- دورهی جدیدی از کلاسهای حضوری پیشرفته شروع شد. ترجیحم این است با همین جمع محدود پیش بروم و فقط گاهی فرد جدیدی به جمعمان اضافه شود، البته به شرط جدیت و پیشینهی قابلقبولی در دورههای دیگر. در جلسهی امروز اشارهیی کردم به کتاب «نکبت» از امین گلآرا. دربارهی نکبت شنیده بودم، اینکه جلدش از گونی چتایی است و به شکل محدودی چاپ شده و جنجالکی به پا کرده، اما همین چند روز پیش بود که در ویترین یکی از فروشگاههای کتاب دستدوم از نزدیک دیدمش. طرف گفت کتاب را 12 میلیون تومان فروخته به یکی و طرف هنوز نیامده کتاب را ببرد و اینکه بعد فروش، پیشنهاد 15 تومنی هم داشته. باری، امیر گلآرا تبلیغاتچیِ حرفهیی بود و بلد بود برای هر کتابش چطور قلابی هیجانانگیز بسازد. برای مثال اول همین نکبت مینویسد: «مقنیها در گلوگاه مستراح متروکی در یکی از بندهای تاریک محبس دفتر کثیفی یافتند آلوده به نکبت و متعلق به یک محبوس گمنام قدیمی، این کتاب همان دفتر است.» که این توضیح شکل چاپ کتاب را هم توجیه میکند. یا روی جلد کتاب «جامعهشناسی سازگاری» نوشته: «جرأت کنید و این کتاب را بخوانید». تیتر جفنگ یادداشت امروز هم به وام همین جنگولکبازیِ شادیاد گلآراست.
- در حاشیهی کلاس امروز مریم نانکلی محبت کرد و هدیهی روز معلم آورد؛ یک خودنویس بسیار زیبای مشکیِ یوروپن با طرح حافظ. اصلن نمیدانستم کمپانی یوروپن چنین خودنویسی با نام حافظ تولید کرده. نوک درِ قلم ماکتی کوچک از حافظیه است. من که تا حالا ندیدهام شرکتی ایرانی از این کارها بکند.
- گوشی را بگذار روی حالت پرواز و دستت را بگذار روی حالت نوشتن.
- وقتی گوشی را دست میگیری، بیشتر وقتها برنامهی یادداشتنگار را باز کن و انگشتت را رها کن که بنویسد، هر چی، حتا کلمههای جدا جدا و بی معنا بنویسد؛ آنقدر بنویسد تا بیشترینهی احساساتت را کلمه کند، کلمههایت را احساس کند.
- گاه اگر نوشتههایم حالت پند به خود میگیرند بدانید که نظر به این سخن فردوسی دارم: «مگر بهرهیی گیرم از پند خویش».
- در طول روز ماجراهای بسیاری برایم پیش میآید که راهی به نوشتههای اینجا نمییابند، چراکه هنوز تهنشین نشدهاند. اما کی میتوان مطمئن شد که تجربهیی به بار نشسته و وقت نوشتنش رسیده؟ گاه فاصلهیی یک روزه کافیست و گاه ماهها و بلکه سالها زمان نیاز است. مثلن امروز مصاحبهیی دیدم از یک نویسنده که یکی از حرفهایش بسیار تازگی داشت و نو مینمود اما برای گفتن از آن حرف هنوز مطمئن نیستم، شاید سه روز بعد حس کنم چندان هم حرف تازهیی نبوده و حتا اشکالات بسیاری دارد. پس گزینهی عاقلانه درنگ است تا وقتش برسد.
- این مصرع حافظ هم سالهاست افتاده سر زبانم ولم نمیکند: «آیینهرویا آه از دلت آه». آه از دلت آه، آه از دلت آه، آه از دلت آه…
- گاهی که امکان نوشتن در اینجا در طول روز مهیا نمیشود و کار به شب میکشد، حس میکنم دارم جدول حل میکنم (البته با لذتی بسیار بیشتر از حل جدول). میگویم جدول چون وادارم میکند ذهنم را بگردم و ببینیم در طول روز چی شده و به چه چیزهایی فکر کردهام و کدام رخدادها را چگونه باید نوشت. شاید اگر شما مخاطبم نبودید هرگز چنین احساس غرقگی نمیکردم.
- غرقگی را به این مفهوم به کار میبرم: لذت ناب تمرکز عمیق بر روی کار مطلوب. کتابی هم همین نام و موضوع موجود است.
- و بعد چند روز رفتم یک پیادهروی خرکی. و چه چیزهایی خوبی را مدیونم به پیادهروی.
- مولوی گفت: «روزها گر رفت گو رو باک نیست/تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست»
20 پاسخ
چقد خوب، حیف که تهران نیستم وگرنه خیلی دوس داشتم توی دورهی حضوری شرکت کنم.
جای شما خالی زهرا جان
منتظرم آخرین جمله این باشد. و چه کتابهای خوبی اسماعیل. حیف جای اسماعیل خالی
تیتر را که خواندم گفتم اوه! چه نوشته که خواندنش جرات میخواهد. اما خب بعدش ناامید شدم. توقعم بالا رفته بود. البته این را هم بگویم یک دلیلش این است که اینحا میشود
انتظار داشت که چیزی هیجانانگیز بخوانی اما اگر عین همین تیتر را در سایت مدرسه یا شاهین.کام میخواندم، چنین توقعی برایم پیش نمیآمد چون محتوای آنجا نمیتواند ماجراجویانه باشد اما اینجا چون اندکی به تجربه شخصی آغشته است، میشد انتظار اتفاقی جراتطلبانه را داشت. شاید وقتی تهنشین شد، یادداشتی درخور تیتر بخوانیم.
این را هم بگویم که خودم در عنواننویسی یا حتا عنوان پیدا کردن در حد پاتریک باب اسفنجی هستم و یکی از سختترین و مزخرفترین کارها برایم است.
بگذریم. کلسترولم رفته بالا و توصیه به پیادهروی شده اما نه، من طناب میزنم ای چون تو پاک نیست جان😜😁
ایشالا همیشه سلامت باشی.
اون حکایتی هم که نوشتی خیلی بامزه بود، با همون سبک بازم بنویس.
برای این غرقگی و flow state یک کلمهٔ بانمک دیگری هم هست «تَچان»
آره. اتفاقن کلمهی خوشگلیه.
ولی مشکلش اینکه در همون نگاه اول برای یک فارسیزبان آشنا و بامعنا نیست؛ برخلاف غرقگی.
سلام استاد خوبان
من که مخاطب هر شب شما هستم اخرشب درلابه لای دنیای نوشته هاتون غرق میشم. پس شما هم غرق بشید در لذت ناب وتمرکز عمیق روی کارهای مطلوبتان.
شما همیشه محبت دارید.
سلام باز هم عالی قلم زدید.
این نوشته من است داغ داغ همین امروز نوشم.
باز هم جمعه
باز هم دلتگی
با زهم باران خاطرات درذهنم باریدن گرفته است
باز هم تنها چیزی که میتواند آتشی مرا خاکستر سازد
آلبوم خاطرات است که در کمد اتاق پنهان شده است.
آلبوم خاطرات که ورق میزنم
آن روز های کودکی دوباره زنده میشوند .
دویدن در آن باغ سر سبز لاهیجان
زمین خوردن و دوباره ایستادن
کثیف شدن لباس هایم
نگرانی های مادر وقتی من را با همان سر وضع مشاهده میکند.
جشن تولد های که در آن باغ برگزار شد.
عکس عزیزانی که حالا دیگر سهم این خاک سرد شده اند
با دیدن این عکس ها بار آسمان چشم من طوفانی میشود طوفانی ازجنس دلتنگی .
خوشحال میشوم نگاهی بی اندازید ونظرتان را بگید ممنون🙏🙏
علی جان
حست توی این نوشته رو خیلی دوست دارم.
اون تمرینی هم که فرستادی بسیار زیبا بود.
باز هم برای من بنویس.
