✱ آمدم دفتر، چند تا کار کوچک انجام دادم و حالا میروم عیادت مرتضی عباسیِ کمرْ فنرْ نموده.
✱ یک ربع به دوازده شب است، دارم برمیگردم خانه. یاد ترانهیی از فردمنش و قمیشی افتادم: «مردِ با همت میدون». نوجوانی زیاد گوشش میدادم. همیشه دوست داشتهام آدم با همت میدان باشم، مثل خر کار کنم و هرگز جا نزنم. سطری از «شب یک شب دو» را به همین دلیل خیلی دوست دارم:
«…از اینهمه خستگی و جستوجو فقط میآموزد که هرگز نباید جا زد. زندگی اصلاً زیر و بالاست و گند و رنج.»
✱ این هم بدبختی بزرگ من است: میدانم که بهموقع خوابیدن برام مفید است اما از زود خوابیدن دلم میگیرد و دلم میخواهد نیمهشب را یکسره بزنم به زندگی، نه خواب که فامیل مرگ است.
✱ کتابها را چیده بودم جلویم که دیدم عشقم به کتاب در امتداد علاقهام به اسباببازی در کودکی است. البته من اسباببازی چندانی نداشتهام و بیشتر با آتوآشغالهای توی حیاط چیزمیز دستوپا میکردم برای خودم. مقایسهی کتاب با اسباببازی البته تنزل جایگاه کتاب نیست. و اصلن بگذارید بگویم که تا چیزی برای آدم به بازی تبدیل نشود، جدی نمیشود. خوشحالم که پگاه جهانگیرنژاد اهمیت بازی را دریافته و دورهی «بازی نوشتن» را برگزار میکند.
✱ در خانهی مرتضی مجالی دست داد تا یکی از شمارههای اخیر مجلهی «تجربه» را ورق بزنم و دو تا از مقالهها را بخوانم، یکی از یکی احمقانهتر. یکیش انشای خامیست دربارهی کتاب «منات به دنبالِ» فرسی. در جایی ادعا کرده که نثر آثار قدیمی شمیم بهار از نثر فرسی بهتر است. ما که نفهمیدیم با چه معیاری انشانویس مجله چنین نتیجهیی گرفته. از طرفی بند کرده به حرفی از فرسی دربارهی ابراهیم گلستان و مقایسه مضحکی کرده که نشان میدهد کل مطلب با خواندن سرسریِ یکی-دو پارهی کتاب فرسی نوشته شده. باری، نتیجهی نوشتن برای صفحه پر کردن میشود همین حرفهای خام و بیپایه. در آن یکی مطلب، یکی از کتابسازهای اعظم، هزاران کلمه آسمان ریسمان بافته که بگوید چرا کتاب مصاحبهاش با اسماعیل خویی را منتشر نمیکند. تهش هم دو کلمه حرف حساب دستگیرت نمیشود. آقا نمیشد به جای سالاد کلمات رک و رو راست حرفت را در نیمصفحه بنویسی؟
✱ پیش به سوی جمعهی پُرکلاس.
2 پاسخ
چقدر لطف کردید که وقت گرانبهایتان را صرف کردید و در آن راهبندان تشریف آوردید آقای کلانتری عزیز. چقدر از دیدنتان خوشحال شدم. مهرتان فراموشنشدنی نیست.
عزیز دلمی مرتضی جان
وجودت غنیمته.