۳ هزار کلمه تا بازکشف نوشتن

تا سه هزار کلمه پیش می‌روم… با کدام جمله باید آغازید؟ نه، نمی‌خواهم با سیل پرسش‌ها شروع کنم. می‌خواهم بنویسم. بسیار بنویسم. بگذار هذیان بگویم. بگذار راحت باشم. خودم باشم. به قلم افسار نمی‌بندم. دیگر عادت کرده‌ام، به نوشتن در اینجا. در جاهای دیگر دستم به نوشتن نمی‌رود. اما از این‌جا نمی‌خواهم زندان بسازم. نمی‌خواهم با اندک محدودیتی از این جاها زندانی دیگر بسازم. آزادم تکرار کنم. هر چقدر که می‌خواهم تکرار کنم. هر جمله را هزار بار تکرار کنم. مگر در خلوتم چنین نمی‌کنم؟ مگر نه اینکه لذت نوشتن برخی جمله‌ها در تکرار آن‌هاست؟‌ تکرار می‌کنم. خودم را آنقدر تکرار می‌کنم تا از دل این تکرارها چیز نویی بیرون بچکد. نوشتن. نفس نوشتن برایم مهم است. کلمه را به کار بستن. کلمه را روی صفحه دیدم. عشق کردن با زبان. با خط. با علامت. با نقطه. نقطه و نقطه و نقطه. نباید خیلی لینک اینجا را آنور و آنور پخش کنم. چرا کار خودم را سخت می‌کنم. نمی‌خواهم به محاسبه بیفتم. می‌نویسم. می‌خواهم بنویسم. بیشتر بنویسم. مرا فقط همین نجات می‌دهد. من این خیال را خوش دارم، خیال بیشتر نوشتن و بهتر شدن. بیشتر و بیشتر و بیشتر. بگذار کلمات بریزند. نه. نمی‌خواهم دست از روی کیبورد بردارم. حتا یک لحظه خاراندن پوست گردنم هم نباید در نوشتن وقفه بیندازد. نه. نمی‌خواهم فرار کنم. از گریختن از نوشتن خسته‌ام. خسته‌ام از گریختن از نوشتن. چرا در یک متن یک جمله را صد شکل مختلف ننویسم؟ می‌نویسم. می‌خواهم بنویسم. می‌خواهم صدای کیبورد بلند شود و پنجره را بشکند و راه خودش را بگیرد و برود و برود و برود برسد به بنای چهاربری که در خیال ساخته‌ام. نه. توقف نکن شاهرخ. بنویس. بنویس. درنگ نکن. دست از روی کیبورد بر ندار، بر ندار که اگر برداری انگار پا روی مین گذاشته‌یی. بنویس و برهان. بنویس و درنگ نکن. بنویس و بگذار همه چیز جاری شود. کلمه‌یی آنجاست. آنجا پشت در. در انتظار من. اما تا نوشتن را رها کنم و در را باز،‌ می‌گریزد. کلمه. فکر به کلمه. لذت بردن از کلمه‌ی کلمه. گرفتن راه ذهن. جریان سیال ذهن. مغازه‌ی عباس بودم. ته قفسه‌ها را هم زیرورو کرده‌ام. امروز دیگر هیچ چیز تازه‌یی نداشت که بخرم. زنی ایستاده بود وسط مغازه و متنی از ایران باستان می‌خواند و عباس رفقایش به به چه چه می‌کردند. حواس من به قفسه‌ها بود تا چیزی از چشمم پنهان نمانده باشد. دیدن اسم کتاب‌ها هم برایم بس است. نیاز دارم هر روز اسم چند کتاب جدید را ببینم. امروز استرسم کم‌تر است. امروز چندان جلسه نگذاشتم تا ذهنم بازتر باشد. بازی‌ش به اینجا رساند کار را. که این شکلی بنویسم. من در یادداشت‌های شخصی‌ام مگر همینطوری نمی‌نویسم. بین اینجا و شخصی‌ترین یادداشت‌هایم یک فرق هست اما. اینجا قدری باتربیت‌ترم. در یادداشت‌های شخصی مثل گفتار روزمره‌ام از فحش کم‌ نمی‌گذارم. در برخی نوشته‌های قبلی برخی کلمه‌های دشنام‌گونه را نوشته‌ام اما برخی دوستان سرخ شده‌اند و ادب و تربیتشان به خطر افتاده. حوصله‌ی ناراحت کردن دوستانم را ندارم. در گفتارم به قدر کافی فحش می‌دهم که اینجا دیگر نیازی به آن نیست. بنابراین خیالتان راحت. اینجا شاهینی باتربیت خواهید دید. آیا من آدم بددهنی هستم؟ از نگاه خیلی باتربیت‌ترها شاید، اما از برچسب «بددهن» بدم می‌آید. دشنام هم بل‌اخره (بالاخره) چیزی‌ست که آدمی ساخته چون به کارش می‌آمد. انصافن هم برخی فحش‌ها خوشگل و خوش‌آهنگ‌اند و اصلن من چطور می‌توانم حضور برخی آدم‌ها بی‌چاشنی فحش تحمل‌پذیر کنم برای خودم؟ امیدوارم ولیِ محترم یکی از بچه‌های نوجوان کلاس‌ها این یادداشت را نخواند و ایمیل نفرستد که فلانی تو توی وبلاگت نوشته‌یی فحش مفید و کاربردی است و حالا من نمی‌توانم چاک دهن بچه‌ام را ببندم. اصلن فحش بد است. آدم عاقل و سالم که فحش نمی‌دهد. حتا در واگویه‌های درونی هم فحش بی‌‌فحش. گفتار باید مثل آب معدنی باشد:‌ تمیز و بی‌بو و بی‌رنگ و سالم. بله. و نشستن من. این صندلی هم نفهمیدم کی این ماسماسک بالاپایین‌کُن‌اش به فنا رفت. تا می‌دهی بالا چند دقیقه بعد زرپی میاید پایین. خیر سرش از برند معتبری‌ست و عمری هم ندارد. یکبار یکی از بچه‌های کلاس گفت ببر بده صندلی‌ات را درست کنند. خب، عزیز من واقعن کی حوصله دارد این صندلی را بار بزند ببرد بدهد ماسماسک تنظیم ارتفاعش را تعمیر کنند. بی‌خیال. بله. صدای ماهان از آن طرف میاید. کلاس داستانک‌نویسی. ماهان. هان. بی‌خیال. به اینور بازار بپردازیم. گرم شده‌ام. همین است. و راستش حوصله‌ی ویرایش سطرهای بالا را ندارم. مگر یادداشت‌های شخصی‌ام را توی دفترچه یادداشتم ویرایش می‌کنم که این‌ها را ویرایش کنم؟ اصلن لطف اینجور نوشتن به ویرایش نکردن است. و به پیش. این به پیش را من در یادداشت‌های شخصی سالیان گذشته‌ام هزاران بار نوشته‌ام. انگار فرمانده‌یی جنگی باشم، یکی شبیه آن بابا که توی فیلم غلاف تمام فلزی، و هی خودم را هُل بدهم سمت نوشتن. هل هلکی نوشت. رمان‌هایی که اسم شب دارند. جالب است چند شاهکار از مهم‌ترین نویسنده‌های معاصر ما شب‌دار است: سفر شب، شب یک شب دو، شب هول، شب ملخ. این چهار تا را که بخوانید دیگر به داستان و داستان‌نویسی مثل قبل نگاه نمی‌کنید. به کل نگاهتان را تغییر می‌دهد یا می‌دهند. داستان داریم با این جاندار و بی جان و فعل مفرد و جمع. قضیه از این قرار است که دستورنویسان سنتی می‌فرمایند که توی فارسی برای چیزهای ناجاندار فعل مفرد باید به کار برد. مثل این جمله‌ی نخست بوف کور هدایت را ببینید: «در زندگی زخم‌هایی هست…» هدایت ننوشته:‌ «در زندگی زخم‌هایی هستند…» ولی اگر جای زخم بنویسیم «آدم‌هایی» دیگر باید فعل را جمع بست. اما برخی زبان‌شناس‌ها و دستورنویس‌های جدید می‌گویند در گفتار مردم این قضیه به دقت رعایت نمی‌شود،‌ بنابراین چه بهتر که برای جمع جاندار و غیرجاندار فعل جمع به کار ببریم. باری. دقت کنید به گفتار و نوشتار خودتان و دیگران و ببینید برخورد شما با این مسئله چطور است. من تقریبن همیشه جمع می‌بندم، مگر در مواقعی که حس کنم جمله خیلی زشت می‌شود… با خودم گفتم تا سه هزار کلمه ننویسم دست نمی‌کشم. تا لحظه نزدیک هزار کلمه نوشته‌ام و گرم گرم شده‌ام. نوشتن همین است. قبل نوشتن در مکافات طفره‌یی و حس می‌کنی تهی از هر حرفی هستی اما همین‌که شروع کنی و اصرار بر ادامه‌ی نوشتن داشته باشی راه باز می‌شود و یکی باید بیاید تو را از برق بکشد. من واقعن گرم‌ شده‌ام الان. هم روحی هم جسمی. با اینکه شوفاژ‌ها خاموش است. هوا چه گرم شده این چند روزه. دیگر واقعن نمی‌شود لباس گرم را توی ماشین و مغازه تحمل کرد. آخ که چقدر همیشه نگران طبیعت بوده‌ام از بچگی. این هم از بدبختی‌های ماست که غصه‌ی محیط زیست را هم باید بخوریم. فکر نمی‌کنم پنجاه صد سال قبل چنین چیزی در فهرست غصه‌های عموم بوده باشد. آن روز مادرغلام داشت از گذشته‌ی شهرشان تعریف می‌کرد. من گفتم آن موقع آنجا همینقدر زشت بود گفت نه بابا فلان جا و فلان جا و فلان جا جنگل بود نه مثل حالا بناهای زشت و تو در تو. دو ماهی‌ست که دو سه تا از دندان‌هایم را پر کرده‌ام. الان دهنم سرویس کامل است. اما نمی‌دانم چرا برخی دندان‌هایم خوب با هم چفت نشده‌ام. بدبختی اصلن هم حوصله ندارم بروم آن پیش آن مردک عبوس تا دهنم را وارسی کند. شاید هم مثل همیشه دارم به خودم تلیقن می‌کنم. من همیشه به یکسری خرده‌بدبختی و دردک و رنجک نیاز دارم تا ذهنم به تعادل برسد و احساس آرامش کنم. این مفهوم را گی هندریکس توی کتاب «پرواز تا اوج» خیلی خوب توضیح می‌دهد. او از مفهومی به نام «اوج‌هراسی»‌ حرف می‌زند که شناخت آن برای کم‌تر به فنا رفتن ضروت دارد. می‌گوید وقتی به موفقیت می‌‌رسد ذهن شما درست است که به ظاهر خوشحال می‌شود اما از یک طرف اذیت هم می‌شود. چون به حالت زاقارت قبلی عادت کرده و حالا با حال خوبتان او را از تعادل خارج کرده‌اید. بنابراین، برای شما گرفتاری می‌تراشد تا به تعادل قبلی بازگردد و بگوید آخیش. مثلن دیده‌اید یک ورزشکار معروف در اوج شهرت یکهو در دعوای خیابانی با چاقو به جان دیگران می‌افتد یا فلان خواننده بعد از رسیدن به پول و پله معتاد می‌شود یا فلان کارآفرین خفن تر می‌زند به رابطه‌ی عاطفی‌اش؟‌ هندریس می‌گوید این آدم‌ها ناخودآگاه خودشان را به خاک می‌دهند تا ذهنشان به وضعیت قبلی خودش برگردد. این خلاصه‌یی سطحی ایده‌ی کتاب بود. و بعد. شاید از دانیال بخواهم دستی به سروگوش این نوشته بکشد تا برخی سطرها شبیه معما نشوند به خاطر غلط تایپی. و دیگر. این «و دیگر»‌ هم مثل «به پیش»‌ است که حین آزادنویسی با بیشترین سرعت ممکن به من کمک می‌کند تا متوقف نشوم. به عید فکر می‌کنم. البته شوق خاصی برایش ندارم. هیچوقت برنامه‌یی هم برایش نداشته‌ام. اصلن اینهمه سال زور زده‌ام که چنان در کارم آزادی عمل داشته باشم که هر روزم مثل تعطیلی باشد. آن‌هم نه از آن تعطیلی‌های ملال‌آور و دلگیر که با شنبه‌یی دردناک تهدید می‌شوند. نه از آن تعطیلی‌ها که کارهای موردعلاقه‌ات را با کم‌ترین استرس ممکن انجام می‌دهی. نمی‌گویم بی‌استرس که اصلن حذف کامل استرس را ممکن نمی‌دانم. و اصلن استرس انواع مثبتی هم دارد که برای انجام کارها مفید است. هزار و چهار و هفتاد و دو کلمه تا اینجا. بهتر نبود می‌نوشتم ۱۴۷۲ کلمه تا اینجا. شاید. بله. اینجوری‌ست که هشتاد درصد چیزی که در ذهنم هست را دارم می‌نویسم. آن بیست درصد را هم توقع نداشته باشید که بنویسیم. بالاخره همیشه چیزی برای سانسور کردن می‌ماند درون آدمی. به امید ورافتادن خودسانسوری که بدترین نوع سانسور است. و سطرها. و صدای آسانسور. و قهوه. چقدر دلم می‌خواهد عصرها، حوالی شش و هفت قهوه‌یی بنوشم. اما نمی‌شوم. خوابم را خراب می‌کند. البته من از خستگی شب‌ها مثل خرس بیهوش می‌شوم اما قهوه از من خرسی ناجوری می‌سازد. می‌خوابم اما قشنگ می‌فهمم این خواب ژرفایی که باید ندارد. باری. نه. نه شاهرخ. دست از روی کیبورد بر ندارد. باور کن که می‌ترسم از دست از روی کیبورد برداشتن. سرد شدن در نوشتن بدترین نوع سرماست. چون ممکن است بعدش دیگر اصلن گرم نشوی. می‌خواهم تند و تند و تند و بی‌وقفه بنویسم. من به این نوشتن‌ها نیاز دارم. با همین شلخته‌نویسی‌هاست که به نظم می‌رسم. عجیب نیست. راه نظم را با شلختگی می‌جویم. راستی، می‌بینی یک جاهایی توی این متن خودم را «شاهرخ»‌ خطاب کردم و یه جاهایی «شاهین»‌. من با هر دو اسمم صمیمی‌ام. در هر لحظه هر دو هستم. و اصلن این هم تنوعی‌ست. از یکی که خسته شوم آن یکی هست. و دیگر. این «و» هم خوب چیزی‌ست. هر چند خیلی وقت‌ها گفتار و نوشتار را طولانی و خراب می‌کند اما گاهی شاعرانگی هم می‌دهد به متن. و با «و»‌ به نوشتن ادامه می‌دهم و دست نمی‌کشم. خب. وقتی می‌خواهی تند و تند بنویسی و حس می‌کنی باید فوری چیزی برای نوشتن بیابی. چه می‌کنی؟ یک راه ساده این است که سر می‌چرخانی ببینی چه چیزی جلوی چشمت هست. نوشتن فهرست چیزها بد فکری نیست. حدود پنجاه جلد کتاب روی میزم. عطف کتاب‌ها به آن سو است و اسمشان پیدا نیست. ساعتی مربعی به دیوار که ۱۹:۳۱ را نشان می‌دهد و یک ساعت شنی کوچک با شن‌های بنفش در زیر آن. قفسه‌ی بزرگی از کتاب‌ها زیر ساعت. کتاب‌هایی که افقی چیده شده‌اند. قفسه از فلز ضخیم سیاه رنگ است و سقف طبقات آن چوبی‌ست. دو گلدان بنسای کنار پنجره که یکی‌ش پربار تر است. روی میز کارم: آب معدنی،  دو قرص جوشان، قلمدان، سه‌پایه‌ی موبایل و… اَه ولش کن حوصله‌ام را سر بردی. البته لذت هم بردم، ولی نمی‌دانم چرا گاهی حین جزیی‌نگاری حس بیهودگی بهم دست می‌دهد. یاد پتر وایس و شاهکارش «سایه‌ی تن درشکه‌چی« افتادم. شاهکار جزیی‌نگاری است. اگر هم در جزیی‌نگاری افراط می‌کنی باید آن‌طوری باشد. این کتاب آن‌قدر درخشان است که در دوره‌ی نویسندگی خلاق همیشه از بچه‌ها می‌خواهم از روی ده بیست صفحه‌ی اول آن بنویسند. بله. این «بله»‌ از آن چیزهاست که مرا گرم نوشتن نگه می‌دارد. «خب» را هم زیاد می‌گویم و می‌نویسم اما خیلی دوستش ندارم. یعنی آن‌قدر زیاد به کارش برده‌ام که دیگر حس می‌کنم خود کلمه از من خسته شده‌ است. خوشبختی یعنی. یعنی اینکه یک ساعت تمام پشت سر هم دو هزار کلمه بنویسی و کیفور شوی از این غرغگی. یک نوع خلسه و منگی ناب در تمرکز و پرکاری هست که با هیچ‌چیز قابل مقایسه نیست. تا آخر سه هزار کلمه را یک‌نفس می‌کنم. اول که نوشتن را شروع کردم در ذهنم بود که هزار کلمه بنویسم و بروم به کارهای دیگر برسم و دوباره برگردم. بعد که گرم شدم گفتم بگذار تا دو هزار تا هم پیش بروم، حالا که دو هزار کلمه را رد کرده‌ام دلم می‌خواهد سه هزار تا کامل بنویسم و بعد از جایم برخیرم. خوشبختانه مسائل جیشانی هم تا اینجا مانع تمرکزم نشده. آب ننوشیدن هم خواصی دارد به هر حال. ولی انصافن بیایید بیشتر آب بنوشیم. جمله‌ی قبل را نوشتم تا جلوی کامنت برخی دوستان مهربان و دلنگران را بگیرم. چون بعید نبود بیاید بنویسم «وای کلونتری با این همه آب نخاریدن به سلامت خودت آسیب می‌رسونی. برو آبتو بنوش (بر وزن دوغتو بنوش).». و بله خب به پیش. اینطوری است دیگر. این جمله‌ی قبل هم را الکی نوشتم که بر عهد وفادار باشم و دست از کیبورد بر نداشته باشم. یک لحظه از پنجره صدایی شبیه عرعر آمد. برای شما هم پیش میاید؟ در طول روز برخی صداهای می‌شنوی که هیچ‌جوره نمی‌شود منشا آن را تشخیص داد. مثلن آن نوع نعره فقط می‌تواند کار گرازی وحشی باشد و گراز وحشی وسط تی‌رون‌آباد چکار می‌کند؟ وقتی می‌نویسد از هدررفت زمان چندان نمی‌سوزی. نوشتن اصلن برای کاستن از حس سوزش است. ننگ بر من. دست از کیبورد برداشتم و پیشانی‌ام را خاراندم. قشنگ حس می‌کنم مثل اسبی‌ام که یک طرف ذهنم با تازیانه به جانم و افتاده و نمی‌گذارد دست از نوشتن بکشم. خوشا اسب بودن حتا اگر اسب حیوانی نجیبی نباشد. و افسوس که یک نسخه‌ی باکیفیت از فیلم درخشان امیرحسین ثقفی، «مردی که اسب شد»، در اینترنت موجود نیست. اعجوبه‌ی سینمای ماست ثقفی. کیف می‌کنم از اینکه می‌بینم چخوف و داستایفسکی را می‌خواند و به‌ زیبایی در جهان فیلم‌هایش جاری می‌کند. ثقنی مقلد نیست. شیفته‌ی سینمای روسیه و بخش‌هایی از سینمای اروپاست و شبیه آن‌ها فیلم می‌سازد اما تقلید نمی‌کند. بیلگه جیلان هم همینطور است. یعنی هم از ادبیات روسیه تأثیر پذیرفته هم از سینمای اروپا. اما جالب است که ثقفی و جیلان دو دنیای به‌کل متفاوت دارند. برای شما که اهل خواندن و نوشتن هستید دیدن فیلم‌های این دو نفر دریچه‌ی تازه‌یی به دنیاست. خوشبختانه فیلم «روسی»‌ ثققی، با کیفیت بالای،‌ توی یوتیوب موجود است، افلام جیلان هم یک گوگلیدن ساده می‌خواهد. «افلام» را عرب‌ها به کار می‌برند. «فیلم»‌ را گرفته‌اند و از آن خود کرده‌اند و به شیوه‌ی خودشان جمع می‌بندند. خیلی هم کار خوبی‌ست. کلاس ماهان تمام رفت. من چقدر دوست دارم مثل دوستان مشهدی خیلی جاها «شد»‌ را بگویم «رفت». مثلن فکر کنم به جای «فلانی رد صلاحیت شد»‌ می‌گویند «فلانی رد صلاحیت رفت». در متون کهن ما هم این سابقه دارد. اصلن فارسی خراسان را عشق است. دروغ نگویم:‌ چند لحظه برای آب‌نوشی مکث کردم. پانصد کلمه‌ی دیگر تا پایان این ماراتن نوشتاری مانده و من یاد کتابی از رضا براهنی افتادم که گزیده‌یی از نوشته‌های اوست:‌ جنون نوشتن. حرف جنون که می‌شود من یاد فیلم «مجنون‌وار»‌ می‌افتم. یکی از بهترین فیلم‌های عاشقانه‌ی دنیاست. چقدر دلم می‌خواهد دوباره ببینمش. عنوان اصلی‌اش این است:‌ «Like Crazy». دم کسی که اسم فارسی فیلم را ساخته گرم. معلوم است که با ادبیات فارسی آشنایی خوبی داشته. نوشتن باید مجنون‌وار باشد. حالا بعد از دو هزار و پانصد کلمه نوشتن حسی مثل بغض دارم. بغض ندارم واقعن. حسی شبیه به آن. چیزی مثل اشک شادی. چرا؟