شروع روز سرگردونیه و آخر شب وضوح و یقین. اگه جای این دو تا برعکس بود عملکرد آدم یه جور دیگه میشد…
رسیدم دفتر و دیدم مریم و مبینا و فاطمه حسابی مشغول خوندن و نوشتن هستن. کیف کردم. مثلث استعداد و خلاقیت… گوش مامان پوتپوت میکنم. خاستم براش وقت دکتر بگیرم. یکی از دکترها که کلن گذاشته رفته خارج، اون یکی هم تا آخر سال وقتش پره. زنگ زدم مامان گفتم ونگوگو میشناسی؟ یه نقاش بختبرگشته بود که گوش خودشو برید. شاید الهامبخشت باشه. میخنده و میگه میره پیش همون دکتر قبلیش… بعد رفتم دستشویی و یه کم به خزعبلات اسلاوی ژیژک گوش دادم… بساطمو جمع کردم و از دفتر زدم بیرون پی جلسه ملسه… دوباره توییتر و فیسبوک و یوتیوبو از گوشیم حذف کردم. حالم از همهشون بهم میخوره. همون چسدیقه در روز هم نمیخام صرف اینجاها کنم… هوا خیلی کدر و کثیفه. انگار ابریه، ولی نیست… دنبال کارای نهایی چاپ کتاب جدیدم…