افکار شاعرانه مرا در آغوش خودش میکشاند. بخشی از من اما هنوز میتواند قدرتمندانه با من سخن بگوید.
میخواهم مبارز باشم.
یه دختر مبارز fighter girl
میخواهم بجنگم.
ب پشتی تکیه میدهم
باشد،باشد،ای زندگی نامرد.بزن. سیلی هایت را بزن .
تو مثل اینکه هیچ وقت دست برنخواهی داشت.
من هم دست برنخواهم داشت.
حس میکنم قدرت به رگ هایم تزریق میشود.
ادامه میدهم. میجنگم.با همین تن کوچک ام.
دیگر به ته زندگی نخواهم انديشيد.
گمان میکردم آن ته به زودی خواهد رسید. حالا بعد از دو سال تلاش عمیق، در درونم دیگر آن ته رویایی را هم از تو نخواهم خواست.اما جنگیدن را که میتوانم طلب کنم.میجنگم.مبارز خواهم شد.
صدای مامان دوباره میآید. بلند میشوم.اشک هایم را پاک میکنم.به اینه نگاه میکنم.
چشم هایم را میبندم.
خودم را در یک لباس زره ایی زیبا می بینم.
در حالی که باد موهایم را به رقص در می آورد من پرقدرت و با آغوشی باز پذیرای سختی ها و درد ها رنج ها ایستاده ام. در را باز میکنم. باشد کسی به من نگفت بود زندگی میدان جنگ است.
لبخندی به خودم میزنم.
و با تنی خسته و قلبی سرشار از غم به سمت ظرف غذایی میروم؟ که میدانم تا ته نخواهم خورد.
سوزش معده مانند افعی وجودم را میخورد.
خودم را موچاله تر میکنم.
اشک ها آرام سرازیر میشوند.این تنها چیزیست که دوست دارم.
ستایشی درون من میگرید.
مامان صدا میزند.بیا شام بخور.
شهامت این را که دوباره بگویم نمیخورم را ندارم.
او از این افعی درون من، از این اضطراب، از این همه درد، از این همه تلاطم بیخبر است. میگویم آلان میایم.
توان بلند شدن را ندارم.
خدایا احساس میکنم شاید واقعا از گشنگی بمیرم.
بلند میشوم.
مانند فردی که درگیر بیماریی سختی هست بلند میشوم. مینشینم با قلبی سرشار از غم.
خسته ام.
این چند روز امید داشتم خوب شوم.
این اضطراب اما نرفت.
باید کاری کنم تا نمردم.
گریه ام باز شروع میشود.
دلم برای خودم میسوزد.
این حجم از حس شکست و بدبختی و تنهایی مرا مانند بولدوزری زیر خودش له میکند.
رشته ایی ک دوستش ندارم.
دوستی که با بی مهری تمام خوبی هایم را ندید.
کمبود وزن شدید،
ظاهر درب و داغان،
با هزاران ترامای روانی کودکی
من در این مرداب فرو خواهم رفت؟
نه،نهههههه، نههههههه.نمیخواهم.
پس بلندپروازی هایم چه میشود ؟
پس آن همه رویا و آرزو برای قهرمان شدن ؟
برای کمک ب آدم ها؟
بالهای آرزوهایم را اجازه نمیدهم که کامل بچینید.
دلم میخواهد دفتر کلاس خودآگاهی ام را بردارم اما خسته تر از آنم.
پس کی ؟ کی من آدم دختر قوی خواهم شد؟
کی من آن دختر موفق و شاد خواهم شد؟ هان کی؟کی لعنتی؟
مادر دوباره با عصبانیت صدایم میزند.پر از خشم میشوم. دلم میخواهد فریاد بزنم. بلند گریه کنم و بگویم رهایم کن.
اما در عوض آرام میگریم.
آرام برای این تن و روح خسته ام.
آیییییی ک چقدر زندگی سخت است.
آیییییی که چقدر زندگی نامرد است.
اهنگ غمگین میگذارم.
“انگار کسی فکر پریشونی من نیست.
کسی تو شب بارونی من نیست.”
حجموی از افکار شاعرانه مرا در آغوش خودش میکشاند. بخشی از من اما هنوز میتواند قدرتمندانه با من سخن بگوید.
میخواهم مبارز باشم.
یه دختر مبارز .fighter girl
میخواهم بجنگم.
ب پشتی تکیه میدهم
باشد،باشد،ای زندگی نامرد.بزن. سیلی هایت را بزن .
تو مثل اینکه هیچ وقت دست برنخواهی داشت.
من هم دست برنخواهم داشت.
حس میکنم قدرت به رگ هایم تزریق میشود.
ادامه میدهم. میجنگم.با همین تن کوچک ام.
دیگر به ته زندگی نخواهم انديشيد.
گمان میکردم آن ته به زودی خواهد رسید. حالا بعد از دو سال تلاش عمیق، در درونم دیگر آن ته رویایی را هم از تو نخواهم خواست.اما جنگیدن را که میتوانم طلب کنم.میجنگم.مبارز خواهم شد.
صدای مامان دوباره میآید. بلند میشوم.اشک هایم را پاک میکنم.به اینه نگاه میکنم.
چشم هایم را میبندم.
خودم را در یک لباس زره ایی زیبا می بینم.
در حالی که باد موهایم را به رقص در می آورد من پرقدرت و با آغوشی باز پذیرای سختی ها و درد ها رنج ها ایستاده ام. در را باز میکنم. باشد کسی به من نگفت بود زندگی میدان جنگ است.
لبخندی به خودم میزنم.
و با تنی خسته و قلبی سرشار از غم به سمت ظرف غذایی میروم که میدانم تا ته نخواهم خورد.
ای حضرت ستایش
یه چیزای خوبی تو متنت هست، ولی یه مقدار شلخته نوشتی.
ولی اینکه من یه چیز دیگه میخواستم.
به تمرین باده و صبور نگاه کن.
استاد این شلخته نوشتن رو چه طور درست کنم؟متأسفانه اغلب نوشته هام این طور هست.منظورتون از شلخته نوشتن این بود که منسجم جلو نرفتم و از مطالب پریدم؟ و اینکه من متن های دوستان رو خوندم و فکر کردم درست نوشتم تمرین رو فقط مستقیم اشاره نکردم زندگی از دید من شبیه چی هست.سعی کردم که غیر مستقیم و در آخر مستقيم اشاره کنم زندگی از دید من شبیه میدان جنگی هست که همیشه سختی ها و مشکلاتی داره و باید فقط مبارزه کرد و از مبارزه لذت برد
😅.خیلی ممنون بابت وقتی که گذاشتید استاد عزیز. استاد این شلخته نویسی رو چه طور درست کنم؟و اینکه چرا متن اون چیزی که میخواستید نیست؟ من متن دوستان رو خوندم و فکر کردم متنم درست. چون فقط مستقیم اشاره نکردم دیدگاهم به زندگی چی هست. خواستم از دل متن این رو برسونم. که زندگی از نظر من یه میدان جنگ که قرار نیست سختی ها و رنج هاش از بین بره فقط قراره بجنگی و از مبارزه لذت ببری .
زندگی چون سفر با قطاری است که به سوی مقصدی نامعلوم در حرکت است. با بلیط تولد سوار و در ایستگاه مرگ پیاده می شوی.
می توانی هر کوپه ای را که خواستی برگزینی. در طول سفر اجازه داری کوپه ات را عوض کنی. می توان هم کوپه ای هم داشت و با آنان سفر کرد. گاهی، هم کوپه ای ها را می شود عوض کرد و گاه خیر.
هر از چند گاهی باید از صندلی برخیزی و به دور دست ها خیره شوی. بعضی وقت ها یادت نرود تخت را باز کنی و چند وقتی به استراحت بپردازی.
دلت که گرفت به کوپه های همسایه سر بزنی و حالشان را بپرسی.
فقط به خاطرت بسپار، سفر کوتاه است، پس تا می توانی لذت ببر.
با هر توقف ممکن است سفر تو سر آمده باشد و باید پیاده شوی.
سلام مهدی جان
اینکه از اول تا آخر متن با استعارهی قطار پیش رفتی عالیه.
تمیز و مرتب هم نوشتی. دمت گرم.
از اینکه به این پرسش پاسخ دهم میخواهم نکته را پاد آور شم
وآن هم این است که پاسح من هیچ ارتباطی به محتواهای زردی که در فضای مجازی روز به روز درحال انتشار است ارتباطی پیدا نمیکند .
این پاسخ فکر شده بود است.
زندگی برا ی من مانند یک سریال بود
که متن آن توسط پروردگار یکتا نوشته شده است
وممه ما در سریال زندگی نقشی را بر عهد گرفته ایم
که باید آن به درستی بازی کنیم
برای مثال شخصی به نام علی آراسته مورخ ۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۳ آزمون شهر وند الکترونیک دارد وهم اکنون که درحال نوشتن این متن است مصترب است
البته این راهم بگویم که ممکن است گاهی اوقات این فیلم نامه تکراری وخسته کند بهنظر برسد اما اشکالی ندارداگر چنین شد زیرا میتوانیم با نوشتن وخواندنی مانع از روز مرگی وتکرار شویم
ودر آخر از خوانده این متن آقای شاهین کلامتریان استاد عزیزم درخواست میکنم به کانال بنده بانام جزیره نوشتن که در تلگرام ایجاد ه شده است سری بزنند ممنون.
زندگی به مانند کتابی ست با پنج فصل.
فصل اول کودکی ست شاداب و سرخوش، کمدان از جهان آدم بزرگی. هر خط کتاب برایش پرشیست به تجربههای نابهنگام، نو و گاه بسیار شیرین.
فصل دوم نوجوانیست که گمان میکند زیاد میداند و اما دانستههایش اندک و آمالش بزرگ است. فصلی که آدمی میفهمپدجودش دست خوش تغییرات شگرفیست که شاید پذیرای آن نباشد. فصل غرور و سرکشی.
کتاب کم کم ورق میخورد تا به فصل سوم میرسد، جوانی. آدمی آنرا ورق میزند و بسیار از خط به خطش میآموزد. فصل ورود به دنیای آدم بزرگی. تلاش و پشتکار و عاشقانههای دلنشین. انگار که از این فصل یک کتاب دیگر برمیداری و فصل سومش را میگذاری بغل فصل خودت و میگویی بیا از این به بعدش را با هم بخوانیم، بلند بلند، عاشقانه، دلنواز. این فصل دوست داشتنی اما پر از چاله چوله است. شکست و دوباره شکست تا زمانی که یک جایی از کتاب دست میگذاری روی زانوهایت و بلند میشوی و میگویی چقدر از فصل اول تا سوم کلمه آموختهام و قد کشیدهام.
فصل چهارم را باید محتاطانه خواند، فصل میانسالی. گویی آدمی چمدانی که از فصل اول برداشته و تجربیات و اندوختههایش را درون آن ریخته است را حالا میخواهد محتاطانه از دامهای آهنبافت بگذراند. فصل زندگی با آدمهای فصل اولی، مادرانه، پدرانه. فصلی که دلت میخواهد ظرفی برداری و جملههای آموختهات را درونش بریزی و بدهی به آدمهای فصل اولی تا سر بکشند و سیراب شوند.
