- جان لنون میگوید: «صداقت شاید به تو دوستان زیادی ندهد، اما همیشه بهترین و ماندگارترینشان را نصیب میکند.». دوستی را که از صداقت و صراحت تو دلخور میشود آیا بهراستی میتوان دوست نامید؟
- روز پرمشغلهیی بود. در «یک لقمه لغت» قرار گذاشتیم همه هر روز یک لقمه لغت برای هم بیاوریم، یعنی هر کی یکی دو کلمه یا عبارت تازه که جایی خوانده بیاورد و بگذارد توی سفره. «نوشتیار» هم دوباره یک ساعته شده و بحثهای خوبی شکل گرفت از جمله آنکه دوستی معنی «اثیری» را پرسید که من رفتم سراغ کتاب «نقد بیغش» و حرفهایی که پرویز ناتل خانلری در اینباره گفته نقل کردم (سخنان خانلری را فردا بهجای این پرانتز همینجا نقل میکنم.). بعد هم جلسهی مشاوره داشتم و مصاحبههای دورهی نویسندگی خلاق را انجام دادم و در نهایت روز با نخستین جلسهی دورهی جدید «طنزبانک» به آخر رسید.
- کاش میشد به هر دستم قلمی میدادم و همزمان هر دو مینوشتند اما متفاوت از هم. حس میکنم در چنین حالتی هرگز تا پایان نگارش نمیفهمیدم دستهایم چه مینویسند.
- از دست دستهایم کلافه میشوم گاهی؛ مثلن میبینم الکی صورتم را میخارانند یا از سنگینی کتاب مینالند یا نق میزنند که چرا نشُسته به صورتم نمیزنمشان.
- دوست داشتم توی بالشم چی بود؟ یک دریا پر از قایق و کشتی و پری و ماهی و جزیره و شن. آنگاه مطمئنم دیگر هیچ لحظهیی دلم نمیگرفت، و حتا در روزهای طوفانیِ دریا هم کابوس نمیدیدم.
10 پاسخ
آخ گفتید استاد، از دست دستهایم کلافه میشوم گاهی، شاید حتی همیشه و هر لحظه. چرا این دستها باید برای کاری مثل نوشتن آه و ناله کنند و درد بگیرند؟ آنهم وقتی نوشتن بهترین کاریست که من میتوانم به وسیلهی آنها انجام دهم؟🥲
فاطمه ، کلینیک مشاوره دانشگاه .یزد ۱۴۰۰
مدت زمان زیادی بود که دیگر با هیچ کس حرف نمیزد و بعد از تجربه ی تلخ اش با آن مشاور بی سواد ، دیگر حتی به مشاور هم اعتقاد نداشت ، تا اینکه یکی از دوستان صمیمی اش او را به یک گروه در تلگرام به مضمون شفای کودک درون دعوت کرده بود و این شروع آشنایی او با خانم شیخی بود
خانم شیخی به نظر دوس داشتنی و دلسوز به نظر می رسید ، گویی جلسه اول به خوبی پیش رفته بود که فاطمه را دوباره به اینجا کشانده بود.
تراپیست :فاطمه جان ، از تستی که هفته پیش ازت گرفتم ، مشخص شد که تو تله ی رها شدگی و مهرطلبی داری . اکثر تله هایی که ما درگیر آنها هستیم از دوران کودکی ما نشات می گیره ، آیا زمانی بود که احساس تنهایی بهت دست بده ؟ یا یه اتفاقی که ترس از دست دادن داشته باشی ؟
فاطمه کمی فکر می کند ، مدام پایش را تکان می دهد بعد از چند دقیقه بالاخره به حرف می آید .
فاطمه : وقتی سه ساله بودم ، یک شب تابستانی در خانه ی مادربزرگم بودیم، یک خانه ی قدیمی با عمارت زمستانی و تابستانی که یک تالار بزرگ و یک حیاط بزرگ پر از گل بود که یک حوض پر از آب در وسط آن قرار داشت ما در تالار نشسته بودیم که ناگهان برق رفت ، تاریکی همه جا را فرا گرفته بود ، در همان تالار در زیر نور مهتاب نشستیم که من احساس گرسنگی کردم و مدام غرغر میکردم ، مادرم به ناچار در این تاریکی بلند شد که به عمارت تابستانی برود تا برایم خوراکی بیاورد، من هم دنبالش رفتم ، وقتی وارد عمارت شدیم تاریکی محض بود و چشم کار نمیکرد ، مادرم مرا در آغوش گرفته بود ، به آشپزخانه که رسیدیم ، مادرم مرا زمین گذاشت تا چیزهایی برای خوردن پیدا کند ، ناگهان مادرم چنان جیغی زد که من از ترس از جا پریدم ، مادرم نعره می زد و از شدت درد به خود می پیچید و من وحشت زده با گریه ی او زار می زدم .از صدای داد و فریاد ما همه سراسیمه به آشپزخانه آمدند
با ورود پدر و مادربزرگم برق آمد ، و طولی نکشید که متوجه شدند که مادرم را عقرب گزیده است ، کوچکتر از آن بودم که بدانم عقرب چیست .
پدرم و مادربزرگم بدون تعلل مادرم را به اورژانس بردند و من و خواهرم پیش خاله ام ماندیم و من بی وقفه گریه می کردم و فکر می کردم دیگر مادرم را نمی بینم و او برای همیشه رفته است
با اینکه سه سال بیشتر نداشتم ، خوب بخاطر دارم که خودم را مقصر این اتفاق می دانستم و خودم را سرزنش میکردم و فکر میکردم مادرم مرا به خاطر این قضییه رها می کند .
