از تهران زدم بیرون. نیمچهتعطیلات، نیمچهسفر. «نیمچه» برای اینکه اینجا هم بندوبساط کار و لذت و استرس تلخ و شیرین کار را فراهم کردهام. اینجا را گرفتهام که مثلن در هفته چند روزی در آن خلوت و کار کنم. اما همینطوری خالی مانده. خواب و کتاب. دیشب تا حالا اینطوری گذشت. بیست سی جلد کتاب چیدهام روی هم که لابلای پیادهرویهای امروز به هر یک نوکی بزنم… پرسه و خواندن. چرا ننوشتم «خوانش»؟ چون وقتی «خواندن» هست، باید از خودت بپرسی «خوانش» چه دقیقن چه تفاوتی با آن دارد. «خوانش» معادلیست برای «قرائت». مثلن دیدهاید میگویند قرائت هایدگر از آثار نیچه. بنابراین خوانش کارکردی متفاوت دارد و نمیشود سرسری گذاشتنش جای خواندن. البته این روزها خوانش تو دهن خیلیها افتاده و بیرون بیا نیست یا شاید باید بگویم تو برو نیست، چون از دهنشان که هی میاید بیرون. دربارهی املای «دهان» هم یک چیزی بگویم: بسیاری از نویسندگانی که شناخت دقیقی هم از شیوهی خط فارسی دارند «دهن» مینویسند. ترجیح من هم «دهن» است. پنداری دهن آدم به فشار میافتد «دهان»گفتنی… در خانه کمی جوشیام و زود عصبی میشوم. البته این اصلن خوشایندم نیست و چندان که باید در کنترلش موفق نبودهام تاکنون. کاش سر چیزهای کوچک زود تند نشوم. خوشبختیام این است که اطرافیانم بزرگوارانه مدارا میکنند… گاهی فکر میکنم نوشتن فقط در هنگام پیادهروی شدنیست که آن هم ناشدنیست. «شدنی» به این معنا که ذهن در حین گامبرداشتن آن راحتی و روانی برای جاری شدن جملهها را به حد کمال دارد، اما دریغ که نمیشود لپتاپ باز کرد و نوشت. ضبط صدا ایدهی بدی نیست، اما اینکه هر دو دست را بگذاری روی کیبورد و کلمه را بیرون بکشی و جلوی چشمت ببینی چیز دیگریست که هیچچیز جایگزینش نمیشود… نوشتن تنها زمانی تسکیندهنده است که مانند گفتوگو باشد، لزومن نه اینطور که دیالوگ بنویسی و سر سطرها خط تیره بگذاری. باید بین جنبههای مختلف درون خودت گفتوگو دربگیرد، درست مثل گپ با دوستی صمیمی که با هم نگرانیها و شادیها و همه چیز را در میان میگذارید. مثلن من یکی دو ساعت پیش با مهدی رفتم دوردور، قدری من گفتم، این خوب، اما او هم گفت. و گفتههای او اگر نبود، تکگویی من چندان آرامم نمیکرد. گوش سپردن به دیگری بر تأثیر گفتار خود ما هم میافزاید. به همین دلیل آنهایی که در نوشتههایشان فقط تریبون را به یک طرف ذهنشان میدهند، بهرهی چندانی نمیبرند، باید درون خود حلقهیی برای گفتوگو تشکیل داد… چار و ناچار باید پذیرفت که زمان رامنشدنیست، روزها چنان شتابان میگذرند که اگر بخواهی برای گذر عمر افسوس بخوری هر لحظهی زندگی زهرت میشود. به یک طرف ذهنم که غصهی وقت را میخورد و حریصِ استفادهی بهینه از هر ثانیه است گفتم دغدغهی تو را بهخوبی درک میکنم و میدانم که خیر مرا میخواهی که چنین استرسزا شدهیی، من به تو قول میدهم که از امروز ذرهذره تغییراتی ایجاد کنم که تو دیگر اینطوری جلز و ولز نکنی… لابد متوجه شدهاید که من در یادداشتهایم از صداهای متفاوتی در ذهن صحبت میکنم. این ایده را قبلن، با بیانهای گوناگون، از زبان نویسندگان و فیلسوفهایی شنیده بودم، اما مفهوم «خانوادهی درونی» را از درمانگری معتبر در دنیای روانشناسی، ریچارد شوارتس، آموختم. او معتقد است وجود صداهای مختلف در درون ذهن ما کاملن طبیعی و همگانی است و کسانی که اختلال چند شخصیتی دارند صرفن آن گروه از انسانها هستند که اعضای خانوادهی درونیشان آسیبهای جدی دیده است. مفهوم خانوادهی درونی رویکرد علمی، عملی و نوآورانهییست که امیدوارم برای آشنایی دقیق با آن حوصله کنید و کتاب ناب «هیچ بخشی از ما بد نیست» بخوانید.