دلپاکانه عرض می‌کنم

  1. «دلپاکانه عرض می‌کنم» در آغاز پیشگفتار «فرهنگ واژه‌های همانند» به چشمم خورد.
  2. گاهی حس می‌کنم مهم‌ترین خواسته‌ام در زندگی یک «قلم است؛ قلمی که روان بنویسد آن‌طور که من می‌خواهم، جوهر را با همان ضخامتی جاری کند که من می‌خواهم، بافت خاصی را روی کاغذ ایجاد کند که من می‌خواهم. پس از آزمودن هزار رقم مداد و ماژیک و خودنویس و خودکار نیافتش که نیافتمش.
  3. دیشب داشتم به قیافه‌ی میلادِ کتابفروش فکر می‌کردم، به مو و ریش بلندش و سایر اجرای چهر‌ه‌اش؛ انگار درست از وسط روشنفکرهای دهه‌ی چهل بیرون آمده و نشسته توی مغازه، بعد با خودم گفتم چهر‌ه‌اش جان می‌دهد برای فیلم و برای فلان فیلم‌نامه‌ام بازیگر خوبی‌ست. گذشت و ظهر امروز رفتم مغازه. به محض ورود از پشت کسی را دیدم که خود میلاد بود اما موهاش کجا بود؟ سر چرخاند و دیدم بله،‌ ریش و پشم را زده و تمام آن ابهت و شوریدگیِ دهه‌ی چهل را به باد فنا داده. ای دریغ. ما ز پشمان تو چشم یاری داشتیم.
  4. پنجمین جلسه‌ی دوره‌ی نویسندگی خلاق را برگزار کردم، پیش از آن هم جلسه‌ی بازخورد همین دوره را. متن‌های امروز درخشان بود. خواندن و شنیدن نثر تمیز و خلاق خستگی از تنم بیرون می‌کند.
  5. نسخه‌ی آپاراتی ویدیوی گفت‌وگو با کیهان خانجانی را به این مطلب افزودم: چگونه نویسنده شویم؟‌
  6. در وبینار امروز اهل نوشتن از نوشتن یادداشت روزانه در دو فضای عمومی و خصوصی گفتم. به گمانم سرآغاز بحث مهمی‌ست که می‌توان آن را بیشتر گسترش داد.
  7. داستان‌هایی که قرار است که در ۱۰۰ داستان بخوانیم سختگیرانه انتخاب می‌کنم، گاهی در روز دست‌کم بیست داستان می‌خوانم تا داستانی انتخاب کنم که پیشنهاد فرمیِ نویی برای نویسندگان دارد.
  8. حین تایپ‌کردن حس همه چی از جمله پیانو نواختن و غیره را داشته‌ام اما امروز چیز جالب‌تری را تجربه کردم. یک صفحه‌ی وُرد بزرگِ افقی باز کردم و فونت را گذاشتم روی ۱۰؛ طوری‌که برای رفتن از ته سطر به سطر باید اسنپ می‌گرفتی، طوری‌که کل هزار کلمه در یک صفحه جا شد (یعنی بدون پیشمایش صفحه)، طوری‌که حس کردم دارم فرش می‌بافم. همین مانده بود که هنگام نوشتن حس کنم: «قالی کرمون می‌بافم با تار جونم/تا زیر پاش بندازه یار مهربونم»
  9. در دنیایی زندگی می‌کنیم که همه چیز ما را تهدید و تحدید می‌کند. نوشتن برای یافتن راه مدارا با این تهدیدها و تحدیدهاست.
  10. یازده و نیم شب است. جمع کنم بروم خانه.
  11. سرانجام کی آن‌قدر خسته می‌شویم تا کاری کنیم؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *