☐صبح برج زهرمار بودم. ته تا سر گیشا را با نشخوار ذهنی پیمودم. اما همینکه اسپرسوی صددرصد روبوستا را انداختم بالا اوضاع دگرگون شد. ننگ بر آدمیزاد که با یک فنجان قهوه، فوری حالش عوض میشود، شاید هم باید گفت درود بر جد و آباد آدمی که ذرهیی قهوه میتواند دگرگونش کند. اما نه، اغراق نکنم. اصل قضیه برمیگردد به کتاب. خوراک ذهنی است که چاشنی خوراک جسم میشود و خوبت میکند. چون همزمان با قهوهنوشی کتاب میخواندم ذهنم افتاد روی یک ریل دیگر.
☐حس میکنم دیگر از این یادداشتها دور نمیفتم. هیچوقت. مگر شرایط بدجور جنگی شود. بعد سالها زمینخوردن و بلند شدن در پستیبلندیهای نوشتن و محتوا دستم آمده چه کاری تداوم میابد و چه کاری نه. امیدوارم این نوشتنها مشوق دوستان خوش ذوق من هم باشد تا دفترچه یادداشت آنلاین خودشان را هوا کنند.
☐از وقتی تدریس برایم جدی شد، برخی کارها را صرفن برای این جدی و بیوقفه انجام دادم تا انگیزهی باشندگانِ جدی دورهها حفظ شود. بارها و بارها دوستانی نوشتهاند و گفتهاند که مدتی از نوشتن دور افتادهاند اما همینکه برگشتهاند و دیدهاند چراغ مدرسه نویسندگی هنوز روشن است دوباره چسبیدهاند به نوشتن. این از چیزهاییست که به کارم معنا میدهد.
آیا همیشه در فهرست کارهای روزانهات حداقل یکی دو تا کار هست که برای روشن نگهداشتن چراغ حرکتی باشد؟
☐امروز هم با بروبچههای جدیتر مدرسه نویسندگی جلسه داریم. در این جلسات برخی کارها را هماهنگ میکنیم و از آن مهمتر تمرین سخنرانی داریم. از بچهها خواستهام که هر کدام هر بار ۷ دقیقه دربارهی موضوعی خاص سخنرانی کنند. بعد سخنرانیشان را تحلیل میکنم و نکاتی میگویم. جالب اینکه در همین مدت محدود بچهها رشد کردهاند.
☐شوق برگزاری دومین کارگاه خودزندگینامهنویسی را دارم. همین جمعه است. برای سومین و چهارمین کارگاه هم امروز باید اطلاعرسانی کنیم.
☐مقالهی امروز پگاه جهانگیرنژاد در وبگاه مدرسه نویسندگی: چگونه نوشتن یک متن را به پایان برسانیم؟
☐ماجرا تو دفتر یه مجلهی محلی کمتیراژ میگذره. مجلهی «زارع شیکاگو» که کلن دربارهی کشاورزیه و سه تا کارمند هم بیشتر نداره. یکی که مدیر مجلهست، سالدار و خسته از سالها کار، یه خانم منشی و یه مرد جوون که مجلهها رو اینور اونور میبره. تا اینکه مدیر مجله تصمیم میگیره یه نفرو به عنوان سردبیر استخدام کنه تا یه مقدار استراحت کنه. اولش یه مرد جوون و باسواد میاد برای کار، اما تا یه کم از محتوای مجله انتقاد میکنه مدیر مجله ناراحت میشه و میزنه تو برجک طرف. طرف اما بیکاره و بیپول و تن میده به اینکه نظافتچی مجله بشه. تا اینکه سروکلهی یه آدم زبونباز پیدا میشه. توی حرفایی که با نظافتچی میزنه متوجه میشیم هیچ نوع سابقهی مطبوعاتی هم نداره، اما یه جوری مخ مدیر مجله رو میزنه که فوری میشه سردبیر جدید. مدیر مجله همه چیزو میسپره بهش و میره مسافرت. سردبیر جدید دست به کار میشه و فوری یه شمارهی جدید از مجله رو منتشر میکنه. نتیجه حیرتانگیزه. هزاران هزاران نسخه از مجله فروش میره و همینجور درخواست اشتراکه که از درودیوار سرازیر میشه. خلاصه سردبیره کلی به خودش مینازه و حتا از منشی دفتر هم خواستگاری میکنه. تا اینکه سروکلهی یکی از مشترکهای قدیمی مجله پیدا میشه. طرف میگه یعنی چی که نوشتید «هرگز نباید شلغم را از درخت کند… بهتر است کودکی را روی درخت شلغم فرستاد تا درخت را تکان بدهد.» متوجه میشیم سردبیر جدید، مجله رو پر کرده از یک سری اطلاعات عجیبوغریب دربارهی کشاورزی. حتا یه دیوونه هم پا میشه میاد دفتر مجله و میگه شما با نوشتن جملههایی مثل «سیبزمینی ترشی پرندهی زیباییست ولی تربیتش کوشش فراوان میبرد.» باعث شدید مغز من درست کار کنه و بفهمم برخلاف نظر بقیه، خل نیستم. در نهایت مدیر مجله از سفر برمیگرده و سردبیر رو بازخواست میکنه و میگه: «…شما به خوانندگان توصیه کردهاید به رام کردن و تربیت کرگدن بپردازند و نوشتهاید که چون این حیوانات پوست کلفت بازی را دوست دارند و موشهای صحرایی را میگیرند، این کار پرنفع خواهد بود». سردبیر جواب میده: «روزنامهی مخصوص احمقها خواننده زیاد دارد و هر قدر احمقانهتر باشد خوانندگان بیشتری خواهد داشت. اگر کسی بخواهد در نوشتن روزنامه عقل سلیم و هوش و حسن سلیقه و نکتهسنجی به کار برد ورشکستگی عاجل نصیبش خواهد شد. یک خرده به اطراف خودتان نگاه کنید. ببینید روزنامهنویسها چه میکنند؟ جز این است که با کمال وقاحت، ابلهی و لئامت و تمام غرایز پست و صفات بد بشری را مورد استفاده قرار میدهند؟ پرسشنامههای ابلهانه درج میکنند، مسابقههای احمقانه میگذارند. داستانهای ناشیانه و بیموضوع مینویسند. سر موفقیتشان هم در همین است…». و بعد اخراج میشه و تمام.
متن بالا خلاصهی نمایشنامهی کوتاهیه به اسم «زارع شیکاگو». نمایشنامه رو گابریل تیموری بر اساس یکی از داستانهای مارک تواین نوشته. ترجمه هم از کریم کشاورزه. همهی خلاصههایی که از نمایشنامهها مینویسم رو اینجا بخونید.
☐ساعت نه و نیم است. اصلن نشد طی چند ساعت گذشته بنویسم. اول که مشغول جلسه با بچهها شدم. امروز اجراها به مراتب بهتر از قبل بود. دارم به برخی ایدهآلهایم دربارهی «گروه خلاق» نزدیک میشوم. البته راه بسیار بسیار است. امروز مرتضی عباسی هم مهمانمان بود و کمی دربارهی چاپ سنگی صحبت کرد.
☐جلسهی دوم دورهی پیشرفتهی «سایت نویسنده» ۲ ساعت طول کشید. اصرار داشتم به همهی نوشتهها بازخورد بدهم. رشد اغلب بچهها دلگرمکننده و قابل توجه است. اغلب شرکتکنندگان دورهی اول در این دوره هم هستند. اهمیت نوشتن در وب را بهخوبی میدانند، همین درک پلهی محکمی برای رشد فردی و اجتماعی آنهاست. بهتدریج به برخی نوشتهها همینجا لینک خواهم داد.
☐با مرتضی عباسی آمدهایم خیابان ایرانشهر کافه. به مرتضی میگویم ایرانشهر را دوست دارم، خیابان باشخصیتیست، زمانی خانهی دهخدا اینجا بود، تختی هم در هتل همین خیابان خودش را کشته. خلاصه از حرفهای خودم دستگیرم میشود که خیابان شخصیت یعنی خیابان پُشتدار، خیابانی با آدمها و قصههای خاص. بی خیال. انشا ننویسم.
☐این سطرها را با تبلت مینویسم. بیشتر عادت دارم با لپتاپ تایپ کنم. اما تبلت هم بدک نیست، از گوشی بهتر است. ولی هیچی نیروی نوشتن تایپ با هر دو دست را ندارد.
☐از مرتضی میپرسم مفهوم «عشق» از چه سنی در ذهنت عمق یافت؟ میگوید دوران دبیرستان، با اولین حکایت مثنوی. ازش میخواهم حکایت را خودش برایم تعریف کند. با آوردن بیتهایی که یادش مانده کل ماجرا را میگوید. قصه از لحظه جدایم میکند. قصهی خوب هرگز تکراری نمیشود. و طبق معمول یاد کتابهای خوبی که نخواندهام میفتم. همین فردا باید خواندن کتابی از عبدالرحمن فرامرزی را شروع کنم. کتابیست دربارهی عشاق معروف ادبیات کهن.
☐در جلسهی «با من بنویس» هستم. از این گفتم که هر لحظه جملهیی دارد که میتوان آن را کشف کرد و نوشتن. مثلن در همین لحظه این متن را میخوانید یک لحظه مکث کنید. همین ثانیهها به شما چه جملهیی میدهند؟ ممکن است بنویسید: «در حال خواندن مطلبی از فلانی هستم…» اما نه، لزومن قرار نیست جملهی هر لحظه دلالت بر وضع عینی آن لحظه داشته باشد، شاید چیزی از این جنس بنویسید: «به درختی فکر میکنم که دلش میخواهد موهایش را رنگ کند.» نوشتن جملهی هر لحظه قاب کردن آن لحظه است، حفظ لحظه است.
6 پاسخ
استاد !
من هم از باشندگانی هستم که شب از نوشتن دست میکشم و صبح با برقراری مدرسه نویسندگی برانگیخته میشوم.
ناراحتم که نتونستم در دوره سایت نویسنده شرکت کنم 🙁
خلاصه نمایشنامه جذابی بود 🙂
درود بر شما خانم عظیمی نازنین
امیدوارم همیشه خوش بدرخشید.
«آیا همیشه در فهرست کارهای روزانهات حداقل یکی دو تا کار هست که برای روشن نگهداشتن چراغ حرکتی باشد؟»
چه جمله انگیزه بخشی
درود جواد عزیز
سپاسگزارم.
هر لحظه جمله ای درونش داشته باشد، جمله جذابی بود.
از وقتی چالش 100 روز با آدمی همان است که می خواند رو شروع کردم کتابهارو دقیقتر می خونم
الان چه جمله ای جاریه؟
دلم میخواهد تمام کتابهایی که خریده ام را به مرور بخوانم حرص زیاد کتابخوانی ولم نمی کند، حین رانندگی هم دلم می خواهد کتابی دست بگیرم نه اینکه گوش بدهم، بخوانم میفهمی بخوانم
چه عالی خانم خادمی خوش ذوق و نازنین.