- در یادداشتهای روزانه بسیاری از افراد (خاصه اهل قلم و دوات) نوعی کشکولگونگی را هم میتوان دید. (کشکول در دنیای کتاب به مجموعههایی گردآمده از نقلقولهای مختلف گفته میشود. برای نمونه نگاه کنید به «هزار بیشه» از محمدعلی جمالزاده که کشکولی از مطالعات او در زمینههای گوناگون است.) میکوشم این وبلاگ تا حدی کشکولی از خواندههای روزانهی من هم باشد، هرچند حجم بسیاری از مطالب بالاست و فرصت تایپ آنجا در اینجا فراهم نیست. چه بهتر که هیچوقت صرفن به نقلقول اکتفا نکنیم و حتا شده یک جمله دربارهی آنچه نقل میکنیم بنویسیم، اینطوری مجبور میشویم دوباره به مطالب فکر کنیم و شاید چیز تازهیی دستگیرمان شود، ضمن اینکه در صورت انتشار کشکولمان، مخاطب نیز بهرهی بیشتری از آن خواهد برد. بهعبارتی نظرات ما در حکم ملاتیست که تکههای آجر را بهتر به هم میپیوندد.
- این دستهبندی هم برای شناخت نویسندهها بدک نیست: نویسندههای گریزان از بازخوانی نوشتههای خویش و نویسندههای مشتاق مطالعهی مکرر آثار خود. بگذارید با حرفی از نجف دریابندی موضوع را روشنتر کنیم:«بهنظرم یکی از بهترین راههای تحصیل زبان مطالعهی انتقادی کارهای خود آدم است. آدم اگر کارهای خودش را با چشم باز بخواند، لغزشها و خطاهای خودش را بهتر از هرکس میبینید و از دستاوردهای خودش بیشتر از هرکس حظ میکند و درهرحال یک قدم به جلو برمیدارد. زن من غالباً میگوید این نجف فقط کارهای خودش را میخواند. من هم برایاینکه لج او را دربیاورم میگویم بله، من حوصلهی خواندن هر چرتوپرتی را ندارم. ولی راستش این است که هر ترجمه یا نوشتهای تا مدتها با من نوعی گفتوگو و زدوخورد دارد. در این گفتوگو و زدوخورد من خیلی چیزها از او یاد میگیرم. او هم همینطور، به این معنی که احیاناٌ در چاپ بعدی شکل بهتری پیدا میکند. کسانی هستند که نوشتن یا ترجمه برایشان نوعی اسقاط تکلیف است. میخواهند هرچه زودتر از شرش راحت بشوند و بروند پی کارشان. ولی کسانی هم هستند که میخواهند از شر باقی مشغلههای زندگی خلاص بشوند و بروند پی کارشان که ممکن است ترجمه یا نوشتن باشد، یا نقاشی، یا شعر، یا چه میدانم چه. اینها با کارشان یک رابطهی بدهوبستان دارند که ممکن است مدتها طول بکشد، یا بعد از مدتها دوباره تجدید بشود.»
-از کتاب «نجف دریابندری: حلوای انگشتپیچ»، سیروس علینژاد، نشر آسو، صفحهی ۱۰۲حالا شاید روشن شود که چرا «بهروزرسانی مطالب قبلی» را هم در بازبینهی روز گنجاندهام. حتا اگر از گروه نخست نویسندگانیم (که من هستم)، برای بهتر شدن ناچاریم به نوشتههای قبلی خود برگردیم. و بگذارید بگویم که ماجرا شیرینتر از این حرفهاست، چون فاصله سبب سردی میشود و انگار داری متن کس دیگری را میخوانی و همین دستت را بازتر میگذارد برای بازنویسی و بهبود متن.
پیشنهادی هم برایتان دارم که میتواند به این کار نظم و سامان بهتری بدهد. در گام اول نوشتههایتان را در وبلاگی مثل همینجا منتشر کنید، و بعد از یکی-دو ماه مطالب را مرور کنید و بخشی از آنها را برای بازنشر در شبکههای اجتماعی بازنویسی کنید. اینطوری هم رسانههای شخصی پروپیمانتری خواهید داشت، هم از انتشار مطالب فرصتی برای یادگیری بیشتر ایجاد میکنید. - گفتوگو با علی معتمدی چه خوب پیش رفت. صوت و ویدیوی وبینار هوا شد و در دسترس است. مصاحبهکردن همیشه مرا یاد سالهای آغازین روزنامهنگاریام میاندازد؛ کاری سراسر هیجان و یادگیری. مصاحبه راه میدهد به غافلگیری و کشف راههای نادیده. بنا دارم امسال بیشتر مصاحبههای بیشتری ترتیب بدهم.
- سطرهایی از شعر فارسی امروز جوری با من عجیناند که گاه بیاختیار زمزمهشان میکنم. مثلن این دو سطر کوتاه از هوشنگ ایرانی که عنوان دفتر شعری او هم هست:
«اکنون به تو میاندیشم
به توها میاندیشم».
«توها» را دریاب. بله، طبق قاعده غلط است. ولی همین غلطهای امثال ایرانی است که زبان را تازه میکند.
13 پاسخ
این مدل نوشتن شما در فضای وب را سخت میپسندم. قلم شیرینتان در کنار نقلقولهایی که از کتابها میآورید مجموعهای کاربردی پر از محتوای غنی ایجاد کرده که فضای بسیار جذاب و خواندنیاش به یادگیری مفرحمان عمق میبخشد.
شما کتابهای زیادی خواندهاید و همهی آنها در دسترس ما نیست. شاید هم اگر میخواستیم خودِ کتابها را بخوانیم خستهکننده بود. همین که با سخاوتمندی مقداری از مطالب کتابها را به همراه دریافت خودتان با قلمی شیوا بیان میکنید انگار که ما هم آن کتابها را خواندهایم.
با توجه به میزان سختپسندی که برای انتخاب متنها در شما سراغ دارم همین مقدار که با اسم کتابهای خوب آشنا میشویم هم خودش گام بلندی در مسیر پیشرفت ماست. چه بسا روزی کتابخوان شویم.
فارغ از مفهومی که برای کشکولکبازی عنوان کردید و من خیلی دوستش دارم، نوشتههای هر کس میتواند در ذات خود کشکولی از خواندههایش در طول زمان باشد و حتی اگر چیزی نقلقول هم نکند، بیآنکه خود بداند از کتابهایی که خوانده تأثیر گرفته است.
دوست دارم بدونم همین چند متنی که اینجا نوشتهام و بعدها مینویسم فارغ از موضوع و کاربرد، از نظر درستی نثر و سبک و سیاق بدرد انتشار میخوره؟
اگر ممکنه در کل دوست دارم نظرتون رو دربارهی جنبههای مختلف نوشتههام بدونم. ممنونم.
سلام به شما دوست عزیزم
طی هفتههای قبل از خوندن پیامهای شما در اینجا بی اندازه لذت بردم.
شما فرد خوش ذوق و نکتهسنجی هستید و کماکان مشتاق خوندن نظرات جدید شما در وبلاگ اصلیم هستم.
سلام استاد جان، بسیار عالی بود.
روان، دلپذیر مثل نسیم و در عین حال پر از نکات آموزشی پرکاربرد.
خیلی از شما می آموزیم.
متشکرم.
سلامت باشید عادله خانم نازنین.
اینجا را خواندن، مثل نوشتن یادداشت روزانه برایم آیینی دوستداشتنی است. در حال بازنویسی جزوهها و کتاب کمک آموزشی مرتبط با کارم هستم. آنها را با نسخههای چند سال پیش که مقایسه میکنم، میبینم چقدر نوشتنم تغییر کرده است. حظ میبرم که تغییر کردهام. امروز در وبینار نوشتیار از تاثیر نوشتن بر بهبود احوال درونی گفتید و خودم را قبل از نوشتن به یاد آوردم و بعد نگاهی به امروزم و فرش زیرپایم کردم که چقدر هموارتر شده است. دلم غنج رفت، احساس کردم نوشتن همان ریسمانی است که از آسمان آویزان شده تا برای نجات خود به آن چنگ زد.
هر لحظه از روز که از کار خسته میشوم پشت میزم مینشینم و آیین نوشتن را با ایمانی راسخ به آن بهجا میآورم. شش ماه است که یادداشت نویسی روزانه را با جدیت و با رویکردی راهگشاتر برای خودم مینویسم (تایپ میکنم). یادداشت نویسی روزانه ذهنم را برای نوشتن یادداشتهای «فیزیک در زندگی» بازتر میکند و در بسیاری از مواقع ایدههای یادداشتهای «فیزیک در زندگی» را از یادداشتهای روزانهام وام میگیرم. چیز دیگری که از قِبَل نوشتن و حضور در کلاسهای شما برایم اتفاق افتاده، این است که موضوع تخصصی که سالهاست با آن کار میکنم و بسیار دوستش دارم را میتوانم در قالبهای مختلفی که شما برای نوشتن معرفی میکنید پیاده کنم. همین دورهی طنزبانک اخیر کلی ایده برای نوشتن یادداشتها و مقالههایم دستم داد. همهی اینها را گفتم که بگویم حالم با نوشتن خوب است، بسیار هم خوب است. حضور شما در مسیر زندگی من رزق بزرگی بود که خدا به من عطا کرد. برقرار باشید آقای کلانتری بزرگوار و سخاوتمند.
سلام خانم حشمتی همیشهماه
دوست دارم بدونید وجودتون بسیار برای من عزیز و ارزشمنده.
این پیام رو هم برمیدارم میبرم تو پوشهی عزیزترین پیامها.
🌱
متن امروزم رو رو ندارم جایی هوا کنم. دیدم کجا بهتر از اینجا؟
راستش میدانم که شورش را در آوردهام از بس از عشق و ناامیدی و اعتماد لگدمال شده و… نوشتهام. اما یک آدم نیمچه افسردهای که دائم لمیده کنج خانه جز خودش چه سوژه ارزشمندی میتواند برای نوشتن داشته باشد؟ و خب راستترش من این روزها همینم؛ یک آدم ناامیدِ ناراحت که ایمانش را به عشق از دست داده و به احدالناسی اعتماد ندارد.
امروز گفتگوی شاهین کلانتری با علی معتمدی را شنیدم. و بعد، از استوری شاهین کلانتری رسیدم به صفحهی اینستاگرام علی معتمدی. همینطور که سرسری پیجش را بررسی میکردم، عکسی از روز عروسیاش را با همسرش دیدم. از آنجا که این روزها همهاش خیال میکنم همهی دخترهایی که زندگیشان را با موجودی به نام مرد شریک شدهاند سند بدبختیشان را امضا کردهاند، شاخکهایم تکان خورد و عکس را باز کردم. کپشن عکس را که خواندم راستترترش شوکه شدم. نوشته بود: آیدا جانم، نمیدانم از کجا، نمیدانم چطور، ولی شد. کار زندگی است دیگر. غافلگیرت میکند. چیزهایی نشانت میدهد که ندانی و نفهمی چطور پیدایشان شد. خوب یا بد، تلخ یا شیرین و تو خوب بودی برایم. فال نیک داشتی. در پیشانی بلندت، چشمان درشت و زیبایت. حال نوشتن ادامه متن را ندارم، تا همینجایش کافی است. «آیدا جانم» «پیشانی بلند» «چشمان درشت و زیبا» فکر میکنم در این ویژگیها منِ آیدا، با آیدای جان علی معتمدی مشترکم، حتا اگر پیشانیام به خاطر طاسی و بالا رفتن خط رویش موهام بلند شده باشد. اما «آیدا جان» کسی نیستم. و تنها کسی که این روزها آیدا جان خطابم میکند، شاهین کلانتری است که این جان تکه کلامش شده.
راستتر تر ترش به نشانهها و این داستانها اعتقادی ندارم، اما مدتی است احساس میکنم همه چیز دارد به موقع برایم اتفاق میافتد. مثلن همین متن، به نظرم خیلی به موقع باهاش مواجه شدم. راستترترترترش فکر میکنم متوجه شده باشید تازگیها قلبم شکسته. یعنی قلبم را شکاندهاند و همین است که میگویم ایمانم را به عشق از دست دادهام. اما این عاشقانهی علی معتمدی را که خواندم با خودم فکر کردم نمیدانم از کجا؟ نمیدانم چطور؟ ولی شاید برای من هم یک روز بشود. که باز اعتماد خرد شدهام بند بخورد.
راستترترترترترش حس خوبی ندارم که در ۲۰ سالگی درگیر ماجرای عاشقانهای شدهام و در آستانهی ۲۲ سالگی که بیشتر همسن و سالهایم به فکر تحصیل و پیشرفت و پول درآوردن هستند من از بیایمانیام به عشق مینویسم. اما یک آدم نیمچه افسردهای که دائم لمیده کنج خانه، چه سوژهای ارزشمندتر از خودش میتواند برای نوشتن داشته باشد؟ و خب راستش بله! من در حال پشت سر گذاشتن اولین تجربهی شکست عشقیام هستم.
