☐از ظهر تا الان یکسره در کلاس بودم. سپس رفتم کتابفروشی. با ده پانزده کتاب خیلی خوب برگشتم. از جمله دفتر شعری از غلامحسین نصیریپور که اسم خاص و عجیب آن شد عنوان یادداشت امروز. دربارهی شعر مدرن و شکستن برخی قواعد دستوری و معنایی باید بیشتر بنویسم برایتان. اما فعلن پیشنهادی ساده: از اینکه نمیتوانیم برخی شعرها درک کنیم نترسیم. بگذاریم برخی نوشتهها برایمان مبهم و رازآلود بمانند. فقط کافیست پذیرا باشیم. ناخودآگاه ما راه را برایمان خواهد گشود. آثار ادبی مبهم و رازآلود با ناخودآگاه ما، با پنهانیترین بخشهای درون ما سخن میگویند. حتا در تمرینهای نوشتاری از عجیبنویسی نترسیم. قاعدههای دستوری را بهم بریزم، در بند معنا نباشیم. به سیاه عنوان کتاب «تو را تاریکتر از بادم» چند عنوان متفاوت بنویسیم. از عجیب بودن لذت ببریم. زبان خلاقانهترین ابزار بازی است.
☐هر دو کلاس امروز (پایه و پیشرفته) دقیقن طبق برنامهی ایدهآلم پیش رفت. آموزش نویسندگی هیچوقت برای من کاری تفننی نبوده است. اینکه هر نکتهی کلاس بر پایه اصول و آزمایش بنا شده، سبب میشود با نیرو و اطمینان بیشتری تدریس کنم.
امروز جلسهی اول هر دو کلاس بود.
در کلاس پیشرفته از انواع رمان در یک دستهبندی مبتنی بر ادبیات معاصر ایران گفتم. آثار بسیاری را هم مثال زدم. در نهایت بحث رسید به «رمان-تفکر» یا «رمان-جستار». یکی از نوشتههای درخشان قاسم هاشمینژاد در کتاب «عشق گوش عشق گوشوار» را هم خواندم و دربارهی آوردن صرف و نحو گفتار به نوشتار صحبت کردیم. نثر هاشمینژاد سرمشق مناسبی برای فارسینویسی است.
☐شام را در خانهی پدرشوهرِ خواهر غلام خوردم. کل مهمانی سرم تو گوشی بود. اگر کارهایم با گوشی شدنی نبود، دق نمیکردم؟ بدی مهمانیها غالبن این است که باید حرفهای تکراری و بیخاصیت بشنوی و سر تکان بدهی.
☐راستی فردا صبح دورهی جدید کارگاه تمرین نوشتن شروع میشود.
☐۰۱:۰۲. روی تختم نشستهام، در اصل بساط کردهام. چندین جلد کتاب و کاغذ و تبلت و مداد و خودکار در ترکیبی منظم. از بچگی دوست داشتم بساط کنم دور تا دورم و هرگز از این عادت نَرَستم. بابام میگفت «بساط سِد اسمال». اینجوری ذوقم گُل میکند.
☐کاش برخی از مشاهداتم را کمارزش ندانم و بنویسم. یک گرفتاری نوشتن همین است؛ مدام باید هر چیز را سبکسنگین کنی ببینی چیزی به درد نوشتن میخورد یا نه. درستش این است که هیچ چیز نیست که به کار نوشتن نیاید. باید یاد بگیری قشنگ تعریفش کنی.
☐این جملهی حمید امجد را در فیسبوک خواندم:
«برفِ شبی عاشقانه را
صبح هیچکس بیدار نیست که بروبد…»
رسیدن به ترکیب مناسب کلمات در چنین جملهیی دشوار است. شما اگر بودید آن را چطور مینوشتید؟
☐شعر کهن فارسی معجزه است. اینکه فارسی بدانی و از آن دور باشی، خسرانیست دردناک.
☐نوشتار عشقبرانگیز. این پرسش را گاهی در هنگام وانویس مطالب طرح میکنم:
آیا این متن عشق به چیزی، کاری یا کسی را برمیانگیزد؟
☐امروز در کلاس از اهمیت ترجمههای محمد قاضی گفتم. الان هوس کردم کتاب «محمد قاضی، کیست و چه کرد؟» را ورق بزنم. قاضی در جایی از گفتوگو با سید علی صالحی میگوید:
«… اغلب سی کتاب خواندهام تا یکی از آنها به دلم نشسته و برای ترجمه برگزیدهام.»