و نوشتن اینطور باشد که قلم بگذاری روی کاغذ و بروی و بروی و بروی و چنان گم بشوی که راه برگشت را بازنیابی، پس همانجا بمانی و بمانی و بمانی و خسته که شدی باز قلم بگذاری روی کاغذ و بروی و بروی و بروی… و امروز یکی از آن روزهاست که نمیخواهم سر خط بیایم و کار فاصله را میسپارم به سهنقطهها… و کتابهای تازهیی که امروز به کتابخانهام آمدند، از کتابهای کارگاه نمایش، شاید دیدن مصاحبهی آربی آوانسیان بود که هوس رفتن سراغ کتابهای کارگاه نمایش را توی سرم انداخت. روزی از روزها اگر حوصله کردید دربارهی تجربهی ده سالهی کارگاه نمایش بخوانید و ببینید نعلبندیان در همان سالهای اندک چطور اندازهی هزار سال کار کرد و بعدش اما غمگین خواهید شد اگر بدانید چها بر سر نعلبندیان آمد… و گاه میترسم از سرد شدن دستم حین نوشتن. همین لحظهها را میگویم. حالا در یکی از همان وقتها هستم که میترسم حتا یک ثانیه دچار وقفه شوم، چون لحظهیی توقف یعنی بیرون زدن از خلسهیی که فقط با نوشتن به دست میآید و در این حال یاد خاطرهیی از کودکیام میافتم. مادرم میگوید پدرم مدتی رفته بود و نبود و بعدِ مدتها که برگشت من چسبیده بودم بهش و حتا دستشویی هم که میخواست برود همراهش میرفتم. گاهی نوشتن میشود همان بابا، همان بابایی که نمیخواهی یک لحظه از دستش بدهی… و شوربختانه الان ناگزیرم دو سه ساعتی نوشتن را رها کنم، ولی برمیگردم… برگشتم. نیمهشب است. وسوسهی هزار کتاب با من. حداقل پانزده کتاب روی تخت. گاهی از خواب میپرم و چشمم به کتابها میافتد، دلم گرم میشود از اینکه هنوز هزاران هزار چیز برای کشف و آموختن باقیست… نمایشگاه کتاب نمیروم. ولی میدانم روزی سرانجام نمایشگاه کتابی برگزار خواهد شد که هیچ شباهتی به این نمایشگاههای کتاب نخواهد داشت. آن نمایشگاه را با هم خواهیم رفت و در آنجا کتابها را خندان و شادمان خواهیم دید، حتا تلخترین کتابها را… انشا بس.
6 پاسخ
امروز که بعد از شاید 15 یا 16 سال به نمایشگاه کتاب رفتم، این حس منفی شما به نمایشگاه همراهم بود. اولین بار بود که به مصلی میرفتم و خب به عنوان یک مهندس و دیدن آن ندانمکاری جاهلانه 40 ساله حالم بهم خورد. چه فضایی و چه ثروتی از بین رفته است. بگذریم. فقط به بخش ناشران عمومی رفتم. چند کتابی بود که باید میخریدم و راستش حوصله منتظر پست شدن را نداشتم و گفتم تخفیفی هم هست با این گرانی کتاب (که واقعن هم ناجوانمردانه گران شده). اما بدم نیامد. از جو مذهبی حاکم بر کل فضا و ناشران و متولیان که بگذریم، تکاپوی مردم را دیدم و برایم جالب بود. جوانانی که در غرفهها به معرفی کتابها میپرداختند و فرصتی که برای دیدار با ناشر و نویسنده و مترجم به وجود آمده بود. مثلن میدانم عماد مرتضوی در غرفه نشر گمان و شیوا مقانلو در غرفه نشر نیماژ ساعاتی حضور داشتند. متاسفانه هیچ کدامشان را ندیدم اما همین که چنین فرصتی مهیا بود، خوشحال بودم. بیرون هم هنگام برگشت غرفههای غذافروشی و نوشیدنی و تنقلات برپا بود. آن هم فرصتی دیگر برای کسبوکار این مردم تحت فشار اقتصادی. بنابراین از همه باندبازیها و کثافتکاریهای موجود بگذریم، جنبه مثبتی هم دارد. با دوستی همجنس و همراه میتوان در دنیای کتابها، حتا در چنان مکانی خاطره ساخت.
عالی میشه بیشتر درباره گارگاه تمرین نوشتن بنویسید
من هم می خواهم دستم را بگذارم رویِ صفحه کلید و برندارمش. تا تمامِ این تشویش را به جان کلماتم بریزم. درد را تقسیم کنم با هجاهای کوتاه و بلند این صفحهی مستطیل شکلِ پر حرف. از وقتی خودم را شناختم، معلمی در لایه ای از نهادم مدفون بود و زندگی میکرد، مثل نور در انتهای تاریکترین غارها. معلم هر چه نباشد، پاسخ دهندهی خوبی است. بارها با صبوری، کلمات را پس و پیش میکند و آهنگ صدایش را بالا و پایین میبرد،تا کلهیِ پرسشگرِ کوچکِ بازیگوشِ ترسیده و متحیر این بچه، نخواهد شرم پرسش مجدد را به خود هموار کند. قبل از اینکه کودک – تمام پرسشگران سوای سن و سالشان، در موضوعی که به آن جهل دارند، کودکان نوپایی هستند- تصمیم بگیرد آیا این جام زهر شرم را سر بکشد یا نه، معلم چونان ساقی ای که از تشنگی کویر ذهن بچه آگاه هست، آب را به او تعارف می کند. من نیز بدینگونهام. اشتیاق دارم به گفتن و باز گفتن و وارونه گفتن و کشتن کلمات و باز زنده کردنشان. از کلماتم کار می کشم تا جان سخن را به جان مخاطبم وصل کنم، تا سیراب و جان زنده شود شنونده.
آدمهایی خسیس در پاسخ، که کلمات را ملکِ پدر جدشان می دانند و از بخشش آنها دریغ میکنند، مرا از مدار مدارا خارج میبرند. توانایی نشاندن خودمان جای شنونده و باور به اینکه ایشان به پس زمینهی ذهنی ما دسترسی ندارد که با چهار کلمه مویهی گربه مانند، پاسخش را یافت کند، نشان از هوشمندی و همدلی است. اگر سائلی به سراغتان آمد پیش از تکرار مجدد سوال و نشستن عرق شرم روی چهرهاش از این ملک خدادادیِ کلمات و مغز و دهان، با گشاده دستی بهره ببرید. باور کنید اینها آفریده شدهاند برای سخن. مضایقه در کلام پوچترین نوع پس اندازی است که قرار است به نوادههایت به ارث برسد. باز کن آن دهان آدمیزادی را، و پرسشگر را اینگونه در برزخ واگذاردن یا شرم تکرار معطل نگذار، که این دهان خوراک مور است و پر ز خاک.
خانم طلایی نازنین
من خیلی خوشحالم که میبینم شما در یادگیری و نوشتن اینهمه پویا و فوقالعادهاید.
بیصبرانه مشتاقم از شما بیشتر و بیشتر بخونم.
نمیدانم در این دو روز چند بار به این یادداشت برگشتهام. یادداشت را میخوانم تا میرسم به اینجا که: «گاهی نوشتن میشود همان بابا، همان بابایی که نمیخواهی یک لحظه از دستش بدهی…»، بعد «همان بابا»های را مرور میکنم که نمیخواهم یک لحظه از دستشان دهم. مسأله برایم این است که گاهی به خیال زمینِ سفتِ زیرپایم، خودم را از این آویزگاههای زندگی، از این فکرآویزهای اَمن رها میکنم. سقوط آزاد. با سر و تندی زیاد به زمین سفت خوردن.
شاهرخ مسکوب در «حال و هوای جوانی»اش میگوید: «در این میان پیوندی بود که مرا به جهان پیوسته بود، دریچهای بود که از راه او باغ شگفت گرداگرد و بیرون از خود را مینگریستم. عشق پیوند است».
«همان بابا» پیوند است پیوند میان ما و زندگی. و نوشتن این طور باشد.
اون یکی از حسیترین سطرهای من بود و خوشحالم که شما هم عمیقن حسش کردید.