آیدا جان
تو خیلی صادقانه و روان حستو بیان میکنی. این ویژگی به سادگی بهدست نمیاد.
امیدوارم بیشتر و بیشتر و بیشتر بخونم ازت.
تَعَشُق
توی این روز تعطیل همگیِ من در خدمت ادبیات بود.
اول پادکست حضرت نامجو را شنیدم. از قصهی خاله قورباغهی کتاب ادبیات مکتبخانهای ایران بیت «چون نظر بگشاد آن داماد دید / از تعشق لرزه افتادش چو بید» را خواند و با دیدن واژهی «تعشق»، چنان دچار تعشق شد که از دیدن تعشقش دچار تعشق شدم و گفتم همین لقمهی امروزم است. لقمهی تعشق را برداشتم و با گشادهدستی گذاشتم سر سفرهی یک لقمه لغت که استاد کلانتری تلویحاً فرمود: «دیگه کی الآن از تعشق استفاده میکنه؟» و آنجا بود که تازه موضوع تکلیف یادم افتاد.
بعد از آن سر جلسهی نوشتیار نشستم و دربارهی اهمیت استمرار در کار شنیدم و فهمیدم.
دوش گرفتم و موهایم را بستم. «چگونه جستار بنویسیم» را خواندم و نکتهبرداری کردم. خواستم موهایم را شانه کنم که جلسهی کتاب «باید به کسی میگفتم که اینجا بودهام» آغازید. از شور نوشتن لبریز شدم. صفحهی ورد مقاله را بستم و به نوشتن جستاری شخصی که موضوعش مدتی است در سرم خانه کرده پرداختم.
خواستم موهایم را شانه کنم که حس کردم زیادی دارد خوش میگذرد. باز هم سراغ «روزگار دوزخی آقای ایاز» رفتم و کمی خودآزاری کردم.
به خواهرزادهام تعشق ورزیدم.
تذکرةالاولیاء را باز کردم و از تعشق عطار به زبان فارسی بهره بردم. چند لقمهی شیرین امروزی برای ناهار فردا آماده کردم.
«نقش پرند» آغوشش را باز کرد و تا میتوانست به من تعشق داد. مهرش را بیپاسخ نگذاشتم و از روی جملاتش نوشتم. مثل این جمله. البته با تغییر یک کلمه تقدیم به خودم. «کسی که با چنین کوشش این همه بد مینویسد، دریغ است که تشویق نشود.»
آمدم اینجا تا یکی از آموختههای این روز پربار را بنویسم. آن هم این است که اگر بدون شانه زدن، موهایم را ببندم آخر شب فِرِش خیلی خوشگل میشود و از دیدن خود دچار تعشق میشوم.
امضا: شاگرد لجباز
مریم نازنین
این پیام رو همون اول که فرستادی خونده بودم و کیفور شده بودم، اما جوابش افتاد به امروز.
تو رو به خاطر ذوق و ثبات و جدیتی که داری تحسین میکنم.
دوست دارم بازنویسی کنم. دوست دارم با متنهایم ور بروم و بازی کنم. دوست دارم بگذارم خیس بخورند و بعد حسابی دم کشیده، منتشر کنم. اما این هول انتشار، انتشار، انتشار. باید هرروز منتشر کنی. باید هرروز دیده شوی. باید هرروز خودت را در معرض بگذاری وگرنه فراموشت میکنند. وگرنه به درآمد نمیرسی. وگرنه موفق نمیشوی. فعلن بوسیدهام گذاشتهام کنار. خسته شدم. خسته. حتا تعریفها و تمجیدها هم دیگر کارگر نیستند. نیستم. نمیخواهم باشم. دوست دارم گوشهای بشینم برای خود خودم بخوانم و بنویسم و هروقت دلم خواست، به قول شما هوا کنم. از خیر درآمدش هم گذشتم. از خیر آموزشش هم. به قول قیصر امینپور نمیشود که نمیشود که نمیشود. سگ سیاه افسردگی بدجوری گازم گرفته. به نوعی هاری دچارم.
همیشه پای یک زن در میان است حتا در بازنویسی و در کار کسی چون نجف دریابندی 😎
ممنون که ویس مصاحبه با آقای معتمدی رو منتشر کردید ممنون