در کوچه چیزی برای نوشتن نبود

☐ساعت ۲۱:۳۰ است. از ساعت ۱۳:۳۰ تا ۲۰:۲۰ دقیقه یکسره در کلاس بودم. اصلن نشد وقفه‌یی ایجاد. اولین کلاس نیم‌ ساعت زودتر شروع شد. معولن به اعضای دوره‌های حضوری می‌گویم که اگر دوست دارند نیم‌ساعت زودتر بیایند تا فرصت بیشتری برای بررسی نوشته‌هایشان باشد. این کلاس تا ساعت ۵ طول کشید. چون اصرار داشتم مریم نانکلی یکی از داستان‌هایش را تا آخر بخواند. خوب هم نوشته بود. همزمان که او می‌خواند بچه‌های دوره‌ی پیشرفته هم سر رسیدند و بخش‌های پایانی نوشته‌ی او را شنیدند. دوره‌ی حضوری هم یکسره تا ساعت هشت ادامه داشت. نگاه بچه‌ها به پیرنگ اینبار خیلی دقیق‌تر شده بود. وقتی پای قصه در میان همه چیز هیجان‌انگیزتر می‌شود. رأس ساعت ۸ هم اولین جلسه‌ی سری جدید وبینارهای حرکت قطعه‌نویسی را شروع کردم. نوشته‌یی از مهشید امیرشاهی را خواندم. قبلن هم دو بار این نوشته را در کلاس حضوری برای دوستانم خوانده بودم. عشق جوری در این متن جاری شده که هر بار تحت تأثیر آن قرار می‌گیرم. پاره‌یی از متن:
«جدایی من و تو افسانه‌ای است عزیز من، من و تو آنقدر به هم نزدیک بودیم -آنقدر نزدیک که تنها درد این بود که از آن هم نزدیک‌تر نمی‌شد- جدایی من و تو افسانه‌ی دروغی است،‌رگ من، پی من، پوست و گوشت من. تو این افسانه را باور مکن عشق من، تا من برایت افسانه‌های راست بگویم: دختر شاه پریان را به خدمتت وادارم، جانوران صحرا را رامت کنم، ماهیان دریا را فرمانبردارت کنم، مرغان هوا را به زمینت بکشم، و شیشه‌ی عمر دیو بدخواهت را در هم شکنم. به افسانه‌ی جدایی ما گوش مکن امید تنهایی من، تنها امید من، تا من چون شهرزاد قصه‌گو، چون راوی اخبار و طوطی شکرشکن شیرین گفتار برایت افسانه بگویم.» -نقل از کتاب «داستان‌های کوتاه»، نشر باران، سوئد، ۱۹۹۸

☐بعد کلاس شتابان رفتم کتابفروشی میلاد. زیر باران خیس هم شدم. ولی باران هیچوقت آزارم نمی‌دهد. بعد از ساعت‌ها فعالیت‌ها هیچی مثل پرسه در قفسه‌های کتاب ذهنم را آرام نمی‌کند. مراقبه‌ی مناسب من دقیقن همین است. خریددرمانی هم که جای خود. با شش-هفت تا کتاب خوب برگشتم دفتر.

☐می‌بینی؟‌ یک ربع است الکی علاف کرده‌ام خودم را. توی همین یک ربع چقدر می‌شد نوشت. هر چی دنبال دستمال عینکم می‌گردم پیدایش نمی‌کنم. یک دستمال دیگر هم داشتم که بدتر عینک را کثیف کرد. حتا به این هم بسنده نکرد. یه گوشه‌اش را گیر داد به آن بیلبیلک درونی عینک و پنج دقیقه هم رهاندن عینک از آن طول کشید. جایی نوشته بودم: «به هر چیزی که مرا از نوشتن دور کند بدبینم.» عینک را انداختم آنور. شما را عشق است. داشتم می‌گفتم. گویا در روزهایی مثل امروز هیچ مجالی برای زودتر نوشتن در اینجا فراهم نیست. پایه‌ی یادداشت را باید همان اول صبح توی خانه بگذارم. و هیچ بدک نیست توی کلاس‌ها هم لحظه‌یی مکث کنم برای دو سه جمله نوشتن. من که به هر حال لپ‌تاپ را می‌گذارم روی میز.

☐امروز برای چه چیزی ذوق کردم؟
-خرید نسخه‌ی چاپ اصلی کتاب «در سفر» مهشید امیرشاهی، انتشارات شرکت کتاب لوس آنجلس، ۱۹۹۴

☐در کوچه چیزی برای نوشتن نبود/در خانه و خیابان هم نبود/و دلیل نوشتن همین بود/چون چیزی برای نوشتن نبود

☐یادم باشد: میزم را مرتب نکرده نروم خانه.

☐بله. به اینکه فکر نمی‌کردم این میز مرتب شود، ولی شد. مرتب‌کردن میز من کار چندان ساده‌یی نیست،‌ چون بیش از ۱۰۰ جلد کتاب روی آن انباشته می‌شود و دسته‌بندی موضوعی این کتاب‌ها دقت و حوصله می‌طلبد.

☐یکی از مهم‌ترین مسائل من: بیشتر وقت‌گذاشتن برای این همه کتاب نابی طی سال‌ها اندوخته‌ام.

☐برای طراحی نهایی محتوای مسترکلاس هفته‌ی آینده وقت گذاشتم. «کارگاه نثر خوب». این کارگاه هم تک جلسه‌یی حضوری و ۶ ساعته است. جمعه ۲۹ دی. فراخوان آن بزودی اعلام اعلام خواهد شد.

☐ساعت ۲۳:۵۰ است. بساطم را جمع کنم بروم خانه. بقیه را در خانه می‌نویسم.

☐ساعت ۳:۴۰ دقیقه است. واقعن ترتیب خوابم بهم ریخته. اما هیچ مشکلی با این قضیه ندارم. چهار پنج ساعت هم‌ که بخوابم و سرحالم و به همه‌ی کارهایم می‌رسم. الکی نباید به خودت تلقین‌ کنی که کم‌خوابی کسل و پریشانت می‌کنی.

☐طی چهار ساعت گذاشته:

-با پدر ماهان برگشتیم. اولین‌ بار بود که می‌دیدمش. صافی مردی بود مهربان و خوش برخورد.

-یک مناظره‌ی طولانی را توی یوتیوب دیدم. چیزی از جزییاتش نمی‌نویسم، چون به درد اینجا نمی‌خورد. نوشتن به موضوعات مربوط به آن مناظره هم بماند برای زمانه‌یی دیگر.

-در صفحه‌ی فیس‌بوک حسین عیدی‌زاده‌ جمله‌یی خواندم از مارگارت دوراس:

«من هرگز کاری به جز انتظار کشیدن پشت در بسته انجام نداده‌ام

مرا یاد جمله‌یی از علی حاتمی انداخت که بارها زیر لب زمزمه کرده‌ام:

«همه‌ی عمر دیر رسیدیم

جمشید مشایخی قصه‌ی شکل‌گیری این جمله را اینجا گفته است.

☐۴:۱۵ باید تسلیم خواب شد، اما نه، کمی دیگر هم می‌خوانم.

☐شوق پایان‌ناپذیری برای فردا و فرداها و فرداهاها.

6 پاسخ

  1. سلام آقای کلانتری
    متنی که از خانم مهشید امیرشاهی گذاشته بودید بسیار زیبا بود. خیلی ممنون

  2. در دفتر نشسته ام. امروز به نسبت روزهای قبل سرمان خلوت است. یادداشت های شاهین کلانتری را می خوانم. با یادداشت های روزانه ی من فرق می کند. من شکسته می نویسم و او کتابی. ویرگول فارسی هم اینجا روی کیبورد شرکت ندارم. نیم فاصله هم ندارم. شاید هم خوب جستجو نکرده ام. یک جای یادداشت ها به کسی که از شاهین کلانتری کتاب هدیه گرفته بود غبطه خوردم. غبطه همان حسادت است ولی در معنای لطیف تر و مثبت تر؟ باید به واژه دان نگاهی بیندازم. مشغول مطالعه ی یک سری داستان کوتاه هم هستم: زنی شبیه تهران از مهسا دهقانی پور. کنجکاوم بدانم در (همین الان) دنیای داستان و رمان چه می گذرد. البته که به دام مقایسه و کمالگرایی هم می افتم. ولی چاره چیست؟ از خواندن و نوشتن گریزی نیست چرا که خواندن و نوشتن مقصد من است برای گریز از سیاهی های دنیا.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *