پنهان‌داشته‌هایت را بنویس

  • هوا ابری است و دلم باز.
  • صبح با خواندن کتابی درباره‌ی حافظه شروع شد. می‌گوید خواب خوب بخش اساسی سلامت حافظه و جلوگیری از آلزایمر است. هفت-هشت ساعت خواب خوب شبانه و چرت‌های کوچکی در میانه‌ی روز کمک می‌کند ذهنتان بازدهی بیشتری داشته باشد. من البته این حرف‌ها را می‌دانستم. اما مهم‌ترین نکته یادآوری است. من اصلن برخی کتاب‌ها را فقط برای یادآوری مجدد چیزهایی که می‌دانم می‌خرم.
  • با نردبان نوشتن پیش می‌روم و اینبار نتیجه بهتر از تجربه‌ی سالیان پیش است. یک جدول ساده چه کارها که نمی‌کند.
  • بخشی از مطالعاتم در این روزها درباره‌ی نگارش فیلم‌‌نامه‌های تلویزیونی است. البته قصد چنین ارتکابی ندارم. محض کنجکاوی و انجام کار دیگری می‌خوانم. کتاب «ترسیم فیلم‌نامه‌ی سریال‌های تلویزیونی» از دنیل پی. کلویسی بدک نیست برای شروع خواندن در این زمینه.
  • «پنهان‌داشته‌هایت را بنویس.» این را لابلای یادداشت‌های پراکنده‌ام دیدم. نمی‌دانم از خودم است یا دیگری، باری. حرف خوبی‌ست و ای بسا که باید اولویت نویسنده در نوشتن باشد.
  • یازده و ربع شب است. هنوز دفترم. شب‌هایی که تصمیم می‌گیرم زودتر بروم، بیشتر می‌مانم، حیا نمی‌کنم. کارهایم تمامی ندارد. این ناتمامی اما رضایت‌بخش است. نوجوان که بودم با یک کارت برای خودم چیزی شبیه موبایل ساخته بودم و ادای آدم‌هایی که سرشان شلوغ است درمی‌آوردم. شغل آینده: سرشلوغ. من خیلی یاد نوجوانی‌ام می‌افتم، البته شاید هم بیفتند. من اما یاد نوجوانی‌ام می‌افتم تا حس خوشبختی کنم. حس می‌کنم اگر همین الان هم بمیرم، به خاطر آن نوجوانی پربار احساس خسارت نخواهم کرد. البته زخم طلاق پدرومادر و آوارگی‌های گاه به گاه هم بود اما هنر از نوجوانی‌ام چیزی ساخت که شاید هر کسی تجربه نکند. من مجذوب هنر کاریکاتور بودم. هنوز هم دیدن هر کاریکاتوری تنم را از خوشی می‌لرزاند. منظم بودم و پر کار. بدون آنکه کسی توصیه کرده باشد یا جایی دیده باشم جدولی کشیده بودم برای هر ماه؛ هر روز یک کاریکاتور می‌کشیدم، برایش اسمی انتخاب می‌کردم و در جدول ثبت می‌کردم. آخر ماه، به سیاق مسابقات کاریکاتور طرح‌هایم را روی زمین می‌چیدم و طرح‌های برگزیده‌ی ماه را انتخاب می‌کردم. یک طرح می‌شد طرح برتر ماه و سه تای دیگر هم در رده‌یی پایین‌تر قرار می‌گرفتند. با همین مسابقه‌ساختن‌ها خودم را جوری سرگرم کرده بودم که هرگز به آتاری و پلی‌استیشن احساس نیاز نمی‌کردم. از کاریکاتور برای خودم یک قصه‌ی بزرگ ساخته بودم. می‌نشستم درباره‌ی انواع جشنواره و نشریات و کاریکاتوریست‌ها و ایده‌ها خیالبافی می‌کردم.
  • همه‌ی کامنت‌هایی قبلی را دیدم و تأیید کردم برای انتشار.
  • یازده و چهل دقیقه است. دیگر واقعن جمع کنم بروم خانه.
  • مدت‌هاست فیلم سینمایی را مثل سریال می‌بینم. شب‌ها تا گرم فیلم می‌شوم چشم‌هایم گرم خواب می‌شوند و این‌طوری تماشای هر فیلم یک هفته طول می‌کشد.

8 پاسخ

  1. «پنهان‌داشته‌هایت را بنویس.» این جمله عجیب به دلم نشست. فکر کردم بد نباشد من هم گاهی میان کلیشه‌هایم با کمی خودابرازی از عادت‌‌ فاصله بگیرم. امروز یادداشت دوستی را می‌خواندم. یادداشتی پر از طعنه و رنجش. رنجیده خاطر شدم. دلم گرفت. هم از بدحالی رفیقم، هم از ناسپاسی و قیاس نارسش. باقی روز تنها در این اندیشه بودم: که من چقدر شوربخت خواهم بود؛ آن روز که با خود درست‌ انگاریِ محض به احساس و روانم بتازم.

    می‌بینید؟ چه تناقض تلخی! اسمش را می‌گذارم خودبینیِ آسیب‌زا. همزمانی که دارم از خودم با محکوم کردن ديگران دفاع می‌کنم؛ بیشترین آسیب را هم به خودم می‌زنم. چرا؟ چون با سانسور تمام یا بخشی از حقیقت جلوی کشف نقص‌هایم را می‌گیرم. چون اول از غرور باد می‌کنم که من صاحب هزار و اندی امتياز مثبتم و آه چقدر بقیه بی‌انصاف و گندند. بعد دیوار اعتمادم به بقیه فرو می‌ریزد. سپس به خودم لعنت می‌فرستم که چرا دیوارِ امنیتم را کوتاه ساختم. دسته آخر هم در چرخه‌ی تله‌های شخصیتم به سمت ناکامی بعدی رهسپار می‌شوم.

    نگاه واقع‌بینانه به روابط به قول نیما روشنم می‌دارد. پذیرش این واقعیت که در ایده‌آل‌ترین روابط هم مهر و قهر همراهند. آگاهی به اینکه کم‌کاری، سستی، رخوت، افسرده‌حالی، پریشان‌انتخابی و احساساتی‌گرایی‌هایمان را گردن اولین رهگذری که به پستمان خورد نیندازیم. و از همه مهم‌تر ده عیب را به صد مهر ببخشیم. امیدوارم هرگز با ناسپاسی موجب کج‌فهمی و گمراهی خودم نشوم. به امید روزی که عادت به ظلمِ فراگیر مرا به دوستانِ عزیزم بدبین نکند.

    امید دارم روزی بی‌خواندن یادداشتتان سپری نکنم. اگر شده جمله‌ای.

    تا بعد

  2. راستی الان که کامنت می‌گذاشتم، گزینه‌ی ارسال پاسخ به ایمیل را دیدم. اگر قبلن از روی بی‌حواسی نادیده‌اش گرفتم عذرخواهی می‌کنم. اگر هم گزینه‌ای تازه افزوده است بی‌نهایت قدردانم. “قبلن درخواست کرده بودم این گزینه را اضافه کنید.”

  3. چه جالب که از نوجوانی همچین روحیه‌ای داشتین. و قطعن تلاش‌های اون دوران توی نتایج الانتون هم تاثیرگذار بوده.
    واقعن هنر آدم رو توی رنج و سختی زنده نگه می‌داره.

    چند سال پیش هر وقت می‌دیدم کسی بهم میگه کار دارم مدام دعا می‌کردم یه روزی برسه انقدر سرشلوغ شم که اگه یکی بهم گفت می‌خوام ببینمت بگم وقت ندارم سرم خیلی شلوغه. انگار این جمله یه غرور و ابهت خاصی به آدم میده. و چه عقده‌ی سنگینی بود و همچنان هم گاهی هست😂
    الهی عمرتون طولانی و باعزت باشه🌱

  4. از خوندن «شغل آینده: سر شلوغ» لبخند بزرگی روی لبم نشست. همین چند وقت پیش برای آرتادخت تعریف می‌کردم که وقتی 5-6 ساله بودم، یک پوشه‌ی مقوایی با تعداد زیادی کاغذ باطله داخلش، می‌گرفتم زیر بغلم و با قدم‌های تند این ور و آن ور خانه می‌رفتم. هر کی ازم می‌پرسید «مریم چیکار می‌کنی؟» می‌گفتم: «سرم شلوغه… سرم شلوغه» و الان دقیقن در همون وضعیتم. یه عالمه پوشه و زونکن قراردادی، یه عامله کاغذ و سری که همیشه شلوغه.
    انگار بازی‌های بچگی بی‌ارتباط با چیزی که از خودمون می‌سازیم نیست. دلچسب بود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *