- اگر استعاره نبود چه میکردیم؟ استعاره تسکین هم میدهد. نشستهیی فکر میکنی به روزها و کارهایت. میبینی عینهو مار و پله است، یکی در میان در هر خانه ماری نیش تیز کرده برایت؛ زور میزنی و یک قدم جلو میافتی، نیش میخوری و چند قدم عقب میافتی. زندگی پُربارِ پُرمار. شاید بگویی «در چنین استعارهیی چه تسکینی هست؟». هست، چون این حس را میدهد که توی بازی هستی. بازی دیدن زندگی آرامت میکند، حتا شنگولت میکند.
- ما که مینویسیم در متن زندگی میکنیم. ما متن را برگزیدهایم تا در حاشیه نباشیم، در حاشیه نپوسیم.
- سیاههی کلاسهای امروز: برگزاری جلسهی بازخورد نویسندگی خلاق ۵۸ و ۵۹ و دورهی سایت نویسنده.
- یک خروار کلیپ مسخره دیدم توی اینستاگرام. چند ماه یکبار وقتی ذهنم بحرانزده باشد چنین میکنم. آخرش با خودم فکر کردم کسانی که عادت کردهاند هر روز این حجم از خزعبلات را ذهنشان بکنند چه بلایی سر روح و روانشان میآید. البته بین کلیپهایی که دیدن چیز خوب و الهامبخش هم کم نبود، از برخیش ایده هم گرفتم و یادداشت برداشتم. حرفم دربارهی انباشت بیوقفهی محتوا در مغز است. دادن خوراک به مغز فقط تعطیلی آن را در پی دارد. باید دید و درنگید. بدون درنگ، بیدرنگ دیوانه میشوی.
- کاش امسال با دیدن رنج و اندوه عزیزترین اطرافیانم به پایان نمیرسید.
7 پاسخ
«ما متن را برگزیدهایم که در حاشیه نباشیم»
استعارهی مارپله عالی بود استاد.
امیدوارم شما و اطرافیانتون در سایهی لطف الاهی همواره در سلامت کامل به سر ببرین و سال جدید براتون سالی پر از موفقیت و برکت باشه.
سالی کممار و پر پلّه 💐
ارادتمندم خانم ایمانی عزیز
همیشه خوشحالم از اینکه شما به اینجا سر میزنید.
سال پربرکتی رو براتون آرزو میکنم.
چه استعارهی جالبی. واقعن زندگی همیشه پرباری و پرماری رو با هم داره. رنج و لذتی که با هم عجین شدن و بدون هم انگار معنا ندارن.
انشاالله سال جدید برای خودتون و عزیزانتون سرشار از سلامتی و حال خوب باشه.
امیدوارم همیشه کفهی ترازوی پرباریتون خیلی بالاتر از رنج و اندوه باشه🌱❤️
سلامت باشی زهرا جان، زهرای فعال و توقفناپذیر.
دقیقن دو روز پیش منم یه یادداشت نوشتم که عنوانش پرباری بود😀
سلام. داود قرایلو از دوره نویسندگی 59 هستم. این متن را برای شوخی با شما نوشتم. امیدوارم شب عیدی گل لبخند به لبان شما بی اورد:
«من و شاهین کلانتری»
دقیق نمیدانستم که مادرم این ناسزاها را به من میگفت یا به استادم. استاد که میگویم منظورم همین شاهین کلانتری خودمان است. راستش نمیدانم این مدرسه نویسندگی رفتن من، چه صیغهای بود، داشتم برای خودم زندگی میکردم و یک گوشهای نان و ماستم را میخوردم که هوس نویسندگی به سرم زدم. در این چند سال و اندی که عمر از خدا گرفتم همیشه چیزمیز مینوشتم و زیر قالی پنهان میکردم که یهو چیزی به من الهام شد که برو نویسنده شو. انگار همه عالم در حال نویسنده شدن بودند و من جا مانده بودم، باید یک کاری میکردم که از قافله عقب نمانم.
با سرچ گوگل به اسم شاهین کلانتری رسیدم، ترکیب بانمکی بود، شاهین و کلانتر، اصلا همین اسمش باعث شد که به این نتیجه برسم که استادم باید همین آدم باشد. تازه صدایش را که در یوتیوب شنیدم دیگه کاملا مطمئن شدم که بله، استاد من همین ایشان است و از آن روز خودم را در حین دریافت جایزه نوبل ادبیات تصور کردم. یک پرینت از جایزه نوبل گرفتم و به همراه عکس شاهین کلانتری به دیوار اتاقم چسباندم. ترو خدا این ماجرا را به او نگویید، طفلی توی ذوقاش نخورد.
