ɞ این «ادامه دارم» وسط آزادنویسیها شکل گرفت. خوبیِ تندنویسیهای جنونآسا این که خودت را با جملههای عجیب و غریب غافلگیر میکنی. »ادامه دارم» یعنی در من حرفهای بسیار است. یعنی من در نوشتن جاریام و پایانناپذیر. آزادنویسی برای تجربهی همین تداوم است.
ɞ رفتم نزد آقا رضا چمنزن و مویی کوتاه نمودم. یعنی در اصل قصد دیگری داشتم از رفتن به خیابان اسکندری که ناخواسته سر به دلاک سپردم.
ɞ دوازده و نیم شب است که این سطرها را مینویسم. داشتم کتاب «رنگین کمان تغزل» از اکتاویو پاز را میخوانم. از شاعرانی که دستی در آتش نظریهپردازی هم دارند بیشتر خوشم میآید. سعید هنرمند در آغاز «مقدمهی مترجم» مینویسد:
«به قول خود پاز”تخیل فراتر از هر نیرو و قدرتی در حال کشف دنیاهای تازهی انسانی است.” و انسان خلاق در این رهگذر، همواره در پی آن است که درهای دیگر را بگشاید. درهایی به نام واژه، مستتر در واژه و برانگیخته با واژه.»
ɞ در جلسهی امروز «سایت نویسنده» رفتیم سراغ نثر صدرالدین الهی و پارهیی از کتاب «دوریها و دلگیریها»ی او را برای بچهها خواندم.
ɞ تصمیم چند روز پیش نتیجهی مثبتی داشت. نوشتن محتوای اختصاصی برای کانال تلگرام محتوای بازخوردهای بهتری دارد، حس خودم را هم به کانال تغییر میدهد و با حال بهتری مینویسم. به این فکر میکنم که باید یک وقتی تاریخچهی رابطهی خودم و این کانال را بنویسم. در طفلانگی آغازیدم، همان اوایل راهاندازی تلگرام. وبلاگها و کانالها و پیجها بخشی ناگسستنی از زیست ما هستند، بنابراین باید به نوشتن تاریخچهی خودمان و آنها فکر کنیم؛ همانطور که بارها مدیر و سردبیر نشریهیی از تجربهی دوران فعالیتش مقاله یا کتاب نوشته. وبلاگ یا کانالی جدی چیزی کم از رسانههای سنتی ندارد. حتا در این فضاها به خاطر سرعت و سهولت ارتباط گاه ماجراهای بیشتر و دامنهدارتری شکل میگیرد. برای مثل چتهای مدیر و ادمینها با مخاطبان خود ماجراییست به مراتب پیچیدهتر از نامهنگاری مرسوم خوانندگان نشریات. باری، اینها که گفتم فکر خامیست که بهتر است با نوشتن جستاری با عنوان «من و کانال تلگرام مدرسه نویسندگی» سروسامان بیابد.
ɞ وقتی میبینم لیوانی تازه و خوشگل به آشپزخانه اضافه شده کیف میکنم.
ɞ امروز چه کیفی کردم از خواندن یکی از داستانهای احسان طبری. یک ساعت و نیم میخکوبم کرد توی کافه. نثرش کلاس درس است. بزودی دربارهی داستانهایش با جزییات خواهم گفت.
ɞ هما احمدی طباطبایی محبت کرده و مطلب زیبایی دربارهی مدرسه نویسندگی نوشته: مدرسه نویسندگی در ۶ دقیقه
ɞ برای خوب نوشتن از برخی چیزها باید بسیار دربارهی آنها حرف زده باشی، و برای بهتر حرف زدن از برخی چیزها باید بسیار دربارهی آنها نوشته باشی.
ɞ بعضی وقتها هنگام راه رفتن یا توی ماشین چیزی به ذهنم میرسد، شعری، عنوانی، حس میکنم آنقدر خوب است که محال است یادم برود، اما چند ساعت بعد هر چی زور میزنم یادم نمیآید چه بوده، و برای بار هزارم به خودم لعنت میفرستم به خاطر غفلت در یادداشتبرداریِ سریع.
ɞ و هجوم خمیازهها. و شوق تماشای فیلم. و میل خواندن شعر. و وسوسهی بیشتر نوشتن.
ɞ بدیِ خوشبختی این است که هیچ امیدی به دوام آن نیست. اصلن شاید خوشبختی یعنی اطمینان از دوام خوشبختی و چون این ناممکن است خوشبختی هم ناممکن است.
ɞ نوشتن به شوق زندگی، زندگی به شوق نوشتن.
3 پاسخ
Farah, [۰۶.۰۳.۲۴ ۱۶:۲۶]
یزد اسفند ۱۴۰۲
هرروزز یک ربع باید منتظر بمانی تا نوبتت بشود که انگشت بزنی و به خانه بروی ، انقدر که ظهر ها جلو تایمکس ترافیک است ، زمان های دیگر شلوغ نیست ، نمیدانم چرا حتی تحمل این صف را ندارم ، کلافه ام میکند، این روزها تحمل هیچ چیز را ندارم
بالاخره نوبتم میشود
خروج شما با موفقیت ثبت گردید، سریع به حیاط می آیم دستانم را داخل جیبم میکنم
ماه از نیمه اسفند گذشته است و تازه هوا سرد و برفی شده است ،انگار آسمان تازه یادش افتاده که زمستان است ،همانطور که به سمت محل قرارم با همکارم میروم ، چشمم به شکوفه های یخ زده درخت نارنج پشت داروخانه می افتد ، برف این موقع سال جز سرما زدن درختان چه سود دیگری دارد ؟
همکارم را میبینم برایم دست تکان میدهد مثل همیشه میخندد ، به سمتش میروم و سوار میشوم ارام سلام میکنم
میر : سلام خوبی ؟ چه خبر ؟
سلامتی خبری نیست ،
میر :اوضاعت خوبه ؟
هی ، خوب که خیلی بهتر از ایناست ، ولی میگذره
میر : هنوز نتونستی باهاش کنار بیای ؟ چند ماه شد ؟
نه هنوز ، حدودا شش ماه ،
میر : پشیمون نیستی ؟
مگه مهمه ؟مهم بود این اتفاق نیفته که افتاد ، دیگه چه فرقی میکنه که من پشیمون باشم یا نباشم
میر : میگذره این روزها ، یه روزم روز تو میشه
ممنون
میر : تو حرف افتادیم یادت باشه بابامو سوار کنیم
کجا ؟
میر : نزدیک مارکار
باشه ، راستی بابات بهتر شدن ؟ شیمی درمانی شون تموم شد ؟
میر : آره تموم شد ، بهترن خدا رو شکر ، امروز نوبت دکتر داشتن که آزمایشاتشونو نشون بدن که اگه خوبه ، پرتو درمانی رو شروع کنن
آخی ایشالله عاقبتش خیره
میر : ایشالله ، راستی خانم فلاح گفت فردا عیدی واریز میکنن
زیر لب گفتم چه خوب ، ولی خودم میدانستم که این روزها حتی پول هم نمیتواند خوشحالم کند انگار هیچ چیز خوشحالم نمیکند
پدر میر یک مرد حدودا هفتاد و پنج ساله بود که در نظر اول شال سیدی اش جلب توجه میکرد
از آن پیرمرد های دوس داشتنی که وقتی پای صحبت شان بشینی ناخود آگاه کلی درس زندگی بهت میدهند
اون بابای تو نیستن ، روی نیمکت پارک؟
میر : چرا خودشونن ، و شروع کرد به بوق زدن
چقدر وسیله دستشونه ؟ میخوای بری کمکشون ؟
آره باشه
از دور میبینم کهمیر وسایل را از دستپدرش گرفت
پیرمرد با یکگلدان سنبل زیبا سوار ماشین شد
سلاممیکنم ، به گرمی جواب میدهد
میر : چی خریدین بابا ؟
پیرمرد : کنار مطب مغازه گلفروشی بود ، گل سنبل و یه سری وسایل سفره هفت سین خریدم
میر : خوب کاری کردین
ماتم برده بود و به این فکر میکردم که این پیرمرد که چند ماهی است که درگیر سرطان بدخیم ریه است و هرروز کلی دارو میخورد و مشخص نیست چند روز دیگر فرصت زندگی کردن دارد ، از من امید و انگیزه بیشتری دارد
از چه زمانی به این پوچی رسیدم ؟ چرا حالم یک جوری است که انگار آخر دنیاست ، مشاورم میگوید این حس و حالت طبیعی است ، تو در مرحله ی سوگ هستی ، بالاخره کسی را از دست داده ای که برای ده سال تمام ، مهم ترین فرد زندگیت بوده ، میگوید به خودت حق بده و رنج و غمت را حس کن تا خوب شوی
اما من امیدی ندارم ،
فکر میکنم هرگز خوب نخواهم شد
شاهین کلانتری چیزی در پهلوی دایره های اول هر سطرت فرو کرده ای؟
تفسیرش با شما.