کنجی و کتابی و رفیقی

  • ۴ صبح است. عملن وارد ۲۷ اسفند شده‌ایم اما من تاریخ روز قبل را می‌گذارم روی این پست. چون‌ روز من هنوز تمام نشده. همین الان رسیدم خانه.
  • برای رفیق مشکلی پیش آمده بود، از آن مشکل‌ها که بدجوری روح را در خلوت و جلوت می‌خورد و می‌تراشد. حرف زدیم و کمی از بار دلش سبک شد. اما حرف کافی‌‌ نیست. با همراهی‌ام تا حل کامل مشکل است که اعتقادم به حرمت رفاقت را نشان خواهم داد.
  • یازدهمین کمپ ایده‌پزی هم تمام شد. آنقدر حضور بچه‌ها پویا و پیوسته بود که یک جلسه‌ی اضافه هم به این کمپ افزودم. بخشی از حاضران کمپ‌های قبلی معتقد بودند این کمپ به نسبت به دوره‌های قبل جهش کیفی چشمگیری داشته که مایه‌ی خوشحالی من است.
  • فراخوان دوره‌ی «طنزبانک» هم نهایی شد و فردا اعلام می‌شود. سرانجام پس از سال‌ها‌‌ پرسه در طنز به خودم مجوز برگزاری این دوره را دادم. جذابیت تعطیلات نوروز برایم نه سفر است و نه دید و بازدید، همین دوره است که حسابی وقت و انرژی می‌طلبد، برای من که اهل استراحت نیستم، عید یعنی این.
  • و زندگی که هرازگاهی آدم‌ را وادار می‌کند به تکرار این بیت: «من بودم و کنجی و کتابی و رفیقی/غم  را که خبر کرد؟ بلا را که نشان داد؟»
  • یکی از لذت‌های این‌ روزها هم‌ خواندن طرح‌های ارسالی متقاضیان دوره‌ی ۱۰۰ داستان است.
  • ذهنم چنان مشغول و مبهوت یک مسئله است که جز گزارش قلم‌انداز کارها چیز چندانی جاری نمی‌شود.
  • لحظه‌شماری می‌کنم تا اول فروردین برسد و سری جدید وبینارهای اهل نوشتن را در یوتیوب برگزار کنم.
  • از فردا باید نوشتن این یادداشت‌ها را از ابتدای روز شروع کنم تا همه‌ش نماند برای شب.

 

5 پاسخ

  1. ممنون استاد گرامی چقدر منتظر دوره‌ی «طنز» بودم. وچه اسم زیبایی برایش گذاشتید، «طنز بانک»🤭

  2. با اینکه امسال زمستان مثل همیشه نیست ، حتی یک برف و باران هم به خود ندیده است و بعضی روزها آفتاب، گرمای مرداد را نشان مان میدهد اما
    امروز عجیب سرد است
    آنقدر هوا سرد است که قلبم یخ‌زده است
    انگار قلبم سوراخ شده و سرما ب داخل آن رخنه کرده است
    نمیدانم چه چیز میتواند دلگرمم کند که دوباره قلبم به داغی گذشته بتپد
    نمیدانم چه اتفاقی بیفتد که دوباره چشمانم بخندد به ساعتم نگاه میکنم دو دقیقه مانده تا هشت ، ساعت هشت باید خروج کنم، امروز تحمل دقایق را ندارم
    از محل کارم تا خانه مسیری طولانی است ، راننده پسر جوانی بود که اهنگی شاد گذاشته بود
    ، حواسم پرت ارزوهای بربادرفته ام بود که با صدای بوق بوق ماشین ها به خودم آمدم ، به ماشین عروس و داماد زل زدم و خودم را به یاد آوردم
    ده سال پیش درست مثل همچین روزی خوشحال ترین ادم دنیا بودم ، در ارایشگاه معروف شهر
    ، منتظر بودم تا نوبت من بشود، آن روز تنها دغدغه ام این بود که زیبا شوم و زمانی که وارد تالار عروسی میشوم همه از شیکی و خاص بودنم حیرت کنند
    آن روز چقدر عکس ها و ژست های عروسی برایم مهم بود و چقدر با وجود خستگی با عشق روی پا ایستاده بودم و خودنمایی میکردم
    نمیدانستم زندگی قرار است چه پستی و بلندی های به من نشان دهد ،
    چهار ماه پیش که خانه را برای همیشه ترک میکردم قلبم را در کنار تمام آن آلبوم ها و عکس ها در خانه جا گذاشتم
    تنها جسم بی جانم را برداشتم و رفتم
    نمیدانم چه زمانی اشکهایم به هق هق تبدیل شد که راننده اسنپ صدایم زد و گفت خانم چی شده ؟ چرا گریه میکنین ؟ منم دلم گرفت.
    گفتم هیچی امشب سالگرد ازدواج مونه، گفت این که خیلی خوبه ، گفتم آخه چهار ماهه که از هم جدا شدیم ، گفت متاسفم و مثل بقیه ادمها شروع به نصیحت کردن من کرد ، نزدیک خونه که رسیدیم گفت آبجی اگه خالی نشدی یه دور دیگه مهمون من باش ، لبخند زدم گفتم نه ممنون و پیاده شدم

    Farah@

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *