تایپ یازده انگشتی

☐ساعت ۱۵:۵۷. دفترم. یکشنبه است و هوا ابری.

☐همانقدر که از نوشتن در شبکه‌های اجتماعی بدم میاید از نوشتن در اینجا خوشم میاید. دلایل اهمیت نوشتن در وب بی‌‌شمار است (طی چند سال قبل استدلال‌هایم در این زمینه را در دسته‌ی وبلاگ‌نویسی سایت اصلی‌ام با جزییات نوشته‌ام).

☐ساعت ۱۵ تا ۱۵:۲۶ جلسه‌ی بازخورد به پروژه‌های پایانی دوره ۵۶ نویسندگی خلاق را برگزار کردم. پروژه‌ی پایانی این دوره نوشتن طرح یک داستان بلند است. این پروژه حتا برای دوستانی که دغدغه‌ی داستان‌نویسی ندارند هم مفید است. اول از همه به بهانه‌ی این متن نثر افراد را می‌توان ارزیابی کرد و نکات نگارشی و ویرایشی را گفت. دوم اینکه ایجاد منطق صحیح بین رخدادهای یک داستان کار مغزفرسا اما مفیدی‌ست که برای تقویت تفکر منطقی و هوش روایی مفید است.

☐قبل از آمدن به دفتر رفتم پیش آقارضا چمن‌زن. دیگر موهایم کلافه‌ام می‌‌کرد. الان احساس سبکی می‌کنم. برگشتنی هم یک سر رفتم پیش عباس و میلاد و سه چهار تا کتاب خوب خریدم.

☐در جلسه‌ی «با من بنویس» امروز از اهمیت کشمکش در آثار داستانی گفتم. با هم فهرستی از کشمکش‌های رایج زندگی‌مان نوشتیم. «کشمکش سوخت داستان است.» برای مثال فهرست یک نفر می‌تواند چنین چیزی باشد:

  • کشمکش با برادرم بر سر بوی ناخوشایند ادکلنش
  • کشمکش با همسرم بر سر آویزان نکردن لباس‌هایش در کمد
  • کشمکش با مدیرم بر سر افزایش دستمزد
  • کشمکش با موبایل‌فروش بر سر خط‌وخش روی صفحه‌ زمینه‌ی موبایلم
  • کشمکش با دخترم به خاطر موکول کردن درس‌خواندن به شب امتحان
  • و…

سپس می‌توان این کشمکش‌ها را بر حسب بسامد آن‌ها در زندگی‌مان اولویت‌بندی کرد.
از همین کشمکش‌های ساده می‌توان داستان‌های درخشان ساخت.

☐بعد رفتم ناهار خوردم. ساندویچ کتلت. در تقاطع انقلاب و فلسطین یک ساندویچی جدید باز شده. باسلیقه و تمیز. مغازه را شبیه ساندویچی‌های قدیمی تزیین کرده‌اند.
باید حواسم باشد دیگر ساعت ۵ بعدازظهر ناهار نخورم.

☐برگشتم دفتر و نوشته‌های بچه‌های کلاس «سایت نویسنده» را خواندم. باز هم بهتر از قبل بود کار اغلبشان.
در کلاس امروز از نوشتن داستان‌های بلند آموزشی گفتم. قرار است بخش بخش بنویسند و روی وبلاگشان هوا کنند. نوشتن در چارچوب گفته‌شده می‌تواند از بهترین تجربه‌های آموزشی هر فردی باشد. اسکلت داستان چنین است؛ یک نفر می‌خواهد چیزی را یاد بگیرد،‌ اما با موانعی جدی روبه‌رو می‌شود، فعالانه و خلاقانه تلاش می‌کند موانع را از سر راه بردارد تا به هدفش برسد. در این مسیر مخالفان و متحدانی دارد که طراحی صحیح شخصیت آن‌ها در موفقیت داستان ضروری است.

☐ناهید عبدی آمد دفتر. همیشه برای دادن کتاب‌های خوب به او مشتاقم. چون می‌خواند و می‌فهمد و سرسری رد نمی‌شود. برنامه‌های تازه‌یی درباره‌ی نوشتن دارد که نزدیک‌ترینش همین وبینار رایگانی‌ست که شما هم می‌توانید در آن شرکت کنید: وبینار خلاقیت در نوشتن

☐بعد از رفتن ناهید، شتافتم به سوی وبینار اهل نوشتن. موضوع کلیدی این جلسه نوشتن از بدیهیات بود. اینکه هیچ بد نیست برای خودمان برخی بدیهیات را دقیق و مفصل بنویسیم. مثلن در پاسخ به چنین پرسش‌هایی بنویسیم:

  • چرا به خلوت نیاز داریم؟
  • چرا به دوست نیاز داریم؟
  • چرا به کتابخوانی نیاز داریم؟
  • و…

دو پاره متن هم خواندم برای دوستان. اول از کتاب «ناموزنی‌ها»ی فریبرز رئیس دانا:
«خانه‌ی خوب و امن و پاکیزه، یکی از گرامی‌ترین آمال بشر است. آن‌کس هم که سَری شیدا دارد و به هر دیار پر می‌کشد و یک جا بند نمی‌شود، هیچ معلوم نیست که لزوماً علیه خانه قیام کرده باشد. مسکن مانند خوراک، برای وسیع‌ترین انبوه مردم، خواستی مبرم و ضروری است. آرزوی مسکن خوب ریشه در اعماق تاریخ دارد. خانه، پناهگاه و محل امن انسان و حریم اوست.»
این پاراگراف از مقاله‌ی «خانه‌ی آباد تو، لانه‌ی تشویش من» است که به وضعیت مسکن در کشورهای مختلف می‌پردازد. قصدم ارائه‌‌ی تکه نثری خوب درباره‌ی نکات بدیهیِ مربوط به خانه بود.
سپس پاره‌ی نخست خودزندگی‌نامه‌ی عزیز نسین را خواندم:
«من فرشته‌ی الهام ندارم، اما جن و جادو و دیو الهام چرا. دیو الهام من نیمی پرنده و نیمی دختر نیست. او دست بالا یک دهمش انسان و باقی دیگرش هیولاست. فرق دوم او در آن‌ست که بر دوشم ننشسته، بلکه سوار کولم گشته و مرا در زیر سنگینی خود دولا کرده است. خسته و درمانده و خیس عرق… این را هم بگویم که جن و جادوی الهام من یکی-دوتا نیست، یک گله است. وقتی دو تا از آنها پایین بیایند،‌ سه تای دیگر جای آن‌ دو را می‌گیرند…»
«… جن،‌ جادوها و جانوران الهام مرا شما دیگر باید شناخته باشید. آنها کرایه‌بگیرها، طلبکارها و نیازمندی‌های روزمره‌ی پایان‌ناپذیر من هستند…»
(از کتاب «چنین بوده اما چنین نخواهد بود»، ترجمه‌ی م. ع. فرزانه،‌ ۱۳۵۷)

☐ساعت ۹ وبینار حرکت قطعه‌نویسی را شروع کردم. از تأثیر فهرست‌ها بر خلاقیت گفتم. به اغلب دوره‌هایم در موضوعات مختلف -چه داستانی چه غیرداستانی- مبحثی هم درباره‌ی فهرست‌های خلاقانه می‌افزایم. نگاه من به فهرست‌ و انواع آن با مقاله‌ی درخشانی از امبرتو اکو در کتاب «اعترافات یک رمان‌نویس جوان» تغییر کرد. اکو در این مقاله از ۲ نوع فهرست متفاوت می‌گوید، فهرست‌های کاربردی و فهرست‌های خلاقانه. برخی از فهرست‌های مرا می‌توانید در این صفحه ببینید: فهرست فهرست‌ها

☐بعد هم رفتم توی وبینار «وقت نویسنده». و چه کیفی داد. چقدر خوب شد که این دوره هم در قالب وبینار اجرا می‌شود. در جلسه‌ی امشب با مثال آوردن از داستان «آفتابه»‌ی پرتو اعظم، شیوه‌ی جان‌بخشی به اشیا را عمیق‌تر و دقیق‌تر بررسیدیم. پس از وبینار با ماهان رفتیم پیاده‌روی. مغزم باز شد.

☐ساعت ۲۳:۲۰. ماهان با تعجب به تایپ کردنم نگاه می‌کند. می‌‌گوید: «شما گفتید تایپ ده انگشتی بلد نیستند، ولی…». می‌گویم: «به اینور قضیه فکر نکرده بودی که ممکنه تایپ یازده انگشتی بلد باشم؟» این گفت‌وگوی مضحک همینجا بند آمد. چون سریع دست به کیبورد شدم تا بنویسمش. نتیجه: بگذارید یک چیزی کامل رخ دهد سپس آن را بنویسید. وگرنه شش ماهه به دنیا میاید و این شکلی می‌شود.

☐جوانی شیرین نیست،‌ ترسناک است. چیزی که این‌قدر سریع از دست می‌رود چطور می‌تواند شیرین باشد؟ شاید هم شیرین و هراسناک است.

☐۱۲:۲۰. عجیب کنجکاو و مشتاق خواندن برخی کتاب‌هایی هستم که امروز خریدم. با آن‌ها می‌روم خانه.

 

22 پاسخ

  1. کشمکش هایی رو که مثال‌زده بودین میئله رو برام سفاف‌تر کرد.
    این جزئی نگاری شما در یادداشت‌های روزانه برام مثل یه درسه. اینجوری بهتر یادمی‌گیرم. سپاس از شما

  2. همین تازه یک ساعت نوشتنم تمام شد اما هنوز حرف زیادی برای گفتن داشتم وقتی کم می‌نویسم دچار همچین حسی می‌شم. انگار کلمات از سرم سر می‌رن و من به سختی می‌تونم همشونو نجات بدم. باید نوشتن رو توی کل روزم پخش کنم وگرنه خیلی چیزا از دست میرن. به قول شما انگاری داشتم یازده‌انگشتی تایپ می‌کردم اما بازم کم می‌آوردم. نمی‌فهمیدم کلمات از کجا دارن جاری میشن. یه جاهایی چنان شگفت‌زدم کردن که بهشون قول دادم بیشتر سراغشون برم.
    واقعن این روزا و گذر عمر برای منم ترسناکه. نمی‌دونم کی صبح و شب می‌رسن. انگار به هم گره خوردن.

    بخشی از یادداشتی که نوشتم رو توی سایتم منتشر کردم. اینم لینکش:
    https://www.zahrasolhdar.ir/%D8%A8%D8%A7%DB%8C%DA%AF%D8%A7%D9%86%DB%8C/2766

  3. چرا به خلوت نیاز داریم؟
    چرا به دوست نیاز داریم؟ و…
    این لیست بیشمار سوالات در وبینار امروز ، مغزمو قلقلک داد برای نوشتن محتوای جدید ، ایده ی جالبی بود برام . چون یه وقتایی ذهنم مسائل رو پیچیده میکنه و کار نوشتنو برام سخت 🙏

  4. سلام روز بخیر
    موردی که در کشمکش‌ها برایم جالب شد این بود که بخشی از این کشمکش‌ها درونی هستند. گاهی در خودمان درگیر میشویم و میان ما با اجزای روانی‌مان کشمکش رخ میدهد.
    سپاس از ایده‌های جالب شما

  5. سلام آقای کلانتری عزیز!
    امروز در حین نوشتن یادداشت روزانه وقتی به کلمه‌ی شانس رسیدم یک سوال برای خودم مطرح کردم. اصلا شانس چیست؟
    و ۱۰ صفحه درباره آن نوشتم.
    نمی‌دانم می‌توان نام پرسش بدیهی را روی آن گذاشت یا نه؟ اما این سوال با خواندن یادداشت شما در ذهنم جرقه زد.

  6. چرا در دهه چهل از زندگیم می خواهم بنویسم ؟
    چون میخواهم :
    ✓ با نوشتن به ندای خلاقیت هنرمند کودک درونم پاسخ بدهم .
    ✓ بانوشتن به کشف وشهود ومراقبه برسم .
    ✓ بانوشتن به خودباوری وبه خداباوری برسم .
    ✓ بانوشتن باصدای درون خودم کنار بیایم انتقاد پذیر باشم .
    ✓ با نوشتن پیامم راو رویاها نارضایتیها وامیدهایم را به خودم و کائنات انتقال بدهم تا کائنات به کمک من بشتابند .
    ✓ بانوشتن دنیای افکار واحساسم رنگ کهنگی به خود نگیرد .
    ✓ با نوشتن جایی که نگرانی ها و دلشوره ها را انجا پارک کنم .
    ✓ بانوشتن متعهد بشوم تا نیروی عظمت الهی درجهت من حرکت کند .
    ✓ بانوشتن درهای بینش واگاهی ورشد والهام وهدایت رابه روی جهانم بگشایم .
    ✓ با نوشتن احساس امنیت وپذیرش خویشتن، سرشار بشوم
    « زمان و لحظه های نوشتنم ، زمانی بین من وخدا هست.»
    مبارک باد برمن این لحظه ها .
    زنده باد استاد عشق

    مهربانو ۱۴۰۲/۱۰/۲۶

  7. استاد حرفهای شما باعث شده،هر کار نکرده ای رو انجام بدم، نوشتن تو کامپیوتر، تایپ کردن، خلاصه خدا جد و آباد شما رو رحمت کنه، که اونقدر خوبید.

  8. ساعت ۸:۰۰ صبح در مترو
    باران بی‌ربطی در حال باریدن است. اصطلاح «باران بی‌ربط» متعلق به خودم است. هرگاه بارش رحمت خدا باعث گایش این بنده‌خدا شود، می‌گویم باران بی‌ربط.
    از خانه تا توپخانه را زیر چتر بودم. کمی کوله‌ام خیس شده و فکر آسیب به لپ‌تاپم دیوانه‌ام می‌کند.

    ساعت ساعت ۸:۱۰
    بالاخره خبر مرگش آمد. با یک لشگر کارگر و کارمند و دانشجو و دانش‌آموز و عره و عوره. جا نیست سوار شوم. مثل همیشه سوارم می‌کنند و کمی فشارم می‌دهند. همچنان نگران لپ‌تاب هستم.

    ساعت ۸:۱۵
    باز هم می‌گویم باران بی‌ربط. قبل از حرکت، شهربانو اصرار داشت که چتر بردار. این چتر بی‌ربط هم باعث سلب آسایشم شد. یک دست چتر بود و یک دست کوبه‌ای که نمیشد آن را بر پشت انداخت. فرصتی برای گوشی دست گرفتن نبود و ناچار مشغول به تماشای قیافه زمخت هم‌شهری‌ها در ساعت ۸ صبح بودم.

    ساعت ۸:۱۵
    با پروبازی یک جایگاه تمرکیدن پیدا کردم و به هیچ پیرمرد و پیرزنی راه ندادم. سریع دست‌به‌گوشی شدم. نت را روشن کردم، در مرورگر دو حرف sh را تایپ کردم و شاهین کلانتری رو یافتم. در نوشته‌های روزانه‌اش« تایپ یازده انگشتی» نظرم را جلب کرد.
    مشغول نوشتن شدم و …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *