داره بارون میباره. امروز جلسهی دوم دورهی شعرو برگزار کردم. اصلن بذاریم هر جمله ساز خودشو بزنه. دیشب که میرفتم خونه حس کردم چشم چپم درد میکنه. صبح که پا شدم بازم درد میکرد. رفتم قطره خریدم. از قطره ریختن تو چشم خوشم میاد. ولی حیف که همیشه نمیشه قطره ریخت توش. داشتم از کلاس شعر میگفتم. امروز هم سعی کردم با نهایت انرژی تو کلاس حاضر بشم و محتوای متنوع و متفاوتی ارائه کنم. این مدل کار، یعنی جوری که خودتم به عنوان معلم صفا کنی، انرژی زیادی میگیری، اما میرزه. اگه کلاس خودمو به وجد نیاره زندگیم بی معنی میشه. بعد از تموم شدن کلاس، نیم ساعتی استراحت کردم و فایلا رو گذاشتم توی کانال دوره. بعدش جلسهی بازخورد دورهی شعرو شروع کردم. همهی نوشتهها رو خوندم. یه چیزی باید بیشتر برای بچهها باز کنم: توی شعر ما محکومیم به بد نوشتن، حتا بهترین شعرها هم نوعی شکست محسوب میشن، شعر یه موجود نفرینشدهست، میخاد نگفتی رو بگه، این جرم کمی نیست، هر شاعری محکوم به شکسته، ما فقط باید یاد بگیرم خوبتر بد بنویسیم. دیگه چی؟ بعد کلاس گرسنهم بود، اما دلم میخاست یه خرده کتاب بخرم. رفتم منیری جاوید. جمعهها بساط میکنم. حسنو دیدم. حسن بچهی خوبیه. کتاب دست دوم میفروشه. این روزا یه مغازه هم گرفته تو پاساژ نادر. لای اونهمه کتاب دربوداغون سه تا کتاب خوب پیدا کردم. دو تاشو دارم. منتها چون چاپ تموم هستن گرفتم تا هدیه بدم به بچههای مشتاق. بعد رفتم خونه، شامیدم و باز برگشتم دفتر. میدونی؟ امروز کم کار نکردم، ولی نمیدونم چرا حس میکنم زیاد وقت تلف کردم. مصیبت من اینه. ده برابر خیلیها کار میکنم اما بازم گاهی حس بطالت بهم دست میده. از خودم زیاد توقع داره، و از تو چه پنهون که هرگز دوست ندارم از خودم کمتوقع باشم. خب. الان ساعت دوازده و بیست دیقهس. راستی این لا یه چیزی رو بگم بهت: من هیچ دلم نمیخاد این یادداشتهارو ویرایش کنم. اصلن چه اشکال داره که تو عیب و ایراد نوشتهها ببینی. فقط امیدوارم غلط تایپی باعث نشه که یهو یه حرفی ناجوری شکل بگیره. حالا شکل هم گرفت فدای سرت. بله میگفتم. از بطالت میگفتم. نه دیگه، ولش کن. یه چی دیگه بگم؟ از گوشی متنفرم. این نوع از حواسپرتی که گوشی میاره، فاجعهست. نمیذاره هیچ ایدهیی به جایی برسه. باید افراطیتر از همیشه ازش دوری کنم. الان چطورم؟ خیلی خوب. چون دارم مینویسم. آهان، یادداشت کانالو برات بگم. حال داد. من ایدههامو از خودم میگیرم. شاید تو بگی مگه بقیه از عمهشون ایده میگیرن؟ حرفت درسته. ولی من منظورم اینه که نگاه میندازم به چیزایی که همون لحظه درگیرشون هستم. اولویتم اینه که درد خودم تو لحظه رو سوژه کنم. این مدل نوشتهها خیلی پرطرفدارتر هم هستن، بقیه میگن که انگار حرف دل اونا رو زدی. راستی، همیشه یه معمایی تو ذهنمه: ببین. من الان دارم این سطرها رو مینویسم و به چشم خودم غلط تایپی نداره، ولی چی میشه که اگه برگردم و دوباره به متن نگاه کنم کلی غلط به چشم میاد؟ تقصیر چشمه. آهان چشمه. یه زمانی نشر چشمه چه نشر هیجانانگیزی بود برام. به نظرم خیلی معتبر و خوب میومد. اما بعدن رنگ باخت. خیلی چیزا رنگ باختن. البته هنوزم از کتابای چشمه میخرم. هنوزم به کتابفروشیای چشمه سر میزنم؛ ولی به نظرم چشمه میتونست خیلی بهتر از اینا عمل کنه. مثلن چیکار میکرد؟ راستش فکر میکنم تو این فضا اون کارایی که من تو ذهنمه نه چشمه از پسش برمیاد، نه هیچ نشر دیگه. بی خیار. راستی، من دوس دارم جای بیخیال بگم بی خیار. شاید چون خیار دوست دارم و اینجوری نوشتههام بوی خیار پوسکنده میگیرن. بله. میگفتم. موتورم روشن شده. به یکی از دوستای قدیمی پیام دادم دیشب. میشد پیام ندم ولی اون برام محترمتر و ارزشمندتر از این بود که بخام کدورتی بینمون باقی بمونه. یکی گفته بود: با از دست دادن هر رابطهیی یک معنا رو در زندگیمون از دست میدیم. من نمیخاستم دوستم رو، معنام رو الکی از دست بدم. هر چیزی که یه دوستی رو خراب کنه، الکیه. حتا چیزایی که اصلن الکی به نظر نمیرسن. پیام دادم و امشب جواب محبتآمیزی برام فرستاد. یک معنا برگشت. خب. الان به نظرم ته این یادداشته. ولی من یه دوست دارم تا هزار کلمه پیش برم. اصلن حال نوشتن به اینه که خودتو جر بدی. امروز داشتم به یه استعارهیی فکر میکردم: اینکه اگه کلمات دندون باشن، دندون چی هستن؟ واژهها دندان افکارند؟ واژهها دندان ذهناند؟ این خوبه. یعنی تو با کلماته که میتونی خوراک ذهنتو بجویی. حالا میشه این فکر کرد که آیا ما دندونای سالمی داریم؟ آیا به سلامت دندونای ذهنمون رسیدگی میکنیم؟ اصلن به حد کافی دندون داریم که خوب بجوییم؟ پس شاید این یه انگیزه بده برای اینکه دایره واژگانمون رو بیشتر گسترش بدیم، تا راحتتر و بهتر غذا بخوره مغزمون. آیا تو از اینایی هستی که غذا رو قورت میدن یا نه آروم آروم میجویی؟ شاید ویژگی متفکر واقعی این باشه که هر غذایی رو با نهایت آرامش میجوئه. خوبه. خوشم اومد. شاید این ایدهی فردای وبلاگم باشه. میبینید آزادنویسی چطوری باعث پرورش ایدهها میشه؟ گاهی فکر میکنم استعاره ساختن یکی از مهمترین دلخوشیهای زندگیست که خیلیها اصلن ازش آگاه نیستن، یعنی نمیدونن که با یه استعارهی تازه هم میتونن خودشون شارژ کنن هم دیگرانو. بله. چه صفایی داره نوشتن و برنگشتن. نوشتن و ویرایش نکردن. نوشتن و خر بودن. نوشتن و راه تداعی رو گرفتن. نوشتن و نموندن در بند هیچ ایدهیی. بله آزادنویسی یعنی قورت دادن، جویدنو باید سپرد به بازنویسی. به هزار رسیدیم؟ نه هنوز صد کلمه دیگه موندهو. راستی دیشب یه تیارت خوب و خلاق دیدیم. بونکر. کاش دیشب ازش بیشتر نوشته بودم. از فردا دلم میخاد در طول روز بارها و بارها بیام اینجا و بنویسم. اینجا نوشتم که یه قولی باشه به تو. بله. اصلن هر کاری رو مشروط میکنم به نوشتن. مطالعه به شرط نوشتن. پیادهروی به شرط نوشتن. اینترنتگردی به شرط نوشتن. غذا خوردن به شرط نوشتن. اصلن نوشتن به شرط نوشتن. یعنی اول یه کم بنویس بعد اجاره داری هر غلطی میخای بکنی. جواب میده؟ چرا؟ چون نوشتن چیزیه که هیچجوره نمیشه ازش متنفر شد، حتا اگه با زور و اجبار بنویسی. نوشتن خرتر از این حرفاست.