- با گفتهی یونگ بیاغازیم: «هر چقدر هم احساس تنهایی کنید و از همه کناره گرفته باشید اگر کار واقعی خود را آگاهانه آغاز کنید دوستان ناشناختهای خواهند آمد و شما را خواهند جست.»
این برای آن دوستان نگران ما از سوتکار بودن کانالها و پیجهایشان مینالند. و به روزبهروز شدنیبودنِ این حرف یونگ ثابت میشود. نوشتیار امروز را بشنوید تا ببینید چه جمع دوستانه و کممانندی شکل گرفته. - «با من از عشق بگو، با من از زندگی». این هم یکی از ترانههاییست که گهگاه ناخودآگاه زمزمه میکنم.
- خیلی وقتها زیبایی و بزرگی روح آدمها را توی جدل شناختهام. جدل همیشه رنجبار و توانفرسا نیست، برعکس، گاهی مجالیست برای کشف بهترین بخشهای وجود افراد. چنین جدلی انرژیزاست.
- راستی، دم کسی که این کلمهی «انرژیزا» را برای نوشابههای انرژیزا ساخته گرم. پسوند «زا» را هم خیلی دوست دارم: وحشتزا، بحرانزا، تنشزا، اندوهزا، عطشزا، بارانزا، دانشزا، حرارتزا، مسألهزا، شادیزا، تشنجزا، نفرتزا و…
- از خوشیهای امروز: خرید چاپ اول کتاب «برجهای قدیمی» از علیمراد فدایینیا. چاپ سال 50. چه کتاب خوشگلی اسماعیل، چه کتابی. انقدر ذوقش را داشتم شب زدم زیر بغلم آوردمش خانه، الان پارکش کردهام روی تخت. علیمراد از عجیبترین نویسندههای ایران است. خیلی وقت هم هست که نیویورک زندگی میکند. تقریبن همهی کتابهایش را نشر آوانوشت بازچاپ کرده که بد نیست حداقل یکیش را بخوانید. ببینید که علیمراد چطور بلد است که غلط بنویسد و نو بنویسد. یک جمله از «برجهای قدیمی»: «باورم نیست تو نیایی، نیایی به نشانیهای ناشناخته. حس بدل میشود به کلمه. گریزهای آشکاری، از وضعیت قرارهای مشکوک میگوید. وای که اینجا، همه چیز از حاشیه شروع میشود. نه، باورم نیست.»
-
میخائیل باختین، که میارزد حسابی بشناسیمش، گفت: «برای انسان، چیزی هراسآورتر از نبودنِ پاسخ نیست.» و آیا ترس بسیاری از ما از نوشتن به همین دلیل نیست؟ اینکه نوشتن، در لایههای عمیقتر، پرسشهایی را پیش میکشد که شاید نتوان هیچ پاسخی برای آنها یافت.
- نقاشی دیدن را نباید فراموش کنم. دیدن نقاشی خوب به اندازهی خواندن شعر و رمان اهمیت دارد. امروز با آثار Sandro chia آشنا شدم. چه نقاشیهایی.
19 پاسخ
سلام، سلام
هیچوقت به اندازهی این چند روز اخیر عاشق زندگی نبودم. و این رو مدیونتم. چون بهم یاد دادی چطور از بندهای ذهنی رها بشم و از کار عشق بسازم.
روزایی که زودتر اینجا منتشر میکنی یک شور و ذوق و توان دیگهای در من هست. گرچه فقط یک جمله باشه.
تصمیم گرفتم از این بعد هم بازخورد کوتاه و هم بلند بنویسم. چون حقیقتش انتظار واسه دریافت جواب مضطربم میکنه. گاهی روزی چند ده بار وبلاگ رو رفرش میکنم. پس اگه گاهی دو تا کامنت گذاشتم من رو ببخش.
روزت بخیر و لبخندت از ته دل ای دوست
تا بعد
از زیبایی و حال خوبی جاری در نوشتههات لذت میبرم.
امیدوارم همیشه شادی و سرور باشه سراسر زندگیت.
سلام
امروز خوابتونو دیدم استاد. یه دورهمی برگزار کرده بودین که تو سالن یه مدرسهای توی دل جنگل بود. خیلی هم خوش گذشت. من توی خوابم داشتم لذت میبردم از بودن در کنار شما و دوستان نویسنده.
دیگه با این خوابم باید شمال تشریف بیارین😊🌱
چقدر هم گفتهی یونگ خوب و دلگرمکنندهست.
چه قشنگ.
اتفاقن خیلی دوست دارم یه روزی این کارو بکنیم و یه جای سرسبز دور هم جمع بشیم.
واسه اون بُهتونی که بهت زدن؛ برا اون حرفایِ قشنگت؛
امید دادنات؛ شونه خالی نکردنت و گفتن از زبون و زنون و فرهنگ ایرون نشستم و یه دل سیر اشک ریختم. اشکی که دیگه شور نبودا، مزهی غیرت میداد.
شاهین، باس اینو بهت میگفتم. میگفتم که «خیلی مردی.»
(من تو و ایرونم رو دوس دارم.)
عزیز دلمی علی جان
بسیار انسان نازنین و مهربانی هستی و وجودت مایهی دلگرمیه.
یه پیامی هم دربارهی کلمات و معالیابی و… نوشته بودی که امیدوارم در آینده در موردش گپ بزنیم.
دوباره سلام سلام
در حال خواندن یادداشت، لینک نوشتیار مرا با خود برد. اصلن نفهمیدم چطور زمان گذشت. قسمت آخرش را از همه بیشتر دوست داشتم. چون حس میکنم باید نسبت به عقاید تازه و خوب تیزحستر باشم. باورهای خوب نقشهی مسیرهای تازهاند. من باور دارم که عقاید به مرور در ما تهنشین میشوند و عملکرد ما را تغییر میدهند. همیشه از تازه بودن ذهنت متعجب میشوم. بعد از این همه سال باز حرف تازه داری. هرگز نبوده محتوایی منتشر کنی و از آن نکتهی تازهای بیرون نکشم.
راستی اگر این چند کامنتی را دوست نداری، باز میتوانم مثل سابق همه را در یک بازخورد تجمیع کنم.
آرزو میکنم از گزند بیماری و اینترنت ضعیف در امان باشی.
تا بعد
در نوشتن کامنت کاملن راحت و آزاد باش.
من همهی پیامهاتو با لذت میخونم.
امروز تعداد عمل ها خیلی کم بود ، خدا رو شکر عید نوروز و رمضان یک تاثیری روی خلوت شدن اتاق عمل گذاشته است
در حال و هوای خودم بودم که دکتر صدایم زد
دکتر خدارحمی با لحن بی ادبانه و دستوری :فرح پاشو بیا اینور یه پرینتی بگیر ، پولتو حلال کن
در کل فکر می کند تنها کسی که توی بیمارستان کار می کند فقط خودش است و همه را پایین تر از خودش می بیند .
با بی میلی بلند شدم ، چقدر از این دکتر بدم می آید ، آنقدر که بی ملاحظه حرف می زند
گاهی فکر میکنم زبانش مثل مار نییش دارد
شرح عمل مورد نظرش درا در کسری از ثانیه پیدا میکنم ، یک سری تغییرات ریز در آن اعمال میکنیم
دکتر سر می چرخاند و به این طرف و آنطرف نگاه میکند ، بدون آنکه بپرسم دنبال چیست ، کتاب کد را مقابلش قرار می دهم
کد را پیدا نمی کند ، من کدی را بالا می دهم و میپرسم این خوبه ؟ کد را بررسی می کند و
می گوید و رو به یکی از پزشکان ارتوپد جوان می گوید : این فرح ها ، هوشش خیلی خوبه ، فقط ذاتش خرابه
هردو میخندند به این شوخی مضحک
میخواستم فریاد بزنم و بگویم کافر همه را به کیش خود داند اما مثل همیشه متانت به خرج دادم وصبوری کردم و سکوت …..