تراپیست : چقدر غم انگیز . تو با اون سن کم حس از دست دادن را تجربه کردی و این باعث شده که تو برای همیشه از اینکه آدمها رو از دست بدهی بترسی و هرچقدر هم که اطرافیانت تو رو ناراحت کنن و یا اذیت کنن و رفتار بدی از خودشون نشون بدن ، تو بازم در برابر این رفتارها کوتاه بیایی چون ترس از دست دادن شان را داشتی .
فاطمه : درسته ، کلا نمی تونم به نبود آدمها در زندگی ام فکر کنم به خاطر همین حتی اگه ناراحت بشم اصلا قهر نمی کنم
تراپیست : اینجوری به روح و روانت آسیب می زنی و برای اینکه ، آدمهایی رو که دوست داری در کنارت داشته باشی باج میدی و این روند نابودت میکنه
فاطمه : خب باید چیکار کنم ؟
تراپیست : خب من اینجا هستم که بهت کمک کنم تا این دیدگاه را که باید کاری را که دیگران از تو میخواهند انجام بدهی تا تو را ترک نکنند، را کناربگذای ، فقط باید باید قول بدی که بین جلسات درمانت وقفه نیفتد
فاطمه هنوز هم دارد پایش را تکان می دهد ، انگار هنوز باور ندارد که بتواند این مشکل را حل کند، با ناامیدی سری تکان می دهد و چشمی می گوید.
روزگاری در این سرزمین پهن و کهن، دختری میزیستندی بسیار فعال و پرانرژی و ورزشکار. از قضا با پسری آشنا شدندی، به شدت شیدا و واله پیادهروی. از دختر اصرار و از پسر انکار که «جانم، پیادهروی ورزش نیست.» راه به جایی نبردندی و دختر لجبازیگونه از پیادهروی امتناع میکردندی و پسر اندر مزایای آن سخنها میراندندی.
از بس که پسر شیفته آن بود، سرانجام آهی کشیدندی که ای دختر آخر چرا؟ خدایان و کائنات آه دل پسر شنیدندی و با هم شور کردندی و گفتندی چه کنیم این دخترک لجباز چشم سفید کوتاه بیایدندی. پس بر کلسترول وی افزودندی و دکتر به دختر توصیه کردندی که «ای دختر برای سلامتیات باید روزی نیم ساعت راه بروی.»
آنجا بود که دختر گفتندی «امان از تو ای پسر. ای کاش بنز میخواستی. این چی بود آخر؟» دختر را از توصیه حکیم چارهای جز اطاعت نبود. پس چون به پیادهروی شدندی، بر روح آن پسر درود فرستادندی. 😜😁😂😅
سر میکوبم
به پنجرههای بسته
سیاهی میرود چشمم
با من میافتند
سایههای گدازان
رقصان
“شمع روشن پروانه بسیار دارد”
من و محمد صالح علاء
دستها نعمت بزرگی هستند
آنها اگر ناله کنند هم صدایشان می شنوم، آرام کنارشان می نشینم نوازش شان می کنم تا همراهی شان را از من دریغ نکنند
من بسیار به دستانم علاقه مندم عجیب
آنها زنگ ساعت را کوک می کنند تا بیدار شوم آنها ابزار نوشتنم هستند تا بازهم بیدار شوم
به انها عشق می دهم تا همراهان حتی کج دار و مریزم باشند تا رفیقان نیمه راه
سلام وقت بخیر خدمت استاد عزیزم
از خواندن یادداشتهای شما لذت بردم.
گاهی از استعارههایی استفاده میکنید که دقیقاً حسشون میکنم.
از اینکه تا این حد در بیان روزمرگی های خود توانمند هستید بهتون افتخار میکنم.
راستش گاهی آرزو میکنم کاش من هم میتونستم قلم قوی و شیوایی مثل شما داشتم.گاهی هم به عمر رفته قبطه میخورم که کاش بیشتر کتاب میخوندم.
بهرحال حتی از یادداشتهای شما هم درس میگیرم.
سایه تون مستدام و سلامت و پایدار باشید.🙏🌹
ارادتمندم. شما که البته لطف دارید.
مطمئنم اگه یکی دو سالی جدی و منظم در وبلاگتون بنویسید، بسیار بهتر از چیزایی که اینجا میخونید، خواهید نوشت.
بله چشم حتماً در این مسیر با استمرار و تداوم بیشتر جلو خواهم رفت.
قدردان شما و آموزههای ارزشمند شما هستم.
1. در حال حاضر احساس میکنم منِ رفیقبازِ خودصادقپندار چیزی از رمز و راز دوستی و راستی نمیدانم.
مثلا نمیدانم دردنیایی که قهرمانان بخاطر صداقت کشته میشوند، آیا طلب دوستی در ازای صداقت زیادهخواهی نیست؟
هر روز هم تعداد راستهایی که نشاید برایم بیشتر میشود.
یا نمیدانم کسی که نمیتواند راستش را نگوید ناتوانتر است یا کسی که نمیتواند راستش را بگوید؟
شاید بشود گاهی یک نفر دوست باشد(با خودش، با ما، با…) و همان در گاهی دیگر نه.
من هم از دست دستهایم کلافهام اما بیشتر اوقات. آخر از کودکی با هم دعوا داشتند. کمی هم که بزرگتر شدند با موهایم دعوا گرفتند و در نوجوانی با پوست صورتم و بعد با پوست لبهایم. خودم هم میدانم که نیاز به صلح دارم.