تجربهی شخصی من از سوگ
وقتی پدرم رو از دست دادم شش ساله بودم و الان ۲۱ ساله. راستش وقتی پدر فوت شد هیچ تعریف و تصوری از اتفاقی که افتاده بود نداشتم. بیشتر تایم روز رو همراه دختر عموهام توی حیاط بازی میکردم و وقتی مادرم، مادربزرگم و بقیه رو در حال گریه کردن میدیدم من هم از ترس گریهام میگرفت. سه ماه بعد روز عید نوروز وقتی خواهرم نهار کشید رفتم پشت پنجره نشستم. مامان گفت نمیای نهار بخوری؟ گفتم نه! من منتظر بابا میمونم، میخوام امروز غذامو با اون بخورم. مادر اول شوکه شد و بعد بهم توضیح داد که بابا دیگه هیچ وقت برنمیگرده. اون روز اولین باری بود که من برای پدر _و نه از روی ترس_ گریه کردم. حالا ۱۵ سال از اون اتفاق گذشته و اگر بخوام صادق باشم سر جمع ۵ بار هم برای پدر گریه نکردم. اما حدود ۱ سال و نیم قبل پدربزرگم رو از دست دادم، تنها مردی که اطمینان دارم من رو دوست داشت. چند روز اول انقدر گریه کردم که از پا افتادم. راستش فکر میکردم قراره بعد از یک مدت پدربزرگ هم مثل پدر تبدیل به خاطرهای بشه که شاید هر سال عید نوروز چند قطرهای براش اشک بریزم. اما توی این یک و نیم سال هرچیز حتی کوچیکی که او رو به یادم آورد، به یک گریه مفصل ختم شد. به این ترتیب حساب بارهایی که براش گریه کردم از دستم در رفته. حتی همین الان که دارم راجع بهش مینویسم چشمام خیسه و مطمعنم امشب یک دل سیر براش گریه خواهم کرد.
مرگ پدربزرگ اولین تجربه و تصورم از سوگ بود و تا مدت نسبتا کوتاهی تنها تعریفم از سوگ در «مردن» آدمها خلاصه میشد. تا اینکه یک اتفاق دیگه تعریف تازهای از سوگ بهم داد. از دست دادن و قطع ارتباط با فردی که دوستش داری، درست به اندازهی مرگ یک عزیز تلخ، سخت و فاجعه بار بود. و حتی در بعضی زمانها تصور اینکه هرگز فرصت دوباره دیدن، همصحبتی و لمس این آدم رو ندارم _در حالی که او زنده است و دیگرانی هستند که این فرصت رو داشته باشند_ برام سختتر بود.
هفته قبل مجبور شدم یک شب تا صبح رو تنها با داشتن یک برگ دستمال کاغذی گریه کنم. (همون طور که بعد از مرگ پدربزرگ ظرفیت تازهای برای گریه در خودم کشف کردم، بعد از اون شب هم ظرفیت عجیب دستمال کاغذی پاپیا رو در جذب آب بینی و اشک دیدم). از فردای اون روز یک جعبه دستمال کاغذی توی اتاقم گذاشتم و هرشب وقتی همه خوابیدن گریه کردم. امروز صبح و امروز ظهر و امروز عصر هم گریه کردم. امشب باز هم گریه میکنم و بالاخره بعد از همهی این گریهها، سوگ رو به عنوان بخشی جدا نشدنی زندگیم پذیرفتم که اگر چه گاهی نقش کمرنگی خواهد داشت، اما بهانههای زیادی در زندگی پیدا خواهد کرد که خودش رو پررنگتر از همیشه یادآوری کنه.
#تمرین_نوشتن
✍آیدا
آیدا جان
نوشتهی تأثیرگذاری بود.
بزودی دربارهی نوشتههات بیشتر میگم بهت.
چقدر «مگر بهرهای گیرم از پند خویش» نکتهی درستیه👌 اغلب اوقات بعد از نوشتنِ یک توصیه، انجام دادن اون برای خودمون هم جدیتر میشه.
دمت گرم پریسا جان.
چه کلمه جالبی «غرقکی »
استاد متن های شما همیشه من رو سورپرایز می کند 🌸
ارادتمندم.
جمله اول کتاب نکبت باعث شد به این فکر کنم که میشه تعدادی کلمه ساده رو جوری بگذاری کنار هم در یک جمله که خواننده با همین یک جمله تشنه خرید کتابت بشه … خیلی از آوا و ترکیب این کلمات در کنار هم خوشم اومد …
عالی. خوشا به حال کسانی که تهران هستند و کلاسهای حضوری شما را شرکت میکنند.
به امید دیدار. ارادتمندم.