در همان جلسه اول فهمیدم که باید دنبال سوژه نوشتن باشم و دیگر به زمین و زمان گیر میدادم، از بینی عملی خواهرم تا قوز کمر پدرم چیزی روی زمین نمانده بود که برای نوشتن سوژه نشود، همین کار دستم داد. طوری که الان از اتاقم بیرون میآیم، خلقالله مثل این که جن دیده باشند به هر پستویی فرار میکنند و من میمانم و مادرم و آن دمپایی کثیفی که همیشه نثار سوسکها میشد و این روزها با تمام اجزاء بدن من خاطره دارد!
خدا ازت نگذره استاد، آخر این آزاد نویسی چه صیغهای بود که بند به پایم زده و از صبح آنقدر آزاد مینویسم و بازنویسی میکنم که فرصت اصلاح ریش پیدا نمیکنم و الان توی آیینه، رابینسون کروزویی را میبینم که جای دمپایی روی صورتش نقش بسته. تازه با این همه مشقت، چیز میز مینویسم و توی گروه میگذارم، دست آخر باید مشت و مال خانم مـُـبصر را هم تحمل کنم. همین خانم علیزاده خودمان را میگویم که تا یک نیشگونی از هر نوشته نگیرد، آن شب خوابش نمیبرد. نذر کرده تا اخر دوره به هزار تا نوشته لگد بزند و نمیدانم چرا از شکستن قولنج نوشتهها دلنش غنج میرود. پیش خودمان بماند گمان میکنم این شب عیدی نوبت آرایشگاه به او نرسیده که از نوشته آرایشگاه و رنگ موی دوستمان، حسابی ایراد گرفت. اصلا من از آن موقع بود که فهمیدم دنبال سوژههای مربوط به خانمها نباشم، حداقل این شب عیدی که همهچیز صفی است، کمی مراقب سوژههایم باشم.
راستش بعد از این دو جلسه، حس نویسنده شدن پیدا کردم و خودم را شبیه به شاهین کلانتری میبینم ولی یه چیزی روی میزم کم است تا شبیه استاد شوم، بله، ماگ نویسندگی. دیشب که اینستاگرام ماگ نویسنده را به مادرم نشان دادم زار زار گریه کرد. اولش نفهمیدم که دلیل آن همه گریه چه بود، بعد خودش گفت که از این دیدن آن همه ماگ کج و کوله که از تقارن خدا، هیچ بهرهای نبرده بودند و هیج کدامشان شبیه دیگری نبودند، یاد من افتاده. میگفت در بچگی هیچ وقت نمیتوانستم دو تا چیز شبیه هم درست کنم و اصلا از همان موقع بود که فهمیده من به جایی نمیرسم و تصمیم گرفته من را به حال خودم رها کند.
جای ماگ نویسنده را روی میزم خالی گذاشتم، به جایش یک گونی تمیز خریدم و به دیوار پشت سرم زدم که بیشتر شبیه شاهین کلانتری شوم. برای این که ذرهای بیشتر شبیه استاد شوم، هر کسی که وارد اتاقم میشود اول باید با انگشتش عدد یک را نشان دهد تا اجازه حرف زدن داشته باشد. اینها را که میگویم ممکن است بپرسید حالا چرا بین این همه سوژه برای نوشتن، به شاهین کلانتری و خانم مبصر و این گروه نویسندگی، گیر دادی.
اگر اینجا بودید و میدیدید که مادر با کارد آشپزخانه کنار خرخره من ایستاده، میفهمیدید که مجبورم، مجبور. میفهمید؟
سلام آقای قرایلو جان
پیام شما رو مدتی بود نگه داشته بودم تا یکبار دیگه با لذت و دقت بخونم و بعد جواب بدم.
نثر و بیان شیرینی دارید و بهوضوح نشون میده که با نویسندهی خوشآتیهیی طرف هستیم.
خوشحالم که دوست نیک و نازنینی مثل شما داریم.
حضور شما در جلسات جلسات بازخورد همیشه مثبت و الهامبخشه.
امیدوارم همیشه خوش بدرخشید.