امضای_شاهین_کلانتری_قشقشه‌ی کلمات
قشقشه‌ی کلمات

مثل قصه‌ مثل خواب

☐ده دقیقه به دوازه شب است. نشد زودتر بیایم بنویسم. دو کلاس حضوری داشتم، پایه و پیشرفته. از هر دو کلاس راضی بودم. هر دو بی‌وقفه پیش رفت و زمان استراحت ماند برای انتهای جلسه. اینطوری بحث انسجام بیشتری می‌یابد.
از کلاس‌ پیشرفته راضی‌ترم. سخت‌گیری در انتخاب افراد نتیجه‌اش می‌شود جمعی که می‌توانی در آن بحث‌های بسیار جدی‌تری طرح کنی و به اجرای تمرین‌ها امیدوارتر باشی.
بزودی آخرین دوره‌ی حضوری را هم به روال قبل برگزار خواهم کرد، یعنی چهار جلسه در یک ماه. پس از آن کل دوره‌ی حضوری را قالب یک مسترکلاس یک روزه برگزار خواهم شد، به‌اضافه‌ی یک جلسه‌ی آنلاین، دو هفته‌ پس از جلسه‌ی اصلی، برای پرسش‌وپاسخ و بررسی تمرین‌ها.

☐هرمز انصاری در پیش‌سخن کتاب «معلم خوب یادگرفتن را یاد می‌دهد» می‌نویسد: «معلم باید درباره‌ی آن‌چه درس می‌دهد دائم مطالعه کند، تازه‌های به دست آمده را پیدا کند و به شیوه‌ی عرضه‌ی آن بیندیشد.» همه چیز در همین شیوه‌ی عرضه است. موفقیت در شیوه‌ی عرضه است که می‌تواند تدریس در یک کلاس به اندازه‌ی خلق اثری هنری شیرین کند.

☐شعری بخوانیم از علیرضا معتمدی:

پیش‌گو

کسی گفته بود به من
که روزی
مثل قصه‌ها
خوشبخت خواهم شد.
نگفته بود با من
که شبی
مثلِ خواب
ناپدید خواهی شد.

-از دفتر شعر «سایه‌ات را قاب می‌گیرم»، زمستان ۱۳۸۰

☐بحث‌های نفرت‌انگیز جمع‌های خانوادگی. مزخرف در مزخرف. حرف‌های بی‌سروته. نگرانی‌های سطحی. خبرهای جعلی. تکرار و تکرار و تکرار. افسوس که برای فراغت ذهن گه‌گاه ناچاری به حضور در این جمع‌ها تن بدهی. آیا واقعن مؤثر است؟ بله، همان نقشی را دارد که تلویزیون برای گروچو مارکس داشت:

«من تلویزیون را بسیار آموزنده می‌دانم. هر زمان که تلویزیون در خانه‌ام روشن می‌شود، من به اتاق دیگر می‌روم و کتابی می‌خوانم.»

☐پاره‌هایی از این یادداشت‌ها را از امروز در اینستاگرام بازنشر می‌کنم. مرتضی عباسی زحمت تصویر سری جدید پست‌ها را کشید: لینک

☐بروم بخوابم که فردا صبح کارگاه آنلاین تمرین نوشتن داریم. کتاب‌های کنار پنجره‌ کمی نم برداشته‌اند. اما خوشبختانه خیس نشده‌اند. هیچ‌چیز مثل کتاب موج‌دار رو مخ نیست.

☐حافظ روز:

دردِ عشقی کشیده‌ام که مپرس
زهرِ هجری چشیده‌ام که مپرس
گشته‌ام در جهان و آخرِ کار
دلبری برگزیده‌ام که مپرس
آن‌چنان در هوای خاکِ درش
می‌رود آبِ دیده‌ام که مپرس
من به گوشِ خود از دهانش دوش
سخنانی شنیده‌ام که مپرس
سوی من لب چه می‌گزی که مگوی
لبِ لعلی گَزیده‌ام که مپرس
بی‌تو در کلبه‌ی گداییِ خویش
رنج‌هایی کشیده‌ام که مپرس
همچو حافظ غریب در رهِ عشق
به مقامی رسیده‌ام که مپرس

11 پاسخ

  1. گشته‌ام در جهان و آخر کار
    …به مقامی رسیده‌ام که مپرس

    عکس پست چقدر قشنگه استاد👌 سلیقه آقای عباسی خیلی خوبه.

    یه بار از ایشون پرسیدم عکس کانال تلگرام مدرسه کار شماست؟ گفتن نه.
    (البته چون دیر جواب دادن من ناراحت شدم و یه کم تند شدم، هنوز بابتش عذاب وجدان دارم😓)

          1. بله البته گردالوی زردش شاده ولی در حاشیه‌ست و پشت سر، انگار فقط یه خاطره خوب از گذشته‌س
            بقیه‌ش سیاه و سفید و تار (به قول شما رنجه‌رنجه)
            استاد ببخشید انقد فضولی کردم، تو دلم مونده بود😅
            همون موقع به عاطفه عطایی هم گفته بودم.

          2. یاد این ترانه علیرضا قربانی افتادم:

            عکسی که پر از رویا بود
            در خاطره ای تار افتاد
            عکسی که در آن خندیدم
            از سینه دیوار افتاد
            داد از دل من داد ای داد…

دیدگاهتان را بنویسید