‌ چون باز هم برای هزارمین بار بهم ثابت شده که فقط با بیشتر نوشتن است که به اوج حس خوشبختی می‌رسم. نوشتن همین سطرهای پریشان منجی من است. قشنگ می‌دانم که بعدش مهربان‌تر می‌شوم، اول خودم و بعد با اطرافیانم و کل دنیا. گلشیری قشنگ گفته بود که نویسنده اگر ننویسد بدخلق و عصبی می‌شود. و در اوج این حس خوب حس افسوس هم هست،‌ که ای کاش قبلن بیش از این‌ها نوشته بودم. و حس نگرانی:‌ آیا در روزهای آتی هم می‌توانم به‌طور منظم همینطور پُر و آزاد بنویسم؟ اما نه نباید اشتباه کنم. شاید اگر این کار به تکلیفی روزانه تبدیل شود دیگر این‌گونه لذت‌زا نباشد. و صدای دیگری در درونم می‌گوید: نه، هست. باور کن هست. اصرار بر نوشتن همیشه جواب می‌دهد. فقط کم نوشتن است که بد است. و برای آن‌که بتوانی بسیار بنویسی نباید صداهایی که مانع این کار می‌شوند سرکوب کنی بل که باید همان‌ها را بکنی سوژه‌ی نوشتن. نوشتن وقتی مؤثر است که سراسر آن گفت‌وگویی بی‌پرده و آزاد برای همه‌ی بخش‌های ذهنت باشد. آن روز که کتاب درخشان «هیچ بخشی از ما بد نیست» را توی وبینار اهل نوشتن معرفی کردم خیالم راحت شد. آشنایی با نظریه‌ی «خانواده‌ی درونی»‌ برای ما که می‌نویسیم از همه ضروری‌تر است. با صداهای گوناگون درونمان را به رسمیت بشناسیم و بستری برای بروز این صداها ایجاد کنیم. بدون چندآوایی نوشتن هم شاید بشود یکی از چیزهای تکراری زندگی. درون سرم یک میز چوبی بزرگ می‌بینم. دور تا دور میز صندلی و کاناپه‌های خوشگلی در طرح‌ها و رنگ‌های مختلف چیده شده تا هر کی روی هر چی که خوشش آمد بنشیند. در این حلقه همه مجازند از هرچه دوست دارند هر چقدر که می‌خواهند بگویند. کسی وسط حرف آن یکی نمی‌پرد،‌ کسی به تخریب آن یکی نمی‌پردازد. کسی از جمع اخراج نمی‌شود. اینجا آن‌قدر به هر طرف فرصت داده می‌شود تا راه درست خودش را بیابد. خانواده‌ی بیرونی‌ات اگر آن‌طور که می‌خواهی نیست،‌ چرا روی خانواده‌ی درونی‌ات کار نکنی؟‌ این خانواده از همان روز اولی که به دنیا آمده‌یی تشکیل شده، پس نیاز نیست برای تشکیل آن زور بزنی. مشکل اما بلاهایی‌ست که بر اعضای خانواده آمده. تو باید مجال ترمیم اعضای سرکوب‌شده‌ی خانواده‌ات را فراهم کنی. اولین گام گوش سپردن و همدلی است. راهکار و بهبودی در دل همین شنیدن‌ها حاصل می‌شود. می‌دانی تا ایده‌یی که برایم مفید بوده،‌ با دیگران به اشتراک نگذارم آرام نمی‌شوم. نمی‌توانم از ایده‌ی خانواده‌ی درونی بهره‌مند شوم اما میل رساندن آن به دیگران را سرکوب کنم. اصلن من به عشق این پی شکار کتاب‌های خوب می‌روم که چیزی فراهم کنم برای گذاشتن جلوی دوستانم. حالا ساعت ۲۰:۱۱ دقیقه است. دو ساعت تمام یکسره نوشتم. هیچ از جایم تکان نخوردم. نه. متوقف نشو شاهرخ. تندتر بنویس شاهین. بنویس و حرکت کن. بنویس و بساز. بنویس و دوام بیاور. دوام بیاور و بنویس. گاهی باید بی‌وقفه هزاران کلمه نوشت تا نوشتن را، شکوه نوشتن، از نو کشف کرد. من این‌ها را بازکشف نوشتن نوشتم. اصلن مگر نوشتن همیشه برای بازکشف نوشتن نیست؟ فقط وقتی بیشتر می‌نویسی می‌فهمی که چقدر محتاج نوشتن بوده‌ای.

32 پاسخ

  1. والا اینجور که شما نوشتین ذهن مام سبک شد😅 (نفس عمیق)
    ولی من هنوزم منتظر شعر و داستانای شمام،
    (همونایی که تو شکل قبلی این وبلاگ نزدیک بود به اشتراک بذارین😉)

  2. هر وقت می‌خوام از نوشتن فرار کنم میام اینجا یادداشت‌های شما رو می‌خونم و مثل یک بچه آدم میرم یادداشت‌های روزانه‌مو می‌نویسم.

  3. یک نفس خوندم و کیفور شدم. «بنویس و دوام بیاور.»چقدر این جمله رو دوست دارم و بهش باورمندم.

  4. وای نفسم بند اومد. بدون اینتر نوشتن هم چقدر خوندن رو سخت می‌کنه.
    ولی لذت بردم از خوندن این یادداشت سه هزار کلمه‌ای.
    واقعن اینطوری آزادانه نوشتن چقدر لذت‌بخشه. خیلی وقته انقدر طولانی پشت سر هم ننوشتم.
    ترغیب شدم انجامش بدم. من از این یادداشت‌ها یاد می‌گیرم چجوری یادداشت روزانه‌ام رو بنویسم.
    مرسی ازتون.
    اسب هم حیوان موردعلاقه‌ی منه😀
    مثل اسب روی تن کاغذ تاختم، تا ختم جلسه را اعلام کردند.😁
    تقریبن 20 روزه که یادداشت روزانه‌ام رو توی سایت منتشر می‌کنم. قبلن هر روز یادداشت روزانه نمی‌نوشتم اما از وقتی توی سایت منتشر کردم شوقم برای نوشتنش بیشتر شد.

  5. استاد، بذارید براتون بگم توی چه موقعیتی یادداشت امروزتون رو خوندم: بعد از این که یه روز کامل رو به فنای سگ دادم اومدم تا یه سر به سایتم بزنم. اما از نوشتن فرار کردم و اومدم این جا. به قول سحر یه‌نفس کل متن رو خوندم ولی از یه جایی به بعد باهاش گریه کردم. چرا؟ چون این روزا که که دارم از اضطراب و استرس شرحه‌شرحه می‌شم از خودم می‌پرسم: «ینی استاد چند برابر این فشارها رو می‌بینه و تمام این‌ سال‌ها دووم آورده؟» بعد از خودم خجالت می‌کشم استاد. من قرار گرفتن توی مسیر درست و روشن نوشتن رو از شما یاد گرفتم و اگه الآن دارم با علایقم زندگی می‌کنم و این همه دوست ناب دارم بخاطر حضور، آموزه ها و سخاوت شماست. پس خیلی خرم اگه ننویسم چقدر ممنونتونم.
    و یه عذرخواهی گنده بهتون بدهکارم بابت این که با تمام ادعایی که برای درک دیگران و همدلی با اون‌ها رو دارم، تا قبل از این روزهای اخیر به این فکر نکرده بودم که موندن توی مسیر برای شما از همه سخت‌تر بوده. واقعن کی می‌دونه کنار اومدن با این همه مسئولیت چه صبر و طاقتی می‌خواد؟

    استاد، بنویسید. بیشتر از هر زمان دیگه‌ای آزاد و رها بنویسید.
    بنویسید.
    بنویسید.

    منم همین حالا می‌رم یکم توی یادداشت‌های شبانه‌م نق‌وناله کنم.
    می‌بینید؟ با خوندن یادداشت شما میل وحشی به نوشتن رو توی پنجه‌هام حس می‌کنم.
    بریم بنویسیم.

    راستی، شما بهترین معلم دنیایید.
    می‌دونستید؟

  6. عجب متنی بود. خیلی خوب بود. این متن، جنسش فرق داشت و تزریقی بود حقیقتا🤌 مستقیم و بدون واسطه به مغز می‌رسید.عالی

  7. قرار بود یه صبحانه مختصر بخورم و یادداشت شما رو بخونم. با این یادداشت حسابی لقمه زدم.
    دم قلم شما گرم😊

      1. سلام و خسته نباشید. حتماً نوشتنِ این متن نفس‌گیر بوده است. من از علاقه‌مندان یادداشت روزانه بوده‌ام. حتی بیش‌تر از سن شما روزانه نویسی کرده‌ام؛ البته نه آن‌قدر عمیق و نه با نثری در خور و شایسته.
        در کلاس شما با نوشتن گاه‌شمار آشنا شدم و حالا چند وقتی می‌شود که گاه‌شمار را با یادداشت ترکیب کرده‌ام و نوع جدیدی کشف کرده‌ام. این سبب شده است به نوشتنش متعهد باشم، اما به انتشارش خیر. الآن به سرم زد ماجراهای یک روز را در کانالم منتشر کنم. سایت ندارم. همین کانال را هم به ضرب و زور نگه داشته‌ام؛ کانال در کوچه باغ‌های زندگی.
        برایتان آرزوی موفقیت می‌کنم.

  8. استاد جان یک دمت گرم حسابی دارید. من هم به همین سبک و سیاق نوشتم و بعد از ویرایش در سایتم که مدتی است به روز کردنش را جدی گرفته‌ام بارگزاری می‌کنم.
    همیشه با نوشتن به ما آموزش داده‌اید. این سبک نوشتن هم بسیار آموزنده بود.

  9. واااای استاد شاهین عزیزم.
    یک نفس خواندم. و همراه با شما خستگی انگشتانم در تایپ کردن یک‌سره را حس کردم. همه‌ی حس‌هایی که به هنگام هزارکلمه نوشتن‌ها تجربه می‌کردم را از جلوی چشم‌هایم مشاهده کردم. سرعت گرفتن، کند شدن، خسته شدن، نگاه کردن به اطراف که کلمه جور کنم، از این شاخه به آن شاخه جهیدن و چشم دوختن به شمارنده کلمات که چقدر از مسیر را طی کرده‌ام و … همه را در این متن بی‌پروای شما دیدم و حس کردم.
    ممنون
    دم شما گرم. خیلی هم گرم
    که ما رو با دنیای نوشتن و کلمات آشنا کردید.
    همون حرف‌های پگاه نازنین
    که هم مار و با این وادی آشنا کردید و هم چقدر شما می‌تونید زیر بار این مسئولیت‌ها و چم و خم‌های کمرشکن طاقت بیارید.
    زنده‌باد شاهین
    زنده‌باد شاهرخ.
    بازم ممنون شاهین‌جان عزیزمان.
    😍😍😍
    دوست‌تان داریم

  10. بدون وقفه خوندم و خوندم و لذت بردم.😍
    و دلم خواست منم بدون اینتر نوشتن رو، بی‌وقفه نوشتن رو، تمرین و تجربه کنم.
    خوندن نوشته‌های شما همیشه به من انگیزه‌ و اشتیاقِ بیشتر نوشتن می‌ده استادجان.
    بمونید برامون🙏🏻💚

  11. وقتی این نوشته رو میخوندم شما رو روی صحنه‌ی یک سالن بزرگ تصور کردم که داشتید یک نفس متن را می‌خواندید. و این پیوستگی در نوشتن در عین گسستگی آن چنان من را سر ذوق آورد که بعد از اتمام متن، چند دقیقه سر پا شما رو تشویق کردم. کل چند هزار نفری که توی سالن بودند داشتند همین کار رو انجام میداند. چقدر جنون وار و تحسین برانگیز بود این نوشته‌ی نفسگیر.

  12. دوست داشتم خواندن این متن را. من هنوز که هنوز است به سایت‌های شما سر می‌زنم. گاهی چون حوصله‌ام سررفته و بیشتر به خاطر اینکه می‌خواهم در دنیای نوشتن به‌روز و بهروز بشوم. من توی اداره هستم قسمت زیادی از روزم را توی اداره می گذرانم. حول‌و‌حوش 12 عجیب خوابالوده می‌شوم و ساعت 4 عصر دم رفتن حسابی سرشار از توان. برای اینکه کارکردن برایم لذت‌بخش باشد به زندگی‌ام صفا داده‌ام با تار و سه تار، با نقاشی، با مطالعه و بیشتر از همه، با نوشتن. اینجوری از وسوسه‌ی اضافه کاری به‌خاطر چندرغاز خودم را می‌رهانم. درگیر فاکتور و ارائه به بانک و اخذ سلف بودم و جواز فعالیت و اظهارنامه و اساسنامه‌ی 13 تا از شرکت‌هایمان. احتمالا فردا باید سری به رئیس بانک رفاه مرکزی بزنم برای هماهنگی برخی چیزها. «به پیش» عنوان سایت من است. از سال 98 به این‌ور با به پیش گفتن در زندگی‌ام به اندازه‌ای که در توانم بوده تاخته‌ام. امروز پیک اسنپ، غذای اشتباهی تحویلم داد هر چه خواستم حالیش کنم اشتباه آورده قبول نکرد. من هم گرسنه بودم و زدم تو رگ. بعد از یک ساعت و نیم تماس گرفته و معذت می‌خواهد. توی دلم بهش گفتم مردک زبان نفهم. اما به خودش گفتم من که این همه گفتم اشتباه شده گوش ندادین. پلیدبودن است که توی دلم بگویم فلان و سر زبانم محترم باشم؟ دوست داشتم می‌نشستم یک بند می‌نوشتم برایت. اما باید بروم. زندگی منتظرم است. راستی زندگی کردن از من نویسنده‌ی بهتری می‌سازد. در حال حاضر خوشحالم که نویسندۀ تمام‌وقت نیستم و فشار کسب درآمد را روی نوشتن ننداخته‌ام.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *