امضای_شاهین_کلانتری_قشقشه‌ی کلمات
قشقشه‌ی کلمات

این شکسته‌ها

  1. وسط لایوِ یهویی امروز حرف ویرایش شد، دوستمان زویا قلی‌پور گفت «کتاب مرحوم حسن ذولفقاری هم خوب است.» من با تعجب گفتم «مرحوم؟» همان لحظه لپ‌تاپ را باز کردم و اسم ذولفقاری را سرچ کردم و دیدم که بله، ۱۷ تیر ۱۴۰۱ در ۵۶ سالگی بر اثر حمله‌ی قبلی درگذشته. خیلی ناراحت شدم. دلم می‌خواست لایو همانجا متوقف می‌شد و سکوت می‌کردم. چرا خبر به گوشم نرسیده بود؟ چه زود و بد از دست رفته استاد پُرکار ادبیات ما. چقدر توی این ماه‌ها از «فرهنگنامه‌ی داستان‌های متون فارسی»‌اش توی کلاس‌ها تعریف کردم برای بچه‌ها.
  2. یکی از بخش‌های جذاب سمینار نویسندگی پارسال سخنرانی کیهان خانجانی بود. سرانجام امروز ویدیوش آماده شد و الان می‌توانید در یوتیوب تماشایش کنید: پیوند
  3. امروز کمی از نوشته‌های مهرداد شکوهی خواندم، چاپ اواخر دهه‌ی چهل و اوایل پنجاه. در حیرتم نویسنده به این‌ باسوادی و خوبی چرا اصلن شناخته شده نیست و با جستجو در اینترنت هم هیچچی ازش نمی‌یابی. باید برنامه‌یی برای شناخت بیشتر آثارش ترتیب بدهم. «سایه و سیماب» او یکی از بهترین داستان‌های شاعرانه‌ی فارسی امروز است.
  4. در وبینار امروز اهل نوشتن باز هم به شکسته‌نویسی پرداختیم، با اشاره به رمان‌ کله‌پوک». امیدوارم مجموعه‌ی این حرف‌ها نگاه متفاوت‌تری نسبت به شکسته‌نویسی ایجاد کند.
  5. یاد ستون «این شکسته‌ها» در وبگاه اصلی‌ام افتادم. چیزهایی که یکسره شکسته نوشته می‌شد می‌گذاشتم در آن ستون. عنوانش را از یکی مجموعه داستان‌های جمال میرصادقی گرفته بودم. و چقدر این عنوان ساده را دوست‌ دارم: این‌ شکسته‌ها. گاهی همینجوری سر زبانم می‌آید و زمزمه‌اش می‌کنم: این شکسته‌ها… این شکسته‌ها… ما شکسته‌ها…
  6. تمرین ۱۰۰ داستان را کامل انجام دادم و ایده‌های تازه‌یی شکل گرفت و حتا یکی مسائل دیرپای ذهنم حل شد. تمرین و برنامه‌یی خودم رغبت نکنم انجام بدهم هرگز به دیگران معرفی نمی‌کنم.
  7. این مقاله‌ی آسو هم خواندنی‌ست: چرا باید ثروتِ بی‌اندازه‌ی شخصی را محدود کرد؟ این جمله‌اش را داشته باشید: «…من ذاتاً آدمِ بدبینی هستم، اما به هیچ وجه حق نداریم که از تلاش و کوشش دست برداریم.»

2 پاسخ

  1. سلام وقت بخیر
    استاد عزیز
    بنده مشکلم از طریق ادمین چنل تون به اشتراک گذاشتم.
    خواستم متن بنده بخونید بگید مشکل اساسی بنده کجاست.
    اگر دید گاه من شیر نشه و از طریق ایمیل به دستم برسه ممنون می شم .
    بنده تو اسفندماه کلاس نویسندگی رفتم نزد استاد دودانگه وقتی متن ها م براشون میخوندم گفتن لحن نوشتاری من دو جور است افعال که استفاده میکنم اشنباه است میخواستم شماهم بهم نظر تون بهم بگید ومن بدونم الان دقیقا از کجا باید شروع کنم الان دقیقا عین ادم هستم انقدر دور خودش چرخیده جز سرگیجه چیزی نصیبش نشده
    (نوشیدنی گرم )
    دست‌هام‌رو جلوی دهانم گذاشتم و پشت سرم هم ها کردم تا از سرمای که تو وجودم رخنه کرده بود بکاهم. سوز سرد و خشکی صورتم‌رو نشونه گرفته بود و کفش هام پر آب شده بودن. انگشت‌هام هم داشتن منجمد می‌شدن.
    از تصور اینکه توی این هوای سرد، خوردن شیر کاکائو داغ یا چای داغ چقدر می‌چسبید و می‌تونست سرمارو از جونم بیرون کنه.
    نیش‌خندی زدم. متاسفانه توی خونه‌ی ما نه آغوش گرمی منتظرم بود، نه خونه‌ی گرم و پر محبتی.
    نفسم‌رو فوت کردم و دست‌هام گذاشتم داخل جیب کاپشنم.
    دختری کنار دستم ایستاده بود و اون هم منتظر خط واحد بود. ازش ساعت پرسیدم. به ساعت گوشیش توی دستش نگاهی انداخت با گفتن ساعت ۹.۳۰ دقیقه، امیدم برای اومدن خط واحد کم‌تر و کم‌تر شد.
    فقط دعا می‌کردم خط واحد  برسه. خستگی به اندازه‌ی کافی توی جونم بود، سرما هم خستگیم‌و انگار صد برابر کرده بود.
    درهمین افکار بودم که با بوق اتوبوس به خودم اومدم. چشم‌هام برق زدن. سریع سوار شدم. تعداد مسافرها انگشت شمار بودن.
    فکر کنم همیشه بین بد و بدتر بد می‌شد انتخاب کرد. بدترین جای اتوبوس صندلی‌های عقب بودن. هم به خاطر تکون‌های زیادی که می‌خوردن و هم صدای موتور؛ ولی الان همین موتور پرصدا می‌تونست بهترین انتخاب برای گرم کردن پاهای من باشه. خودم‌رو روی صندلی عقب جا کردم. گرمای موتور می‌خورد به پام. مهم نبود چقدرصدا می‌داد.
    کیفم‌رو گذاشتم روی پاهام و دست‌هام‌رو گذاشتم زیر بغلم. پاهام‌ ازسرما می‌لرزیدن.
    دلم می‌خواست راننده‌ یه‌‌کله تا مقصد پاش‌رو از روی گاز برنداره.
    یه لحظه از فکرم پشیمون شدم. کمی خودم‌و نزدیک شیشه بردم و به بیرون خیره شدم. انگار سرما برای مردم معنی نداشت. مشغول خریدهای شب عید شون بودن. چندسال بود که برای من عید و سال جدید بی‌معنی شده بود. برای خودم جای تعجب بود که چی شده بود که همه چیز برام خاکستری شده بود؟ خیلی نگذشته بود از زمانی که من ‌آدم پر از حسی بودم و عاشق رنگ‌ها. حتی اسم هرکسی برام یه رنگ خاص داشت.
    با صدای مردونه‌ای زیر گوشم به خودم اومدم. سرم‌و برگردوندم و دیدم مردی تقریبا مسن کنارم نشسته.
    _ خب دختر جان یه مقدار لباس بیشتر بپوش که این‌طوری نلرزی، ببین صورتت مثل لبو سرخ شده.                                          
    لبخند اجمالی‌ای زدم و گفتم:
      _عادت ندارم لباس زیاد بپوشم.
    زیر لب جوری که فقط خودم بشنوم گفتم:                     
    _چرا بعضی‌ها سوال‌هایی می‌پرسن که اصلا بهشون مربوط نیست؟ شاید من لباس ندارم بپوشم اصلاً.
    مشخص بود دنبال مخ بی‌کار می‌گشت تا بره روش. داشت سر صحبت‌و دوباره باز می‌کرد که سرم‌و روی شیشه گذاشتم و پلک‌هام‌و بستم. نفهمیدم چطوری تا برسم به مقصد خوابم برد.
    با فریاد راننده از خواب پریدم و متوجه شدم به آخر ایستگاه رسیدیم. سریع پیاده شدم.     
    به‌خاطر نعره‌ی راننده قلبم تپش داشت. چند فحش آبدار نثار روحش کردم.
    برای خونه یه مقدار باید خرید می‌کردم.
    وارد محله شدم. همه داشتن کم کم برای بستن مغازه‌هاشون آماده می‌شدن. فقط دعا دعا می‌کردم بابا علی زودتر از تایم همیشگی مغازه‌ش‌رو نبسته باشه. سوپر مارکت باباعلی سرکوچه مون بود و از قدیمی‌های محله به حساب می‌اومد. هر چیزی توش پیدا می‌کردی؛ دوا و قرص و عرقیجات و حتی میوه  و سبزی. خودش پیرمرد لاغراندامی بود که اگه دماغش‌و می‌گرفتی جونش در می رفت. هر دفعه بهش می‌گفتم الان دیگه وقت کار شما نیست باید استراحت کنی، نیش خندی به حرفم می‌زد و می‌گفت:
    _اولا البالوها در بیاد می‌رم تو 14 سال، پیرهم شما جوان ها هستید.
    بنده خدا چند سالی بود دیگه گوش‌هاش هم سنگین شده بودن. مجبور بودیم باصدای بلند باهاش حرف بزنیم.
    وارد مغازه شدم. مثل همیشه سرش با چرتکه گرم بود. باصدای بلند گفتم:
    _سلام باباعلی، شب بخیر.
    باباعلی شونه‌هاش پرید بالا. دستش روی گوشش گذاشت و گفت:
    _سلام بابا، چرا نعره می‌زنی؟! این ساعت این همه انرژی از تو بعیده.
    یه چندثانیه فقط نگاهش کردم. از نگاه من  خنده‌ش گرفته بود. اشاره به سمعک روی گوشش کرد و گفت:
    _امروز سالاربرام خرید بعد دوسال. دیگه نیازنیست داد بزنی‌!
    تازه فهمیدم جریان چیه. یه لحظه فکرکردم معجزه رخ داده. لبخندی زدم و گفتم:
    _مبارکتون باشه باباعلی. ان‌شاء‌الله باهاش همش صداها و خبرهای خوش بشنوید.
    باباعلی استکان چای دم دستش‌رو برداشت و داد دستم و گفت:
    _می‌دونستم امشب می‌آی برای خرید. مشغول شو لیست خرید بده من.
    استکان چای‌رو‌ به صورتم نزدیک کردم. گرماش‌رو دوست داشتم. این استکان چای همون نوشیدنی گرمی بودکه دنبالش بودم…

دیدگاهتان را بنویسید