و اما فصل آخر را باید آهسته آهسته خواند، جرعه جرعه نوشید و لذت برد از کلمه به کلمهاش. گه گاهی تنها ماند و نظاره کرد به آنچه پشت سر گذاشتهای. فصل فهمهای عمیق. به این فصل که میرسی باید یک عدد چای بریزی و در یک عصر اردیبهشت، آن زمان که نم نم باران چکه میکند روی شانههایت، قدم بزنی در گوچه باغهای طبیعت و بخندی به دلواپسیهای زودگذر آدمهایی که فقط چند فصل خواندهاند و آنگاه چند کلمه از گنجهای درونت را به ایشان قرض بدهی تا توشهی راهشان شود. فصل قشنگ پیری.
سلام
بنظرم زندگی مانند یک سنگ گرانبها است در ابتدا خام خالص با گذشت زمان این سنگ مراحل سختی را طی خواهد کرد .و در نهایت به جواهری گرانقدر و باارزشی تبدیل میشود. ما نیز میتوانیم در طول زندگی سختی و راحتی غم و ناراحتی هر چند سنگین رو تجربه کنیم .ناملایمات انسان را میسازد ودر نهایت به کمال برسیم .
زندگی برایم مثل یه خط صاف و بی روح بود اما الان زندگی برایم مثل جنگل های سرسبز لرستان رنگ و بویی تازه گرفت .
زندگی الانم مثل صدای باران و برف و باد و خاشاک است ، آنقدر زندگی امروزم را از زندگی دیروزم بیشتر دوست دارم که زندگی من کاملا تاریک و بی روح بود به تازگی زندگی ام روشنایی و روح تازه ای گرفته
حتی باعث شده من بی حال و بی حس رو به یه زندگی شاد و پر از انرژی همراه با 😊 لبخندی از دل بخنداند .
زندگی مانند یک ساز است؛ سازی به زیبایی ویولن.
اگر ملودی سازت بهم بخورد، سخت میشود که سیم هایش را با هم کوک کنی.
باید از استادت بخواهی که کوک کردن را یادت دهد. او دست هایت را روی تار های ویولن میگذارد و کم کم ساز زدن را به تو یاد میدهد. اینکه چطور در لایه های زیر سمفونی زندگی ات، همگام با اشک های بی پایان، نغمه ی شور برپا کنی.
اگر در گروه های هم نوازی ویولن نباشد، انگار نفس سمفونی گروه بند می آید.
با هر بار نواختنش، خودم را به لحظات شاد زندگی میسپارم. او را با تمام وجود در آغوش میگیرم و در کنار تار های می و سل و لا و ر، نوای دلم را در گوشش زمزمه میکنم. او حرف هایم را در سینه اش نگه میدارد و میخواهد در رنج ناتوانی ام از نواختن دوباره اش، آرامم کنو.
کلمه ی آخر پیامم، اشتباه ویرایشی داره.
“آرامم کند”
زندگی برای من مثل آن بشقاب غذای مورد علاقهام است؛ وقتی با خانوادهام قهر کرده بودم و آنها یک بار تعارف کردند که: “بیا غذاتو بخور” و من گفتم: “من که نمیخوام ولی برای هر کیه، کمه” و آنها هم گفتند: “اگر نمیخوای دیگه کاری به کم و زیادش نداشته باش” و من با خودم گفتم: “اگر یکبار دیگه تعارف کنند میرم میخورم” و آنها هیچوقت تعارفشان را تکرار نکردند.
عذر میخوام من سرزده وارد شدم و با چالش همراه شدم. نمیدونم عمومیه یا نه.
زندگی را میتوانم خیلی راحت،البته نتیجه بسیاری تجربه تلخ،فقط در یک کلمه خلاصه کنم:”تناقض”.
مطمئنم که همه ما مثل هم نیستیم.هر کدام تجربه متفاوتی از زندگی داشتهایم و بر این اساس به تجربههایی رسیدهایم که ارزشش غیرقابل حساب است.فقط یک مشکل وجود دارد:”تجربههای متناقضی که هیچ کدام اشتباه نیستند!”.
“با پول همه مشکلها حل میشه” در برابر “پول همه چیز نیست”.
“اگه میخوای خوشبخت شی حتمن ازدواج کن” در برابر “اگه میخوای خوشبخت شی اصلن ازدواج نکن”.
“به آدمها اعتماد کن” در برابر “جز خودت به هیچ کی اعتماد نکن”.
“مهربون باش تا آدمها بهت نزدیک شن” در برابر “قوی باش جوری که ازت بترسن”. و … .
همه ما این مدل نصیحت ها رو شنیدیم و بیشتر ما آنقدر تجربه زندگی داریم که میدونیم هیچ کدوم این نصیحت ها مطلق درست نیست ولی عدهای هم این اعتقاد را ندارند که البته حق هم دارند،همانطور که گفتم مسیر های متفاوت زندگی باعث می شود شما تجربه های متفاوتی بدست بیاورید که انداره جانتان برای شما عزیز چون بخشی از سرمایه و عمر بیبازگشت خود را برای یادگیریاش از دست دادید.به عنوان مثال برای خود من اگر قرار باشد بین مهربانی و قدرت یکی را انتخاب کنم قطعا قدرت را انتخاب میکردم.زمانی که ببینید از مهربانی شما سواستفاده میکنند و در مقابل زمانی که از موضع قدرت با آنها برخورد میکنید نه تنها نمیتوانند سواستفاده کنند بلکه سعی میکنند با رفتارشان خشم و کینه شما را متوجه خود نکنند؛شما تصمیم میگیرید که همیشه از موضع قدرت با آنها برخورد کنید.در نهایت همانطور که گفتم به این نتیجه میرسیم که هیچ کدام اینها مطلق نیست،در کنار قدرت شما به مهربانی هم نیاز دارید ولی تشخیص اینکه هر کدام این نصیحتهای متناقض در چه وقتی باید بکار گرفته شود خودش یکی از سخت ترین تصمیمهای دنیاست.چون انتخاب نصیحت نامناسب در زمان تصمیمگیری،به قیمت عمر بی بازگشت ما تمام میشود.ما در تمام طول زندگی همیشه با این تناقض جلو میرویم و در آخر با همین تناقض از دنیا می رویم.انسان خردمند تنها ویژگیاش فقط همین است که نصیحت مناسب هر زمان را می داند.
زندگی مانند چیست ؟ با واژه عینی تشبیه کنید.
چطور میتواند زندگی شبیه یک واژه عینی باشد؟ که هم بتوانی ببینی اش ، ببویی اش ، مزه اش کنی ، بشنوی اش ، درکش کنی ، خیالش کنی ، منتظرش باشی ، دلتنگش باشی .
حتی همه اینها را هم ببندی و کنار بگذاری و بخوابی ، اما باز هم باشد.
نه اینکه نشود یک واژه عینی را به زندگی تشبیه کرد ، اما عکس آن محال است!
شاید بتوان در مرتبه ای بسیار پایینتر از تعریف واقعی زندگی، آن را صفحات دفتری دانست که برگهای سفیدش را هر جوری که بخواهیم می نگاریم ، گاهی زیبا ، گاهی زشت، گاهی پررنگ و گاهی کم رنگ ، گاهی سیاه و سفید ویا خاکستری ، گاهی رنگی ، گاهی تندتند ورق می زنیم گاهی کند و آهسته، گاهی در یک صفحه ماندگار میشویم و گاهی از برگهایش به سرعت می گذریم ، این دفتر برگهایش همه یک رنگ اند و یک شکل !
و این ما هستیم که به هر برگی نقشی میدهیم و می آفرینیم و با ورقهایش پیش میرویم .
حتی میتوانیم این دفتر را ببندیم و یک کناری بگذاریم و دیگر نباشد!
اما زندگی هنوز هست و اوست که نقش میدهد به ما ،
و ما هستیم که به آن دفتر مینگریم !
زندگی شبیه یک گلوله نخی است که رفتار ما به آن را سمت و سو میدهد.اگر به حال خود رهایش کنی مندرس و فرسوده شدنش را به چشم میبینی.اگر سهلانگاری کنی و از اشتباهاتت درس نگیری هدر رفتن آن پیشبینی میشود و فقط با آگاهی و تلاش است که میتوانی گلولهی نخت را بزرگتر و پرکاربردتر کنی.
قشنگی ماجرا آنجاست که هر چی گلوله نخت بزرگتر میشود، سرعت بزرگتر شدنش هم افزایش پیدا میکند.چیزی که به آن رشد مرکب میگوییم.
از ماشین که پیاده شدم نسیم خنک صبحگاهی صورتم را نوازش کرد از پوستم رد شد و قلبم را نیز در آغوش گرفت. بوی گل های پیچک فضای پارک را پر کرده بود. راه افتادم چشمم به چمن های زیر پایم افتاد که از باران شب خیس بودند. هوای تازه همیشه فکرهای تازه را در ذهنم قطار می کند. چشم دوختم به کوه روبرو که چند کوهنورد از آن بالا رفته بودند.
راستی کوه چقدر شبیه زندگی است. بالارفتن از آن مثل چالش ها و تلاش هایی است که در زندگی پشت سر می گذاری بعضی راحت هستند و به راحتی فتح می کنی ولی بعضی مثل صخره های صعب العبور هستند و با عبور از آن ها نفست می گیرد. فتح قله کوه مثل موفقیت های بزرگ است، وقتی که رسیدی می توانی با خیال راحت بشینی و با لبخند به مسیری که پیمودی خیره شوی و نفس راحتی بکشی.
پایین آمدن از کوه نیز بازگشت را به ذهنم می آورد، بازگشت به جایی که از آن آمده بودی، تلاش کردی، موفق شدی و حالا باید آرام آرام بازگردی. مثل دوران میانسالی می ماند که با قدم های آهسته به سمت خانه ابدی باز می گردی، دیگر تلاش تمام می شود و میروی تا آرام بگیری. نمی دانم آیا این پایان شروع دیگری دارد؟ آیا کوهنورد دوباره برای تلاش و صعود به کوه بازمی گردد؟ چه کسی می داند شاید یک کوهنورد بارها و بارها این مسیر را پشت سربگذارد و موفق به فتح قله شود، یا شاید هم در میانه راه باز بماند یا با لغزش پا، سقوط کند، درست مثل زندگی…
همیشه آرزوی یک میزکار سفید با تختی نرم و اندامی کشیده را در دل داشتم.
هر سال در هدفگذاریهایم خرید یک میزکار سفید را مینوشتم. اصلا یکی از فانتزیهای نویسنده شدنم، همین نشستن پشت میزکار سفید آرزوهایم بود.
حدود چهل روز قبل، برای کتی به فرمایش استاد کلانتری، دنبال دکمه میگشتم. یک کامپیوتر فکستنی خراب را از پدر و مادرم قرض گرفتم. با خود گفتم برای کتم دکمه میخواهم؛ اصلا بدون میز که نمیشود.
در برنامه دیوار دنبال میز دست دومی گشتم. میان آن میزهای داغان به ارزانترین و داغانترینها راضی شدم. من به جیبم نگاه میکردم و خدا به قلبم. میان آن همه میز، میزی بهتر از میز سفید رویاهایم پدیدار شد. با این خیال که فروشنده قیمت را هشتصد تومن قید کرده است به او پیام دادم. فروشنده نوشت: 《قیمت میز موردنظر شما دو میلیون و هشتصد است که در تخفیف دو میلیون پانصد شده.》
من با این خیال که بابا ته جیبم، شپش ملق میزند! این فروشنده چه میگوید؟
نوشتم: 《متشکرم. اما قیمت میزتان برای من بالاست. فعلن مبلغ موردنظر را ندارم. انشاالله بعد مزاحمتان میشوم.》
فروشنده بدون درنگ نوشت: 《چون دستتان خالی است، میز را دو میلیون به شما میدهم.》
باز به جیبم نگاه کردم و پوزخندی زدم. حداکثر بودجه من پانصد تومن بود. آن هم نه الان! شاید یک هفته دیگر.
پس به برادرم با خنده گفتم: 《حیف که پول ندارم. وگرنه میخریدمش. هم میز خوبیه و هم تخفیف خوبی میده. 》
برادرم نگاهی به میز کرد و بعد پرسید:《مگر چقدر تخفیف خورده؟!》
گفتم:《هشتصد تومن تخفیف زده.》
گفت: 《چقدر خوب! میخوای من پولت میدم بخر.》
من با دهانی باز و چشمانی گشاد شده و مغزی که هنگ کرده بود؛ گفتم: 《جدی میگی؟!》
گفت:《آره، بیا من به پولم فعلن نیازی ندارم.》
گفتم:《شاید تا چند ماه دیگر نتونم پولت رو پس بدم. مطمئنی؟!》
گفت: 《آره بخرش.》
چند بار تا تاکید ازش پرسیدم تا مطمئن شوم درست میشنوم. باور کردنش برایم سخت بود. من حتی یک ریال نداشتم. اما یک میز خریده بودم. میزی بهتر از میز رویاهایم. در انتها بهترین میز دنیای آرزوهایم را سفارش دادم.
چند روز بعد وقتی به همسرم قضیه میز را گفتم و از او خواستم تا برویم و میز را از شهر به روستا بیاوریم؛ چندان استقبال نکرد. کمی هم انگار توی ذوقش خورد. خلاصه که به من محل نمیداد.
عید نوروز آمد و رفت.
ماه رمضان آمد و رفت.
عید فطر آمد و آن هم رفت.
هر روز در تلاش بودم تا او را راضی کنم. برود شهر و با ماشینش، میزم را بیاورد. آخر همسرم نیسان آبی دارد. موفقیتی در کار نبود. تمام درها بسته بود. من میز رویاهایم را در دو قدمیام میدیدم؛ اما اکنون تمام نقشههایم، نقشه بر آب شده بودند. چقدر سخت است، میز داشته باشی، ولی نتوانی از آن استفاده کنی و هر روز روبهرویش بنشینی و نرمی چوبش را لمس کنی. یک بار از نزدیک دیده بودمش. پشتش هم نشسته بودم. حتا رویش صفحات آزادانهام را نوشتم. آن صفحات محشر بودند. انگار آن میز جادویی بود. میخواستمش. با تمام وجود میخواستمش و میخواهمش. اما چه کنم که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکلها.
در انتها بالاخره هفته پیش صبرم به سرآمد و یک دعوای حسابی به راه انداختم. قلبم شکسته بود. به خودم گفتم چرا باید منت کسی را بکشم تا یک کار کوچک برایم به انجام برساند. اشکهایم جاری میشدند و غرورم به دیواره وجودم چنگ میکشیدم. چشمهایم از هجوم اشک، سرخ شده بودند و عصبهایش به سرم فشار میآوردند. انگار کسی مغزم را از موهایم آویزان کرده بود. یک آن ماتم برد. انگار کسی با چکش به سرم کوبیده باشد. اشکهایم را پاک کردم. با خودم روبهرو شدم و گفتم: 《حقت است مریم! حقت همین است. نمک نشناس بودی. خیلی هم نمک نشناس بودی. مگر خدایت نبود که میز را برایت خرید؟ مگر خدایت نبود که تو را در کلاس نویسندگی خلاق ثبت نام کرد؟ مگر خدایت نبود که برای تعمیر کامپیوتر فکستنی به تو پول قرض داد؟ پس چرا حالا از کس دیگری میخواهی که این کار را برای تو انجام دهد؟ تو یک نمک نشناس بلقوه هستی.》
آن روز گذشت. درسهایم، کاغذهایم را سیاه کردند. درسها، آرامش را مهمان قلبم کردند. دیگر منتظر نیستم که همسرم میزکارم را به دستم برساند. میدانم خدا در بهترین زمان و با بهترین وسیله آن را به انجام میرساند.
با خود میاندیشم، زندگی مدرسه است. احساسات و اتفاقات و آدمها معلمان مناند. میآیند تا درسی به من بیاموزند. تا درسم را درک نکنم به کلاس بالاتر نمیروم.
زندگی مدرسه است. اردو و زنگ تفریح هم دارد. زندگی فارغالتحصیلی دارد. روزی از آن فارغ میشوی. زندگی، کارنامه دارد. چه خوب که رفوزه نشوی. پس دانشآموز خوبی باش. به در زنگ تفریح، تفریح کن و به وقت درسها، مشق کن تا رفوزه نشوی و مجبور نشوی درسها را مرور کنی.
( در انتها با عرض پوزش از شما استاد گرامی. بابت متن آبکیم شرمگینم. در هیاهوی شبانه و همسر و فرزند نوشتمش. کمی هم هول هولکی. لطفا مشقها را زودتر در کانال قرار دهید که شرمنده شما نشوم.)
زندگی برای من مثل لیمو شیرین میمونه پراز پارادکس شیرین وتلخ ،شادی وغم، ترس و شهامت، کوتاه و بلند،زیبا و زشت، صلح و جنگ و…. خلاصه بخوام همه این تضادهارو نام ببرم میشه مثنوی هفتاد من ثبات نداره ایکاش میتونستم جدیش نگیرم…
زندگی میتواند سنگهای مسیر یک کوهنورد غیر حرفهای باشد.
زندگی میتواند رقص انگشتهای یک نوازنده باشد.
زندگی میتواند موهای جوگندمی یک پیرزن پشت گوشهایش باشد.
زندگی میتواند ساعتی کهنه کنج جیب پدربزرگ باشد.
زندگی میتواند آب گندیدهی یک مرداب باشد یا نه آب جاری یک جویبار باشد.
زندگی میتواند به مثابهی زمان باشد،گذشتهاش صلابت، لحظهاش تجربه، و آیندهاش یک راز باشد.
زندگی میتواند سوهان ناخن باشد گاهی بیرحمانه بتراشد، گاهی آرام آرام شکل دهد.
زندگی میتواند به اندازهی مرموز بودن یک شعبدهباز حقیقت را سرگرم کند.
زندگی میتواند خندههای یک دیوانه باشد.
زندگی میتواند در خاک غلتیدن یک خر باشد.
زندگی میتواند یک درد صعبالعلاج ولی افسوس که شفای آن بهشت نادیده است.
زندگی شبیه چیست؟
به نظر من، زندگی شبیه یک بوم نقاشی است. تمام نقشهایی که برروی این بوم میکشیم و رنگهای جورواجوری که بر این بوم میپاشیم بیانگر تکتک قدمهایی است که در این دنیای وانفسا در راه پیشبرد آرزوهایمان برمیداریم.
این بوم نقاشی میتواند یک منظرهی زیبا باشد با درختان سرسبز و آسمانی آبی و گلهای رنگارنگ در جوار رودی جاری که انگار این رودخانه ما را با قایق پشتکار و تلاش به قلهی رفیع کوه سرسبز نقاشیمان میبرد.
شاید هم رنگهای این بوم، خاکستری و غم آلوده باشد با طرحی از اژدهایی با دهان آتشبار که سبعیت و ددمنشی را با نهایت زشتی و پلیدیش، به تصویر میکشد.
ممکن است طرح این بوم بوی مهربانی و صفا و عشق بدهد. آنوقت است که بر بوم نقاشی ما پروانهای بر روی گلسرخ و آتشینی مینشیند و نوای جانگداز شور و عشق و دلدادگی را در گوش او زمزمه میکند.
آری! زندگی یک بوم نقاشی است که نقاش آن خودمان هستیم و چه دلفریب است که نقشی خوش بر این بوم به یادگار بماند!
من دیدگاهم رو نوشتم نمیدونم چرا نمیاد؟
زندگی چون من است همیشه در حال تغییر
زندگی. چون رودخانه ای زیبا که گاهی صخره های سخت به او شلاق میزند درد می کشد اما زیبایی می آفریند
زندگی چون ابرهای سیاه و زشت و آسمان که در دل خود باران زیبا به همراه دارد
زندگی را به شبیه به خیلی چیزها میتوان دید. ولی به نظر من بیشتر شبیه به یک رود است. آنهم نه رودی معمولی رودی به طویلی ؛ پهنا و عظمت آمازون که از کشورهای زیادی و با آب و هواهای متعدد عبور میکند؛ در ابتدا کوچک و کم آب است ولی رفته رفته پر آب شده و زیستگاه جانوران بسیار و متنوعی است.
زندگی و عبور از مشکلات متنوعش رفته رفته باعث افزایش تجربه؛ آگاهی؛ دانش و صبور بودن انسان میشود که میتوان به پر آب شدن رود شبیه کرد.
زندگی ما هم در مسیر عبورش آب و هواهای متعددی دارد؛ گاهی آفتابی و سوزان؛ گاهی ابری؛ گاهی بارانی و گاهی صاف و آبی است.
در وجود انسان استعداد؛ خلاقیت و انواع مختلفی هوش وجود دارد؛ که هر کدام تأثیر شگفتی بر زندگی انسان میگذارند و هیچ کدام شانسی به انسان داده نشده اند هماننده جانوران مختلف موجود در رود که وجود هر کدام شان همراه با دلیل و منطق است.
رود گاهی آرام و ساکت به مسیر خود ادامه میدهد همچون زندگی که گاهی آرام و طبق میل و خواسته انسان است؛ ولی گاهی در مسیرش صخره های کوچک و بزرگی قرار دارد که وقتی به آنها برخورد میکند صدای دلنشینی به وجود می آید؛ میتوان این صخره ها را همچون مشکلات کوچک و بزرگی دانست که در مسیر زندگی قرار دارد ولی انسان از آنها عبور میکند و عبور از هرکدام پیشرفتی برای انسان به همراه خواهد داشت.
ولی گاهی آبشارهای عظیمی بر سر راه رود است که باید از ارتفاع چند صد متری به پائین بریزد گاهی در زندگی اتفاقاتی باعث میشود که انسان از بالا به پایین بیاید و به اصطلاح از عرش به فرش افتادن اگر چه ابتدا سخت و طاقت فرسا است ولی حتمن نتایج عالی برایش به همراه خواهد داشت.
آخر رود به اقیانوس ملحق شدن است. امیدوارم زندگی ماهم در آخر به عظمت و بزرگی اقیانوس باشد.
هزار تا کلمهی باربط و بیربط روی یک تکه کاغذ کاهی جلوی چشمانم رژه میروند و من در این فکرم که کدامیک به مفهوم «زندگی» شباهت دارد؟. سرانجام کلمهی «خمیر مجسمهسازی» در این رقابت، گوی سبقت را از کلمات دیگر میرباید. آری، زندگی به خمیر مجسمهسازیی میماند که کسی آن را به ما پیشکش کردهاست. میشود با این خمیر بیشکل، هر شکلی را ساخت. خوب به یاد دارم که از کودکی بارها آن را شکلی دادهام. پس از آن هرگاه زمانه سر ناسازگاری گذاشت شکل خمیرم را تغییری ولو کوچک دادم تا آن را با زمانهی ناسازگار سازگار کنم. تلاشی که تا نقطهی پایان هستی ادامه خواهم داد.
زندگی آن بخش از احساس من است که یک روز به نادانی آن را در خود میکشم و روزی دیگر آن را خاک میکنم و بر آن میگریم.
زندگی لبخند کودکان معصومی که هنوز نمیدانند چالش های این دنیا چگونه است
زندگی میتواند سنگهای مسیر یک کوهنورد غیر حرفهای باشد.
زندگی میتواند خواب نیمه عمیق یک کودک باشد.
زندگی میتواند رقص انگشت های یک نوازنده باشد.
زندگی میتواند موهای جوگندمی یک پیرزن پشت گوشهایش باشد.
زندگی میتواند به مثابهی زمان باشد گذشتهاش صلابت، لحظهاش تجربه و ایندهاش یک راز باشد.
زندگی میتواند خندههای یک دیوانه باشد.
زندگی میتواند در خاک غلتیدن یک خر باشد.
زندگی میتواند یک درد صعبالعلاج ولی افسوس که شفای آن بهشت نادیده میباشد.
Salam
زندگی شبیه یک گلوله نخی است که رفتار ما به آن سمت و سو میدهد.اگر به حال خود رهایش کنی مندرس و فرسوده شدنش را به چشم میبینی.اگر سهلانگاری کنی و از اشتباهاتت درس نگیری هدر رفتن آن پیشبینی میشود و فقط با آگاهی و تلاش است که میتوانی گلولهی نخت را بزرگتر و پرکاربردتر کنی.
قشنگی ماجرا آنجاست که هر چی گلوله نخت بزرگتر میشود، سرعت بزرگتر شدنش هم افزایش پیدا میکند.چیزی که به آن رشد مرکب میگوییم.
سلام ، من متنم را شب گذشته حدود ساعت ۱۱ فرستادم ، ثبت شد اما دوباره که برای دیدن پاسخ شما مراجعه کردم دیدم نیست و حذف شده ، بنظرم آمد شاید درست ارسال نکرده ام ، و دوباره فرستادم اما پاسخ آمد که تکراری است و فقط کلمه بازگشت در صفحه بود ، که بازگشتم 😞 ، دلیل خاصی دارد؟ یا محدودیت خاصی در دیدگاه است؟
این متن در اصل دیشب فرستاده شد ولی با یک دکمه بک مثل اینکه متنی که فرستاده شده بود،حذف شد!
زندگی را میتوانم خیلی راحت،البته نتیجه بسیاری تجربه تلخ،تنها در یک کلمه خلاصه کنم:”تناقض”.
مطمئنم هیچ یک از ما شبیه هم نیست. هر کدام از ما در زندگی مسیرهای متفاوتی رفتهایم و در نتیجه آن تجربههایی بدست آوردهایم که ارزشش غیرقابل حساب است؛ بخشی از سرمایه و عمر بیبازگشت خود را پایش از دست دادیم.فقط یک مشکلی وجود دارد: به جای تجربه های یکسان، به تجربه های متناقضی میرسیم که هیچ کدام اشتباه نیستند!
“پول هر مشکلی رو حل میکنه” در برابر “فقیرترین آدم دنیا فقط پول داره”.
“اگه میخوای خوشبخت شی حتمن ازدواج کن” در برابر “اگه میخوای خوشبخت شی اصلن ازدواج نکن”.
“به آدمها اعتماد کن” در برابر “جز خودت به هیچکی اعتماد نکن”.
“مهربون باش تا بقیه باهات نرمتر برخورد کنن” در برابر “قوی باش جوری که بترسن ازت” و … .
پس از خواندن این متن بعضی از ما میگوییم که فقط یک طرف داستان واقعیت است و بعضی دیگر با کمی تجربه بیشتر میگوییم که هیچکدام این نصیحتها به تنهایی صحیح نیست بلکه هر کدام این نصیحت ها در زمان خودش صحیح است.و درست در همین جاست که سخترین تصمیم های زندگی مشخص میشود: تصمیم مناسب در زمان تصمیمگیری انتخاب کنیم.اینکه بفهمیم کجا به هر قیمتی پول را بچسبیم و کجا هر چه پول داریم بدهیم تا چیزی که نمیشود با پول خرید و بازخرید کرد از دست ندهیم،کجا به بقیه اعتماد کنیم و کجا به بقیه اعتماد نکنیم و … .
زندگی با همین تصمیم های متناقض شروع میشود و با همین تصمیم های متناقض هم تمام میشود در نهایت،هر کسی نصیحت مناسب زمان تصمیمگیری را انتخاب کرده باشد خوشبخت میشود.انسان خردمند تنها ویژگیاش فقط همین است که تصمیم مناسب هر زمان را میداند.
سلام ابتدا معذرت میخوام بابت ارسال متن خارج از ساعت تعیین شده،که به علت کسالت جسمی من در شب گذشته بود.
زندگی برای من، شبیه یک رودخانه است. در مسیری که برایم تعیین شده، باید گذر کنم. گاهی آرام، گاهی مواج. شاید دردکشیده ای، کنار رود ایستاده باشد و با ناراحتی تکه سنگی به سمتم پرتاب کند. درد دارد؟ آری. ضربه خوردن درد دارد، اما میتوانم تکه سنگ را با قدرتم تبدیل به ریزسنگ هایی کنم که در مسیر من حل شود و بگذرد و دیگر اثری از آن ضربه اول باقی نگذارد. در طول مسیر، تکه سنگ های بزرگ، زیاد است. اگر نمیتوانم خوردشان کنم، باید از بینشان عبور کنم و با نرمش و صبر، آن ها را صیقل دهم تا دیگر قسمت های تیز آن ها، روحم را زخمی نکند. گاهی باد می آید و زندگی را خروشان میکند اما مطمئن هستم، هیچ گاه وزش باد همیشگی نخواهد بود، باید جنگید و سختی ها را درنوردید. باد هم روزی تمام می شود و آرامش و ثبات دوباره زندگی را در بر می گیرد. تنها باید بدانم که بایستی مسیر را ادامه داد تا به دریاچه ی آرامش رسید.
هنوز به آن جایگاه نرسیدم که مثل عارفان زندگی را سرتاسر عشق بدانم حتی دردها و غم هایش را
و هنوز فیزیکدان هم نشدم که زندگی را سرتاسر انرژی بدانم
و نه هنوز شاعری مثل سهراب که درک کنم چرا زندگی حس قشنگیست که یک مرغ مهاجر دارد
زندگی برای من باتلاقی است که در حال دست و پا زدنم برای بقا در حالی که می خواهم لمسش کنم
زندگی برای من شمردن روزهاست تا به سر ماه بعدی برسم
زندگی برای من تنبیه شدن بابت همان اشتباهاتی هست که در گذشته انجام دادم و حالا مثل خر در گل ماندم
زندگی برای من انتظاریست که طعم گس مانندش تمام دهانم را گزنده کرده
اصلا بیخیال زندگی به من بگو کی تمام می شود
درود لیلا خانم عزیز
در متن شما نکات خوبی رو میشه دید.
اما کاش فقط به یک تشبیه اکتفا کنید. همون باتلاق میتونست کافی باشه، و در ادامه بهتر بود به با جزییات شباهتهای زندگی و باتلاق رو تشریح میکردید.
و اینکه چرا ته هیچکدوم از جملهها نقطه نیست؟
زندگی به خودیه خود شبیه یک خطه صافه،
روزمرگیی که شامل چند مرحله میشه:تولد،جوانی،میانسالی،کهولت و در نهایت مرگ!
ولی بخش تمایز انگیزی که زندگی رو از این روزمرگی یا در واقع از این نظم واحد خارج کنه چی میشه پس؟!
به نظرم چیزی نمیتونه این کارو بکنه
چون در نهایت سیری هست که باید طی کنیم و راهی هست که باید بریم.
اما توی همین خط صاف…توی همین مسیره مشخص
من دوست داشتم که زندگیم شبیهه یک نوار مغزی باشه!
پر نوسان،پر حادثه،و پر از هیجاناتی که خواه یا ناخواه، با برنامه یا بی برنامه وارد این مسیر میشن!
اما خوب…چه کنم که در عوض تمامه اینها من آدمی هستم بسیار و بسیار محتاط و جنبهی بی برنامه زندگیمو ازش دور میکنم.
پس شاید بهتر باشه الان اینجوری ادامه بدم جواب سوال رو:
زندگی برای من مثل نوار مغزی میمونه،پر تحرک و صبور!
گاهی آروم و گاهی پر تلاطم، و در نهایت بدونه ایستادگی و پیشرونده و قدرتمند!
چیزی که حتی تو ساکن ترین و ساکت ترین اوضاع هم حرکتش رو داره و باز نمی ایسته؛ چرا که اگر ایستادن رو انتخاب کنه و نخواد ادامه بده..همه چیز در همون لحظه برای ابد به پایانه خودش میرسه
و چه بسا تکرار و تکرار و تکرار بعده این مسیر اتفاق بیوفته!
و چه جالب که همین تکرار شدن به مراتب مارو نگران میکنه از این موضوع و این سوال.. که:این تکرار برای من یک خوشحالیه یا یک عذابه همیشگی؟!
سلام هانیه جان
متنی که نوشتی خوبه.
بهوضوح ذوق تو رو نشون میده در نوشتن قطعههای ادبی.
اما کاش تو متنهای بعدی قدری دقیقتر از علامتها استفاده کنی. الان متنت شلختهست.
مثال: «در عوض تمامه اینها من آدمی هستم»
«تمامه» غلطه. باید بنویسیم «تمامِ». توی گوگل «هکسره» رو سرچ کن تا متوجه منظورم بشی.
(در رابطه با علامتگذاری توی کانال دوره یه مطلب گذاشته بودم براتون.)
و اینکه علامت تعجب فایدهی چندانی نداره و در متن تو به کل بیخاصیته. بهتره مدتی ازش استفاده نکنی و ببین چه اتفاقی میافته.
چشم استاد تو متن های بعدی سعی میکنم دقت بیشتری به خرج بدم
زندگی من شبیه بالکن خانه شده. آنقدر دلباز و قشنگ که به فکر تزئینش میفتم تا قشنگتر هم بشود و بتوانم بیشتر لذت ببرم. از نیمکتی و کوسنی و دیوارکوبی. کلاسی و هنری و تفریحی. تازگی یک گلدان سبزیکاری هم راه انداختهام تا برای آشپزخانه ریحان تازه بچینم، در هوای گرم موهیتو بیشتر مشتری دارد. تازگی یک ورزش جدید را تمرین میکنم تا بدنم انعطافپذیرتر باشد، رقصیدن همیشه طرفدار دارد.
روزهایی هم هست که از زندگی کردن مرخصی میگیرم و به زنده بودن اکتفا می کنم. توی خودم غرق میشوم و جوری رفتار میکنم که انگار هیچ تعهد و مسئولیتی در این جهان ندارم. چیزی هم نمیخواهم، نه در ارتباط با دیگران و نه حتی خودم. آن روزها زندگیام شبیه بالکن کوچک خانه میشود که پر شده با نردبان و جاروها و خرابکاری پرندههای ولگرد. درش را بستهام و پرده را کشیدهام تا یادم برود. یادم برود تا مجبور نشوم مسئولیتش را بپذیرم.
میدانی نمیشود که دیگران به جای من زندگیام را بزیند. دیگران هم یادشان نیست بالکنی دارم که نیاز به رسیدگی دارد. حتی اگر بشود دیگران تمیزش کنند در قدم اول لازم است خودم مسئولیتش را بپذیرم و از کسی کمک بخواهم. برای برگشتن از مرخصی زندگی هم میشود کمک بگیرم؟ مثلا پزشک یا رواندرمانگر یا حتی بغل درمانیِ مامانی.
آفرین باده. چقدر خوب در کنار ایدهی بالکن موندی و تا آخر متن بهش شاخ و برگ دادی.
و تشکر از تو به خاطر این پاکیزهنویسی.
زندگی کردن برای من همانند قطار سوار شدن است. مانند نگاه کردن به پنجره ای است در واگن قطاری، برای رسیدن به مقصدی که نامعلوم است پر از مسافر از مقصدهای نامعلوم.
گذر زمان مثل عبور باد بین شاخه های درختان مثل بارون روی پنجره شیشه ای فقط دیده میشه.
به سادگی شکوفه درخت سیب و فصل پاییز، زندگی کردن میان گذر زمان و وجود ما تجربه میشود.
سلام سارا جان
زیبا نوشتید.
ولی ای کاش از قطار پیاده نمیشدید و با همون ایدهی قطار تا آخر پیش میرفتید و جنبههای مختلف شباهت زندگی به قطار رو نشون میدادید.
زندگی ما تشابهِ عجیبی به فرش دستبافِ مادرم دارد.
از تارِ اول که شروع به بافتن میکنیم و تجربهای نداریم.
به میانه فرش که میرسیم متوجهِ عیبهای قبل میشویم، اما عیبی ندارد. همیشه همین بوده.
بافتنِ فرش که شروع میشود دوست داریم زودتر کامل شود و وقتی کامل میشود دلمان برای اولش تنگ میشود. چقدر آشنا!
کودک که بودیم میخواستیم بزرگ شویم و بزرگ که شدیم دلتنگِ کودکیمان شدیم.
آه، چه بگویم از این رنگهای سیاه و سپید، سرخ و آبی، زرد و سبز!
هرکدامِ این رنگها بخشی از زندگیمان را یادآوری میکنند.
سیاهِ عزا، سپیدِ عروس، سرخِ خونآلود، آبیِ آرامش، زردِ تردید، و سبزِ شاد!
ای کاش هر رنگی در جایِ خودش باشد تا این زندگیِ دستباف زیبا جلوه کند.
صبور جان
استعاره نو و قشنگی ساختی.
و چه خوب که تا انتهای متن فقط و فقط با ایدهی فرش کار کردی.
سوزش معده مانند افعی وجودم را میخورد.
خودم را موچاله تر میکنم.
اشک ها آرام سرازیر میشوند.این تنها چیزیست که دوست دارم.
ستایشی درون من میگرید.
مامان صدا میزند.بیا شام بخور.
شهامت این را که دوباره بگویم نمیخورم را ندارم.
او از این افعی درون من، از این اضطراب، از این همه درد، از این همه تلاطم بیخبر است. میگویم آلان میایم.
توان بلند شدن را ندارم.
خدایا احساس میکنم شاید واقعا از گشنگی بمیرم.
بلند میشوم.
مانند فردی که درگیر بیماریی سختی هست بلند میشوم. مینشینم با قلبی سرشار از غم.
خسته ام.
این چند روز امید داشتم خوب شوم.
این اضطراب اما نرفت.
باید کاری کنم تا نمردم.
گریه ام باز شروع میشود.
دلم برای خودم میسوزد.
این حجم از حس شکست و بدبختی و تنهایی مرا مانند بولدوزری زیر خودش له میکند.
رشته ایی ک دوستش ندارم.
دوستی که با بی مهری تمام خوبی هایم را ندید.
کمبود وزن شدید،
ظاهر درب و داغان،
با هزاران ترامای روانی کودکی
من در این مرداب فرو خواهم رفت؟
نه،نهههههه، نههههههه.نمیخواهم.
پس بلندپروازی هایم چه میشود ؟
پس آن همه رویا و آرزو برای قهرمان شدن ؟
برای کمک ب آدم ها؟
بالهای آرزوهایم را اجازه نمیدهم که کامل بچینید.
دلم میخواهد دفتر کلاس خودآگاهی ام را بردارم اما خسته تر از آنم.
پس کی ؟ کی من آدم دختر قوی خواهم شد؟
کی من آن دختر موفق و شاد خواهم شد؟ هان کی؟کی لعنتی؟
مادر دوباره با عصبانیت صدایم میزند.پر از خشم میشوم. دلم میخواهد فریاد بزنم. گریه بلند گریه کنم و بگویم رهایم کن.
اما در عوض آرام میگریم.
آرام برای این تن و روح خسته ام.
آیییییی ک چقدر زندگی سخت است.
آیییییی که چقدر زندگی نامرد است.
اهنگ غمگین میگذارم.
“انگار کسی فکر پریشونی من نیست.
کسی تو شب بارونی من نیست.”
حجموی از افکار شاعرانه مرا در آغوش خودش میکشاند. بخشی از من اما هنوز میتواند قدرتمندانه با من سخن بگوید.
میخواهم مبارز باشم.
یه دختر مبارز fighter girl
میخواهم بجنگم.
ب پشتی تکیه میدهم
باشد،باشد،ای زندگی نامرد.بزن. سیلی هایت را بزن .
تو مثل اینکه هیچ وقت دست برنخواهی داشت.
من هم دست برنخواهم داشت.
حس میکنم قدرت به رگ هایم تزریق میشود.
ادامه میدهم. میجنگم.با همین تن کوچک ام.
دیگر به ته زندگی نخواهم انديشيد.
گمان میکردم آن ته به زودی خواهد رسید. حالا بعد از دو سال تلاش عمیق، در درونم دیگر آن ته رویایی را هم از تو نخواهم خواست.اما جنگیدن را که میتوانم طلب کنم.میجنگم.مبارز خواهم شد.
صدای مامان دوباره میآید. بلند میشوم.اشک هایم را پاک میکنم.به اینه نگاه میکنم.
چشم هایم را میبندم.
خودم را در یک لباس زره ایی زیبا می بینم.
در حالی که باد موهایم را به رقص در می آورد من پرقدرت و با آغوشی باز پذیرای سختی ها و درد ها رنج ها ایستاده ام. در را باز میکنم. باشد کسی به من نگفت بود زندگی میدان جنگ است.
لبخندی به خودم میزنم.
و با تنی خسته و قلبی سرشار از غم به سمت ظرف غذایی میروم؟ که میدانم تا ته نخواهم خورد.
سوزش معده مانند افعی وجودم را میخورد.
خودم را موچاله تر میکنم.
اشک ها آرام سرازیر میشوند.این تنها چیزیست که دوست دارم.
ستایشی درون من میگرید.
مامان صدا میزند.بیا شام بخور.
شهامت این را که دوباره بگویم نمیخورم را ندارم.
او از این افعی درون من، از این اضطراب، از این همه درد، از این همه تلاطم بیخبر است. میگویم آلان میایم.
توان بلند شدن را ندارم.
خدایا احساس میکنم شاید واقعا از گشنگی بمیرم.
بلند میشوم.
مانند فردی که درگیر بیماریی سختی هست بلند میشوم. مینشینم با قلبی سرشار از غم.
خسته ام.
این چند روز امید داشتم خوب شوم.
این اضطراب اما نرفت.
باید کاری کنم تا نمردم.
گریه ام باز شروع میشود.
دلم برای خودم میسوزد.
این حجم از حس شکست و بدبختی و تنهایی مرا مانند بولدوزری زیر خودش له میکند.
رشته ایی ک دوستش ندارم.
دوستی که با بی مهری تمام خوبی هایم را ندید.
کمبود وزن شدید،
ظاهر درب و داغان،
با هزاران ترامای روانی کودکی
من در این مرداب فرو خواهم رفت؟
نه،نهههههه، نههههههه.نمیخواهم.
پس بلندپروازی هایم چه میشود ؟
پس آن همه رویا و آرزو برای قهرمان شدن ؟
برای کمک ب آدم ها؟
بالهای آرزوهایم را اجازه نمیدهم که کامل بچینید.
دلم میخواهد دفتر کلاس خودآگاهی ام را بردارم اما خسته تر از آنم.
پس کی ؟ کی من آدم دختر قوی خواهم شد؟
کی من آن دختر موفق و شاد خواهم شد؟ هان کی؟کی لعنتی؟
مادر دوباره با عصبانیت صدایم میزند.پر از خشم میشوم. دلم میخواهد فریاد بزنم. بلند گریه کنم و بگویم رهایم کن.
اما در عوض آرام میگریم.
آرام برای این تن و روح خسته ام.
آیییییی ک چقدر زندگی سخت است.
آیییییی که چقدر زندگی نامرد است.
اهنگ غمگین میگذارم.
“انگار کسی فکر پریشونی من نیست.
کسی تو شب بارونی من نیست.”
حجموی از افکار شاعرانه مرا در آغوش خودش میکشاند. بخشی از من اما هنوز میتواند قدرتمندانه با من سخن بگوید.
میخواهم مبارز باشم.
یه دختر مبارز .fighter girl
میخواهم بجنگم.
ب پشتی تکیه میدهم
باشد،باشد،ای زندگی نامرد.بزن. سیلی هایت را بزن .
تو مثل اینکه هیچ وقت دست برنخواهی داشت.
من هم دست برنخواهم داشت.
حس میکنم قدرت به رگ هایم تزریق میشود.
ادامه میدهم. میجنگم.با همین تن کوچک ام.
دیگر به ته زندگی نخواهم انديشيد.
گمان میکردم آن ته به زودی خواهد رسید. حالا بعد از دو سال تلاش عمیق، در درونم دیگر آن ته رویایی را هم از تو نخواهم خواست.اما جنگیدن را که میتوانم طلب کنم.میجنگم.مبارز خواهم شد.
صدای مامان دوباره میآید. بلند میشوم.اشک هایم را پاک میکنم.به اینه نگاه میکنم.
چشم هایم را میبندم.
خودم را در یک لباس زره ایی زیبا می بینم.
در حالی که باد موهایم را به رقص در می آورد من پرقدرت و با آغوشی باز پذیرای سختی ها و درد ها رنج ها ایستاده ام. در را باز میکنم. باشد کسی به من نگفت بود زندگی میدان جنگ است.
لبخندی به خودم میزنم.
و با تنی خسته و قلبی سرشار از غم به سمت ظرف غذایی میروم که میدانم تا ته نخواهم خورد.
ای حضرت ستایش
یه چیزای خوبی تو متنت هست، ولی یه مقدار شلخته نوشتی.
ولی اینکه من یه چیز دیگه میخواستم.
به تمرین باده و صبور نگاه کن.
استاد این شلخته نوشتن رو چه طور درست کنم؟متأسفانه اغلب نوشته هام این طور هست.منظورتون از شلخته نوشتن این بود که منسجم جلو نرفتم و از مطالب پریدم؟ و اینکه من متن های دوستان رو خوندم و فکر کردم درست نوشتم تمرین رو فقط مستقیم اشاره نکردم زندگی از دید من شبیه چی هست.سعی کردم که غیر مستقیم و در آخر مستقيم اشاره کنم زندگی از دید من شبیه میدان جنگی هست که همیشه سختی ها و مشکلاتی داره و باید فقط مبارزه کرد و از مبارزه لذت برد
😅.خیلی ممنون بابت وقتی که گذاشتید استاد عزیز. استاد این شلخته نویسی رو چه طور درست کنم؟و اینکه چرا متن اون چیزی که میخواستید نیست؟ من متن دوستان رو خوندم و فکر کردم متنم درست. چون فقط مستقیم اشاره نکردم دیدگاهم به زندگی چی هست. خواستم از دل متن این رو برسونم. که زندگی از نظر من یه میدان جنگ که قرار نیست سختی ها و رنج هاش از بین بره فقط قراره بجنگی و از مبارزه لذت ببری .
زندگی چون سفر با قطاری است که به سوی مقصدی نامعلوم در حرکت است. با بلیط تولد سوار و در ایستگاه مرگ پیاده می شوی.
می توانی هر کوپه ای را که خواستی برگزینی. در طول سفر اجازه داری کوپه ات را عوض کنی. می توان هم کوپه ای هم داشت و با آنان سفر کرد. گاهی، هم کوپه ای ها را می شود عوض کرد و گاه خیر.
هر از چند گاهی باید از صندلی برخیزی و به دور دست ها خیره شوی. بعضی وقت ها یادت نرود تخت را باز کنی و چند وقتی به استراحت بپردازی.
دلت که گرفت به کوپه های همسایه سر بزنی و حالشان را بپرسی.
فقط به خاطرت بسپار، سفر کوتاه است، پس تا می توانی لذت ببر.
با هر توقف ممکن است سفر تو سر آمده باشد و باید پیاده شوی.
سلام مهدی جان
اینکه از اول تا آخر متن با استعارهی قطار پیش رفتی عالیه.
تمیز و مرتب هم نوشتی. دمت گرم.
از اینکه به این پرسش پاسخ دهم میخواهم نکته را پاد آور شم
وآن هم این است که پاسح من هیچ ارتباطی به محتواهای زردی که در فضای مجازی روز به روز درحال انتشار است ارتباطی پیدا نمیکند .
این پاسخ فکر شده بود است.
زندگی برا ی من مانند یک سریال بود
که متن آن توسط پروردگار یکتا نوشته شده است
وممه ما در سریال زندگی نقشی را بر عهد گرفته ایم
که باید آن به درستی بازی کنیم
برای مثال شخصی به نام علی آراسته مورخ ۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۳ آزمون شهر وند الکترونیک دارد وهم اکنون که درحال نوشتن این متن است مصترب است
البته این راهم بگویم که ممکن است گاهی اوقات این فیلم نامه تکراری وخسته کند بهنظر برسد اما اشکالی ندارداگر چنین شد زیرا میتوانیم با نوشتن وخواندنی مانع از روز مرگی وتکرار شویم
ودر آخر از خوانده این متن آقای شاهین کلامتریان استاد عزیزم درخواست میکنم به کانال بنده بانام جزیره نوشتن که در تلگرام ایجاد ه شده است سری بزنند ممنون.
https://t.me/+xLw653px53NkZmE0
این لینک کانال بنده در تلگرام است
زندگی به مانند کتابی ست با پنج فصل.
فصل اول کودکی ست شاداب و سرخوش، کمدان از جهان آدم بزرگی. هر خط کتاب برایش پرشیست به تجربههای نابهنگام، نو و گاه بسیار شیرین.
فصل دوم نوجوانیست که گمان میکند زیاد میداند و اما دانستههایش اندک و آمالش بزرگ است. فصلی که آدمی میفهمپدجودش دست خوش تغییرات شگرفیست که شاید پذیرای آن نباشد. فصل غرور و سرکشی.
کتاب کم کم ورق میخورد تا به فصل سوم میرسد، جوانی. آدمی آنرا ورق میزند و بسیار از خط به خطش میآموزد. فصل ورود به دنیای آدم بزرگی. تلاش و پشتکار و عاشقانههای دلنشین. انگار که از این فصل یک کتاب دیگر برمیداری و فصل سومش را میگذاری بغل فصل خودت و میگویی بیا از این به بعدش را با هم بخوانیم، بلند بلند، عاشقانه، دلنواز. این فصل دوست داشتنی اما پر از چاله چوله است. شکست و دوباره شکست تا زمانی که یک جایی از کتاب دست میگذاری روی زانوهایت و بلند میشوی و میگویی چقدر از فصل اول تا سوم کلمه آموختهام و قد کشیدهام.
فصل چهارم را باید محتاطانه خواند، فصل میانسالی. گویی آدمی چمدانی که از فصل اول برداشته و تجربیات و اندوختههایش را درون آن ریخته است را حالا میخواهد محتاطانه از دامهای آهنبافت بگذراند. فصل زندگی با آدمهای فصل اولی، مادرانه، پدرانه. فصلی که دلت میخواهد ظرفی برداری و جملههای آموختهات را درونش بریزی و بدهی به آدمهای فصل اولی تا سر بکشند و سیراب شوند.
و اما فصل آخر را باید آهسته آهسته خواند، جرعه جرعه نوشید و لذت برد از کلمه به کلمهاش. گه گاهی تنها ماند و نظاره کرد به آنچه پشت سر گذاشتهای. فصل فهمهای عمیق. به این فصل که میرسی باید یک عدد چای بریزی و در یک عصر اردیبهشت، آن زمان که نم نم باران چکه میکند روی شانههایت، قدم بزنی در گوچه باغهای طبیعت و بخندی به دلواپسیهای زودگذر آدمهایی که فقط چند فصل خواندهاند و آنگاه چند کلمه از گنجهای درونت را به ایشان قرض بدهی تا توشهی راهشان شود. فصل قشنگ پیری.
سلام
بنظرم زندگی مانند یک سنگ گرانبها است در ابتدا خام خالص با گذشت زمان این سنگ مراحل سختی را طی خواهد کرد .و در نهایت به جواهری گرانقدر و باارزشی تبدیل میشود. ما نیز میتوانیم در طول زندگی سختی و راحتی غم و ناراحتی هر چند سنگین رو تجربه کنیم .ناملایمات انسان را میسازد ودر نهایت به کمال برسیم .
زندگی برایم مثل یه خط صاف و بی روح بود اما الان زندگی برایم مثل جنگل های سرسبز لرستان رنگ و بویی تازه گرفت .
زندگی الانم مثل صدای باران و برف و باد و خاشاک است ، آنقدر زندگی امروزم را از زندگی دیروزم بیشتر دوست دارم که زندگی من کاملا تاریک و بی روح بود به تازگی زندگی ام روشنایی و روح تازه ای گرفته
حتی باعث شده من بی حال و بی حس رو به یه زندگی شاد و پر از انرژی همراه با 😊 لبخندی از دل بخنداند .
زندگی مانند یک ساز است؛ سازی به زیبایی ویولن.
اگر ملودی سازت بهم بخورد، سخت میشود که سیم هایش را با هم کوک کنی.
باید از استادت بخواهی که کوک کردن را یادت دهد. او دست هایت را روی تار های ویولن میگذارد و کم کم ساز زدن را به تو یاد میدهد. اینکه چطور در لایه های زیر سمفونی زندگی ات، همگام با اشک های بی پایان، نغمه ی شور برپا کنی.
اگر در گروه های هم نوازی ویولن نباشد، انگار نفس سمفونی گروه بند می آید.
با هر بار نواختنش، خودم را به لحظات شاد زندگی میسپارم. او را با تمام وجود در آغوش میگیرم و در کنار تار های می و سل و لا و ر، نوای دلم را در گوشش زمزمه میکنم. او حرف هایم را در سینه اش نگه میدارد و میخواهد در رنج ناتوانی ام از نواختن دوباره اش، آرامم کنو.
کلمه ی آخر پیامم، اشتباه ویرایشی داره.
“آرامم کند”
زندگی برای من مثل آن بشقاب غذای مورد علاقهام است؛ وقتی با خانوادهام قهر کرده بودم و آنها یک بار تعارف کردند که: “بیا غذاتو بخور” و من گفتم: “من که نمیخوام ولی برای هر کیه، کمه” و آنها هم گفتند: “اگر نمیخوای دیگه کاری به کم و زیادش نداشته باش” و من با خودم گفتم: “اگر یکبار دیگه تعارف کنند میرم میخورم” و آنها هیچوقت تعارفشان را تکرار نکردند.
عذر میخوام من سرزده وارد شدم و با چالش همراه شدم. نمیدونم عمومیه یا نه.
زندگی را میتوانم خیلی راحت،البته نتیجه بسیاری تجربه تلخ،فقط در یک کلمه خلاصه کنم:”تناقض”.
مطمئنم که همه ما مثل هم نیستیم.هر کدام تجربه متفاوتی از زندگی داشتهایم و بر این اساس به تجربههایی رسیدهایم که ارزشش غیرقابل حساب است.فقط یک مشکل وجود دارد:”تجربههای متناقضی که هیچ کدام اشتباه نیستند!”.
“با پول همه مشکلها حل میشه” در برابر “پول همه چیز نیست”.
“اگه میخوای خوشبخت شی حتمن ازدواج کن” در برابر “اگه میخوای خوشبخت شی اصلن ازدواج نکن”.
“به آدمها اعتماد کن” در برابر “جز خودت به هیچ کی اعتماد نکن”.
“مهربون باش تا آدمها بهت نزدیک شن” در برابر “قوی باش جوری که ازت بترسن”. و … .
همه ما این مدل نصیحت ها رو شنیدیم و بیشتر ما آنقدر تجربه زندگی داریم که میدونیم هیچ کدوم این نصیحت ها مطلق درست نیست ولی عدهای هم این اعتقاد را ندارند که البته حق هم دارند،همانطور که گفتم مسیر های متفاوت زندگی باعث می شود شما تجربه های متفاوتی بدست بیاورید که انداره جانتان برای شما عزیز چون بخشی از سرمایه و عمر بیبازگشت خود را برای یادگیریاش از دست دادید.به عنوان مثال برای خود من اگر قرار باشد بین مهربانی و قدرت یکی را انتخاب کنم قطعا قدرت را انتخاب میکردم.زمانی که ببینید از مهربانی شما سواستفاده میکنند و در مقابل زمانی که از موضع قدرت با آنها برخورد میکنید نه تنها نمیتوانند سواستفاده کنند بلکه سعی میکنند با رفتارشان خشم و کینه شما را متوجه خود نکنند؛شما تصمیم میگیرید که همیشه از موضع قدرت با آنها برخورد کنید.در نهایت همانطور که گفتم به این نتیجه میرسیم که هیچ کدام اینها مطلق نیست،در کنار قدرت شما به مهربانی هم نیاز دارید ولی تشخیص اینکه هر کدام این نصیحتهای متناقض در چه وقتی باید بکار گرفته شود خودش یکی از سخت ترین تصمیمهای دنیاست.چون انتخاب نصیحت نامناسب در زمان تصمیمگیری،به قیمت عمر بی بازگشت ما تمام میشود.ما در تمام طول زندگی همیشه با این تناقض جلو میرویم و در آخر با همین تناقض از دنیا می رویم.انسان خردمند تنها ویژگیاش فقط همین است که نصیحت مناسب هر زمان را می داند.
زندگی مانند چیست ؟ با واژه عینی تشبیه کنید.
چطور میتواند زندگی شبیه یک واژه عینی باشد؟ که هم بتوانی ببینی اش ، ببویی اش ، مزه اش کنی ، بشنوی اش ، درکش کنی ، خیالش کنی ، منتظرش باشی ، دلتنگش باشی .
حتی همه اینها را هم ببندی و کنار بگذاری و بخوابی ، اما باز هم باشد.
نه اینکه نشود یک واژه عینی را به زندگی تشبیه کرد ، اما عکس آن محال است!
شاید بتوان در مرتبه ای بسیار پایینتر از تعریف واقعی زندگی، آن را صفحات دفتری دانست که برگهای سفیدش را هر جوری که بخواهیم می نگاریم ، گاهی زیبا ، گاهی زشت، گاهی پررنگ و گاهی کم رنگ ، گاهی سیاه و سفید ویا خاکستری ، گاهی رنگی ، گاهی تندتند ورق می زنیم گاهی کند و آهسته، گاهی در یک صفحه ماندگار میشویم و گاهی از برگهایش به سرعت می گذریم ، این دفتر برگهایش همه یک رنگ اند و یک شکل !
و این ما هستیم که به هر برگی نقشی میدهیم و می آفرینیم و با ورقهایش پیش میرویم .
حتی میتوانیم این دفتر را ببندیم و یک کناری بگذاریم و دیگر نباشد!
اما زندگی هنوز هست و اوست که نقش میدهد به ما ،
و ما هستیم که به آن دفتر مینگریم !
زندگی شبیه یک گلوله نخی است که رفتار ما به آن را سمت و سو میدهد.اگر به حال خود رهایش کنی مندرس و فرسوده شدنش را به چشم میبینی.اگر سهلانگاری کنی و از اشتباهاتت درس نگیری هدر رفتن آن پیشبینی میشود و فقط با آگاهی و تلاش است که میتوانی گلولهی نخت را بزرگتر و پرکاربردتر کنی.
قشنگی ماجرا آنجاست که هر چی گلوله نخت بزرگتر میشود، سرعت بزرگتر شدنش هم افزایش پیدا میکند.چیزی که به آن رشد مرکب میگوییم.
از ماشین که پیاده شدم نسیم خنک صبحگاهی صورتم را نوازش کرد از پوستم رد شد و قلبم را نیز در آغوش گرفت. بوی گل های پیچک فضای پارک را پر کرده بود. راه افتادم چشمم به چمن های زیر پایم افتاد که از باران شب خیس بودند. هوای تازه همیشه فکرهای تازه را در ذهنم قطار می کند. چشم دوختم به کوه روبرو که چند کوهنورد از آن بالا رفته بودند.
راستی کوه چقدر شبیه زندگی است. بالارفتن از آن مثل چالش ها و تلاش هایی است که در زندگی پشت سر می گذاری بعضی راحت هستند و به راحتی فتح می کنی ولی بعضی مثل صخره های صعب العبور هستند و با عبور از آن ها نفست می گیرد. فتح قله کوه مثل موفقیت های بزرگ است، وقتی که رسیدی می توانی با خیال راحت بشینی و با لبخند به مسیری که پیمودی خیره شوی و نفس راحتی بکشی.
پایین آمدن از کوه نیز بازگشت را به ذهنم می آورد، بازگشت به جایی که از آن آمده بودی، تلاش کردی، موفق شدی و حالا باید آرام آرام بازگردی. مثل دوران میانسالی می ماند که با قدم های آهسته به سمت خانه ابدی باز می گردی، دیگر تلاش تمام می شود و میروی تا آرام بگیری. نمی دانم آیا این پایان شروع دیگری دارد؟ آیا کوهنورد دوباره برای تلاش و صعود به کوه بازمی گردد؟ چه کسی می داند شاید یک کوهنورد بارها و بارها این مسیر را پشت سربگذارد و موفق به فتح قله شود، یا شاید هم در میانه راه باز بماند یا با لغزش پا، سقوط کند، درست مثل زندگی…
همیشه آرزوی یک میزکار سفید با تختی نرم و اندامی کشیده را در دل داشتم.
هر سال در هدفگذاریهایم خرید یک میزکار سفید را مینوشتم. اصلا یکی از فانتزیهای نویسنده شدنم، همین نشستن پشت میزکار سفید آرزوهایم بود.
حدود چهل روز قبل، برای کتی به فرمایش استاد کلانتری، دنبال دکمه میگشتم. یک کامپیوتر فکستنی خراب را از پدر و مادرم قرض گرفتم. با خود گفتم برای کتم دکمه میخواهم؛ اصلا بدون میز که نمیشود.
در برنامه دیوار دنبال میز دست دومی گشتم. میان آن میزهای داغان به ارزانترین و داغانترینها راضی شدم. من به جیبم نگاه میکردم و خدا به قلبم. میان آن همه میز، میزی بهتر از میز سفید رویاهایم پدیدار شد. با این خیال که فروشنده قیمت را هشتصد تومن قید کرده است به او پیام دادم. فروشنده نوشت: 《قیمت میز موردنظر شما دو میلیون و هشتصد است که در تخفیف دو میلیون پانصد شده.》
من با این خیال که بابا ته جیبم، شپش ملق میزند! این فروشنده چه میگوید؟
نوشتم: 《متشکرم. اما قیمت میزتان برای من بالاست. فعلن مبلغ موردنظر را ندارم. انشاالله بعد مزاحمتان میشوم.》
فروشنده بدون درنگ نوشت: 《چون دستتان خالی است، میز را دو میلیون به شما میدهم.》
باز به جیبم نگاه کردم و پوزخندی زدم. حداکثر بودجه من پانصد تومن بود. آن هم نه الان! شاید یک هفته دیگر.
پس به برادرم با خنده گفتم: 《حیف که پول ندارم. وگرنه میخریدمش. هم میز خوبیه و هم تخفیف خوبی میده. 》
برادرم نگاهی به میز کرد و بعد پرسید:《مگر چقدر تخفیف خورده؟!》
گفتم:《هشتصد تومن تخفیف زده.》
گفت: 《چقدر خوب! میخوای من پولت میدم بخر.》
من با دهانی باز و چشمانی گشاد شده و مغزی که هنگ کرده بود؛ گفتم: 《جدی میگی؟!》
گفت:《آره، بیا من به پولم فعلن نیازی ندارم.》
گفتم:《شاید تا چند ماه دیگر نتونم پولت رو پس بدم. مطمئنی؟!》
گفت: 《آره بخرش.》
چند بار تا تاکید ازش پرسیدم تا مطمئن شوم درست میشنوم. باور کردنش برایم سخت بود. من حتی یک ریال نداشتم. اما یک میز خریده بودم. میزی بهتر از میز رویاهایم. در انتها بهترین میز دنیای آرزوهایم را سفارش دادم.
چند روز بعد وقتی به همسرم قضیه میز را گفتم و از او خواستم تا برویم و میز را از شهر به روستا بیاوریم؛ چندان استقبال نکرد. کمی هم انگار توی ذوقش خورد. خلاصه که به من محل نمیداد.
عید نوروز آمد و رفت.
ماه رمضان آمد و رفت.
عید فطر آمد و آن هم رفت.
هر روز در تلاش بودم تا او را راضی کنم. برود شهر و با ماشینش، میزم را بیاورد. آخر همسرم نیسان آبی دارد. موفقیتی در کار نبود. تمام درها بسته بود. من میز رویاهایم را در دو قدمیام میدیدم؛ اما اکنون تمام نقشههایم، نقشه بر آب شده بودند. چقدر سخت است، میز داشته باشی، ولی نتوانی از آن استفاده کنی و هر روز روبهرویش بنشینی و نرمی چوبش را لمس کنی. یک بار از نزدیک دیده بودمش. پشتش هم نشسته بودم. حتا رویش صفحات آزادانهام را نوشتم. آن صفحات محشر بودند. انگار آن میز جادویی بود. میخواستمش. با تمام وجود میخواستمش و میخواهمش. اما چه کنم که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکلها.
در انتها بالاخره هفته پیش صبرم به سرآمد و یک دعوای حسابی به راه انداختم. قلبم شکسته بود. به خودم گفتم چرا باید منت کسی را بکشم تا یک کار کوچک برایم به انجام برساند. اشکهایم جاری میشدند و غرورم به دیواره وجودم چنگ میکشیدم. چشمهایم از هجوم اشک، سرخ شده بودند و عصبهایش به سرم فشار میآوردند. انگار کسی مغزم را از موهایم آویزان کرده بود. یک آن ماتم برد. انگار کسی با چکش به سرم کوبیده باشد. اشکهایم را پاک کردم. با خودم روبهرو شدم و گفتم: 《حقت است مریم! حقت همین است. نمک نشناس بودی. خیلی هم نمک نشناس بودی. مگر خدایت نبود که میز را برایت خرید؟ مگر خدایت نبود که تو را در کلاس نویسندگی خلاق ثبت نام کرد؟ مگر خدایت نبود که برای تعمیر کامپیوتر فکستنی به تو پول قرض داد؟ پس چرا حالا از کس دیگری میخواهی که این کار را برای تو انجام دهد؟ تو یک نمک نشناس بلقوه هستی.》
آن روز گذشت. درسهایم، کاغذهایم را سیاه کردند. درسها، آرامش را مهمان قلبم کردند. دیگر منتظر نیستم که همسرم میزکارم را به دستم برساند. میدانم خدا در بهترین زمان و با بهترین وسیله آن را به انجام میرساند.
با خود میاندیشم، زندگی مدرسه است. احساسات و اتفاقات و آدمها معلمان مناند. میآیند تا درسی به من بیاموزند. تا درسم را درک نکنم به کلاس بالاتر نمیروم.
زندگی مدرسه است. اردو و زنگ تفریح هم دارد. زندگی فارغالتحصیلی دارد. روزی از آن فارغ میشوی. زندگی، کارنامه دارد. چه خوب که رفوزه نشوی. پس دانشآموز خوبی باش. به در زنگ تفریح، تفریح کن و به وقت درسها، مشق کن تا رفوزه نشوی و مجبور نشوی درسها را مرور کنی.
( در انتها با عرض پوزش از شما استاد گرامی. بابت متن آبکیم شرمگینم. در هیاهوی شبانه و همسر و فرزند نوشتمش. کمی هم هول هولکی. لطفا مشقها را زودتر در کانال قرار دهید که شرمنده شما نشوم.)
زندگی برای من مثل لیمو شیرین میمونه پراز پارادکس شیرین وتلخ ،شادی وغم، ترس و شهامت، کوتاه و بلند،زیبا و زشت، صلح و جنگ و…. خلاصه بخوام همه این تضادهارو نام ببرم میشه مثنوی هفتاد من ثبات نداره ایکاش میتونستم جدیش نگیرم…
زندگی میتواند سنگهای مسیر یک کوهنورد غیر حرفهای باشد.
زندگی میتواند رقص انگشتهای یک نوازنده باشد.
زندگی میتواند موهای جوگندمی یک پیرزن پشت گوشهایش باشد.
زندگی میتواند ساعتی کهنه کنج جیب پدربزرگ باشد.
زندگی میتواند آب گندیدهی یک مرداب باشد یا نه آب جاری یک جویبار باشد.
زندگی میتواند به مثابهی زمان باشد،گذشتهاش صلابت، لحظهاش تجربه، و آیندهاش یک راز باشد.
زندگی میتواند سوهان ناخن باشد گاهی بیرحمانه بتراشد، گاهی آرام آرام شکل دهد.
زندگی میتواند به اندازهی مرموز بودن یک شعبدهباز حقیقت را سرگرم کند.
زندگی میتواند خندههای یک دیوانه باشد.
زندگی میتواند در خاک غلتیدن یک خر باشد.
زندگی میتواند یک درد صعبالعلاج ولی افسوس که شفای آن بهشت نادیده است.
زندگی شبیه چیست؟
به نظر من، زندگی شبیه یک بوم نقاشی است. تمام نقشهایی که برروی این بوم میکشیم و رنگهای جورواجوری که بر این بوم میپاشیم بیانگر تکتک قدمهایی است که در این دنیای وانفسا در راه پیشبرد آرزوهایمان برمیداریم.
این بوم نقاشی میتواند یک منظرهی زیبا باشد با درختان سرسبز و آسمانی آبی و گلهای رنگارنگ در جوار رودی جاری که انگار این رودخانه ما را با قایق پشتکار و تلاش به قلهی رفیع کوه سرسبز نقاشیمان میبرد.
شاید هم رنگهای این بوم، خاکستری و غم آلوده باشد با طرحی از اژدهایی با دهان آتشبار که سبعیت و ددمنشی را با نهایت زشتی و پلیدیش، به تصویر میکشد.
ممکن است طرح این بوم بوی مهربانی و صفا و عشق بدهد. آنوقت است که بر بوم نقاشی ما پروانهای بر روی گلسرخ و آتشینی مینشیند و نوای جانگداز شور و عشق و دلدادگی را در گوش او زمزمه میکند.
آری! زندگی یک بوم نقاشی است که نقاش آن خودمان هستیم و چه دلفریب است که نقشی خوش بر این بوم به یادگار بماند!
من دیدگاهم رو نوشتم نمیدونم چرا نمیاد؟
زندگی چون من است همیشه در حال تغییر
زندگی. چون رودخانه ای زیبا که گاهی صخره های سخت به او شلاق میزند درد می کشد اما زیبایی می آفریند
زندگی چون ابرهای سیاه و زشت و آسمان که در دل خود باران زیبا به همراه دارد
زندگی را به شبیه به خیلی چیزها میتوان دید. ولی به نظر من بیشتر شبیه به یک رود است. آنهم نه رودی معمولی رودی به طویلی ؛ پهنا و عظمت آمازون که از کشورهای زیادی و با آب و هواهای متعدد عبور میکند؛ در ابتدا کوچک و کم آب است ولی رفته رفته پر آب شده و زیستگاه جانوران بسیار و متنوعی است.
زندگی و عبور از مشکلات متنوعش رفته رفته باعث افزایش تجربه؛ آگاهی؛ دانش و صبور بودن انسان میشود که میتوان به پر آب شدن رود شبیه کرد.
زندگی ما هم در مسیر عبورش آب و هواهای متعددی دارد؛ گاهی آفتابی و سوزان؛ گاهی ابری؛ گاهی بارانی و گاهی صاف و آبی است.
در وجود انسان استعداد؛ خلاقیت و انواع مختلفی هوش وجود دارد؛ که هر کدام تأثیر شگفتی بر زندگی انسان میگذارند و هیچ کدام شانسی به انسان داده نشده اند هماننده جانوران مختلف موجود در رود که وجود هر کدام شان همراه با دلیل و منطق است.
رود گاهی آرام و ساکت به مسیر خود ادامه میدهد همچون زندگی که گاهی آرام و طبق میل و خواسته انسان است؛ ولی گاهی در مسیرش صخره های کوچک و بزرگی قرار دارد که وقتی به آنها برخورد میکند صدای دلنشینی به وجود می آید؛ میتوان این صخره ها را همچون مشکلات کوچک و بزرگی دانست که در مسیر زندگی قرار دارد ولی انسان از آنها عبور میکند و عبور از هرکدام پیشرفتی برای انسان به همراه خواهد داشت.
ولی گاهی آبشارهای عظیمی بر سر راه رود است که باید از ارتفاع چند صد متری به پائین بریزد گاهی در زندگی اتفاقاتی باعث میشود که انسان از بالا به پایین بیاید و به اصطلاح از عرش به فرش افتادن اگر چه ابتدا سخت و طاقت فرسا است ولی حتمن نتایج عالی برایش به همراه خواهد داشت.
آخر رود به اقیانوس ملحق شدن است. امیدوارم زندگی ماهم در آخر به عظمت و بزرگی اقیانوس باشد.
هزار تا کلمهی باربط و بیربط روی یک تکه کاغذ کاهی جلوی چشمانم رژه میروند و من در این فکرم که کدامیک به مفهوم «زندگی» شباهت دارد؟. سرانجام کلمهی «خمیر مجسمهسازی» در این رقابت، گوی سبقت را از کلمات دیگر میرباید. آری، زندگی به خمیر مجسمهسازیی میماند که کسی آن را به ما پیشکش کردهاست. میشود با این خمیر بیشکل، هر شکلی را ساخت. خوب به یاد دارم که از کودکی بارها آن را شکلی دادهام. پس از آن هرگاه زمانه سر ناسازگاری گذاشت شکل خمیرم را تغییری ولو کوچک دادم تا آن را با زمانهی ناسازگار سازگار کنم. تلاشی که تا نقطهی پایان هستی ادامه خواهم داد.
زندگی آن بخش از احساس من است که یک روز به نادانی آن را در خود میکشم و روزی دیگر آن را خاک میکنم و بر آن میگریم.
زندگی لبخند کودکان معصومی که هنوز نمیدانند چالش های این دنیا چگونه است
زندگی میتواند سنگهای مسیر یک کوهنورد غیر حرفهای باشد.
زندگی میتواند خواب نیمه عمیق یک کودک باشد.
زندگی میتواند رقص انگشت های یک نوازنده باشد.
زندگی میتواند موهای جوگندمی یک پیرزن پشت گوشهایش باشد.
زندگی میتواند به مثابهی زمان باشد گذشتهاش صلابت، لحظهاش تجربه و ایندهاش یک راز باشد.
زندگی میتواند خندههای یک دیوانه باشد.
زندگی میتواند در خاک غلتیدن یک خر باشد.
زندگی میتواند یک درد صعبالعلاج ولی افسوس که شفای آن بهشت نادیده میباشد.
Salam
زندگی شبیه یک گلوله نخی است که رفتار ما به آن سمت و سو میدهد.اگر به حال خود رهایش کنی مندرس و فرسوده شدنش را به چشم میبینی.اگر سهلانگاری کنی و از اشتباهاتت درس نگیری هدر رفتن آن پیشبینی میشود و فقط با آگاهی و تلاش است که میتوانی گلولهی نخت را بزرگتر و پرکاربردتر کنی.
قشنگی ماجرا آنجاست که هر چی گلوله نخت بزرگتر میشود، سرعت بزرگتر شدنش هم افزایش پیدا میکند.چیزی که به آن رشد مرکب میگوییم.
سلام ، من متنم را شب گذشته حدود ساعت ۱۱ فرستادم ، ثبت شد اما دوباره که برای دیدن پاسخ شما مراجعه کردم دیدم نیست و حذف شده ، بنظرم آمد شاید درست ارسال نکرده ام ، و دوباره فرستادم اما پاسخ آمد که تکراری است و فقط کلمه بازگشت در صفحه بود ، که بازگشتم 😞 ، دلیل خاصی دارد؟ یا محدودیت خاصی در دیدگاه است؟
این متن در اصل دیشب فرستاده شد ولی با یک دکمه بک مثل اینکه متنی که فرستاده شده بود،حذف شد!
زندگی را میتوانم خیلی راحت،البته نتیجه بسیاری تجربه تلخ،تنها در یک کلمه خلاصه کنم:”تناقض”.
مطمئنم هیچ یک از ما شبیه هم نیست. هر کدام از ما در زندگی مسیرهای متفاوتی رفتهایم و در نتیجه آن تجربههایی بدست آوردهایم که ارزشش غیرقابل حساب است؛ بخشی از سرمایه و عمر بیبازگشت خود را پایش از دست دادیم.فقط یک مشکلی وجود دارد: به جای تجربه های یکسان، به تجربه های متناقضی میرسیم که هیچ کدام اشتباه نیستند!
“پول هر مشکلی رو حل میکنه” در برابر “فقیرترین آدم دنیا فقط پول داره”.
“اگه میخوای خوشبخت شی حتمن ازدواج کن” در برابر “اگه میخوای خوشبخت شی اصلن ازدواج نکن”.
“به آدمها اعتماد کن” در برابر “جز خودت به هیچکی اعتماد نکن”.
“مهربون باش تا بقیه باهات نرمتر برخورد کنن” در برابر “قوی باش جوری که بترسن ازت” و … .
پس از خواندن این متن بعضی از ما میگوییم که فقط یک طرف داستان واقعیت است و بعضی دیگر با کمی تجربه بیشتر میگوییم که هیچکدام این نصیحتها به تنهایی صحیح نیست بلکه هر کدام این نصیحت ها در زمان خودش صحیح است.و درست در همین جاست که سخترین تصمیم های زندگی مشخص میشود: تصمیم مناسب در زمان تصمیمگیری انتخاب کنیم.اینکه بفهمیم کجا به هر قیمتی پول را بچسبیم و کجا هر چه پول داریم بدهیم تا چیزی که نمیشود با پول خرید و بازخرید کرد از دست ندهیم،کجا به بقیه اعتماد کنیم و کجا به بقیه اعتماد نکنیم و … .
زندگی با همین تصمیم های متناقض شروع میشود و با همین تصمیم های متناقض هم تمام میشود در نهایت،هر کسی نصیحت مناسب زمان تصمیمگیری را انتخاب کرده باشد خوشبخت میشود.انسان خردمند تنها ویژگیاش فقط همین است که تصمیم مناسب هر زمان را میداند.
سلام ابتدا معذرت میخوام بابت ارسال متن خارج از ساعت تعیین شده،که به علت کسالت جسمی من در شب گذشته بود.
زندگی برای من، شبیه یک رودخانه است. در مسیری که برایم تعیین شده، باید گذر کنم. گاهی آرام، گاهی مواج. شاید دردکشیده ای، کنار رود ایستاده باشد و با ناراحتی تکه سنگی به سمتم پرتاب کند. درد دارد؟ آری. ضربه خوردن درد دارد، اما میتوانم تکه سنگ را با قدرتم تبدیل به ریزسنگ هایی کنم که در مسیر من حل شود و بگذرد و دیگر اثری از آن ضربه اول باقی نگذارد. در طول مسیر، تکه سنگ های بزرگ، زیاد است. اگر نمیتوانم خوردشان کنم، باید از بینشان عبور کنم و با نرمش و صبر، آن ها را صیقل دهم تا دیگر قسمت های تیز آن ها، روحم را زخمی نکند. گاهی باد می آید و زندگی را خروشان میکند اما مطمئن هستم، هیچ گاه وزش باد همیشگی نخواهد بود، باید جنگید و سختی ها را درنوردید. باد هم روزی تمام می شود و آرامش و ثبات دوباره زندگی را در بر می گیرد. تنها باید بدانم که بایستی مسیر را ادامه داد تا به دریاچه ی آرامش رسید.