- این «از ما چه مربوط؟» را هم رفیقِ مورتوض خان ما در محبسِ ترکستان میگفته. بامزه است و یک جاهایی بهتر از «به ما چه مربوط؟» جواب میدهد. واللا، از ما چه مربوط.
- و تکهیی شعر زیبا از دیوید لی مورگن با ترجمهی زیبا کرباسی:
من قوی هستم
چرا که ضعیفم
چرا که میتوانم صدمه ببینم
درد بکشم
چرا که می توانم به تمامی ببخشم خود را
بی آن که غرور یا احتیاط کنم
چرا که میتوانم بدون قید و شرط عاشق باشم
و مهم نباشد برایم هزینهاش - در جلسهی امروز طنزبانک از نوشتن طنز در قالب سریالی با دو شخصیت اصلی حرف زدیم؛ دو شخصیت که هر روز برنامهیی تلویزیونی یا رادیویی در موضوعی خاص برگزار میکنند. شاید بزودی تمرین خودم را هم در این یا آن وبلاگم هوا کنم.
- «ترس روح را میخورد». عنوان فیلمی از فاسبیندر است. فیلم را هنوز ندیدهام، اما عنوانش مثل ضربالمثلی در ذهنم حک شده. نخستین فیلم فاسبیندر هم عنوان عجیبی دارد: «عشق از مرگ سردتر است».
16 پاسخ
سلام ودرود مهر امیز از جانب مهربانو به استاد خوبان
از صبح ایده های خوبی داشتم ولی کلمات وذهن و دستانم یاری نکردندبرای ظهور احساساتم . این پیام حاصل هذیان کلماتم می باشد، پس پذیرای هذیان های من باش …
همیشه باخوانش این همه نوشته هایتان بزاق ذهنم فوران میشه و درتمنای رسیدن به یک سطح سیری از اینهمه کشف وخلق ژرفای ذهن هزار توی بی نهایت هستم . درتب وتابم در تمنای خواندن سقوط می کنم از لبه نگاه به گشنگی وسیری ناپذیر اندیشه های خالص وناب .دردم گرفته همچون نیش زنبور بر نوک زبان ، فقط تریاک کلماتت مرهمه .
تو بنویس وما درخماری کلماتت به سرمست شدن از هستی بی نهایت روشنایی اندیشه فنا میشویم . وپژواک اینه وتصاویر رقصان ورنگارنگ هزارتوی رویای خستگی ناپذیر ذهن میشویم .
استاد نازنین رسول هنر وادب ، روزتون و لحظه هایتان فرخنده وخجسته .
سر تعظیم میارم برای وجود اینهمه شکوه و فر و روشنایی روح جاودانه تان …
درود بر شما
دلتنگ پیامها شما بودم.
امیدوارم همیشه شاد و سلامت باشید.
احساس میکنم تمام منفذهای پوستم باز شدهاند و گرمای تنم از آنها خارج میشود. در مجاورت پوستم از درون یخ میزنم و از بیرون میسوزم. خیال میکنم اگر بدنم را لمس کنم خیس است. اما وقتی دستم را به صورتم میکشم از همیشه عادیترم. میفهمم اتفاقات اصلی جای دیگری در حال رخ دادن است؛ در یک جنگ باطل بیپایان درون خودم گیر افتادهام. اما چه فرقی میکند جنگ را ببرم یا شکست بخورم، وقتی تنها مبارز میدان منم؟ به قول لیلا کردبچه:
امید زیادی به زندگی ندارم
و ارتفاع پنجرهات کمتر از دو متر که باشد
امید چندانی به مرگ هم نخواهی داشت.
به میدان نبرد برمیگردم. زانو میزنم. تسلیم میشوم. و پیروزیام را جشن میگیرم.
✍آیدا
آفرین آیدا جان
چه تمیز و قشنگ نوشتی.
اینا رو یه جا هوا کن.
سلام سلام من با سنگ و آفتاب برگشتم. قبل از آن خواهش میکنم مرا برای دیدگاههای گاه نامرتبطم ببخش. اینجا قرار بود بازخورد بنویسیم ولی من گاهی بازخوردهایم به خودم را هم برایت مینویسم.😅
سلام رفیق
تو راحت بنویس که نوشتنت خوش است.
یک دیوار را مجسم کن. یک دیوارِ کاهگلی. یک دیوارِ کاهی رنگِ قدیمی. یک دیوارِ دوگانه. در گوشهای از آن گیاهی خودرو به شیوهای عصیانگر به زندگی پیچیده و نامطمئن در باد میخرامد. در زاویهای دیگر اما یک ترکِ کهنه نرم و صبور در طلبِ ویرانی پیش میرود. هر روز اشتیاق به مرگ و زندگی، جدالِ خاموشِ رویش و ریزش، شعرِ نابرابری است برابر چشمانت. نه کاملن به اشتیاق مطمئنی نه تمامن به نفرت. برای درک بیشتر روی پنجهی پا کش میآیی. با احتیاط به لبهی سست دیوار پنجه میفشاری و با زحمت، نیستیِ آن طرف دیوار را درک میکنی. قِدمت برایت با حیات گره خورده، اما وقتی نیستیِ پشت دیوار را کشف میکنی یکه نمیخوری. برای تو همان چند درختِ ستبر و پرندههای سرخوش مفهومِ زندگیست. هستی را به وجود گره زدی و برای هر وجودی به وجد میآیی.
بعد از خواندن سنگ و آفتاب من حالا همان دیوارم. در قامتِ دوگانهی شوق و فروپاشی. وجدم و آشوب. تلخم و شیرین. اشکم و لبخند. به بافتِ زبر و تکیدهی امیدم دست بکش. امیدی فرسوده و سرما و گرما چشیده. امیدی که با تجربه درآمیخته و از طوفِ طوفان فروریخته. به جوانههای وحشیِ آرزویم نگاه کن. که چطور بیاعتنا به ناپایداری برای یک لحظه بیشتر زنده ماندن دست و پا میزنند. من با همین وجودِ دوگانه ایستادم تا از چند باورِ کمیاب و کهنه محافظت کنم.
هستم اما هستیِ خالی از جنبدهی حامی. هستیِ خالی از گوش و چشمِ هشیار. هستیِ خالی از همصحبتِ بیدار. فقط یک باغچهی کوچک دارم که با چند گیاه و درخت و پرنده زنده نگهش داشتم. درختانی از ریشهی عشق، گیاهانی از ساقهی مهر، پرندگانی از بالِ آزادی.
کمتر کسی برای کشفِ هستیِ پشت یک دیوارِ کاهگلی کنجکاو است. همین ظاهر معمولی و همیشگی اجازه میدهد به حفظ امنیتِ سستم مشتاق باشم. گاهی برای پرورش جان میگشایم و گاهی برای مرگ آماده میشوم. این رازِ پایداری من در تهدید و ناکامی است. یک دیوارِ معمولیام برای حفاظت از آرزوهایی شکننده و آسیبپذیر. یک دیوار شکسته اما شکستناپذیر.
حتمن میپرسی باغچه و پرنده و دیوار را به سنگ و آفتاب چه کار؟ بگذار به شفافیت برسم. با اینکه شفافیت در شوریدگی آسان نیست. سنگ و آفتاب هم امید به زندگی را در گوشم خواند، هم ناکامی و عجز و گیسختگی. هم لبریزِ عشق شدم و هم لبریزِ نفرت. هم به خاطره افتادم و هم بیخاطرگی. زبان سنگ و آفتاب آشناست. انگار از همین زمان و زمانه میآید. زندگی را جوری به تصویر کشیده که انگار واقعن زندگیست. میتوانی خودت را پرت کنی وسط داستان. پشت یک نام پنهان شوی و بخشی از خود تجربه نشده یا خاطرهآلودهات را به جریان بیندازی. متن جریان دارد. نمیایستد. پنچر نمیشود. میرود و تو را هم با هستیِ بکر و نامعلومش پیوند میزند.
عاشق میشوی. میترسی. شک میکنی. میایستی. نفس تازه میکنی. از سر میگیری. خوشبینی. بدبینی. تمامن دوگانهای. مثل زندگی. زندگیِ جاری پشت زبانِ درخشانِ سنگ و آفتاب را دوست داشتم. مایه و آب و خوراکِ باغچهام کردم. حالا کلماتِ خوشرقصِ تازهای دارم تا باورها، خاطرات، احساسات و آرزوهایم را با آن بازتعریف کنم. تجربههایم از طنین عبور کرده. حتا روزمرگیهایم. همین روزمرگیهای ساده و تکراریام را ببین که چطور به وجد آمیخته. حالا میتوانم در تنهایی قدم تند کنم و با همین تکراریهای سادهی کمتر دیده شده شعر ببینم. رقص خورشید، درخت، خورشید، درخت، خورشید، درخت، خورشید، درخت، خورشید، درخت…
حالا هستی پشت دیوار واقعن هست. میبینی خورشید و درختم را پشت دیوار که چطور تار و پودِ یک شعرِ ساده و شیرین شدهاند؟ شعر ساده و شیرینی که میتواند یک عمر بیوقفه و پنچری بچرخد و مرا با خود برقصاند و بکشاند و بخنداند و بدواند. بیترسی از ناپایداری.
به به. کیف کردم.
خوشحالم میبینم که طی سالها چقدر بهتر و بهتر و بهتر شدی در نوشتن.
دیدی رشد یک دوست -اونم رشدی محسوس و چشمگیر- یکی از شیرینترین اتفاقاتیه که میتونه تو زندگی آدم بیفته.
خیلی زیبا بود.
شور و شوق ایشون رو که میبینم، به یاد اوایل هر دوره نوشتن خودم میفتم. 🫠😶😔
“مبارک بادت این سال و همه سال
همایون بادت این روز و همه روز”
مدت زمانی است که از مطالب شما در سایتهایتان بهره میبرم. بیاغراق بهترین محتوای وب فارسی را دارید. دانشگاهی تمام عیار با محتوای غنی. دیدن و نگفتن، رسم محبت نیست. گفتم که خود را آسوده کنم و ناسپاسی نکرده باشم.
امید که همواره جایگاه وب فارسی چون خودش بلند باشد و سایهی محبت شما و همراهانتان بر سرش مستدام.
سرتان سلامت
سلام
سپاسگزارم از شما.
خوشبختی من اینه که دوستان پرمهری چون شما دارم.
امیدوارم همیشه شاد و خندان باشید.
من قوی هستم
چرا که ضعیفم
چرا که میتوانم صدمه ببینم👌
چقدر خوب بود این شعر، تا حالا به توانِ صدمه دیدن از این زاویه نگاه نکرده بودم. چقدر خوب میشه که توان صدمه دیدن رو همسطح یا حتی بالاتر از توان ادامه دادن بدونیم و اون رو به نقطهقوتمون تبدیل کنیم.🤝
خب! اول بگم که خواب زمستانی بیلگه جیلان را سه ماهه دارم میبینم و هنوز به تهش نرسی😅دم. دوم وقتی خواندم فاسبیندر گفتم عه! مایکل کی فیلم ساخت من نفهمیدم. 😁 خلاصه رفتم کلی گشتم و آخر فهمیدم که منظورتان راینر ورنر فاسبیندر است. خیلی بده من اسم خارجیها را فارسی نمیفهمم نه؟ خلاصه کمی راجع بهش خواندم و چه زندگی آشفتهای داشته از نظر جنسی البته. اولین باره که اسمش را شنیدم. فاسبیندر شما و فاسبندر من هردو آلمانیاند. از آن فامیلهاستا. مثل رضوی که حتمن خراسانیاند. اما همین مایکل فاسبندرجان باعث شد برم زبان المانی بخوانم. دورگه آلمانی ایرلندی است که من هردوشون را دوست دارم. توی فیلم inglourious basterds شناختمش. البته نقش کریستف والتز هم بیتاثیر نبود. آن افسر اس اسه که خیلی خونسرد و قسیالقلب بود و همه زبونا را هم بلد بود. لامصب از آن بازیگر مسلط خفنهاست. فیلمهای خوبی هم دارد با برادر ترنتینو هم کار زیاد کرده. اما این فاسبندر ما هم خوبهها. تو killer فینچر خوب بود، هرچند که کل فیلم مالی نبود اما من نوع روایت کردنش از یک داستان بسیار معمولی را دوست داشتم. الان من تا ابد میتونم از یک هنرپیشه برم به هنرپیشه دیگه 😜 پس با این نتیجه که آلمانیها خیلی خوبند، تمام میکنم.
افلیا جان
از وقتی هر روز اینجا مینویسی لذت خوندن کامنتها دوچندان شده.
مرسی که انقدر شیرین و روان مینویسی.
چه شعر زیبایی.
سلام استاد
طنزبانک روحیهمو طناز میکنه
خیلی ممنونم برای خلقکردنش.
راستی ابینامههای منو میخونین؟ تو تلگرام براتون فرستادمشون.