مرکز روز

انگار چیزی در مرکز هر روز هست که برای نوشتن یادداشت روزانه باید اول آن را بیابی. نمی‌یابمش. اما یک فهرست می‌نویسم تا راه نوشتن را بگشایم: نوشتن. باران. درختچه‌ی خشک. پیام. دندان. معماری. تخیل. ازدحام. استیصال. کلاس و کلاس و کلاس. فهرست‌بازی بس. بگذار همان چیزی را بگویم که سر شب -وقتی از خستگی ولو شده بود روی صندلی‌ها- برای ماهان و دانیال گفتم، اما نه، بی‌خیال. باسمه‌یی است. برای اینکه حرفی قابلیت نوشتن داشته باشد باید مسیری را بپیماید. بعضی حرف‌ها فقط در شکل شفاهی شیرین و جالبند، نوشتن بدجور از رنگ و رو می‌اندازدشان…

حال جمله‌یی را تا حالا گرفته‌یی؟ می‌بینی یک جمله دارد زور می‌زند ژن خودش را در جملات بعدی تکثیر کند و کل نوشته را بگیرد، اینجاست که باید حالش را گرفت. باید جمله‌یی بنویسی که به کل سیر و منطق جمله‌ی قبلی را بهم‌ بریزد. فکر کنم ریموند چندلر بود که گفت وقتی دیدی داستان درست پیش نمی‌رود یکی را بفرست توی صحنه تا تمام شخصیت‌ها را گلوله‌باران کند و بعد از نو شروع کن. منظورم من هم جمله‌یی‌ست که جمله‌های قبلی را آبکش کند و پرچم خودش را بکوبد تو صفحه. اما حال این جمله را هم باید چند سطر جلوتر یکی بدتر از خودش بگیرد…

کاش می‌شد ذره‌یی از خیال را در واقعیت عینِ عینِ خود خیال زیست. اما نمی‌شود و تمام سرخوردگی آدم‌ از این شکاف پر نشدنیِ بین خیال و واقعیت است. البته گاهی شانس میاوری و‌ واقعیتی قشنگ‌تر از خیال می‌بینی.  اما کو شانس…

و باید تسلیم خواب شد. اصلن بیچارگی این است که خواب از همان بدو بچگی تسلیم شدن یادمان می‌دهد. هزار بار بهت ثابث‌ می‌کند که سرانجام باید ناگزیر خواب را به هر چیزی ترجیح بدهی. بهش می‌گویی بابا من نشسته‌ام دارم عزیزترین کار زندگی‌ام را می‌کنم، در اوج لذت و تمرکزم، دست‌بردار. اما جبار و سرکش است و به‌زور وادارت می‌کند موقتن بمیری تا صبح. چه ایده‌ها و حس‌ها که به خاطر وقفه‌ی نابهنگام خواب رنگ‌ نباخته‌اند…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *