- ۲ تا جلسهی مشاوره داشتم و ۲ کلاس و در این بین هزار تا کار ریز و درشت دیگر هم انجام دادم.
- اصلن آدم باید هر روز یا هر هفته برای کتاب زندگیاش یک اسم تازه انتخاب کند. اسم امروز من «خشم و تکاپو» است. برگرفته از عنوان رمان معروف ویلیام فاکنر، خشم و هیاهو. این نام را فاکنر از کتاب مقدس برداشته.
- برای خشم و تکاپو توضیح بیشتر بدهم؟ حکایت زندگی آدمیست که صد تا چیز خشمش را برانگیخته، و او میکوشد از این خشماخشم نیرویی بسازد برای تکاپو، تکاپوی بهتر.
- و اینهمه دشمنی با واژهی «نصیحت» را نمیفهمم. پند و نصیحت بار مثبت هم دارد. من یکی که عاشق نصیحت شنیدنم. طرف اجبار نمیکند که حتمن به پندش عمل کنی. ای دوست، مرا نصیحت کن. من محتاج نصیحت توام.
- دوازده و نیم است. بخوابم که صبح زود بیدار شوم و بروم ادارهی کوفتی مالیات -واریزگاه. دوباره یک مالیات سنگین بستهاند به من.
- اما هیچ دلم نمیاید و نمیخواهد دست از نوشتن بکشم.
- کاش میشد مثل ساختمانی جمعوجور، زندگی را هی کوبید و از نو ساخت. شاید هم شد.
5 پاسخ
سلام، سلام
یک
دنبال بهانه برای معاشرت گشتم. رسیدم به خوراک رسانهی امروزتان از ابراهیم گلستان برای هوشنگ خان.
«امکان کم را با خواب و با خیال، در خواب و در خیال وسعت داد.» چه خاطراتی که همین یک جمله برایم تداعی نکرد. هزار کلمه نوشتم و هنوز کلمه میخواستم. کلمههایی گره خورده با اشک، با لبخند. البته هنوز منتشرش نکردم. باید فاصله میانداختم تا احساساتم فروبکشد. بعد برگردم و بیارایمش. احساسات شلخته به چه کار آید؟
سپاس از خوراکِ مطلوب امروز. حقا که گوارا بود.
دو
این تداوم و یادداشتهای شبانهی شما خواب از چشمم گرفته. باعث شده شب زنده دارم و قلم بگردانم تا کلمههای اینجا تازه شود. انتظار خوش و پرسودی است. عادتم داده وقت بدزدم و از رخوت بیرون بزنم. بیشتر بنویسم و کمتر نق بزنم.
سه
حالا که اسم ندارم فکرهای عجیبی به سرم میزند. گاهی فکر میکنم برای کسی که کامنت را میخواند لحنم چه هویت و جنسیتی دارد؟ چند سالهام؟ کجخیال یا خوشفکرم؟ کلماتم نرمند؟ زبرند؟ گوشه دارند؟ تیزند؟ کُندند؟ اصطکاک دارند؟ روانند؟ مبهم یا روشنند؟ چقدر آشنا و چقدر غریبهام؟ اگر من شکل و لحنم را در کلمه میریختم از پس بیان خودم برمیآمدم؟ گاهی فکر میکنم خودم را در قالب کسی بیرون از خودم بریزم و به زبان دیگری بنویسم. آنوقت میتوانم تمام کسی دیگر باشم یا لحنم لو میرود؟ گاهی فکر میکنم کسی که مرا بشناسد اینجا بین کلمات پرتکرار و از روی عادتم مرا میشناسد یا حدس میزند؟ با خودم فکر میکنم، روزم، سفیدم؟ سیاهم، شبم؟ ابری یا پرستارهام؟ وحشت میکنم. چقدر خودم را میشناسم؟ این کلمات عاریهاند؟ به من تعلق دارند؟ بیگانهام. بیگانهام؟
چهار
رمان خشم و هیاهوی فاکنر را دوست دارم. پنجه به دنیای آشنایم میکشد. از خواب میپراندم. درونم شورش میکند. بخشی از هستیِ مرده و بیاستفادهام را برمیانگیزاند. اما تکاپو از خشم را هم دوست دارم. خشمِ برانگیزاننده، نه بازدارنده. خشم روشنگر نه کور و کر.
پنج
برگردم. یادداشتم را ختم به خیر کنم. اما پیش از آن سپاس برای زنده کردن شوق مردهام و سپاسترها برای استمراری که از خشم، طرد، ترس، قهر، مهر و بیمهری نخشکید. استمراری مثل رود. زنده کننده. برانگیزاننده. مثل همین فصل پیش رو.
پینوشت: سعی کردم از قراضگی دورتر شوم. شاید هم خودم را هل بدهم تا باز موتورم گرم شود. باید رویا تا برانم.
سلام بر تو ای دوست
این «دوست» واژهی ویژهیی میدونم که دلم میخواد برای هر کسی خرجش نکنم.
مدتی نبودی و به فکرت بودم و امیدوارم بودم که خوب باشی و سروکلهات پیدا بشه. اسم و آدرسی هم که نداری آدم پیگیر احوالت باشه. بنابراین گاه به گاه بنویس و خانوادهی درونی منو از نگرانی برهان.
کامنتهاتو به اندازهی یک یادداشت مستقل و خوب دوست دارم.
سپاس ای دوست
راستش اون ایمیل واقعیه. یه آدرس مستقله واسه خودش. اگرچه مثل صاحبش راه گم کرده و بینام و نشونه. ممنون از مهر و لطفتون. بسیار ذوق مرگ شدم.
«حکایت زندگی آدمیست که صد تا چیز خشمش را برانگیخته، و او میکوشد از این خشماخشم نیرویی بسازد برای تکاپو، تکاپوی بهتر.» من رزق خودم را از نوشتهی شما برداشتم.
قلمتان پربرکت
درود بر خانم حشمتی نازنین
از بهترینهایید و در قلب من جا دارید.