- الان خیلی خوبم. وقت گذاشتم و کتابها را قدری دستهبندی کردم. خوبی کتابتکانی این است که ده-بیست کتاب فراموششده میآیند در فهرست مطالعهی روزهای آیندهات. میزم را هم خلوت کردم و حس میکنم حالا جا باز شده برای ایدههای تازه. بهخیالم مغز آدم صاف وصل است به میز او. البته میز خوب همیشه یک میز خلوت نیست، میزیست که مدام پُر و خالی میشود.
- امروز هم نوشتیار خوب پیش رفت. جالب اینجاست که من شروع میکنم بهخیال اینکه نهایتن نیمساعت طول میکشد، ولی تا اینجا که همهی جلسات یک ساعت شده. بحثهای جالب و متنوعی در این جلسات شکل میگیرد و حتمن به همین روال ادامه میدهیم.
- از Shahinkalantari.com مدتی دور افتاده بودم (البته مطالب قبلی را بهروز میکردم)، اما از امروز دوباره برگشتم. خیلی وقت بود دلم میخواست هر یکی-دو روز یکبار پارههایی از کتابهای تازه یا کمتر دیدهشدهی آموزش نویسندگی را همرسانی کنم، بنابراین سری جدید نوشتهها بیشتر از همین کتابهاست. مطلب امروز: کتاب ناداستان خلاق | داستاننویسی بر مبنای رویدادهای واقعی
- اکتاویو پاز نهتنها شاعر درخشانیست بلکه نثر را هم بهخوبی شعرش مینویسد. وقتی از کلمه و زبان میگوید نمیتوانی به وجد نیایی. برخی از جملات او را برایتان نقل میکنم:
«زبان در سرشت طبیعیاش شاعرانه است. هر واژه و یا هر گروه از واژگان یک استعاره را تشکیل میدهند. گذشته از آن، زبان ابزاریست جادویی و مستعد برای تبدیل شدن به هر چیز یا تبدیل کردن هر چیز، آندم که آنها را لمس میکند.»
«انسان وجودی است که با خلق زبان، هستی خود را نیز آفریده است. به عبارتی، انسان استعارهی خودش نیز هست.»
«تقریباً همهی شاعران بزرگ ثمرهی دوران انحطاط و بحران اجتماعیاند؛ چنانکه گونگورا، کبدو، رمبو، لوترمونت، دون، بلیک و ملویل بودهاند.»
«در شعر هر واژه یگانه و بیهمتا میشود، بهطوری که نمیتوان مترادفی برای آن یافت. جابجایی واژه برابر است با فروپاشی تمام شعر.»
«واژهها موجوداتی خودرأی و بوالهوساند، زیرا ضمن گفتن این و آن همزمان به دیگری نیز اشاره دارند.»
«آنانی که در نوشتن مرز ناخودآگاهی را پشت سر گذاردهاند و آن را عمیقاً تجربه کردهاند، همراهی و کمک مبهوتکنندهی زبان و رهایی و یلهگیاش را بهخوبی میشناسند.»
«زبان، خود انسان و چیزی بیشتر از انسان است.»
«فرآیند آفرینش شعر، تفاوت چندان با سحر و افسون و دیگر شگردهای جادوگرانه ندارد.»
منبع: «رنگین کمان تغزل: شعر و تحولات شعری و تاریخ آن، ترجمهی سعید هنرمند، نشر جوان، کانادا ۲۰۰۷ - دربارهی برخی چیزها چیزی نمیگویم، چون همین که دهن باز کنم به صراحتی ناگزیر میافتم که حالیا مجالش نیست. ننوشتن بهتر از نوشتن انشاهای آبزیپوست.
- و اما دربارهی شایست و نشایستهای نوشتن: گمانم روش مناسب در آموزش نوشتن این است که نشان بدهی حتا آن چیزهایی که عمومن به عنوان نقطه ضعف نوشتار نفی میشوند هم در جای خود کاربردهایی دارند، یعنی حتا میتوان گاهی بهعمد غلط نوشت (نه غلط املایی، بلکه غلط نحوی)، به شرط آنکه نتیجهی کار خوب از آب دربیاید. بنابراین بیشتر میکوشم به جای ارائهی تجویزهای یکسویه، سمت مثبت و منفی تکنیکها و روشها را نشان بدهم، تا در نهایت نویسنده بتواند برای هر اثرش تصمیمهای خودویژهیی بگیرد.
8 پاسخ
• در ستایش زبان هر چه بگوییم کم است. این معجون رنگدررنگ از دیرباز شیرین بوده به کام عاشقانش تا اکنون. شگفتا که در هر زمان به رنگ زمانهی خویش در میآید و ظرف وجودش پر میشود از طعم و طبع آن زمان. چه عاشقانی که در ستایش معشوقشان با آن درنیاویختهاند. همانها که هر چه عاشقتر زبانآورتر. در این اندیشهام که آیا آنان در آتش عشق همین زبان گدازان نبودهاند، چنان که حافظ گاهی ساقی را همان معشوق نامیده است؟
• و من پیوسته نگریستهام این صحنه را و گریستهام. و هر بار گداختهتر از پیش معترفم که هر که عاشقتر، لایقتر. و هنوز مینگرم دست معشوقم را درآویخته با گردن عاشقان. چه غوغایی؛ میرقصند و مینوشند. میبینم و میگدازم. میشود من هم روزی لایق شوم، عاشق شوم این معشوق را؟
این جاری شدن تو در زبان زیباست.
ممنونم از توجهتون. خیلی برام ارزشمنده.
مقایسه چیز بدی است و این روزها خیلی به دام آن میافتم. بخصوص زمانی که به وقتهای تلفشدهام در طول روز نگاه میکنم. میدانم نباید. اما عین سیگاریای که میداند سیگار مضر است، نخی را روشن میکنم و یک پک عمیق به آن میزنم. فلانی را ببین چقدر جلو رفته یا بهمانی دارد از فلان، اینقدر درمیآورد و آن وقت تو چی؟ حداقل نصف روزت به کار خانه و سروکله میگذرد یا انجام کارهایی که مال خودت نیست، اما مجبوری. به جایش میتوانستی بنویسی یا بخوانی یا فکر کنی. اما خب زندگی همین است. انتخابهای آگاهانه و ناآگاهانهای که کارها و رفتارهای روزانهمان را هدایت میکنند و شاید هنر آفرینش چیزی بدردبخور میان این شلوغیها و بینظمیها و بیعلاقگیها باشد.
بازهم درخشان مثل همیشه
از وقتی که به خاطر می آورم کتاب خواندن یکی از سرگرمی ها و علایقم بود ، همکلاسی ها و دوستانم از فلان مهمانی دخترانه ای که به تازگی رفته بودند یا از خریدهایشان تعریف می کردند اما من از همان کودکی به فیلم و کتاب داستان علاقه داشتم، پدرم خیلی تاکید به درس خواندن ما داشت ، اما من از همان اول درس خوان نبودم ، فقط درس هایی مثل فارسی و زبان انگلیسی را با اشتیاق می خواندم ، خیلی از روزها به هوای اینکه در خانه تمرکز ندارم به کتابخانه نزدیک خانه مان می رفتم و ساعت ها کتاب داستان می خواندم
از یک جایی فیلم هم به علایقم اضافه شد ، تمام پول تو جیبی هایم را جمع می کردم و به ویدئو کلوپ می رفتم و سی دی جدیدترین فیلم ها را میخریدم ، و ده بار هر فیلمی را میدیدم ، منزل ما برای اقواممان حکم سینما را داشت ، هرکسی هوس فیلم میکرد به منزل ما می آمد ، من باز هم با آنها بهتماشا می نشستم و اصلا خوشم نمی آمد که احدی در حین تماشای فیلم سکوت را بشکند
از کودکی آرزویم اینبود که نویسنده بشوم اما ترس از قضاوت و عدم اعتماد به نفس باعث شد که در حد همان آرزو باقی بماند ، سالهای متمادی زیادی بیخود و بی هدف گذشت ، تنها دستاوردم در زندگی خواندن زبان انگلیسی در دانشگاه در مقطع ارشد بود ، تلخی های زندگی و بازی سرنوشت همیشه من را به این فکر وا می داشت که یک روزی باید زندگی نامه ی خودم را بنویسم اما بازهم فقط در حد فکر و خیال بود تا اینکه با شکست در ازدواجم و درد جدایی بعد از ده سال زندگی مشترک ، تراپیستم به من تاکید کرد که باید هرروز احساساتم را بنویسم و این شروع نقطه عطف من در نوشتن بود و الان تک و تنها در مسیر تهران به سمت مدرسه ی نویسندگی هستم تا شاید آرزوهایم را زندگی کنم
فرح
سلام، سلام
۱. بین هزار مشغلهای که برای خودم تراشیدم باز نمیتوانم بر میلِ اینجا نوشتن غلبه کنم. باور میکنی هنوز فرصت نکردم ناهار بخورم. گرسنگی روحم بر جسمم چربید. اگر برایت نمینوشتم غذای محبوبم به جانم نمیچسبید. دیشب که یادداشت را داغ داغ خواندم، خواستم برایت بنویسم اما ذهنم درگیر نشخوار بود. تشویش فقط به پرت و پلا راه میداد. اجازه دادم، ذهنم با خواب و آزادنویسی تازه شود بعد.
۲. در بازخورد قبلی از اضطرابم تا دریافت پاسخ نوشتم. دیشب که با تیترِ شایست و نشایستهای نوشتن چشم تو چشم شدم یاد جملات نارسم افتادم. به نظرم یکی از نشایستها در نوشتن و همصحبتی بیان نارس و ناپختهی مفاهیم است. اینکه من خیال کنم همینکه دهان میگشایم برای ذهنگشایی کفایت میکند به نظر نابالغانه میرسد. خواستم شرحِ منظور کنم تا آرام بگیرم. راستش این اضطراب ریشه در گذشتهی من دارد. تنبیه مکرر و بدون دلیل در کودکی آدم را در بزرگسالی هراسان میکند. انگار اغلب اضطراب قلبم را میجود.
یاد جملهی آغازینِ بوف کور میافتم. که چقدر هم دوستش دارم. “در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا میخورد و میتراشد. این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد، چون عمومن عادت دارند این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیشآمدهای نادر عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان، سعی میکنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخرآمیز تلقی بکنند.” خلاصه همهی اینها را از آن جهت گفتم: که جملات نپخته و هیجانزدهام دلگیرت نکند. بین این همه مشغله همینکه برای حرفهایم وقت میگذاری و با حوصله پاسخ میدهی لبریز شوق میشوم. از طرفی درک میکنم که موفقیت چشمگیرت زادهی همین اولویتشناسیهاست. پس بر من ببخشای ای دوست.
۳. اکتاویو پاز را پیشتر میشناختم. اما آن شناختن کجا و این شناختن کجا. ادبیات و شعر با همین چند سطر در ذهنم عزیزتر شد. معنای دوباره ساختم. قدردانِ سخاوتت در انتشار آموختهها هستم. این روحیه کمیاب است و عزیز. دلم میخواهد هربار که برمیگردم به اینجا این جملات را دوباره و دوباره بخوانم. از شعر که حرف میزنی نگاه و باورم تازه میشود. ذوق میکنم. آرزو میکنم روزی شعر را از نگاه و عقیدهات بشناسم و برای خودم بازتعریف کنم.
برایت سلامتی و شوق آرزو میکنم. امیدوارم حتا در سیاهترین روزها شمع امیدت خاموش نشود.
شعر. چقدر خوبه که علاقهت به شعر رو حفظ کردی. و چه خوبتر که دل عمل نشون دادی میتونی شاعر خوبی باشی.
بزودی از شعر بیشتر مینویسم.