- نوشتن میخواهم. بیشتر نوشتن میخواهم. از نوشتن میخواهم.
- بسیار خب، این هم از امشب. عجالتن در حال بیهوش شدنم و خمیازه رهایم نمیکند. از امروز چه دارم که بگویم؟ نکتهها کم نیست، اما نباید بگذارم کار به آخر شب بکشد و رمق روایت نماند. باشد که از فردا نیندازم نوشتن را به شب.
- این نقل قول را هم خیلی وقت پیش گوشهیی نوشته بودم که روزی به کار ببندم، حالا برای خالی نبودم عریضه خدمت شما:
طاقباز خوابیده بودیم و خیره بودیم به همهی ستارهها
گل انداخته بود حرف آینده و کار و بودنمان
من از او پرسیدم
دوست داری چی باشی؟
گفت:
«زنده.»
-اوت کاست، هنر داستانسرایی، فصل دوم
- ارزشمندترین نقشهیی که میتوانی برای یک روزت بکشی این است که ببینی چطور میتوان استرس کمتری را متحمل شوی.
- این حرف آیزاک پرلمن، مدرس سرشناس ویولن، یکی از مهمترین نکتهها در آموختن هر چیز ارزشمندیست: «فقط چیزی را که به آهستگی آموختهای، به آهستگی فراموش خواهی کرد.» یعنی از کُند بودن فرایند یادگیری نترسیم و اصلن پیش از هر چیز آهستگی در آموختن را بیاموزیم.
6 پاسخ
شبنامه
شاید هم
نیمهشبنامه
نیمهشب است و من هنوز به آن پارههای نیامده از پرویز دوایی میاندیشم. خدای از من بگذرد.
و میاندیشم به این نوشتنخواه زیبا، به ویژه جملهی پنجم. و چقدر این جمله را دوست دارم به ویژه قسمت پایانی را، به ویژه تعمیم دادگیاش را به همهی چیزهای دنیا: اصلن پیش از هر چیز آهستگی را بیاموزیم.
و این برداشتی است آزاد برای مردمانی از سرزمین پارس
باشد که مقبول حال خستهمان افتد.
نیمهشب بخیر
سلام استاد.خداقوت.قلمتان مانند همیشه ماندگار و پرتوان باد.
یادداشت شما را خواندم.صحبت جستن راهی برای کاهش استرس را کرده بودید.
من زمانی در محیط کارم استرس وحشتناکی را تجربه کردم که منجر به یک دوره افسردگی شد و برای رهایی از آن (هجرت) را انتخاب کردم.
یادداشت امروزم در وصف همین هجرت است.
یادداشت امروزم 🙁 هجرت)
در دههی ابتدایی اشتغالم، اتفاقاتی پشت سرهم در محیط کار افتاد که بهیکباره اوضاع و احوال خیلی برایم متفاوت شد. طوری طاقتم طاق شدهبود که دیگر تحمل محیط کار برایم غیرممکن شدهبود. عوض شدن مدیر، آمدن همکار جدید در اتاق کارم، تغییر موقعیت شغلیام و رفتارهای غیرقابل تحمل برخی ازهمکاران جدید همه دستبهدست هم دادهبودند تا کلافهام کنند.
هرروز انگار ساعت هفت صبح میخواستند مرا به مسلخ ببرند.مانند یک زندانی حسمیکردم زندانبانی دارم که هرروز به بهانهای قصد آزارم را دارد و برایم راه گریزی از این زندان نیست. هرروز زرد و پژمردهتر از روز قبل میشدم. عصبی و پرخاشگر و حساس شدهبودم. همان دیوسیاهافسردگی معروف، در چنگالش داشتاسیرممیکرد.
یک روز صبح دل به دریا زدم و درخواست انتقالم را نوشتم. مدیر سیستم موافقت نکرد. درخواستم را دوباره و چندباره نوشتم و برایش توضیح دادم که نمیتوانم دیگر اینجا بمانم. در نهایت پساز گذشت یکسال با درخواست انتقال موقت یا همان ماموریت بدون فوقالعادهام موافقت شد. به محیط کاری جدید پاگذاشتم. اول همه ناآشنا بودند. همکاران قبلی به من گفتهبودند در آن واحد جدید، همکارانِ خانم را زیاد به خودشان راه نمیدهند، در برابرشان جبههمیگیرند. ترس از محیط کار جدید در وجودم بدجوری رخنهکرده بود.
ولی مدتی که گذشت، همان چهرههایی که از آنان ذهنیت بدی برایمساختهبودند، پنجرهی جدیدی روبهروشنی و آفتاب، مقابلم گشودند.
یادش به خیر! روزی که در اوج ناراحتی و ناامیدی، حال و احوال خودم را در صبحهایی که انگار به مسلخ میرفتم برای همکار جدیدم، وصفمیکردم ، گفت: (هجرت) چیز خوبی است. وقتی حال آدم به هر دلیلی، در مکانی خوب نیست باید هجرتکند. یکزمانی باید دیوار زندانهایی را که دیگران با رفتارشان برایمان ساختهاند، خرابکنیم تا قادر به دیدن دوبارهی نور خورشید باشیم. هجرت از رفتارو کردار آدمها، هجرت ازنادیدهگرفتن شدنها، هجرت ازقلبهای نامهربان، هجرت از کارهای الکی و بیاساس و هجرت از محلامنی که در ذهنمان ساخته و پرداختهاش کردیم. هجرت چیز خوبی است. به یکبار امتحانش میارزد. باورکنید!
چه متن تمیز و الهامبخش و زیبایی. درود به شما.
غمگینم مثل کسی که آمده بود یادداشت های شاهین کلانتری را بخواند و برای نوشتن صفحات صبحگاهی اش نیرو بگیرد ولی سطرها در چشم برهم زدنی تمام شدند..
گفتید آیزاک پرلمن یاد فیلم music of the heart افتادم. چه فیلم زیباییه. اتفاقن آخرش خود پرلمن هم میاد و مینوازد. یک صحنه هم با مریل استریپ دارد.
ارزشمندترین نقشه برای روزم این است که بتوانم بیشتر بنویسم.
دوست دارم دارم چی باشم؟ باید فکر کنم.
عوضش آخر شبهای شما را من صبح اول وقت میخوانم😅😁
ارزشمندترین نقشه روزانه خیلی خوب بود … برنامه ریزی برای کاهش استرس اعصاب خوردی و جنگ و جدل ، ده هیچ روزمونو می بریم اگه فقط همین سه تا معظلو مدیریت کنیم