همین یک جمله باعث شد روزم خراب بشود
نمی دانم چه هیزمی تری به این دکتر فروخته ام که مرا انقد بد می بیند ، کسی نیست بگوید اخر آدم ناحسابی، مگر چه چیزی از من دیده ای که من را بد ذات میخوانی ، بد ذات هفت جد و آبادت هست
انقدر کهدر ذهنم دری وری گفتم و با دکتر جنگیدم خسته شدم و با گفتن اینکه فرح جان
همه ی آدمها که قرار نیست ما را دوست داشته باشند و از ما خوششان بیاید ، کوتاه بیا جانم ،
دکتر سن و سالی ازش گذشته ، دیگر نمی فهمد چه می گوید ، خودم را تسکین دادم
سلام فرح نازنین
نوشتههاتون روان و خوبه.
البته هنوز یه مقدار شلختهست و اگر قدری پاکیزهتر ویرایش بشه بهتره. مثلن هیچ جا ته جملهها نقطه نمیذارید که نمیدونم چرا.
اما در کل اینکه از تجربههای روزمره انقدر ساده و روان مینویسی عالیه و جای رشد داره.
طلاق چه کلمه ی تلخی است ، چه بار سنگینی با خود به دوش می کشد
دردناک ترین چیزش این است که باید با قدرت این را ادا کنی
همه می گویند باید قوی باشی و سر خم نکنی و زندگی ات را ادامه بدهی
من اتفاقا در ضعیف ترین حالت ممکن به سر می برم ، در این لحظه هیچ چیز خوشحالم نمی کند
، دلم هیچ چیز نمی خواهد ، حتی چیزهایی که یک روز رویای داشتن شان را در سر می پروراندم
صبح ها که بیدار می شوم هیچ شور و انگیزه ای برای بیدار شدن ندارم ، دلم میخواهد ساعت ها در رختخوابم بمانم تا همه چیز درست شود
حال و روزم شبیه به کسی است که در مرداب گیر کرده است ، نه راه پس دارم نه راه پیش ، فقط دست های خداوند می تواند به من کمک کند
انگار به ته خط زندگی رسیده ام ، داستان من نباید اینطوری تمام شود ،
ده سال تمام در زندگی بوده ام که نه عشقی ، نه حمایتی دیدم ، هیچ چیز ندیدم ، اگر بخواهم زندگی ده ساله ام را برایتان توصیف کنم
شبیه به سگی بودم که قلاده ای دور گردنم آویزان بود و بندش دست او بود ، به هرکجا که میخواست من را می برد ، اگر من سگ خوب و گوش حرف کنی بودم او نیز با من مهربان بود ، یک وقت هایی به من توجه می کرد ، یک روزهایی هم محل سگ به من نمیگذاشت
هرچه من محبت می کردم برای او فرقی نمی کرد ، او مرا نمی دید ، او در برابر محبت های من کور بود
هرموقع که به او توجه می کردم ، تصور می کرد لابد کاری دستش دارم یا دوباره نقشه ای دارم
آری نیتی داشتم ، نیتم این بود که عاشقم بشود که مرا دوست داشته باشد که مرا ببیند که مرا بخواهد
اما افسوس که دوست داشتن زورکی نمی شود
به تراپیست مان می گفت که من محبت هایم ظاهری است ، اما از شما چه پنهان من از جان مایه می گذاشتم
یک روز که دعوایمان بالا گرفت ،به مطب تراپیست مراجعه کردیم
مثل همیشه او حرف می زد ، اصلا اجازه نمی داد که من هم کلامی بگویم
دقیق یادم نمی آید چه میگفت ، فقط می دانم ، یک لیست بلند بالا از بدی های من می گفت
آنقدر با بی انصافی و نا عادلانه سخن می گفت که حرص مشاور هم درآمد
به او گفت اگر انقدر که شما می گویید فاطمه بد هست ، چرا طلاقش نمی دهید ؟
با گستاخی تمام گفت من هیچوقت فاطمه را طلاق نمی دهم ، فاطمه باید خودش به نقطه ای برسد که طلاق بگیرد
این حرف تمام چیزی بود که من باید می شنیدم ، خوب که فکر کردم ، دیدم من خیلی وقت است که به این نقطه رسیده ام ، این شد که چشم بستم بر ده سال زندگی مشترک و طناب ریش ریش زندگی مان را بریدم و تمامش کردم
حالا هفت ماه است که من مطلقه ام و منتظرم زندگی روی خوشش را به من نشان دهد
وقتهایی که از همون اول متن با روایت تجربهها و خاطرههاتون شروع میکنید نوشتههاتون خیلی بهتر میشه.
مثلن تو این متن، سطرهای آغازین عملن هیچ کاری نمیکنن تو متن:
«طلاق چه کلمه ی تلخی است ، چه بار سنگینی با خود به دوش می کشد
دردناک ترین چیزش این است که باید با قدرت این را ادا کنی»
اینا یه سری بدیهیاته که خب همه حین گفتار هم به زبون میارن.
کار نویسنده اینه که بتونی از زاویهی دیگهی نگاه کنه و به شکل متفاوتی حرفشو بیان کنه.
در کل برای نیفتادن در دام این نوع نوشتن، روایت کردن بهترین کاره. تا میتونید قصه بگید، و از زدن حرفهای کلی دربارهی تجربهها پرهیز کنید.
چشم استادجان، ممنونم از توجه تون 🙏🏻
از وقتی که به خاطر می آورم کتاب خواندن یکی از سرگرمی ها و علایقم بود ، همکلاسی ها و دوستانم از فلان مهمانی دخترانه ای که به تازگی رفته بودند یا از خریدهایشان تعریف می کردند اما من از همان کودکی به فیلم و کتاب داستان علاقه داشتم، پدرم خیلی تاکید به درس خواندن ما داشت ، اما من از همان اول درس خوان نبودم ، فقط درس هایی مثل فارسی و زبان انگلیسی را با اشتیاق می خواندم ، خیلی از روزها به هوای اینکه در خانه تمرکز ندارم به کتابخانه نزدیک خانه مان می رفتم و ساعت ها کتاب داستان می خواندم
از یک جایی فیلم هم به علایقم اضافه شد ، تمام پول تو جیبی هایم را جمع می کردم و به ویدئو کلوپ می رفتم و سی دی جدیدترین فیلم ها را میخریدم ، و ده بار هر فیلمی را میدیدم ، منزل ما برای اقواممان حکم سینما را داشت ، هرکسی هوس فیلم میکرد به منزل ما می آمد ، من باز هم با آنها بهتماشا می نشستم و اصلا خوشم نمی آمد که احدی در حین تماشای فیلم سکوت را بشکند
از کودکی آرزویم اینبود که نویسنده بشوم اما ترس از قضاوت و عدم اعتماد به نفس باعث شد که در حد همان آرزو باقی بماند ، سالهای متمادی زیادی بیخود و بی هدف گذشت ، تنها دستاوردم در زندگی خواندن زبان انگلیسی در دانشگاه در مقطع ارشد بود ، تلخی های زندگی و بازی سرنوشت همیشه من را به این فکر وا می داشت که یک روزی باید زندگی نامه ی خودم را بنویسم اما بازهم فقط در حد فکر و خیال بود تا اینکه با شکست در ازدواجم و درد جدایی بعد از ده سال زندگی مشترک ، تراپیستم به من تاکید کرد که باید هرروز احساساتم را بنویسم و این شروع نقطه عطف من در نوشتن بود و الان تک و تنها در مسیر تهران به سمت مدرسه ی نویسندگی هستم تا شاید آرزوهایم را زندگی کنم
پیرمرد را که به اتاق عمل آوردند از شدت درد رنگش سفید شده بود
حدودا هشتاد ساله بود ، عکس ها نشان می داد که لگن اش شکسته است و باید اورژانسی تحت عمل جراحی قرار بگیرد
آقای سرافراز (رییس اتاق عمل ) از من خواست متخصص بیهوشی را صدا بزنم که در پراپ (اتاق قبل از شروع عمل ) بیمار را ویزیت کند
دکتر اتابکی مقیم بیهوشی امروز است
با دقت و حوصله پرونده را مطالعه می کند
به ایستگاه منشی می آید و به من می گوید با پسر این پیرمرد تماس بگیرم برای رضایت به اینجا بیاید ،
اقای سرافراز رو به دکتر اتابکی می گوید اجازه می دهید که مریض را به داخل ببریم و شروع کنیم تا پسرش بیاید ؟
دکتر اتابکی موافقت نمی کند و می گوید صبر کنند
از دکتر اتابکی می پرسم ، دکتر جان ، دختر این پیرمرد که رضایت نامه بیمار را امضا کرده بود ، چه اصراری دارید پسرش بیاید ؟
این بیمار در شرایط نرمالی نیست ، اکسیژن خون اش پایین است ، فشار و قند اش بالاست ، نبض اش ضعیف می زند ، و مشکل قلبی هم داشته ، چون عمل اش اورژانسی است مجبوریم بیمار را بیهوش کنیم ، احتمال اینکه حین جراحی بیمار را از دست بدهیم زیاد است ، به همین دلیل من میخواهم از پسرش رضایت نامه مرگ بگیرم
داشتم به این فکر می کردم که حتی گفتن همچین چیزی هم دردناک است دیگر چه برسد به شنیدنش
بیست دقیقه بعد یک مرد حدودا چهل ساله به در اتاق عمل آمد و خودش را پسر این پیرمرد معرفی کرد ، دکتر اتابکی با طمانینه برای پسرش شرایط را توضیح می داد
در سکوت ایستاده بودم و تماشا می کردم تا واکنش پسر را ببینم
بر خلاف تصورم ، پسر گفت کجا را باید امضا کنم ؟
و گفت آقای دکتر ، پدر من یک عمر خان بوده و به صدها نفر دستور میداده ، حالا خیلی برایش سخت است که روی تخت بیفتد و همه این وضع و حالش را ببینند ، بهتر است بمیرد تا ذلت اش را کسی ببیند
با چشمان گرده شده به سمت ایستگاه می روم شاید هم حق با این پسر باشد
مثلن این نوشته خیلی بهتر که یکی دو نوشتهی قبلیه. چون اینجا دارید روایت میکنید. فقط ای کاش در علامتگذاری هم کمی دقیقتر بشید. اونوقت خوندن نوشتههاتون خیلی راحتتر میشه.
همزمانیها هم جالبند. در سمپوزیوم خاطرهنویسی کتاب حرف بزن خاطره، ناباکوف را معرفی کردید و آن زمان فقط خریدمش. رفت توی صف کتابهای نخوانده تا این ماه که مشغول ترجمه هستم. نویسنده کتاب «مری کار» ارادت خاصی به ناباکوف دارد و اصلن کتاب را تحلیل کرده و مثال و نمونه آورده، حالا مجبورم برای فهم بهتر این کتاب و ترجمه بهتر ناباکوف را حتمن بخوانم و شروع کردم. انگار مثل نوشته که باید خیس بخورد، بعضی کتابها را هم باید شور انداخت تا به وقتش خواندنش بیشتر بچسبد.
چه جالب😍
تهران ۱/۲/۳
در این سه روز سفر تفریحی تحصیلی ام به تهران با آدمهای زیادی روبرو شدم ، جاهای دیدنی زیادی رفتم و غذاهای جدیدی را چشیدم و به قول قدیمی ها بسیار سفر باید تا پخته شود خامی .
تهران همیشه برای من جذاب بوده است ، وقتی به تهران می آیم ، درد و رنج هایم را در شلوقی شهر گم می کنم ، تهران برخلاف شهری که در آن زندگی می کنم شهر زنده ای است و زندگی در آن جریان دارد ، حتی ارتباط آدمها جالب است ، از همان شب اول که سوار تاکسی شدم ، راننده تاکسی از من پرسید از کجا میاین ؟ تا شنید از یزد امدم ، از لهجه شیرین یزدی صحبت کرد و اینکه چهل نه سال سن دارد اما تا بحال نتوانسته به یزد بیاید , این بحث به آنجا کشید که مقصر این اتفاق که هنوز در سن چهل و نه سالگی نتوانسته به یزد و کیش و چند جای دیگر سفر کند دولت است ، دیگر حرف داشت به جاهای باریک می کشید که من به مقصد رسیدم .
در روز اول ، به مدرسه ی نویسندگی رفتم و استاد نویسندگی ام را از نزدیک ملاقات کردم ، آنقدر خونگرم و صمیمی بود که انگار قبلا بارها همدیگر را دیده بودیم . استاد کلانتری به ما علاوه بر نکات خوب نوشتن ، درس زندگی می داد ، یک لحظاتی در کلاس بود که حس میکردم تراپیستم دارد با من حرف می زند، دوره ی کلاس در یک جلسه فشرده بود از ساعت دو تا نه شب بود ولی خستگی را حس نکردم ، از لحظه لحظه اش لذت بردم
آشنایی با استاد کلانتری نقطه ی عطفی در زندگی من است ، بعد از کلاس در تاکسی در مسیر خانه به این فکر میکردم که دنیا هنوز جای قشنگی است و حتما این زندگی ارزش زیستن دارد
بودن در کلاس نویسندگی برایم شبیه به خوردن بستنی مورد علاقه ام بود
در روز دوم به کاخ نیاوران و تجریش رفتم و یکبار دیگر معنای زندگی را در بازار تجریش یافتم ، همان شب بطور اتفاقی بلیط تئاتر گالیله گرفتم و با شور و شوق فراوان به تئاتر شهر رفتم و با تمام وجود به تماشا نشستم و به همه ی آدمهایی که در تهران زندگی می کنند غبطه خوردم
در روز آخر به بازار رفتم ، در پاساژ با صاحب بوتیکی آشنا شدم، وقتی متوجه شد که اهل یزد هستم ،رو به من گفت که از اینکه در شهر دنج با هوای پاک زندگی می کنم قدر بدانم
سپس برای پیاده روی به پارک رفتم و از این هوای بهاری لذت بردم ،
در راه فرودگاه ، راننده اسنپ ، یک مرد جاافتاده خوش تیپی به نام غلامی بود ، شغل اصلی اش خبرنگار حوزه اقتصادی بود ، برای نوزده سال متوالی خبرنگار بوده است ،گفت که مدتی است از کارش کنار گذاشته شده است
حرفهای جالبی می زد می گفت پای ایدئولوژی به میان آمد و زیاد میدانستم وقتی زیادی بدانی ، زیادی می شوی
کشور همینه ، اساس دنیا همینه ، زیاد نخوایید بدونید ، اصلا نیاز نیست که زیاد بدونید
گفت در حال حاضر تور لیدر است و گاهی در اسنپ کار می کند
به او گفتم من هم فوق لیسانس زبان انگلیسی دارم ولی سر از تامین اجتماعی در آوردم و در بیمارستان مشغول به کار هستم
اقای غلامی گفت : خیلی عجیبه ، میدونی با خودت چیکار کردی ؟
گفتم اره میدونم ، بخاطر همین الان امدم تهران دنبال علایقم ، از کودکی رویا نوشتن در سر داشتم و الان به کلاس های نویسندگی میروم
اقای غلامی : ببین عمر کوتاه است، از زمانی که ما در رحم مادر کاشته شدیم شروع شده ،و پایانش هم از لحظه تولد آغاز شده است، یادت باشه برای زندگی کردن، نه زنده بودن ، علایقت رو فراموش نکن وگرنه پوسیده خواهی شد
اقای غلامی گفت سعی کن دنبال نویسندگی نروی چون بخاطر سانسور خیلی اذیت میشوی و در دراز مدت چون دانا میخواهی بشوی اذیت میشوی .
اقای غلامی می گفت عاشق اصالت یزد است و آرزویش این است که روزی در هوای یزد نفس بکشد و زندگی کند
سوار هواپیما که شدم از بالا به این شهر بی در و پیکر نگاه کردم، من دلم را در کتاب فروشی های خیابان انقلاب، در بازار تجریش، در شلوقی مترو ، در تئاتر شهر جا گذاشتم
به خودم قول دادم که دوباره به اینجا خواهم آمد
@farah