امضای_شاهین_کلانتری_قشقشه‌ی کلمات
قشقشه‌ی کلمات

رؤیاخیز

  1. وقتی دیر می‌خوابم، حتا اگر صبحش دیرتر بیدار شوم، باز هم احساس پریشانی می‌کنم و اگر این ماجرا چند روز ادامه پیدا کند، افسرده می‌شوم. خلاصه‌ دوباره آب توبه پاشیدم روی صورت خودم و الان مثل پسری خوب دراز کشیده‌ام و امیدوارم دوباره‌ رؤیایی مثل یکی از همان‌ها که چند روز پیش دیدم نصیبم شود؛ آن خواب هنوز در ذهنم بیدار است، یک داستان کوتاه کامل بود با معنایی آشکار. اما هنوز یک کلمه‌اش را هم ننوشته‌ام. باید بپزد توی کله‌ام. (کله به مثابه‌ی قابلمه)
  2. رضا زاهد در شعری نوشته بود: «در طول یک گفت‌وگوی دردخیز…» و فکرم رفت پیش گفت‌وگوهای دردخیز اما در عین حال رؤیاخیز؛ دردهایی که برانگیزاننده‌ی رؤیاها هستند. و اصلن کل زندگی همین نیست: دردکشیدن و رؤیابافتن؟  گاه زور اولی به دومی می‌چربد و گاه برعکس؛ باری، تا زنده‌یی و به زنده بودنت آگاهی، هر دو را همزمان داری.
  3. آخرین جلسه‌ی 26مین کارگاه تمرین نوشتن برگزار شد. مقدمه‌ی اسماعیل نوری‌علا بر چاپ جدید «حواشی مخفی» را هم برای بچه‌ها خواندم. آخرش موهای تنم سیخ شده بود، بس که این نوشته در بلندخوانی بیشتر تکانم داد. روایت ساده‌یی‌ست، اشاراتی‌ست که رابطه‌ی نوری‌علا و هوتن نجات در سالیان پیش از انقلاب، اما آنقدر اجزای متن خوب کارگردانی شده که مثل داستان کوتاهی ناب به خاطر می‌ماند.
  4. سومین جلسه‌ی 100داستان یکسره درباره‌ی ساخت زبانی منحصربه‌فرد‌ برای راوی هر داستان بود. وسط‌های بحث چنان به وجد آمدم که دلم می‌خواست همان لحظه شروع کنم و از زبان راوی متفاوتی قصه‌یی روایت کنم.
  5. پل والری گفته: «وحشی‌گری آینده‌ی درخشانی دارد.» من دقیقن نمی‌فهمم از چی گفته. ولی وحشی‌گری در نوشتن را سخت می‌پسندم. بدون نویسنده‌های وحشی‌‌یی مانند لویی فردینان سلین و نورمن میلر، جهان ادبیات چقدر فقیرتر بود.

8 پاسخ

  1. خواب را دوست دارم. برایم نوعی فرار است از شلوغی و ندیدن آنچه دوست ندارم. خواب زیاد می‌بینم. بیشتر آشفته و درهم، کمتر خوشمزه. از آنها که وقتی بیدار می‌شوی انگار یک تارت شاتوت تازه خورده‌ای. دوست دارم خواب آدم‌هایی که دوست دارم را ببینم؛ آنهایی که دلتنگشانم؛ نمی‌دانم کسی هست که خواب مرا ببیند؟
    در جلسه 100 داستان، تقریبن خواب بودم. 😜 9 به بعد شب اصلن مغزم نمی‌کشد. هدفون درگوش، تمام گفتگوهایی که صدایتان در گوشم می‌خواند را گویی در خواب می‌دیدم. اما هوشیار بودم و صبح یکبار با خودم مرور کردم که زبان چقدر در داستان تاثیرگذار است و پویا.
    داستان نوری‌علا را هم دوست داشتم. شکل روایتی که واقعی بود و داستانی خیلی جذاب بود. و استحکام ساختارش حتا در شنیدن هم مشخص بود چه رسد به خواندن متن. دلم برای هوتن نجات گرفت اما خوشا به سعادتش، کسی بود که او و کارش را اینقدر زیبا یادآوری کند.

  2. به قول قیصر در بی‌‌بال‌پریدن: “اگر حرف از تارهای صوتی گلو برخیزد، تنها پرده‌ی گوش را به لرزه درمی‌آورد. اما اگر از تاروپود دل برخیزد، پرده‌ی دل را هم می‌لرزاند.”
    و من لرزیدم
    اینجا همیشه می‌لرزم.

  3. در زندگی من همیشه جنگ است.
    جنگ بین درد و رؤیا.
    گاهی تیر رها شده از کمان دردهایم صاف مینشیند وسط قلب رؤیاهایم.
    اما دردها هرگز این راز را نخواهند فهمید که رؤیاهای من از نسل ققنوس اند.
    دردهای من هرگز زیستن رؤیاهایم را نخواهند دید.
    و جنگ بین درد و رؤیا بی پاییان است.
    همیشه هست.
    تا ته دنیا.
    و ما شاهد بی صدای این جنگیم.

دیدگاهتان را بنویسید