انگیزه و انرژی انجام کارهای بزرگ را وقتی به دست میاوریم که کارهای کوچک را کنار بگذاریم. کارهای ریز و کمحاصل عامل حواسپرتی و بهانهی بهتعویق انداختن کارهای ارزشمندند.
5 پاسخ
سلام استاد
حرفتون متین.اما، من فکرکنم، گاهی انجام کارهای ریز ومثبت (آگاهانه) شاید، بنظر مهم نباشه اما، روند زندگی آدمو، درطول یکسال زیرورو میکنه. من این کاررو بارها، درطول یک دهه گذشته، انجام میدادم وازش، نتیجه مثبت گرفتم. درهر حال خودمو، تاکید به ذهن آگاه زیستن، کردم.اولویت زندگیمه.حالا چقدر موفق بودم رو، نمیدونم.اما خودم متوجه تغییر میشم.
امیدوارم بازهم، درکلاسهای مفیدتون، شرکت کنم.ایام، بکامتان شیرین.
من اینو امروز کاملن تجربه کردم. صبح با خوشحالی نشستم و نوشتم. بالاخره به یه موضوع منسجم رسیدم. درست اون لحظهای که میخواست یه جرقهای توی ذهنم شکل بگیره یه نگاه به ساعت انداختم و دیدم باید برم سرکار. تا برسم سر کار همه چی از ذهنم تبخیر شده بود. البته کلمات سرجاشون بودنا، اون حسی که به کلمهها جهت میدادو میگم. رسیدم سر کار و کارهای ریز و کمحاصل اونجا هم زد کلن همهچی رو خراب کرد. مجبور شدم نوشتهام رو ناقص منتشر کنم. الان هم بهترین و مفیدترین زمانم رو دارم با کارهای کمحاصل که نه بیحاصل میسوزونم و آخرش هم خسته از کارهایی که میتونستم انجامشون بدم ولی انجام ندادم بر میگردم خونه. یعنی خستگی جسمی من ناشی از خستگی ذهنی و روحمه.
یه چیزی توی ذهنم داره رژه میره. میگه که خودت، سلامت روان و استعدادت رو خیلی ارزون میفروشی. یه صدایی هم میگه وقتی بیکار و بیپول شدی، این سخنان قصار یادت میره. شایدم میترسم سختی بکشم. فکر میکنم جملهی آخر درست باشه.
5 پاسخ
سلام استاد
حرفتون متین.اما، من فکرکنم، گاهی انجام کارهای ریز ومثبت (آگاهانه) شاید، بنظر مهم نباشه اما، روند زندگی آدمو، درطول یکسال زیرورو میکنه. من این کاررو بارها، درطول یک دهه گذشته، انجام میدادم وازش، نتیجه مثبت گرفتم. درهر حال خودمو، تاکید به ذهن آگاه زیستن، کردم.اولویت زندگیمه.حالا چقدر موفق بودم رو، نمیدونم.اما خودم متوجه تغییر میشم.
امیدوارم بازهم، درکلاسهای مفیدتون، شرکت کنم.ایام، بکامتان شیرین.
الآن که دارم کتاب کار عمیق رو هم میخونم، این جمله بیشتر درگیرم کرد.
احساس میکنم ازنظر روانی به یک تعطیلی سهماهه شبیه تابستان نیازمندم
من اینو امروز کاملن تجربه کردم. صبح با خوشحالی نشستم و نوشتم. بالاخره به یه موضوع منسجم رسیدم. درست اون لحظهای که میخواست یه جرقهای توی ذهنم شکل بگیره یه نگاه به ساعت انداختم و دیدم باید برم سرکار. تا برسم سر کار همه چی از ذهنم تبخیر شده بود. البته کلمات سرجاشون بودنا، اون حسی که به کلمهها جهت میدادو میگم. رسیدم سر کار و کارهای ریز و کمحاصل اونجا هم زد کلن همهچی رو خراب کرد. مجبور شدم نوشتهام رو ناقص منتشر کنم. الان هم بهترین و مفیدترین زمانم رو دارم با کارهای کمحاصل که نه بیحاصل میسوزونم و آخرش هم خسته از کارهایی که میتونستم انجامشون بدم ولی انجام ندادم بر میگردم خونه. یعنی خستگی جسمی من ناشی از خستگی ذهنی و روحمه.
یه چیزی توی ذهنم داره رژه میره. میگه که خودت، سلامت روان و استعدادت رو خیلی ارزون میفروشی. یه صدایی هم میگه وقتی بیکار و بیپول شدی، این سخنان قصار یادت میره. شایدم میترسم سختی بکشم. فکر میکنم جملهی آخر درست باشه.
سلام صباخانم.
فکر کنم همان جمله آخرتان درست باشد. البته سختی کشیدن ِ هدفمند.
درود آقای همایونی. بله مطمئنم که درسته اما به لحاظ ذهنی هنوز آماده نشدم.