این موجودات مرموز

  1. همه‌ی پیام‌های شما در اینجا را خواندم و در پاسخ بسیاری از آن‌ها هم چند سطری نوشتم.
  2. «کلمات، این موجودات مرموز». این تعبیر را امین گل‌آرائی در کتاب «پندارگرایی مادی و اصالت ایمان» به کار برده است. نویسندگی یعنی همزیستی با این موجودات مرموز؛ هر روز با یک سری موجود مرموز سروکله می‌زنی، باهاشان بازی می‌کنی و گاهی هم می‌فهمی بدجور بازی‌ات داده‌اند.
  3. شنبه ساعت ۱۸:۳۰ وبینار داریم چه وبیناری؛ گفت‌وگو با علی معتمدی، درباره‌ی نوشتن جستار شخصی و کتاب «باید به کسی می‌گفتم که این‌جا بوده‌ام». اطلاعات ورود به وبینار را در کانال تلگرام مدرسه نویسندگی ببینید.
  4. ویکتور هوگو گفت: «تمام جهنم در یک کلمه وجود دارد: تنهایی.» و به همین سیاق می‌توان گفت:
    تمام دوستی در یک کلمه وجود دارد: توجه. دوستی زمانی شکل می‌گیرد که به هم توجه کنیم. دوستی زمانی دوام می‌یابد که به این توجه عمق ببخشیم. دوستی زمانی عامل تعادلی می‌شود که به این توجه جهت درستی بدهیم. بنابراین برای یافتن دوستان نیک باید توجه کردن را آموخت و برای حفظ آن باید جوری توجه کرد که توجه دوستانمان به بهترین بخش‌های نادیده‌ی وجودشان جلب شود.
  5. آن‌ روز اسم کشمش را فراموش کرده بودم و هر چی زور می‌زدم یادم نمی‌آمد، ناچار به مادرِغلام گفتم: «یه کم از اون انگورای خشک‌شده به من بده.»
  6. یاقوب‌‌دایی امروز اصطلاحی ترکی به کار برد که دیدم عجب خلاقانه است. گفت: «شوکت‌خاله منو خیلی دوست داشت، حتا از پسراشم بیشتر قبولم داشت، یه بار بهم گفت: “سَن گَلَندَه اِلَه‌بیر یِدّی قارداشوم گَلیپ.”» (دوبله به فارسی: وقتی تو میای انگار هفت‌تا داداشم اومده.) کاربرد جالب خیلی از آرایه‌ها را در همین زبانزدها و ضرب‌المثل‌های عامیانه می‌توان دید.
  7. کلیپ کوتاهی دیدم از دکتر لیسا لو، مدیر عامل AMD، که در آن می‌گوید: «همه‌ی آموزش‌ها درباره‌ی یادگیری تفکر است؛ در مورد حل مسئله. فرقی هم نمی‌کند، سی سال پیش یا سی سال بعد. تکنولوژی در طول زمان دگرگون می‌‌‌شود اما اگر یاد بگیری چگونه مسئله حل کنی همیشه می‌توانی با آن کارهای بزرگی انجام بدهی.» و بگذارید به شما بگویم که اولویت من در برگزاری تمام دوره‌های مدرسه نویسندگی همین است؛ اینکه در نهایت، نوشتن -در هر نوعش- به افراد کمک کند تا در حل مسئله تبحر بیابند.

4 پاسخ

  1. سلام. چه چیز خوبی گفتید: توجه. پس لطفا نوشته‌ی امروز من رو هم بخونید.🤩
    «من باب اهمیتِ اهمیت دادن»

    چند وقتی بود دلم می‌خواست من باب یک چیزی قلم‌فرسایی کنم، چندان هم برایم مهم نبود چه چیزی فقط از این کلمه‌ی «من باب» خوشم آمده بود. اما ایده‌ی دندان‌گیری برای نوشتن نداشتم. تا امروز بالاخره تصمیم گرفتم «من بابِ اهمیتِ اهمیت دادن» بنویسم. خوبی کلیشه‌ها این است که قبل از این‌که جان بکنی یک چیزی را به آدم‌ها بفهمانی کار را برایت راحت می‌کنند. برای همین می‌خواهم نوشته‌ام را با یک کلیشه شروع کنم: گل را هم اگر بهش آب ندهی خشک می‌شود، چه برسد به آدم‌ها.
    هنوز برایم سوال است که بعضی آدم‌ها نمی‌خواهند، یا نمی‌دانند که در رابطه‌ای دوستانه، ارتباط با اعضای خانواده یا در یک رابطه‌ی عاطفی باید به طرف مقابل‌شان اهمیت بدهند؟ و این اهمیت دادن هزار جور شکل و شمایل مختلف دارد.
    چند روز قبل این جمله را در نمایشنامه کالیگولا خواندم: «دوست داشتن کسی یعنی پذیرفتن با او پیر شدن.» و از همان لحظه به این فکر افتادم که چقدر لازم است هر کسی تعریف شخصی خود را از دوست داشتن بداند، و فورا دست به کار کشف آن در خودم شدم. سر تا پای روابط گذشته‌ام را برانداز کردم. همه‌ی دغدغه‌هایی را که بی هیچ سر و سامانی توی سرم این ور و آن ور می‌روند یک‌جا نشاندم و به تعریفی نه چندان پخته رسیدم؛ دوست داشتن از نظر من یعنی اهمیت دادن. بعد یک علامت سوال بزرگ توی ذهنم شکل گرفت که این اهمیت دادن خودش یعنی چه؟ اما جایز ندانستم خیلی سقراط‌گونه در دل ماجرا پیش بروم. برای هرکسی که خودش را به کوچه علی چپ نزند معلوم است اهمیت دادن یعنی چه. یعنی دیدن و شنیدن آدم‌ها. یعنی صرف وقت و انرژی. توجه به جزئیات کوچکی که آن‌ها را شاد یا غمگین می‌کند. ارزش گذاشتن به دغدغه‌هایشان حتی اگر از نظر ما کم‌ارزش باشد. اما به موضوع برگردیم. حواستان را به من بدهید. شما قرار است به صدای ذهن من گوش بدهید.
    بگذارید کمی رو راست‌‌تر باشم. راستش وقتی به این فکر می‌کنم این متن را برادرم می‌خواند کمی معذب می‌شوم اما منظور اصلی‌ام اهمیت دادن در یک رابطه‌ی عاشقانه است. اهمیت دادن در رابطه عاطفی برای من یعنی: نیازهای تو را، حتی اگر بنظرم خودخواهانه است می‌بینم و می‌شنوم. به عبارت دیگر، من به تعریف تو از دوست داشتن احترام می‌گذارم. و تلاش می‌کنم در کنار تو تعریف خودم را هم بسط و گسترش بدهم‌. حالا یا تعاریف ما در جایی به هم می‌رسند و هم مسیر می‌مانیم. یا خودمان را مجبور می‌کنیم به قیمت فرسودن روانمان در یک مسیر اشتباه اما کنار هم باقی بمانیم، و یا مثل آدم‌های سالم مسیرهای‌مان را جدا می‌کنیم.
    اما یک چیز مشترک در هر سه حالت وجود دارد؛ اهمیت ندادن به آدم‌ها، آن‌ها را خسته و پژمرده می‌کند. طاقت‌شان را طاق می‌کند‌. برای من قلبم را می‌فشارد. شور و هیجانم را خفه می‌کند و راهی جز ترک کردن برایم باقی نمی‌گذارد. فکر می‌کنم بد نباشد گاهی اهمیتِ اهمیت دادن را به آدم‌ها یادآور شد‌‌. به فرصتی که باید برای اهمیت دادن به آن‌ها که بودنشان مهم است در هر روز کنار گذاشت؛ قبل از اینکه آدم‌ها خسته و پژمرده شوند، طاقتشان طاق شود، قلبشان فشرده شود و راهی جز ترک کردم برای‌شان باقی نماند .

    ✍آیدا

  2. چقدر باور دارم به این جمله. واقعن همه دوستی در یک کلمه «توجه» خلاصه می‌شود. اما همین توجه هم توجه می‌خواهد. اما گویی امری خودکار است. بله، ابتدای رابطه یا هر آشنایی وقتی کنجکاوی است و اشتیاق، توجه خودبخود جاریست اما امان از روزی که عادی شویم یا سرمان گرم اموراتمان شود یا اولویت‌هایمان تغییر کند، آن وقت است که تازه توجه می‌شود اساس ادامه دوستی. احتمالن برای همین است که هرجه می‌گذرد دوستی‌ها کمتر و کمتر می‌شود و آخرش می‌رسد به همان «تنهایی». چون از توجه غافل می‌شویم. یکی از مسائلی که باید یاد بگیریم حل کنیم همین است. چگونه توجهی عمیق و ماندگار داشته باشم، به آدم‌های مهم زندگی‌ام، به کارهای مهم زندگی‌ام.

  3. درود
    ببخش اگر گاهی بی سلام و درود وارد می‌شوم. وقتی جایی به مثابه‌ی خانه و خانواده‌ات است و تو هر روز آنجا حضور داری، آیا هر دقیقه کوبه‌ی در را می‌زنی و سلام می‌کنی؟
    این هم توضیح من برای توجیه عمل ناخودآگاه آن بخش از وجودم که از تکرار و تشریفات بیزار است. گرچه ذاتی ادب دوست دارد و ارزش آدم‌ها را خوب می‌داند، اما گاهی می‌خواهد بزند به دل گفت‌و‌گو، بی مطلع و ختام. و این‌ها با هم منافاتی ندارد.
    امید که شما نیز در این هم‌کلامی به این مفاهمه‌ی دوسویه با این سر و شکل، خشنود باشید و اگر نه، ناخشنودی‌تان به سر و به چشم؛ که اینجا شما میزبان هستید و آداب خانه‌ی‌تان بر میهمان واجب.
    کافی است لبی تر کنید:
    ” از تو به یک اشارت، از ما به سر دویدن”

    در خصوص نوشته‌های امروزتان:
    کلمات خیلی عزیزند اما گاهی ما را بازی می‌دهند؛ این هم یکی از معضلات مجازی بودن فضای ارتباط این زمانه است که گریزی از آن نیست. به عقیده‌ی من افرادی که در این فضا حضور دارند، باید کم‌کم به این درک متقابل برسند که گاهی رساندن مقصود در قالب کلمات در این فضا، بی‌آنکه فرد مقابل گفت‌و‌گو را ببینی و از حرکت دستانش یا لبخند و اخم و شیوه‌ی نگاه کردنش، لحن سخن و در یک کلام زبان بدنش، تمام مقصود او از کلام را دریابی، ناگزیری تنها به کلماتی نوشته شده از او اکتفا کنی و همه‌ی این‌ نشانه‌ها را بی‌آنکه باشند، یک جا تعبیر و تفسیر کنی. می‌بینید خیلی سخت است.
    اگر چه هنگام استفاده از زبان معیار، این مهم، بسیار راحت‌تر قابل انجام است، اما زمانی که بخواهی سخنی خودمانی با عده‌ای از دوستانت داشته‌ باشی، این معضل تازه خود را نشان می‌دهد. اینجاست که وقتی به نوشته‌های قبلی برمی‌گردی احساس می‌کنی بی‌آنکه بخواهی، بعضی کلمات بازی‌ات داده‌اند و منظوری غیر از مقصود تو را رسانده‌اند. چه بسا خواننده هم به آن دامن زده باشد و به حدی برسد که برداشتی اشتباه منجر به تصوری غیرواقعی از آن نوشته شود.
    تنها راه حل این مسئله، همان تجربه‌گری، مسامحه و درک متقابل است.
    امید که این فضا به قدری جا بیفتد که دیگر هیچ کلمه‌ای نتواند بازی‌مان دهد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *