و رها نمیکنی/قدم به این راهها میکوبی/زبان رهایی را مییابی/به فارسی نگاه میکنی و فلس روشن روی واژههاش/به فارسی ذوق میکنی/کلمات را میبینی و شرارهی لحظه را در کلمات میتنی/گشوده راهیست که حلزون بنفش آنی/بر بامی بلند شهر را مینگری و چراغ را و تانکر را/تانکر هیچ از درخت کم نیست اگر تو به آن تکیه داده باشی/خیال هست و میخیالی و به خیال خیالیدن دوام میآوری و هنوزی/زادهی هنوزی و سطرها را به سیمها میرسانی/به سیمها که میرسی شرمسوزِ سخنی میشوی که ناسنجیده بیان شده/و اصلن مگر زبان میتواند سنجیده هم باشد؟/گمان میبری هیچ حرفی هرگز سنجیده نبوده/و زبان زاییدهی ناسنجیدگیست/زبان حاصل نظم و نقشه نیست/میخندی به خمیازهی واژه/و چرا در شعر جایی نباشد برای انبردست؟/انبردست هیچ از قلمو کم ندارد و کیست شعر انبردست را بسراید؟/و در هر واژه که دست هست زیبایی هست/و تمام زیبایی دنیا در دست است/سه حرف دارد و پنج انگشت/دست که فقط دیدنش آتش حرکت است/هیچ نویسندهیی لحظهیی دست از نوشتن نمیکشید اگر به زیبایی شگفتناک دستها پی میبرد/چرا که در نوشتن دستهاش را داستانی میدید ناتمام/انبردست داستان ما روزی از روزها بر علیه دستی شورید/با انبردست عصیانگر چه میتوان کرد؟/حالیا اما از این قلمو خوش دارم بگویم که با هر ضربه مور مور شد بر این بوم/چرا این تابلو را از خودم نمیرهانم؟