نه. کلمهها دندونای ذهن ما نیستن. کتابا دندونای ذهن ما هستن. اونم نه هر کتابی، کتابایی که خیلی خوب خوندیم و فهمیدم. آدم چن تا دندون داره؟ ۳۲ تا. با استعارهی ما کاملن سازگاره. چون در نهایت یه سری کتاب کلیدی و مهمن که دندون ذهن ما میشن. بیا یه فهرست ۳۲تایی بنویسیم؛ از کتابای داستانی و غیرداستانی. شاید بگی هنوز حتا ۳۲ کتاب نخوندی که حالا بخای ۳۲ خوبشو انتخاب کنی. عب نداره. پس تو متوجه میشی که هنوز دندونای کافی برای جوییدن ورودیهای ذهنت رو نداری. توی این فهرست حتمن باید یه سری از کتابای کلاسیک مهم رو آورد. از کارای افلاطون و ارسطو گرفته تا دیوان حافظ و سعدی و خیام و… وبینار امروز نویسندهساز رو میذارم برای همین موضوع. اول از مسیر شکلگیری استعاره میگم و بعد هم با هم یه فهرست اولیه مینویسیم… هوا هنوز ابریه. کاش همیشه ابری بمونه. کاش هیچوقت آفتابی نشه. تهران خیلی بیچارهست که بیشتر وقتا ابری نیست. ابری خوبه چون آدما همه ابریان. هیچ آدمی آفتابی نیست. نمیتونه باشه. آدمیزاد محکومه به ابری بودن، خاکستری بودن، در آستانهی بارش بودن… از سه نقطه چندان خوشم نمیاد. ولی برای عوض شدن موضوع تو این یادداشتها به نظرم خوبه. پس اگه سه نقطه دیدید یعنی موضوع عوض شده… دیشب که داشتم میرفتم خونه طبق معمول به این فکر کردم که قبل خاب بهتره فیلم ببینم یا کتاب بخونم؟ دیدم دلم بیشتر با کتابه. به این نتیجه رسیدم که تو زندگی من همیشه فیلم از کتاب شکست میخوره. با اینکه عاشق سینما هستم ولی اون فیلم اون اختیار و فرصت مشارکتی که ذهن من میخاد فراهم نمیکنه… دیگه اینکه دارم کلمه نگاه میکنم بدون اینکه استفاده کنم. همیشه یه لغتنامه بازه رو میزم. میذارمش روی کتابیار تا قشنگ به چشمم بخوره. در طول روز وقتایی که میخام چشم از مانیتور بردارم، یا به پنجره نگاه میکنم یا چند تا لغت میخونم. اینا کمکم تو ذهنم تهنشین میشن و خیلی طبیعی از قلمم جاری… دیشب یه خرده وقت گذاشتم برای طراحی محتوای جلسهی سوم کلاس شعر. معمولن از اول هفته طرح محتوای هر جلسه رو میریزم. اینطوری بهتره چون مطالب در طول هفته تو ذهنم ورز داده میشن و یه عالمه مثال دیگه هم به بحث اضافه میشه… راستی، فراخان کارگاه هفته رو هم باید منتشر کنم. اصلن چرا همین حالا هوا نشه؟ بهترین فرصته. میبینید؟ نوشتن منو هل میده به سمت کارایی که دوست دارم. نوشتن بزرگترین مشوق منه. بریم برای هوا کردن کارگاه «کوتاهنویسی برای کودکان»… الان ساعت پنجه. وبینار نویسندهساز شروع شد. چه خوب که اول هر وبینار ۱۵ دقیقه مینویسم… جلسهی ظهر خوب پیش رفت و یکی دو تا کار خوب به ثمر رسید… فراخان کارگاه هفته رو همونجا هوا کردم. دوسش دارم. پوسترشم خوب شد… این سری کارگاههای هفتگی که میذارم هر کدومش نتیجهی پرسههای چند ساله تو گوشهی مختلف نویسندگیه… دیگه چی؟ بعد جلسه فوری خودم رسوندم دفتر. مرتضا رسیده بود. مریم و مبینا رفته بودن. با مرتضی رفتیم دفتر چاپخونه. همین فردا پسفردا باید کتاب «نویسندهساز» رو بفرستیم واسه چاپ. به خاطر شکل خاص و ویژهی جلد صحافی کتاب سه هفته طول میکشه. میخام فقط ۵۰۰ نسخه چاپ کنم. اونم شمارهداره. نسخهی پیدیاف رو هم میذارم تا هر کی خاست دانلود کنه. باید یه برنامهی پیشفروش هم برای کتاب بذاریم تا بچههای مشتاق خودمون با هزینهی کمتری کتابو تهیه کنن… بعد رفتیم یه سر پیش میلاد. چند تا کتاب خارجکی خریدم و یکی دو تا مجموعه مقاله دربارهی خودکشی. خیلیها دربارهی خودکشی نویسندهها از مدرسه نویسندگی سوال میکنن. باید یه مقالهی علمی خوب در این زمینه هوا کنیم تا به برخی پرسشها جواب داده بشه… توی وبینارم و قرارمون اینه که دست از روی کیبورد یا کاغذ برنداریم و بیوقفه بنویسیم. من برای ایده پیدا کردن تو آزادنویسی فقط کافیه یه خرده سرمو بچرخونم اینور اونور، ایده فوری میاد. مثلن نگاه میکنم به سمت چپم و فیلمنامهی «خانهیی روی آب» فرمانآرا رو میبینم. از بهترینهای سینمای ماست. جز ۱۰ تا فیلم برتر به نظرم… یکی از راههای ایدهیابی منم نگاه کردن به یادداشتهای پراکندهی توی دفترچههاست. بذار یکیشو همین الان نگاه کنم. نمیتوانم خط خودمو دقیق بخونم. یه چیز نوشتم در مذمت لفاظی. زیرترش هم اسم یه نمایشنامه رو نوشتم تا یه بار دیگه بخونم و دربارهی برای بچههای کلاس حضوری حرف بزنم. نمایشنامه بخونیم. خیلی بیشتر. نمایشنامهها لذتی رو ایجاد میکنن که شاید بشه گفت با فیلم و رمان و هیچی دیگه نمیشه مقایسهش کرد… هوا امروز خیلی کثیفه. حیف. من همیشه افسوس میخورم. کاش هوای سالمی داشتیم. اینجوری پیادهروی اصلن به دل آدم نمیشینه… یه قلپ نوشیدنی داغ… عشق است شلختهنگاری… من معمولن شکسته نمینویسم. یادداشتهای شخصیم غالبن کتابیان. ولی اینجا هوس شکستهنویسی کردم. یعنی یه جور تمرینه برای ساختن لحن. معتقدم که نباید به یکی از شکلهای نوشتن بسنده کرد. نویسنده هم باید شکسته خوب بنویسه، هم سالم… مردی که اسب شد. اسم یکی از فیلمای امیر حسین ثقفیه. سالها پیش تو سینما دیدمش. حیف که نسخهی خوبی ازش رو اینترنت نیست. چند سال پیش یه نسخهی ضعیف بود که اونم بعد مدتی حرف شد. دوباره سرچ کنم ببینم پیداش میکنم. ثقفی از چخوف و آنگلوپولوس و تارکوفسکی و بیلگه جیلان خیلی تآثیر گرفته، اما خوشبختانه تاثیرش به تقلید تبدیل نشده و راه خودشو میره… بله. بذار هی موضوع عوض کنیم که حال نوشتن به همین موضوع عوض کردنه. خب این یه ربع هم داره ته میکشه و باید برم پیش بچهها. خیلی ذوق دارم برای گفتن استعارهی «کتاب: دندانهای ذهن»…