«و بیخودانه گفت: بهچشم… ولی من حرفی گفتنی ندارم. میدانی؟ الان وجود تو، زیبایی تو در رگ لحظهها جاریست. و هر لحظه گرم و بیدار و هوشیار، دریچهییست به لحظههای دور، به صورتها و صداها و جنبشها و حالات پیشین. بدینگونه جمله موجودات در پیوندی آینهوار اینک میشکفند و نگاه اندیشه بیآغاز و انجام هماره دایرهسان پخش میشود و از خود بیرون میرود. تنها باید چشم گشود و به مشاهده نشست.»
-ک. تینا، شرف و هبوط و وبال، ص ۱۱۲